اینقدر کوچیکم، اینقدر حقیرم که به خودم جرات نمی دم که از علی بخوام حرفی بزنم. اینقدر بزرگه و اینقدر بلند... که حتی رویای من هم اجازه نداره بهش برسه، چه رسه به دستم. اینقدر بی حیا نشده ام که به خودم اجازه بدم در چنین روز و شبی نام علی رو بر زبان آلوده خودم جاری کنم. متن ادبی نمی نویسم. واقعا می ترسم. واقعا می ترسم. احساس می کنم باید از دوردست، سرافکنده و حقیر، زیر چشمی نگاهی به نامش بیندازم، بلکه... بلکه مرا نیز... بنوازد.
الهی ! امشب که شب قدر است همه قرآن به سر می کنند . حسن را توفيق ده که قرآن به دل کند . الهی ! من از گدايان سمج درس گدايی آموختم . الهی ! از سجده کردن شرمسارم وسرازسجده برداشتن شرمسارتر. الهی ! در بسته نيست ، ما دست وپا بسته ايم . الهی ! خوشا آنان که در جوانی شکسته شدند ، که پيری خود شکستگی است ! الهی ! پيشانی بر خاک نهادن آسان است ، دل از خاک بر داشتن دشوار است . الهی ! گروهی کوکو گويند حسن هوهو. الهی ! آن خواهم که هيچ نخواهم .