• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 60
زمان آخرین مطلب : 5886روز قبل
خاطرات و روز نوشت

درگذشت آيت‌الله فاضل لنكراني

        

عالمي رباني بود، با امام و رهبر همگام و همدوش، فرزانه‌اي بيدار و مجاهدي كه علم را به عمل زينت داده بود و چه نيك‌نام پر گشود و عزاي خويش را با عزاي فاطمه پيوند داد.
اين پاياني بود باعزت براي مردي كه عزيز زيست؛ گرچه علما را پاياني نيست.
درگذشت مرجع تقليد بزرگ شيعه حضرت آيت‌الله فاضل‌لنكراني تسليت باد.

يکشنبه 27/3/1386 - 16:42
خاطرات و روز نوشت

و یدخلهم الجنة عرفها لهم

بهار می رفت تا ریشه های خود را در انجماد خاکهای خزان زده و زمستان دیده محکم کند. خزان،بازگشتی دوباره می خواست و رجعتی محال طلب می کرد.پاییز ممکن است در وزش نا بهنگام خود،چند شاخه بشکند،جامه چند گل بدرد و چند غنچه پرپر کند،اما او را با گلهای همیشه بهار،چه کار؟

باد نا بهنگام خزان ممکن است سروها را به تلاطم وادارد و به شاخه های نخل های تنومند تحرکی دیگر بخشد،اما شکستنشان را بی تردید نمی تواند.خزان همیشه این آرزوی محال را به گور می برد.سروها به کوری چشم پاییز سبز و زنده می مانند و نخل ها که ریشه در خاکی خدایی دارند، شاخه هایشان را به چشم خزان فرو می کنند.

اسلام،کفر را ده کلیومتر دیگر تا رانده بود.قدم های توان مند نور،مسافتی چنین طولانی ظلمت را دنبال کرده بود و تلالو سر انگشتانش را تاپشت پر چین پوشالی شب کشانده بود.

ده کلیومتر از راه تا مرقد حسین- سلام الله علیه- کوتاه شده بود. و دشمن در تکاپوی ضد حمله بود.آخرین رمقهایش را خرج تانک و توپ و خمپاره می کرد وآتش کینه اش را چونان که آخرین دشنام های محتضری ذلیل در زمین و هوا می پراکند.

دشمن را سرباز پس گرفتن زمینی بود که در گذشته نیز با چکمه های غضب بر آن ایستاده بود.ونه اینجا فقط که تا کربلا و تا قدس و تا همه جا ،هر جا که ظالمی تنفس می کند، حضورش،در جهان،حضوری و زیستنی نابه حق و غاصبانه است.

عزیزان ظلمت ستیز می رفتند تا جای پای نور را در زمین محکم کنند.

لودر ها و بولدوزرها سخت در کار کندن زمین بودند،تیشه ها و کلنگ ها با خاک در می افتادند، عرق می افشاندند و سنگرک هایی به فراخور توان خود می رویانند.

موتور سواران چونان پرندگان بر بالهای باد سیر میکردند و تخم محبت و گرمی می افشاندند.گلوله ها یکی پس از دیگری خود را بر خاک می کوبیدند و رعشه بر بدن زمین می افکندند.و صداهایی مهیب را بی تأمل و درنگ به دنبال خود می کشیدند.

اگر دست خدا مواضع فرود گلوله ها را جابجا نمی کرد و اگر یک هزارم این آتشی که ازآنسو باریدن گرفته بود عمل می توانست کرد،صورت خاک آلود زمین بی شک گل می انداخت.

اما تو گویی که فرشتگانی آمده اند تا گلوله ها را از فرود بر پیکر عزیزان مانع شوند و بی تأمل در خاکشان مدفون کنند.دلیران ظفر فرجام بر سنگر های ناتمام نشسته و در تدارک نمایش شمایی از جهنم برای پای بر لب گوران ظلمت خوی شدند.

هر دود و آتشی که از دوردستها به هوا بر می خواست،پرندگان تکبر را به آسمان گسیل می کرد و زلال اشک شادی را به دشت چشم ها می دواند.

چشممان به تانکهای دشمن که افتاد با خود گفتیم،مجال تأمل نیست،عزیزان بیدرنگ عقب خواهند نشست.قدری که گذشته دریافتیم که حضور این خیال،تنها در مجلس خامی دل ماست که بی آزمون عشق در دانشگاه جبهه حضور یافته ایم،الفبای ایثار نخوانده کتاب قطور جهاد را ورق می زنیم،منطق شهامت فاصله دارد و بسیار فاصله دارد با ذهن های ما.

ما هنوز نیاموخته ایم عاشورایی اندیشیدن را و حسینی فکر کردن را.نوجوانی برخاست،سیزده-چهارده ساله می نمود.خون عصمت در رگانش جاری بود،این را معنویت چشمهایش میگفت.پیدا بود که عزم میدان کرده است،عظمت نگاهش خواهی نخواهی نشان می داد این عزم جزم را.

نگاه نوجوانی دیگر بدنبال او برخاست.میان آنکه نشسته بود و آنکه ایستاده بود یک مژه پس و پیش نبود،مو نمی زدند ایندو باهم،در برادر بودنشان با هم،حرفی نبود و دردو قلو بودنشان نیز ولی چگونه اینقدر شبیه؟

چه استوار دلی داشته است آن مادر که ایندو را هم زمان روانه میدان کرده است.با خود گفتم یکی را اگر در خانه نگاه می داشتند،آن دیگری را هم در خانه داشتند که هر دو یکی بودند.چه دستی است دست عشق که لباس رزمی یکسان بر تن این دو نوجوان کرده است و هر دو را هم زمان راهی میدان.

آنکه نشسته بود از آنکه عزم رفتن داشت پرسید:

- کجا؟

برادر جواب داد:   

- نذر کرده ام که ده تانک دشمن را روانه جهنم کنم.

جای سؤال بود هنوز برای آن برادر و همه که:

- نذر در ازاء چه؟

پاسخ یک کلام بود،صریح و قاطع:

- بهشت.

دیگری پرسید این سؤال راکه:

- این چگونه نذری است؟حاجت وقتی برآورده شد،نذر را ادا می کنند.تو که بهشت را ندیده ای هنوز!

پاسخ به همان محکمی وصراحت گذشته بود:

- دیدم بهشت را،هم زمان با هجوم تانکها.

من این آیه را یادم آمد که گریستم:((و یدخلهم الجنة عرفها لهم))

آنها را به بهشت میبرد،بهشتی که به آنها شناسانده است.

دیگران نمی دانم چه دیدند که گریه کردند.

شنبه 26/3/1386 - 19:1
خاطرات و روز نوشت

شهادت

عراقي‌ها دو دستگاه تانك آورده بودند و بچه‌ها را به تانك بستند و هر تانك به جهت مخالف حركت مي‌كرد و به اين طريق برادران ما را به دو نيمه مي‌كردند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان  

چهارشنبه 23/3/1386 - 18:3
خاطرات و روز نوشت

به جاي حمام

دشمن هر شب تعدادي از بچه‌ها را از آسايشگاه به بهانه حمام بيرون مي‌برد. دوش آب را باز مي‌كرد و چند سرباز با كابل به جان آنها مي‌افتادند؛ آنها را آن قدر مي‌زدند تا بي‌هوش مي‌شدند؛ سپس پيكرشان را به آسايشگاه مي‌آوردند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان  

چهارشنبه 23/3/1386 - 17:59
خاطرات و روز نوشت
 

شكنجه‌اي جديد

فكر كردم مجروح آورده‌اند. همراه چند تا از بچه‌ها دويديم به سمت وانت تا مجروحان را به بخش انتقال دهيم. اما صحنه‌اي دلخراش نظرمان را جلب كرد. داخل وانت جسدهايي بود كه بدنشان كرم افتاده بود. برادر رزمنده‌اي كه راننده وانت بود، گفت: « عراقي‌ها اين برادرها را ايستاده در خاك دفن كرده؛ طوري كه فقط سرشون بيرون بمونه. »
از سرشون به عنوان نشانه استفاده كردن و مرتب به طرفشون سنگ و ... مي‌انداختن. براي همين سرشون متلاشي شده و بدنشون كرم گذاشته ...
   

منبع: كتاب دختران او.پي.دي  

چهارشنبه 23/3/1386 - 17:53
خاطرات و روز نوشت
 

حلقه ازدواج

سالگرد پسر شهيدشان بود. همگي بي‌تابي مي‌كردند. همان روز موقع اذان مغرب خانه‌شان بمباران شد. كاتيوشا زده بودند و خانه با خاك يكسان شده بود. صداي ضعيفي از زير پايم شنيدم. خاك‌ها را كنار زدم. همسر شهيد زير آوار مانده بود. دائم مي‌گفت: « حلقه ازدواجم بالاي يخچال است؛ حلقه‌ي ازدواجم را مي‌خواهم. »
از ميان آن خانواده تنها همسر شهيد و برادرش نجات پيدا كردند و بقيه را درگلستان شهداي آبادان كنار هم به خاك سپردند.
   

منبع: كتاب دختران او.پي.دي  

 

چهارشنبه 23/3/1386 - 17:49
خاطرات و روز نوشت

ديگه كسي نيست

دو وجب و نيم بيشتر قد نداشت و چهار مثقال گوشت به تنش نبود. با اين وصف مرتب به پر و پاي اين و آن مي‌پيچيد كه ياالله، بيا كشتي. بيا نشانت بدهم كي بچه است! خيلي‌ها اعتنا نمي‌كردند و مي‌گفتند: «تو راست مي‌گويي، حق با تو است.» اما بعضي‌ها بدشان نمي‌آمد كه زهر چشمي‌ از او بگيرند بلكه از رو برود. بلا استثناء از همه هم مي‌خورد. يعني زمينش مي‌زدند. جالب بود وقتي زمين مي‌خورد به جاي اينكه جر بزند مي‌گفت: «ديگه كسي نيست ما را زمين بزنه!»

منبع :فرهنگ جبهه

چهارشنبه 23/3/1386 - 17:44
خاطرات و روز نوشت

آدم ‌سوزي

ماجراي آن چهار شهيد شنيدني است. فقط اسم يكي از آن‌ها يادم است "علي بيات" آن‌ها هيچ كاري نكرده بودند فقط عراقي‌ها براي اين‌كه از ديگران زهر چشم بگيرند قرعه شكنجه به نام آن‌ها افتاد سرهنگ دستور داد هر چهار نفرشان را به چند ستون بستند هيچ‌كس نمي‌دانست با آن‌ها چه خواهند كرد. ولي وقتي گازوئيل آوردند دل همه آتش گرفت كبريت روي پاي علي بيات را خود فرمانده كشيد. آن چهار نفر را مظلومانه به آتش كشيدند. بوي گوشت بود و تماشاي عراقي‌ها و فرياد جگر خراش سوختگان... علي بيات كه زنده ماند تا مدت‌ها با چرخ را مي‌رفت.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان  

سه شنبه 22/3/1386 - 12:20
خاطرات و روز نوشت
 

سل

اكثر بچه‌ها سل مي‌گرفتند؟ چون آنقدر گرد‌و‌غبار بود كه حد نداشت آسايشگاه هواكش هم نداشت من تنها كاري كه مي‌كردم اين بود كه پارچه بر دهنم مي‌گذاشتم تا آن گرد و غبار فرو نرود اكثراً در آنجا به وسيله همان سل شهيد مي‌شدند.

 

منبع: كتاب فرهنگ آزادگان  

سه شنبه 22/3/1386 - 12:11
خاطرات و روز نوشت

حدیث

مِن كَفّاراتِ الذُّنوبِ العِظامِ: اِغاثَةُ المَلهوفِ وَ التَّنفيسُ عَنِ المَكروبِ

يارى رساندن به ستمديده فرياد خواه و شاد كردن غمناك، از كفّاره‏هاى گناهان بزرگ است.

 

امام علی (ع) فرمودند:

(نهج الیلاغه حکمت 24)

يکشنبه 20/3/1386 - 18:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته