یاد داستان مشابهی افتادم که چند سال پیش از رادیو شنیدم.
در اون داستان رهگذری به عنوان یک مسافر سوار یک کامیون می شه و برای رسیدن به مقصد، از جاده ها سریع می گذشتند. به گردنه های پر پیچ و خم راه رسیدند، کامیون پنچر می شه! (اون موقع بود که خدا آجرو پرت کرد).
رهگذر با خودش فکر کرد که الآن راننده به زمین و زمان بدو بیراه می گه، اما در ناباوری تمام دید که راننده پیاده شد، نفسی تازه کردو یک گشتی دورو بر کامیون زد. با خونسردی تمام شروع به تعویض لاستیک کرد.
رهگذر تفکرش رو به راننده گفت و راننده در جواب پاسخ داد : "گاهی نیازه که سرعت کم کنیم، پیاده شیم و به محیط اطراف توجه کنیم."
این دو داستان خیلی شبیه همن، این طور نیست؟