می دونم چند روز از وقتش گذشته ولی...
هرچی از حاجی بگیم حق مطلب رو نگفتیم....
مردی كه دیگر بازنگشت (متوسلیان)
همیشه سرش توی كار خودش بود. آرام و تنها، یك گوشه مینشست.
خیلی لاغر بود. كمتر با بچهها بازی میكرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله كه
نباید این همه آروم باشد. بعدها فهمیدند كه قلبش ناراحت است. عملش كردند.
□
میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی
خانه صدایش میكردند «آشیخ احمد» ولی نرفت. میگفت: «كار بابا تو مغازه زیاده.»
□
هم دانشگاه میرفت، هم كار میكرد: در یك شركت
تأسیساتی. اوایل كارش بود كه گفت «برای مأموریت باید بروم خرمآباد.» خبر آوردند
دستگیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میكردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد
همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص كند.
□
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی
زیر رگبار گلوله. عجیب نیست؟! آدم باید خیلی كلهشق باشد كه همه چیز را ول كند و
بزند به بیابان و میان بسیجیهای خاكی. حاج احمد متوسلیان را میگویم. فرمانده
لشكر 27 محمد رسول الله.
□
شبها بچهها با هم شوخی میكردند. جشن پتو میگرفتند.
حاج احمد یك گوشه مینشست، میرفت تو فكر. شوخیها كه بیش از اندازه میشد، یك داد
میزد، هر كس میرفت یك گوشه. بعضی وقتها خودش هم یك چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
□
پرسید: «كجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا میخوردم.»
دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش بُرد. یك پسر 18-17 ساله روی تخت دراز كشیده
بود. ما را دید، ترسید. دست و پایش را جمع كرد. «اینا چیه روی دستای این؟» یقهام
هنوز دستش بود. نفسم بالا نمیآمد. گفتم: «خون.» رو كرد به آن پسر و پرسید: « از
كی اینجایی؟» پسر گفت: «یه هفتهس.» دیگر داشت داد میزد: «گفتی دستاتو بشورن؟»
پسر گفت: «گفتم، ولی كسی گوش نداد.» یقهام را از دستش كشیدم بیرون. در رفتم.
دوباره شروع كرد به داد و فریاد. با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته
از مرخصی اومدم.» گفت: «نه خیر، یك ساعت و نیمه كه اومدی، اما به جای اینكه بیای
به مجروحا سر بزنی، رفتی به كیفِ خودت برسی.»
سرم پایین بود كه صدای گریهاش را شنیدم: «تو هیچ میدونی
این بچه پیش ما امانته؟ میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ كرده.»
□
شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوكوهه جمع كرد. به خط
شدیم. گفت: «حالا تا پونصد میشمرم، سینهخیز برید. دیشب كه شناسایی رفته بودیم،
شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»
□
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات كم
داشتند. رفته بود توی فكر. پیرمردی آمد و كنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فكر
میكرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فكر میكرد یادش نمیآمد كجا. پیرمرد
به او گفته بود: «تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز میشید.
عملیات بعدی هم اسمش بیتالمقدسه. بعد هم میری لبنان. دیگه هم برنمیگردی.» گریه
میكرد و برای من تعریف میكرد.
□
رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال 61 بود
كه رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فكر میكنی حاجی كجاست؟!
منبع: امتداد