• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 227
تعداد نظرات : 6
زمان آخرین مطلب : 4046روز قبل
اقتصاد

روابط اقتصادی مسلمانان با کفار



نویسنده: مهدی مهریزی




 

در این جهان گسترده، که با شتاب به سوی دهکده بزرگ جهانی، به پیش می رود و روابط انسان ها بسیار نزدیک شده، تنظیم قوانین حاکم بر روابط ملت ها و ملیّت ها بس ضروری و دشوار است. ما مسلمانان نیز، از این قاعده جدا نیستیم باید به تنظیم قوانین دینی و شریعت خویش، در زمینه ارتباط با دیگر ملت ها و ملیت ها برآییم.
گرچه فقه ما، سرشار از احکام و فروع در این باره است، اما منسجم کردن و به نظام کشیدن و بازنگری، با توجه به شرایط کنونی ارتباطات امری جدید و ضروری است.
اگر درگذشته قوانین حاکم بر روابط اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و حقوقی مسلمانان با بیگانگان و کافران، مسأله گروهی اندک از مسلمانان بود، اما امروزه مسأله همه مسلمان هاست، و باید در سرلوحه پژوهش های فقهی قرار گیرد.
در این نوشتار، به گوشه ای از این موضوع بزرگ می پردازیم، یعنی روابط اقتصادی مسلمانان با کافران.
این بخش از بحث، خود دو شاخه دارد: روابط فردی و روابط دولتی؛ یعنی گاه بحث و تحقیق درباره روابط اقتصادی مسلمانان با کافران است، و گاهی سخن درباره روابط اقتصادی دولت های مسلمان با دولت های کفر.
آن چه در این مقال به قلم می آید، شاخه نخست است، یعنی روابط اقتصادی فردی. در این باب، با پرسش های بسیاری رو به روییم، از این دست:
اصل اولی در روابط اقتصادی مسلمان با کافران چیست؟
این اصل بر چه مبنایی استوار است؟
موارد استثنا از این اصل چیست؟
این استثناها، چگونه تبیین می شوند؟
و...
جهت آن که، نوشته، سیر منطقی داشته باشد، مباحث موردنظر، بدین صورت عرضه می گردد:
*مقدمات که به تعریف مفاهیم و واژه ها اختصاص دارد.
*مبانی داد و ستدها در اسلام.
*اصل اولی در روابط اقتصادی مسلمانان با کافران.
*بررسی موارد استثنا.
*جمع بندی مباحث.

یک. مقدمات

در این بخش به تعریف پاره ای از اصطلاحات و واژگان مربوط می پردازیم:

1. کافر

«کافر به کسی گفته می شود که منکر خدا، یگانگی خدا و رسالت باشد و یا امری ضروری از دین را با توجه، انکار کند»(1).
علامه در تحریر می نویسد:
«کافر کسی است که آن چه به ضرورت از دین می داند، منکر شود، خواه حربی باشد یا اهل کتاب و یا مرتد. ناصبیان، غالیان و خوارج نیز، در زمره کافرانند. »(2)
می توان اظهار کرد که کافر، به کسانی گفته می شود که به گونه آشکار، یکی از ارکان آیین اسلام، یعنی اُلوهیت، توحید و یا رسالت را انکار می کنند و یا این که خود را در زمره مسلمانان می دانند، اما براساس قوانین شرعی، مسلمان نیستند، مانند: غالیان، ناصبیان و یا منکران ضروری دین.
روشن است که افراد گروه دوم خود را مسلمان می پندارند، لیکن حکم فقهی اسلام بر آنان بار نیست.
اما گروه نخست، هم خود باور دارند که مسلمان نیستند و هم مسلمانان آنان را خارج از آیین خود می دانند.
به تعبیر دیگر: کافر کاربردی در حوزه آیین اسلامی دارد و کاربردی در خارج از این حوزه. در این نوشتار، سخن درباره کافر در خارج از حوزه شریعت اسلامی است؛ بنابراین کافرانی چون غالیان و ناصبیان و... در حوزه این بحث و تحقیق قرار نمی گیرند. کافر با مفهوم موردنظر، به دسته هایی چند تقسیم می شود:
الف. پیروان آیین مسیح، یهود، زردشت که در اصطلاح «اهل کتاب» نامیده می شوند.
ب. ملحدان، که به هیچ مذهبی اعتقاد ندارند.
ج. مشرکان و آنان که برای خدا شریک می گیرند.
د. پیروان مذهب ها و آیین های ساختگی که اصل و ریشه ای ندارند.
هـ. آنان که خود را پیرو یکی از پیامبران غیر از موسی، عیسی و زردشت می دانند، به سان کسانی که خود را پیرو ابراهیم (ع) یا پیامبری دیگر می دانند.

2. حربی

کافران در حوزه بیرون از شریعت، در یک دسته بندی، به حربی و غیرحربی تقسیم می شوند:
حربی آن است که میان آنان و مسلمانان قرارداد ذمّه، امان و یا مهادنه منعقد نشده باشد.
توضیح: مسلمانان می توانند براساس قراردادها و توافق هایی، با کافران زندگی مسالمت آمیز داشته باشند، این قراردادها به سه صورت است:
الف. ذمه: قراردادی که میان دولت اسلامی و اهل کتاب:(مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان)که علاقه دارند در حوزه حکومت اسلامی، یعنی دارالاسلام، زندگی کنند، بسته می شود(3).
ب. مهادنه: قرارداد متارکه جنگ میان دولت اسلامی و کافران. (4)
ج. امان: قراردادی که میان گروهی از مسلمانان و افراد کافر بسته می شود(5). نکته ای که باید بدان توجه داشت، این است که مهادنه، یا معاهده میان دولت اسلامی و کافر است، در دنیای کنونی با پذیرفتن پیمان های بین المللی، محقق است و شرط آن گرفتن خراج نیست. گرفتن خراج در گذشته، نشانه صلح و میثاق بود وگرنه موضوعیت ندارد. بر این اساس، در نظام سیاسی کنونی جهان، که پیمان های بین المللی را پذیرفته اند، نسبت به مسلمانان اهل حرب نامیده نمی شوند. (6)
اگر کافران، مشمول هیچ یک از قراردادهای سه گانه نشدند«حربی» نامیده می شوند.
کافر حربی، در فقه اسلامی، خونش مباح است و اموالش محترم نیست، یا بر اموالش مالکیت ندارد.

3. روابط اقتصادی

مقصود از این واژه، داد و ستدها و ارتباط های بازرگانی است از قبیل: داد و ستد، اجاره مشارکت، استقراض، مضاربه و...
با توضیح عنوان های یاد شده، معنای مدخل مقاله« روابط اقتصادی مسلمانان با کافران» روشن می گردد.

دو. مبانی داد و ستد در اسلام

با دقت در ارتباط بازرگانی و داد و ستدهای مسلمانان، به این مطلب می رسیم که اساس و مبنای درستی این روابط سه چیز است:
1. پذیرش مالکیت مسلمان و احترام مال وی.
2. ارزش ید مسلم.
3. شایستگی حقوقی.
قانون گذار، که داد و ستد یک مسلمان را صحیح می داند، چون وی را شایسته مالک بودن می داند و ید او را اماره و نشانه مالک بودن می داند. البته در صورتی که شایستگی حقوقی از قبیل: عقل، اختیار، رشد و دیگر شرایط را داشته باشد.
بدین جهت، اگر مسلمانی شایستگی مالک بودن را نداشته باشد، اموال او مصونیت ندارند و نمی توان با او داد و ستد کرد؛ از این روی، فقیهان فتوا می دهند که مرتد فطری، به مجرد ارتداد، مالکیت بر اموال خود را از دست می دهد و تنها پس از توبه، داد و ستدهایش ارزش پیدا می کنند. (7)
«یَدْ»نیز یکی دیگر از ارکان روابط بازرگانی است، ‌همان گونه که در حدیث آمده:
«اگر ید حجیت نداشته باشد بازاری برای مسلمانان پا نمی گیرد». (8)
حال اگر کسی یا کسانی « ید»شان حجیت نداشته باشد، نمی توان با آنان داد و ستد کرد. «یَدْ»دزد حجیت ندارد و نمی توان با او معامله کرد. (9)
نسبت به شایستگی حقوقی و دارا بودن شرایط نیز مسأله روشن است. کودکان، ‌دیوانگان و ورشکستگان نمی توانند داد و ستد کنند. (10)
غرض از بیان«مبانی داد و ستدها در اسلام» این بود که، روشن سازیم آیا شریعت اسلامی نسبت به کافران این شرایط و مبانی را پذیرفته یا نه؟ تا آن را پایه برای بررسی روابط اقتصادی مسلمانان با کفّار قرار دهیم. تفصیل این مطلب را در بحث بعدی دنبال می کنیم.

سه. اصل اولی در روابط اقتصادی مسلمانان با کافران

در این بخش، ‌برآنیم روشن سازیم:
آیا قاعده اولی در روابط بازرگانی مسلمان با کافر، جایز بودن است، یا ممنوع بودن؟
آیا این قاعده نسبت به همه کافران جریان دارد یا نسبت برخی از آنان؟
در مقدمات بحث، کافران به حربی و غیرحربی تقسیم شدند، حال می گوییم: روابط اقتصادی با کافران حربی، به جهت سلب احترام از اموال آنان، ممنوع است و این قاعده هیچ استثنا ندارد؛ زیرا یکی از سه رکن درستی داد و ستدها را ندارند.
اما کافران غیرحربی، اصل اولی جایز بودن روابط بازرگانی با آنان است و مواردی استثنا دارد که در بخش بعدی از آن سخن می گوییم.
دلیل ممنوع بودن روابط اقتصادی با کافران حربی، روایات فراوانی است که اموال آنان را بی ارزش دانسته اند.
فقیهان نیز، براساس آن احادیث فتوا داده اند. محقق در شرایع می نویسد:
«اگر کافر حربی در«دارالحرب» مسلمان شود. جان و اموال منقول وی احترام پیدا می کنند». (11)
صاحب جواهر، پس از نقل عبارت شرایع، می نویسد:
«خلافی در مسأله نیافتم و فقیهان بسیاری هم بدان اعتراف کردند. »(12)
این نشان می دهد که اموال کافر حربی، پیش از گرویدن وی به اسلام ارزشی ندارند. مفهوم روایت حفص بن غیاث را می توان از دلیل های این مطلب به شمار آورد.
در این روایت، امام صادق در پاسخ حفص، که می پرسد اگر حربی از دارالحرب مسلمان شود، چه حکمی دارد؟ می فرماید:
«جان وی در امان است، فرزندان خردسال وی نیز در امانند، اموال و سرمایه و بردگانش نیز از آن خود اویند. »(13)
تا این جا، به اشاره، جایز نبودن روابط اقتصادی با «اهل حرب» را نشان دادیم؛ اما ارتباط بازرگانی با غیر «اهل حرب» که مقصود اصلی در این نوشتار است، همان گونه که پیش تر یادآور شدیم، جایز است و قاعده اولی جایز بودن آن را اقتضا می کند. این مطلب را از چند راه می توان اثبات کرد:

الف. برابری با مبانی داد و ستد در شریعت اسلامی

در بخش دوم گفتیم: مبانی درستی داد و ستدها در شریعت اسلام، سه چیز است: مالکیت، ید، شایستگی حقوقی. بر این باوریم که در شریعت اسلامی، این سه امر در باب کافران غیرحربی پذیرفته است، بنابراین، ارتباط بازرگانی با آنان بدون مانع خواهد بود.
بر مالکیت آنان شواهد بسیاری می توان اقامه کرد.
1. استثنای اموال«اهل حرب» از احترام و مصون بودن در احادیث و کلام فقیهان (همان گونه که بدان اشاره کردیم)نه تمامی کافران، نشانگر آن است که جز«اهل حرب» دیگر کافران موردبحث، از احترام مالی برخوردارند.
2. دزدیدن اموال اهل ذمّه، برای مسلمانان حرام و موجب حد است(14).
3. از بین بردن اموال اهل ذمّه، ضمان دارد(15).
4. اگر اهل ذمّه زمینی را احیا کنند، مالک می شوند. صاحب جواهر، بر این مطلب، ادعای اجماع کرده است(16).
5. ارث بردن مسلمان از کافر، پذیرفته است(17).
«ید» آنان اماریّت دارد و شرع از آن نهی نکرده است؛ زیرا از دلیل های مهم«قاعده ید» سیره عقلاست و فقیهان روایت را امضای آن سیره تلقی می کنند و تمدیدی در دلیل های امضایی دیده نمی شود. (18)
افزون بر آن، در میان فقها این اختلاف دیده می شود که «یَد»کافر اماره پاک و حلال بودن است یا خیر؟
این مطلب، به عنوان یکی از موارد اختلاف در قاعده ید مطرح است. اگر اماره بودن ید آنان، پشت به مالک بودن نیز مشکوک بود، یا پذیرفته نبود، می بایست مورد بحث و نقد قرار گیرد(19).
شایستگی حقوقی، چون: بلوغ و عقل شرایطی طبیعی هستند و در اختیار قانون گذار نیستند.
بر این اساس، می توان نتیجه گیری کرد که اصل نخستین در معامله با کافران غیرحربی، درستی و جایز بودن است.

ب. سیره معصومان

وقتی به زندگی پیامبر(ص) و امامان(ع) نگاه می کنیم، ارتباط آنان با کافران ساکن در حوزه زندگی مسلمانان، عادی و مانند سایر مسلمانان بوده است. نمونه های فراوان در کتاب های تاریخ و سیره در این باره یافت می شود.
نخست مروری می کنیم بر پاره ای از این موارد، آن گاه به نتیجه گیری می پردازیم:

خرید و فروش:

ابن قیم می گوید:
«در تاریخ ثبت است که پیامبر از مردی یهودی، کالایی را به صورت نسیه خرید که هر زمان، توان مالی یافت، دَیْن خود را ادا کند.
همین گونه در تاریخ ثبت شده است که رسول خدا از مردی یهودی، سی مَن جو خرید و سپر خویش را گرو گذاشت. همچنین مورخان نوشته اند: پیامبر(ص)با یهودیان مزارعه و مساقات داشت. (20)

مزارعه:

نسبت به مزارعه، پاره ای از روایات شیعه نیز، دلالت دارند، از جمله:
«سماعه گوید از امام(ع) پرسیدم: آیا مسلمان می توان با مشرک مزارعه کند، بدین گونه که بذر و گاو از مسلمان و زمین و آب و خراج و کار از مشرک باشد؟ فرمود: مانعی ندارد. »(21)

شرکت:

پیامبر(ص) در زراعت های زمین های خیبر با یهودیان شریک شد. (22)
روایتی در منابع حدیثی شیعه و اهل سنت آمده که مشارکت مسلمان با کافر را در داد و ستدها نکوهش کرده است:
«نهی رسول الله عن مشارکه الیهودی و النصرانی، الا ان یکون الشّراء و البیع بید المسلم»(23).
پیامبر از مشارکت با یهودیان و نصارا منع کرد، مگر آن که داد و ستد را مسلمان اجرا کند.
و نیز از امیرمؤمنان(ع) روایت شده است:
« آن بزرگوار، ‌کراهت داشت مشارکت با یهودیان و نصارا و مجوسیان را، مگر آن که هنگام داد و ستد مسلمان حاضر باشد»(24).
فقهای عامه و عالمان شیعی این روایت ها را بر کراهت حمل کرده اند و مشارکت را حرام نمی دانند، ‌دلیل آن را رعایت نکردن حلال و حرام و داد و ستدهای ربوی کافر گفته اند. (25)

اجاره:

«از امام صادق(ع) نقل شده که امیرمؤمنان(ع)خود را اجاره داد که نخلستانی را آبیاری کند، در برابر هر دلو خرمایی»(26).
ابن قیم نیز، این مطلب را به عنوان شاهدی بر جایز بودن اجاره دادن نفس به کفار، آورده است(27).
حسن الزین به نقل از کتاب های تاریخ نوشته است:
«بیش تر معلمان مدارس مدینه، یهودیان بودند. »(28)
و نیز می نویسد:
«پزشکان غیرمسلمان، در دربار خلفا بسیار بودند. »(29)
همچنین بسیاری از حِرف و تخصص ها در جامعه اسلامی در اختیار آنان بود. (30)
البته اجاره ای که با ذلت همراه باشد، یا برای حمل شراب، خوک و یا برای ساختن معبد باشد، مورد نکوهش و نهی پاره ای از فقیهان عامه قرار گرفته است(31).

قرض:

پیامبر(ص) از یک نفر یهودی همیشه قرض می کرد(32).
رسول خدا(ص) وقتی از دنیا رفت، سپرش در گروی یک یهودی بود(33).
پیامبر(ص) از یک یهودی تقاضای خرید«سلف» کرد. (34)
رسول خدا(ص) به یک یهودی مقروض بود، ‌یهودی قرض خود را مطالبه کرد و پیامبر(ص)توان بر ادای دین نداشت. (35)
امیرمؤمنان(ع) برای ولیمه عروسی خویش از یک یهودی قرض کرد. (36)
از مباحثی که تا این جا طرح شد، چنین به دست می آید که حکم اولی داد و ستد با کافران جواز است. موارد منع، یا استثنایی از این قاعده اند و یا این که عنوانی جدید بر آن ها عارض شده است. (37)
یعنی ممکن است شارع مقدس مواردی را از حکم جایز بودن خارج کرده و برای همیشه آن گونه خاص از معامله را باطل دانسته باشد و یا این که بر معامله، عنوان ثانوی، مثل ذلیل شدن مسلمان، یا شکسته شدن سیادت و عزت اسلامی منطبق شده و بدین جهت، از حالت جایز بودن خارج شده است. از این دو جهت، سخن خواهیم گفت.

چهار. استثناها

در احادیث و مباحث فقهی، به نمونه هایی برمی خوریم که از اصل اولی، جایز بودن داد و ستد، استثنا شده اند، مانند: حرام بودن خرید و فروش قرآن و فروش برده مسلمان به کافر، اجیر شدن مسلمان برای کارهای پست کافران و...
در این بخش، بدین ترتیب به بحث می پردازیم:
*نگاهی به قواعد کلی مورد استناد فقیهان.
*بررسی موارد استثنا و دلیل های آن ها.

الف. قواعد کلی

1. اصل استقلال و سیادت اسلامی

این اصل، از اصول و قواعد کلی است که در روابط مسلمانان با کافران، در حوزه های گوناگون تطبیق می شود. (38)
در روابط بازرگانی غیر، فقیهان بدان استناد می جویند.
صاحب جواهر، در نفی شفعه بین مسلمان و کافر(39)و حرام بودن فروش برده مسلمان به کافران(40)، بدان استناد جسته است.
ابن قیّم، از برخی فقیهان، نقل می کند که اجیر شدن برای کارهای پست کافران ممنوع است(41). برای این قاعده، به دو دلیل مهم استدلال می شود:
الف. « و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا»(42)
و خداوند، هرگز، برای کافران نسبت به اهل ایمان، راه تسلط باز نخواهد کرد.
فقیهان بر این باورند که مفاد این آیه مبارک، آن است که در ظرف تشریع و قانون گذاری، خداوند حکم و فرمانی که سبب سلطه کافران بر مسلمانان گردد جعل نکرده است؛ از این روی این قاعده را حاکم بر دلیل های احکام اولی می دانند. (43)
ب. حدیث:« الاسلام یعلو و لا یعلی علیه».
این حدیث، در منابع روایی شیعه و اهل سنت نقل شده است. در منابع شیعی، این تعبیرها وجود دارند:
*پیامبراکرم(ص):
«الاسلام یعلو و لایعلی»(44).
قول امام صادق(ع):
«الاسلام یعلو و لایعلی علیه و الکفار لا یحجبون و لایرثون»(45).
امام صادق(ع):
الاسلام یعلو و لایعلی علیه»(46).
پیامبراکرم(ص):
«الاسلام یعلو و لایعلی علیه نحن نرثهم و لایرثوننا»(47).
«الاسلام یعلو و لایعلی علیه و الکفار بمنزله الموتی لا یحجبون و لا یورثون»(48).
در منابع اهل سنت نیز، به همین صورت نقل شده است(49).
گفتنی است که این حدیث در تمام نقل ها مرسل است و سند ندارد.
اصل استقلال و سیادت اسلامی که برخی آن را دو قاعده مستقل به شمار آورده اند، (50)جای تردید و انکار ندارد و بر کلیه روابط مسلمانان با بیگانگان حاکم است. البته شرایط زمانی و مکانی در تعیین مصداق، کاملاً مؤثر است. بدین معنی که در شرایطی برخی از روابط، باعث شکستن اصل استقلال و سیادت اسلامی می شود و ممنوع خواهد بود، در حالی که همان ارتباط در شرایطی دیگر، مانعی ندارد.
در نتیجه: هریک از روابط بازرگانی مسلمانان با کافران که مشمول این اصل گردد، ممنوع خواهد بود.

2. حرام بودن دوستی با کافران

دوستی با کافران در آیاتی چند از کتاب مجید، مورد نکوهش و نهی قرار گرفته است:
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصَارَى أَوْلِیَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ‌ »(51).
ای کسانی که ایمان آورده اید، یهودیان و نصاری را به دوستی مگیرید، بعض آنان دوستان بعض دیگر. هرکس از شما با آنان دوستی کند، او هم از آنان خواهد بود. خداوند، گروه ستمکاران را هرگز هدایت نمی کند.
و... (52)
گروهی، براساس این گونه آیات، پاره ای از داد و ستدهای مسلمانان با کافران را منع کرده اند.
ابن قیم می گوید: پاره ای از فقیهان عامه، شرکت مسلمان با کافر را کراهت می دارند؛ زیرا این گونه آمیزگاری، به دوستی می انجامد(53) که امری نارواست.
در روایتی که ابن رئاب از امام صادق(ع)در باب نکوهش شرکت مسلمان با کافر نقل کرده، حضرت فرموده است:
«و لا یصافیه الموده»(54).
خالصانه با او دوستی مورزد.
نکته ای را که در باب این دسته آیات مبارک باید یادآور شد، این است که آن چه نکوهش شده است، «تولّی» و «ولاء»کافران است. و این، بدان معناست که دوستی، سبب کشش روحی و بی ارادگی و تأثیر و تأثر اخلاقی و مقهور شدن و خودباختگی در برابر بیگانگان و قبول سیادت آنان شود.
اما ابراز دوستی در معاشرت ها، با حفظ استقلال و شخصیت دینی، مانعی ندارد، بلکه مورد تشویق دین است.
قبل از ذکر نمونه هایی از سیره معصومان، توجه به این آیات، راه گشا خواهد بود:
«عَسَى اللَّهُ أَنْ یَجْعَلَ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ الَّذِینَ عَادَیْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اللَّهُ قَدِیرٌ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ‌ ».
امید است خداوند میان شما و دشمنانتان، دوستی برقرار کند. خداوند قادر بر هر کار و آمرزنده و مهربان است.
«لاَ یَنْهَاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقَاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیَارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ »(55).
خداوند درباره کسانی که با شما قصد جنگ در این نداشتند و شما را از خانمان و دیارتان اخراج نکردند، از احسان به آنان و عدالت پیشگی نسبت به آنان باز نمی دارد.
این آیات، نشان می دهد که رفتار دوستانه با آنان که سر جنگ ندارند پسندیده است و نسبت به دشمنان نیز، خداوند می خواهد دشمنی به دوستی بدل گردد.
اینک نمونه هایی اندک از سیره در باب حسن معاشرت و دوستی انسانی، نه دوستی سیادت، نقل می کنیم: یهودیان بسیار مسلمان شدند و سبب آن معاشرت نیک امیرمؤمنان(ع)بود(56).
پیامبر(ص) برای جنازه یهودیان به پا می خواست. (57)
رسول خدا(ص) هدایای یهودیان را می پذیرفت. (58)
امام باقر و امام صادق(ع) توصیه می کردند:
« و ان جالسک یهودی فاحسن مجالسته»(59).
اگر با یهودی همنشین شدی، با او نیک معاشرت کن.
امیرمؤمنان(ع)به عاملان خراج توصیه می فرمود:
«ایاک ان تضرب مسلماً او یهودیاً او نصرانیاً فی درهم خراج»(60).
مبادا مسلمان یا یهودی یا نصارایی را، برای درهمی خراج بزنی.
حدیث امام صادق(ع) که فرمودند:« ولا یصافیه الموده»، نیز شاهد دیگری است، زیرا حضرت از یکرنگی کامل در دوستی و محبت، که زمینه ساز اثرپذیری است، نهی می کند.
نتیجه: دوستی کافران، در صورتی که به «تولّی»و اثرپذیری همراه باشد، ممنوع است و هر داد و ستدی که مصداق آن قرار گیرد نیز، مورد نهی است.

3. رعایت نکردن حلال و حرام

این اصل نیز، مورد استناد برخی قرار گرفته و براساس آن، از پاره ای روابط اقتصادی منع کرده اند، همان گونه که در بحث شرکت بدان اشاره شد. ولیکن، هیچ فقیهی، این منع را در حد حرام بودن ندانسته و شرکت را در برخی فرض ها، مکروه دانسته اند، زیرا دلیل های جایز بودن، در برابر آن قرار داشت.
نتیجه: تنها دو اصل در حد دلالت بر حرام بودن، پذیرفته شد و این دو، به سان احکام ثانویه هستند که بر احکام اولی حکومت دارند و به شرایط زمانی و مکانی وابسته اند، یعنی حکم اولی روابط اقتصادی با کفار براساس دلیل ها، جایز بودن است و«اصل استقلال» و «نبود تولی» احکام ثانوی هستند که برخی از مصادیق را از حکم نخست، خارج می سازند و این پیرو شرایط است.
به نظر می آید سخت گیری برخی فقیهان در این گونه مسائل، تا اندازه ای معلول شرایط عصری آن ها باشد.
دکتر صبحی صالح، نسبت به سخت گیری های بسیار ابن قیم(751-691هـ. ق)در کتاب: احکام اهل الذمه چنین داوری کرده است:
«و لئن وجدنا صوراً غیر قلیله من تشدد ابن قیم مع غیرالمسلمین فلنلتمس له بعض العذر فیما کان یسود عصره من التعصب المذهبی و التشدد الدینی الذین ازکت نارها الحروب الصلیبیه و قد استمرت قرنین کاملین-(من سنه 490ق الی سنه 690)و عاش ابن قیم فی العصر الذی تلا تلک الحروب بل کان مولده بعد عام واحد من وضعها اوزارها و بعد ذهاب الالوف من الارواح البریئه ضحایا»(61).
اگر با موارد فراوان از سخت گیری ابن قیم با غیر مسلمانان برمی خوریم، باید عذر او را در حاکمیت تعصب مذهبی و سخت گیری دینی بر زمانه اش بجوییم. تعصبی که جنگ های دویست ساله صلیبی(690-490ق) آتش آن را برافروخت.
ابن قیم، فرزند زمانه پس از این جنگهاست، بلکه او یک سال پس از خاموشی جنگ و هزاران قربانی بی گناه، متولد شد.
البته باید این دو اصل را پاس داشت، همان گونه که باید حریم احکام اولی را نگاه داشت، مانند دیگر احکام اولی و ثانوی که هر دو حکم الله و هر دو لازم الاجرایند، گرچه گاهی نشناختن ظرف اجرای آن ها، افرادی را به اشتباه می اندازد.

ب. موارد استثنا

1. فروش قرآن به کافران

یکی از مواردی که امکان دارد ادعا شود از اصل اولی استثنا شده، فروش قرآن به کافر است. این مطلب طبق ادعای شیخ انصاری(62)، از زمان علامه حلی به این طرف در فقه مطرح شده و فقیهان بدان ملتزم شده اند. در میان نوشته هایی که در این باب، در دست است، نوشته آقای خویی را به جهت جامع بودن محور قرار می دهیم و به خلاصه کردن و توضیح برخی قسمت های آن، بسنده می کنیم.
وی می نویسد:
«در این مسأله دو مطلب را باید روشن ساخت:
1. آیا کافر مالک قرآن می شود؟
2. آیا می توان قرآن را به کافر فروخت؟»
درباره بحث نخست می نویسد:
«اصل آن است که کافر مالک می شود و هیچ دلیلی بر مالک نبودن وی نداریم، بلکه از نوشته های شیخ طوسی استفاده می شود که ایشان نیز، معتقد به مالک بودن کافر نسبت به قرآن بوده است. »(63)
در باب مسأله دوم، یعنی حرام بودن فروش قرآن، می نویسد:
«به چهار دلیل امکان دارد استناد جُسته شود که هیچ یک تام نیستند».
اما چهار دلیل:
الف. «الاسلام یعلو و لایعلی علیه»(64)سند این حدیث ضعیف است و از نظر آقای خویی درباره این حدیث می نویسد:
«سند این حدیث ضعیف است و از نظر دلالت نیز اجمال دارد؛ زیرا ممکن است مراد این باشد که اسلام بر تمامی ادیان غالب می شود، یا این که اسلام برترین دین است، یا این که استدلال های آیین اسلام بر سایر ادیان رجحان دارد و...
با این احتمال ها، نمی توان به مدلول این حدیث استناد کرد و حرام بودن فروش قرآن به کافر را از آن به دست آورد. »
سیدمحمدکاظم یزدی نیز، به اجمال این حدیث در حاشیه مکاسب، باور دارد(65).
و دیگرانی نیز، ضعف سند و دلالت آن را پذیرفته اند(66).
مرحوم ایروانی، در مقام پاسخ به امری جالب اشاره دارد:
«صرف مالک بودن، سبب علو کافر بر قرآن نمی شود وگرنه باید در مورد مالک بودن مسلمان نسبت به قرآن نیز همین سخن را گفت و مسلم است که علو مسلمان بر قرآن جایز نیست. »(67)
ب. اولویت. بدین معنی که ادله ای اقامه شده مبنی بر این که کافر مالک برده مسلمان نمی شود، بنابراین به اولویت کافر مالک قرآن نخواهد شد.
به این دلیل، آقای خویی پاسخ داده است:
«دلیلی نداریم که کافر مالک برده مسلمان نمی شود، بلکه دلیل بر مالک بودن داریم؛ زیرا دلیل داریم که کافر باید برده مسلمان را بفروشد و نزد خود نگاه ندارد. این با ملازمه دلالت دارد که کافر مالک شده؛ زیرا، هر بیعی باید در مِلک انجام شود.
گذشته از آن اگر دلیل داشتیم که کافر مالک برده مسلمان نمی شود، نمی توان این حکم را گسترش داد به قرآن؛ زیرا قیاسی ناصواب است؛ چون اگر مسلمان در ملک کافر درآید، ‌نوعی خواری و ذلت را همراه دارد اما نسبت به قرآن، چنین نیست، بلکه ممکن است کافر قرآن را در کتابخانه ای بسیار پاک بگذارد و از آن نگه داری کند. »

ج. فروش قرآن به کافر سبب هتک قرآن.

به این دلیل پاسخ می گوید:
«چنین ملازمه برقرار نیست، بلکه نسبت میان فروش قرآن به کافر و هتک قرآن، عموم و خصوص من وجه است. »

د. فروش قرآن به کافر مستلزم نجس شدن قرآن.

به این دلیل نیز پاسخ می گوید:
«ملازمه ثابت نیست، بلکه نسبت عموم و خصوص من وجه است. »
خلاصه: حق آن است که دلیلی بر مالک نشدن کافر نسبت به قرآن وجود ندارد، همان گونه که دلیلی بر حرام بودن فروش نیست. بله:
«جایز نیست قرآن را در اختیار کافر گذاشت آن گاه که سبب هتک قرآن باشد. »(68)

2. فروش برده مسلمان به کافر

این موضوع گرچه امروزه، مورد ندارد، اما در جمع بندی نهایی نقش دارد؛ از این روی به اجمال در آن نظر می افکنیم: دلیل هایی که برای ممنوع بودن این داد و ستد ذکر شده از این قرار است:
1. آیه «نفی سبیل».
2. حدیث«الاسلام یعلو و لایعلی».
3. روایت حماد بن عیسی.
4. اجماع و شهرت.
آیه «نفی سبیل» که قبلاً از آن سخن گفتیم در دلالت بر کبرای کلی، اشکالی ندارد، گرچه بعضی احتمال داده اند به آخرت مربوط است، یا نفی سلطنت و پیروزی یهودیان بر مؤمنان را بیان می کند و... (69)
البته جای بحث دارد که هر فروشی با سلطه و سبیل همراه است که به کمک آیه الغا شود یا ممکن است فرض شود معامله ای که سبیل و سلطه کافر را به همراه نداشته باشد. به نظر می رسد در تحقق صغرا جای درنگ وجود دارد.
خلاصه: در دلالت آیه تردیدی نیست، گرچه در تطبیق آن بر همه مصادیق خارجی حدیث «الاسلام یعلو» از جهت سند و دلالت با مشکل رو به رو است، همان گونه که گذشت و باید از آن صرف نظر کرد باید دقت بیش تر کرد.
اما حدیث حماد بن عیسی:
«محمد بن الحسن فی النهایه عن حماد بن عیسی عن ابی عبدالله(ع) ان امیرالمؤمنین(ع)اتی بعبد ذمی قد اسلم فقال اذهبوا فبیعوه من المسلمین و ادفعوا ثمنه الی صاحبه و لا تقروه عنده»(70).
امام صادق(ع)فرمود: برده ای ذمی که مسلمان شده بود، نزد امیرمؤمنان(ع)آوردند. حضرت فرمود: ببرید او را به مسلمانان بفروشید و قیمت او را به صاحب او، برگردانید. مگذارید این برده مسلمان نزد صاحب کافر بماند. »
این حدیث مرفوعه است، بدین جهت سندی تمام ندارد. (71)
گذشته از سند، روایت به واقعه ای خاص برمی گردد که گسترش آن و انتزاع حکم کلی از آن مشکل است.
اجماع نیز، که برخی از آن سخن گفته اند(72)، با وجود دلیل های یاد شده، دلیلی مستقل نیست و نمی توان از آن بهره جست.
خلاصه: تنها آیه «نفی سبیل» آن گونه که شرح داده شد، می تواند مستند باشد.
این مسأله، توابع و فرع هایی هم دارد که شیخ انصاری و دیگران(73) بدان پرداخته اند، ‌مانند: رهن، وقف، اجاره و... اما به جهت مورد نداشتن و منحصر بودن دلیل به آیه «نفی سبیل» از آن صرف نظر کردیم.

3. شفعه بین مسلمان و کافر

صورت مسأله آن جاست که مسلمان با کافری شرکت داشته باشد، یا دو کافر با هم شریک باشند و یکی از شریکان سهم خود را به مسلمانی بفروشد. شریک کافر نمی تواند از حق شفعه استفاده کند و متاع را از مشتری مسلمان بستاند و بهایش را به وی دهد.
مسلمانان در این حکم اتفاق رأی دارند. صاحب جواهر در میان فقیهان شیعه دعوای اجماع کرده، (74)و ابن قیم اجماع اهل سنت را نقل کرده است. (75)
به جز اجماع به دلیل های دیگری نیز استناد شده است:
1. آیه «نفی سبیل»(76).
2. حدیث «الاسلام یعلو و لایعلی علیه»(77).
3. روایات خاصه ای که در کتاب های روایی شیعه نقل شده است:
*«محمد بن علی بن الحسین باسناده عن طلحه بن زید عن جعفر بن محمد عن ابیه عن علی(ع)فی حدیث قال:« لیس للیهودی[ للیهود و النصاری]و لاللنصرانی شفعه»(78).
امیرمؤمنان(ع)فرمود: برای یهودی و نصرانی شفعه ای نیست.
این دو حدیث از جهت سند معتبرند؛ زیرا در حدیث نخست، طریق شیخ صدوق یا طلحه بن زید صحیح است و طلحه نیز طبق شهادت نجاشی، کتابش مورد اعتماد است(79). حدیث دوم نیز راویانش مورد اعتمادند.
دلالت این ها روشن است، اطلاق این دو حدیث موردقبول نیست.
صاحب جواهرالکلام می نویسد:
«این اطلاق، ‌با اجماع تقیید خورده؛ زیرا کافر، تنها، علیه مسلمان حق شفعه ندارد. »(80)
4. اولویت، ابن قیم در کتاب خود، دو حدیث آورده و به اولویت، حق شفعه را از کافر سلب کرده است(81):
*«لایجتمع دینان فی جزیره العرب».
دو آیین در جزیره العرب اجتماع نکنند.
*«لا تبدؤ الیهود و النصاری بالسلام و اذا لقیتموهم فی طریق فاضطروهم الی اضیقه».
در برابر یهودیان و نصارا، شروع به سلام نکنید و اگر آنان را در راهی ملاقات کردید، آنان را به تنگنای طریق بکشانید.
در تبیین دلالت این حدیث گفته شده اگر در راه مشترک، کافر حق استفاده ندارد، چگونه حق مسلمان را می توان به کافر داد.
گذشته از روشن نبودن سند این ها، دلالت این ها نیز، بر مدعا، ناتمام است. علاوه بر آن، سیره اولیای دین(چنان که گوشه ای از آن را در مباحث قبل آوردیم)این مضمون را مردود می سازد.
نتیجه: گرچه روایات خاصه که از کتاب های روایی شیعه نقل شد، بر منع شفعه دلالت دارند، لکن بعید است بتوان این را حکم اولی تلقی کرد، بدین معنی که این استثنا ناظر به جایی است که حق شفعه، اصل سیادت و استقلال مسلمان را خدشه دار کند وگرنه، کافر حق شفعه دارد.
به تعبیر دیگر: استثنا، حکمی ثانوی است، نه اولی. شاهد این ادعا این است که بسیاری از فقها به آیه«نفی سبیل» و «الاسلام یعلو» استناد کرده اند، با این که این دو دلیل، دو اصل حاکم هستند و در شمار دلیل های اولیه قرار نمی گیرند.
از سوی دیگر، اطلاق این دو حدیث نیز، پذیرفته فقیهان نیست و قدر متیقّن جایی است که حق شفعه کافر با سیادت و استقلال اسلامی ناسازگار باشد.
همچنین اجماع دلیل لبی است که قدر متیقن از آن، همان است که بیان شد. در نتیجه اگر این ادعا را بپذیریم، استثنای حق شفعه، تابع شرایط و اوضاع و احوال سیاسی و فرهنگی خواهد بود.

4. ربای بین مسلمان و کافر

در شریعت اسلامی، مانند دیگر آیین های آسمانی، رباخواری امری ناپسند و در حد اعلان جنگ رباخواران با خدا و رسول به شمار رفته است.
«فاذنوا بحرب من الله و رسوله»(82).
در آیات و روایات، به صورت مطلق از این عمل منع شده و تفاوتی میان مسلمان و غیرمسلمان گذاشته نشده است. برخی نوشته اند در متن پاره ای از عهدنامه های پیامبراکرم با گروه های مذهبی معاصر خود نیز به ترک آن در جامعه اسلامی تصریح شده بود(83).
از این اصل کلی، مواردی استثنا شده که گفته می شود یکی از آن ها ربای بین مسلمان و کافر است. بدین معنی که مسلمان می تواند از کافر ربا بگیرد گرچه حق ندارد بدو ربا دهد. این مطلب از برخی روایات استفاده شده است. اینک به نقل و بررسی این احادیث می پردازیم:
«محمد بن یعقوب عن حمید بن زیاد عن الخشاب عن ابن بقاح عن معاذ بن ثابت عن عمروبن جمیع عن ابی عبدالله(ع)قال: قال رسول الله(ص):لیس بیننا و بین اهل حربنا رباً فنأخذ منهم الف الف درهم بدرهم و لا نعطیهم. »(84)
میان ما و آنان، که با ما در جنگ هستند، ربا نیست. در برابر یک درهم هزاران هزار درهم از آنان می ستانیم و به آنان ربا نمی دهیم.
«محمد بن علی بن الحسین قال:قال الصادق(ع):لیس بین المسلم و بین الذمی رباً و لابین المراه و بین زوجها رباً»(85).
امام صادق(ع) فرمودند: میان مسلمان و ذمی ربا نیست، میان زن و شوهر هم ربا نیست.
حدیث اول به جهت عمربن جمیع(86)که ضعیف و مجهول الحال شناخته شده و معاذ بن ثابت(87)که توثیق ندارد معتبر نیست.
حدیث دوم نیز، مرسل است. بنابراین، هیچ کدام با موازین رجالی منطبق نیست.
اگر استثنا ثابت نشود، دلیل های عام حاکم هستند و رابطه مسلمان و کافر، مانند رابطه مسلمان و مسلمان خواهد بود.
این دو حدیث با دلیل های عام ناسازگارند و هرکدام جواز را بر عنوان خاصی مترتّب کرده است در حدیث نخست، عنوان اهل حرب است و در حدیث دوم، عنوان «ذمّی» در مورد حدیث نخست، بر فرض هم دلیل خواص نباشد، از آن جهت که اموال اهل حرب، و برداشتن اموال آنان، مانعی ندارد، این حدیث، امر جدیدی را تثبیت نمی کند، همان گونه که صاحب جواهر بر این امر توجه داده است. (88)
اما نسبت به حدیث دوم، با توجه به ضعف سند و اعراض مشهور، چنان چه فقیهان اعلام داشته اند(89). نمی توان بدان استناد کرد؛ از این روی، محدثانی چون: شیخ حرّ عاملی(90) و فقیهانی چون: صاحب جواهر(91) برای این حدیث، محمل های دیگر ساخته اند. در مقابل این ها روایتی بر منع ربا میان مسلم و مشرک دلالت دارد:
«محمد بن یعقوب عن محمد بن یحیی عن محمد بن احمد عن محمد بن عیسی عن یاسین الضریر عن حریز عن زراره عن ابی جعفر(ع)قال: لیس بین الرجل و ولده، و بینه و بین عبده و لابین اهله ربا، انما الربا فیما بینک و بین مالا تملک قلت فالمشرکون بینی و بینهم ربا؟ قال: نعم قلت فانهم ممالیک فقال انک لست تملکهم انما تملکهم مع غیرک انت و غیرک فیهم سواء فالذی بینک و بینهم لیس من ذلک لان عبدک لیس مثل عبدک و عبد غیرک»(92).
امام باقر(ع) فرمود: میان مرد و فرزندش و میان او و برده و همسرش، ربا نیست، ربا آن جاست که تو مالک آن نیستی.
گفتم: میان ما و مشرکان ربا هست؟
فرمود:‌آری.
گفتم: آنان برده اند.
فرمود: تو به تنهایی مالک آنان نیستی. تو و دیگران نسبت به آنان یکسان هستی، بنابراین رابطه تو با آنان مانند رابطه تو با برده ات نیست، ‌بلکه مانند رابطه تو با برده تو و دیگری است.
در این حدیث، گرچه یاسین ضریر توثیق ندارد(93)، لکن با دلیل های عام که از ربا به طور مطلق منع می کردند، سازگار است.
بنابراین، می توان گفت: ربا میان مسلمان و کافر جایز نیست، همان گونه که میان مسلم و مسلم ناروا است. تنها نسبت به «اهل حرب» استثنا را می توان پذیرفت که حدیث اول نیز دلالت داشت و برابر اصل است؛ زیرا برای مال کافر حربی، حرمتی نیست.

5. فروش سلاح به کافران

فروش سلاح به کافران، یا دشمنان دین، یکی از موضوعاتی است که فقها در مباحث مکاسب محرّمه بدان می پردازند. آرای بسیاری در این باب وجود دارد. برخی هشت رأی ذکر کرده اند(94)که مهم ترین آن ها عبارت است از:
1. حرام بودن فروش سلاح به کافران در حال جنگ و صلح مطلق.
2. حرام بودن فروش در حال جنگ و جواز فروش در حال صلح و سازش.
3. این امر، مسأله ای سیاسی است و تابع رأی دولت و حکومت است.
نظر نخست را برخی از فقیهان پسین، چون: شهید ثانی(95) و گروهی از فقیهان معاصر چون: آقای خویی(96)و استاد میرزا جواد آقاتبریزی(97)اختیار کرده اند.
رأی دوم را مشهور(98) فقها پذیرفته و شیخ انصاری(99) در مکاسب آن را تقویت کرده است.
نظر سوم را امام خمینی، ابراز داشته است(100).
برابر رأی نخست، عنوان کافر و مشرک موضوعیت دارد و حرام بودن از احکام اولی خواهد بود. دلیل مهم اینان مفهوم صحیحه علی بن جعفر است:
«علی بن جعفر(ع)عن اخیه موسی(ع) قال: سألته عن حمل المسلمین الی المشرکین التجاره؟ قال اذا لم یحملوا سلاحاً فلابأس»(101).
سؤال کردم: حمل تجارت از سوی مسلمانان به سوی مشرکان چه حکمی دارد؟ فرمود: اگر سلاح حمل نکنند مانعی ندارد.
گروه دوم، به روایت هایی تمسک جسته اند که میان حالت جنگ و صلح تفصیل داده اند، چون روایت صیقل(102)، هند سراج(103)، حضرمی(104) و...
گروه سوم، روایت ها را ارشاد به حکم عقل می داند و معتقد است، فرمان عقل در این امور، رعایت شرایط زمان و مکان است و روایت ها نیز، به همین فرمان نظر دارد و اگر ظاهر خبری مخالف این حکم عقل بود، باید از آن صرف نظر کرد.
امام خمینی پس از مقدمه ای طولانی در تبیین این امر، مسأله را چنین خلاصه کرده است:
«خلاصه، این از امور مربوط به حکومت و دولت است، ضابطه بردار نیست، به شرایط و مقتضیات زمان بسته است. از این روی، به نظر عقل نه صلح و سازش ملاک حکم است و نه عنوان کافر و مشرک.
[در چنین مسأله ای که ادله ارشاد به حکم عقل دارد] تمسک جستن به اصول و قواعد ظاهری بی جاست. برحسب ظاهر از روایت ها نیز جز این نمی توان استفاده کرد، بلکه به فرض اگر از اخبار جز این استفاده شود، چه در ناحیه جواز و چه در ناحیه منع، باید با این حکم عقلی تقیید شود. »(105)
ایشان از اطلاق صحیحه علی بن جعفر نیز، پاسخ گفته است:
«این حدیث، درصدد بیان حکم تجارت است، نه منع حمل سلاح به سوی کافران، تا اطلاق مفهوم آن را ملاک قرار دهیم.
گذشته از آن، مورد حدیث حمل سلاح به سوی مشرکان است که در آن عصر، همسایه مسلمانان بود، با حکومت های مستقل و به طور طبیعی با مسلمانان دشمنی و ستیز داشتند؛ بنابراین اطلاقی در این حدیث شریف نیست. »(106)
به نظر می رسد این سخن، بسیار متین و مستحکم است و نیازی به توضیح بیش تر ندارد و براساس آن، اصل اولی در داد و ستدها، به قوت خود باقی است. تنها در صورتی که عنوانی ثانوی عارض گردد، از آن اصل خارج می شویم. و نیز به گمان قوی، سخن اهل سنت، که در فتاوا و روایت هایی نقل شده از رسول خدا، معیار را در فتنه دانسته اند، به نظر امام خمینی، هماهنگی دارد. (107)

6. فروش زمین به کفار

پیش از آن که به مسأله فروش زمین به کافران بپردازیم، مطلبی دیگر را باید روشن ساخت و آن این است که کافر، مالک زمین می شود، حتی با احیای زمین.
در کتاب های فقه شیعه، بحثی مطرح است که آیا شرط احیاکننده، اسلام است یا کافر هم می تواند زمین را احیا کند و مالک شود.
صاحب جواهر، در بحث «احیای موات»، معتقد است دو روایت صحیح بر مالک بودن کافر به احیا، دلالت دارند و اجماعی هم برخلاف این مطلب نیست، زیرا فقیهانی چون شیخ طوسی، ابن ادریس، ابن سعید و دیگران تصریح کرده اند که کافر با احیا، مالک زمین می شود. این فقیه بزرگ شواهدی دیگر نیز برای مطلب آورده است(108). این مطلب را به عنوان مدخل آوردیم و از ورود تفصیلی در آن صرف نظر می شود.
اما فروش زمین به کافر، اشکال ندارد، تنها باید خمس آن را بپردازد، این مطلب نزد فقیهان پسین، مشهور است. (109)مستند اصلی مسأله حدیثی صحیح بدین شرح است:
«محمد بن علی بن الحسن باسناده عن سعد بن عبدالله عن احمد بن محمد عن الحسن بن محبوب عن ابی ایوب ابراهیم بن عثمان عن ابی عبیده الخداء قال سمعت اباجعفر(ع)یقول: ایّما ذمّی اشتری من مسلم ارضاً فانّ علیه الخمس»(110).
هر کافر ذمّی که از مسلمان زمینی خریداری کند، باید خمس آن را بپردازد.
حدیث مرسلی نیز از امام صادق(ع) به همین مضمون نقل شده است:
«الذمّی اذا اشتری من المسلم الارض فعلیه فیها الخمس»(111).
ذمّی اگر از مسلمان زمینی بخرد باید خمس آن را بپردازد.
برخی فقیهان، چون ابن زهره مدّعی اجماع شده اند(112).
شهرت پسینیان را وقعی نیست، علاوه آن که برخی از فقهای پسین، چون صاحب مدارک و شهید ثانی خمس را لازم ندانسته اند(113).
اجماع نیز، با وجود روایت معتبر ارزش مستقلی ندارد. گذشته از آن، برخی فقیهان دوره های نخست، چون: ابن جنید، سلار، ابن ابی عقیل و ابوالصلاح حلبی در زمره مخالفان هستند(114).
تنها سند مهم، همان صحیحه ابوعبیده است. نسبت به دلالت آن هم، برخی اشکال کرده اند که امکان دارد روایت به صورت تقیه صادر شده است.
گفته اند: فتوای مالک این بود که زمین عُشری(زمینی که زکات به آن تعلق می گیرد)نباید به ذمی فروخته شود و اگر بدو بفروشد، عُشر دوبرابر می شود. یعنی ذمی باید خمس بدهد. بنابراین، ممکن است فرمایش امام (ع)به صورت تقیه باشد، یا این که این زمین را اگر کافر خریداری کرد در محصول آن خمس ثابت است، نه این که خمس به زمین تعلق گیرد. (115)
احتمال تقیه را صاحب حدایق از صاحب معالم در المنتقی نقل کرده است. (116)
براین اساس، اثبات خمس در اصل زمین با این تردید روبه روست.
آن چه مهم است این که چه به این زمین خمس تعلق بگیرد، یا از خمس معاف باشد، در مبحث اصلی این گفتار، که روابط اقتصادی با کافران است، لطمه ای وارد نمی شود؛ زیرا اصل این معامله جایز است، گرچه شریعت اسلامی بر آن قیدی افزوده است.
و نیز روشن است که دولت اسلامی، می تواند کفار را از خرید زمین یا دیگر مستغلات مسلمانان، منع کند، هرگاه که این عمل، زمینه سلطه اقتصادی و سیاسی کافران را به دنبال آورد، تا مسلمانان شاهد فلسطینی دیگر نباشند.

جمع بندی مباحث

آن چه به گمان نگارنده از این مجموعه بحث استفاده می شود و آن را به عنوان فرضیه اثبات شده می خواهد ابراز دارد، این است که:
حکم اولی، جواز روابط اقتصادی مسلمان با کافر است، از این حکم اولی، هیچ موردی به عنوان حکم اولی تخصیص نخورده است. اصل سیادت و استقلال اسلامی، ناظر و حاکم بر این حکم اولی است. و تطبیق این دو اصل، برحسب شرایط زمانی و مکانی متفاوت است.
هرگاه مسلمانی به این باور رسد که رابطه اقتصادی خاص، با آن دو اصل، ناسازگاری دارد، یا حاکم و دولت اسلامی، نسبت به برخی از روابط به این نتیجه برسد، باید آن را کنار گذاشت و ممنوع خواهد بود. این مطلب، روح احکام مختلفی است که در لسان روایات و کتاب های فقیهان آمده است. از این می توان به عنوان نظام اقتصادی فردی مسلمان با کافر یاد کرد.
در این جمع بندی، به شش نکته اشارت رفت، که مروری دوباره بر آن می کنیم:
1. حکم اولی در روابط اقتصادی مسلمان با کافر جواز است. این امر، در بخش سوم این گفتار به گونه مشروح بیان شد.
2. از این حکم اولی، هیچ مورد به عنوان حکم اولی تخصیص نخورده است.
استثناهای شش گانه که در بخش چهارم از آن سخن رفت، تنها به عنوان ثانوی از این اصل خارج است؛ زیرا پنج مورد برحسب دلیل هم ناتمام بوده نسبت به حق شفعه گرچه برخی احادیث معتبر دلالت داشت، اما به شرحی که گذشت، آن هم ناظر به حکم ثانوی است.
3. اصل سیادت و استقلال، همان گونه که از آن سخن گفتیم، اصلی حاکم بر تمام روابط اقتصادی است و مبنای این اصل قرآن کریم است و روایات نیز آن را تأیید می کند.
4. تطبیق اصل حاکم، یعنی اصل سیادت برحسب شرایط گوناگون زمانی و مکانی، متغیر است، یعنی مصادیق مشخص و یکسان ندارد، همان گونه که حضرت امام خمینی، در باب فروش سلاح به کافران نوشت:« نه صلح، معیار است و نه کفر، بلکه شرایط را باید نگریست» در تطبیق اصل حاکم نیز مطلب بدین سان است.
5. مخاطب اجرای اصل سیادت هم افراد مسلمانند و هم دولت اسلامی. هرکدام به این باور رسیدند که انجام فلان رابطه اقتصادی، ناسازگار با اصل سیادت است، باید از آن رابطه صرف نظر کنند، همان گونه که برخی در باب فروش سرزمین های اسلامی و املاک و مستغلات به این نکته تصریح کرده اند:
«نعم للحاکم الاسلامی منع الذمی من شراء الارض و سایر المستغلات من المسلمین اذا کان ذلک مقدمه لاستیلائهم الاقتصادی و السیاسی»(117).
بلی، حاکم اسلامی می تواند کافر ذمی را از خرید زمین و سایر مستغلات بازدارد. اگر این خرید مقدمه سلطه اقتصادی و سیاسی کافران باشد.
6. دست یابی به نظام های دینی در حوزه شریعت، ‌از بایسته های اولویت دار در این عصر است.
شهید صدر از پیش گامان طرح این تئوری و عمل بدان است. وی در باب ضرورت آن نوشته است:
«... در فقه بایسته و ضروری است که از نظر عمودی و عمقی تحولی ایجاد گردد و غور و بررسی شود، تا به نظریه های اساسی برسیم. باید به روبناها، یعنی قانون های تفصیلی بسنده نکنیم، بلکه از این مرز روشن بگذریم و به آرای ریشه ای که بیان گر نظریه اسلام است، برسیم؛ زیرا می دانیم هر مجموعه ای از قانون گذاری های دینی، در هر بخش از زندگی به تئوری های زیربنایی و برداشت های پایه ای مرتبط است. مثلاً، دستورات اسلام در قلمرو زندگی اقتصادی گره خورده است، به مذهب اقتصادی اسلام و تئوری های اقتصادی آن و این تلاش، امری جدا از فقه نیست؛ از این روی پرداختن به آن، جزو ضرورت های فقه است. »(118)
وی در کتاب اقتصادنا چنین عمل کرده است:
«براساس آن چه گذشت، ضروری است بسیاری از احکام اسلام و قوانین آن، که طبقه رویین به شمار می آید برای کشف روش اقتصادی اسلام به کار گرفته شود، از این روی، در این کتاب(اقتصادنا) احکام اسلام را در داد و ستدها و حقوق، که تنظیم کننده رابطه مالی بین افراد است، و نیز احکام تنظیم کننده رابطه مالی دولت و ملت را به شکل گسترده مطرح می کنیم. »(119).
همچنین شهید مطهری در برخی یادداشت های اقتصادی به این مهم توجه داده است:
«از مجموع دستورهای اسلام، باید فلسفه اسلام را کشف کرد و به خوبی کشف می شود. »(120)
پی گیری این شیوه در فقه و به ثمر رساندن آن، این نتایج مثبت را به دنبال دارد:
الف. شریعت دینی به آسانی توان رویارویی، با دیگر اندیشه ها و نظام ها را به دست می آورد.
ب. بهتر می توان آن را از اختلاط و التقاط در عرصه اندیشه ها به دور داشت.
ج. عرضه آن را به محفل های فکری و علمی آسان می سازد.
د. زمینه هماهنگ سازی آن، با شرایط دگرگون شونده، فراهم می آید.
هـ. مجتهد در مقام «افتا» و حاکم در مقام« اجرا» به راحتی به صدور فتوا و حکم می پردازد. این ها و پاره ای نتایج دیگر تا حدی ضرورت این کار را نشان می دهد.
پس از این مقدمه کوتاه، در بند شش به این مطلب نظر داریم که در این گفتار فشرده و کوتاه تلاش شد به دریافت نظام اسلامی در روابط اقتصادی فرد مسلمان با کافر دست یابیم.
بدین معنی که بررسی موارد استثنا در معاملات و استثنای فقها به آیه«نفی سبیل» و حدیث« الاسلام یعلو» چنان چه صاحب جواهر در شفعه، فروش قرآن به کافر، فروش برده مسلمان به کافران و امام خمینی در باب فروش سلاح با کافران، برخی از فقها در فروش زمین و برخی از فقهای عامه در باب اجیر شدن مسلمان، به روشنی و یا به اشاره بدان نظر داشتند(121)، نشان می دهد این احکام، بر قاعده ای بنا شده که همه این احکام را به هم گره زده و به آن ها روح می دهد. کشف این قاعده و روح، در ساختن نظام اقتصادی با کافران، گام اساسی است.
باید توجه کرد که رابطه اقتصادی فرد مسلمان با افراد کافر، به ضمیمه رابطه اقتصادی دولت اسلامی با دولت های کفر، بخشی از نظام سیاسی اسلام در برخورد با دیگر مکتب ها و پیروان آن هاست.
این مجموعه عام، بر اصولی بنا شده که در تمام اجزا کارآمد است، گرچه امکان دارد، اجزا، خود، اصلی جدا و مستقل نیز داشته باشند.
یادآوری: این مطلب بدان جهت بود که تکیه بر اصل استقلال و نبود سلطه، به عنوان اصل خاص در این باب است وگرنه برخی اصول و قواعد عام دیگری در این نظام حاکم است که از آن ها یاد نکردیم. (122)

پی نوشت ها :

1. العروه الوثقی، سیدمحمدکاظم طباطبایی یزدی، ج1، ص 67(المکتبه الاسلامیه، تهران).
2. مستمسک العروه الوثقی، سیدمحسن حکیم، ج1، ص 378(کتاب خانه آیه الله مرعشی، قم).
3. جواهرالکلام، محمدحسن نجفی، ج21، ص 327(دارالکتب الاسلامیه، تهران).
4. شرایع الاسلام، محقق حلی، ج1، ص 333(منشورات الاعلمی).
5. جواهرالکلام، ج21، ص 92.
6. آثار الحرب فی الفقه الاسلامی، وهبه الزحیلی، ‌ج1، صص 175 -177.
7. همان، ج39، ص 33؛ تحریرالوسیله، امام خمینی، ج2، ص 367.
8. وسائل الشیعه، ج18.
9. القواعد الفقهیه، ناصر مکارم شیرازی، ج2، صص 112-113(کتاب خانه صدر).
10. تحریرالوسیله، ج2، صص 12-19.
11. شرایع الاسلام، ج1، ص 319.
12. جواهرالکلام، ج21، ص 143.
13. وسائل الشیعه، ج11، ص 16، ح2 و ص 89، باب 43، ح1.
14. جواهرالکلام، ج41، ص 489؛ تحریرالوسیله، ج2، صص 52 و 483.
15. تحریرالوسیله، ج2، ص 604.
16. جواهرالکلام، ج38، صص 13-14.
17. همان، ج39، ص 16؛ تحریرالوسیله، ‌ج2، ص 364.
18. القواعد الفقهیه، بجنوردی، ج1، ص 114(اسماعیلیان، قم).
19. همان، ص 130.
20. احکام اهل الذمه، ابن قیم الجوزی، ج1، ص 269.
21. وسائل الشیعه، ج13، ص 204، باب 12، ح1.
22. احکام اهل الذمه، ج1، ص 183.
23. همان، ص 272.
24. وسائل الشیعه، ج13، ص 176، باب2، ح2.
25. احکام اهل الذمه، ج1، ص 273؛ وسائل الشیعه، ج13، ص 176، باب2.
26. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج38، ص 306، باب 67، ح6، مؤسسه الوفاء، بیروت.
27. احکام اهل الذمه، ج1/ 277.
28. الاوضاع القانونیه، حسن الزین، ص 312، به نقل از مروج الذهب، مسعودی و تاریخ الامم و الملوک، طبری.
29. همان، ص 216.
30. همان، صص 213-215.
31. احکام اهل الذمه، ‌ج1، صص 276-279.
32-بحارالانوار، ج18، ص 15، ح41.
33. همان، ص 10، ص 46؛ ج16/ 219، ح8؛ ج 17/ 297، ح7.
34. همان، ج9، ص 219، ح101.
35. همان، ج16، ص 216، ح5.
36. همان، ج43، ص 136، ح34.
37. همان، ج35، ص 243، ح4، 245؛ ج41، ص 258، ح19؛ ج43، ص 30، ح36.
38. القواعد الفقهیه، بجنوردی، ج1، صص 157-176.
39. جواهرالکلام، ج37، ص 97.
40. همان، ج22، ص 334.
41. احکام اهل الذمه، ج1، ص 276.
42. نساء، 141.
43. القواعد الفقهیه، ‌بجنوردی، ج1، صص 157، 162.
44. بحارالانوار، ج39، ص 47، باب 73، ح15.
45. وسایل الشیعه، ج17، ص 460، باب 15، ح2.
46. همان، 376، باب1، ح11.
47. مستدرک الوسائل، محدث نوری، ج17، ص 142، باب1، ح20985، مؤسسه آل البیت.
48. من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق، ‌ج4، ص 243، باب 171، ح3، دارالکتب الاسلامیه.
49. کنزالعمال، ج1، 17.
50. حقوق اقلیت ها، عباسعلی عمیدزنجانی، صص 281 و 283، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
51. مائده، 51.
52. مجادله، 22؛ مائده، 57؛ توبه، 23؛ نساء، 139 و 144؛ ممتحنه، 13؛ بقره، 109؛ آل عمران، 69 و 118.
53. احکام اهل الذمه، ج1، ص 273.
54. وسائل الشیعه، ج13، ص 176، باب2، ح/1.
55. ممتحنه، 7-8.
56. بحارالانوار، ج40، ص 113.
57. همان، ج81، ص 273، ح32.
58. همان، ج50، ص 107، ح26.
59. همان، ج74، ص 152، ح11 و 22؛ ج78، ص 172، ح5، ص 188، ح42.
60. همان، ج41، ص 128، ح37.
61. احکام اهل الذمه، ج1، ص 71، مقدمه صبحی صالح.
62. مکاسب، شیخ انصاری، ص 67.
63. مصباح الفقاهه، ج1، صص 490-493، (وجدانی، قم).
64. در صفحه 314 منابع این حدیث را آوردیم.
65. حاشیه المکاسب، ص 31.
66. ارشاد الطالب فی المکاسب المحرمه، ج1، صص 310-311.
67. حاشیه المکاسب، ص 55.
68. ارشاد الطالب، ج1، ص 311.
69. جواهرالکلام، ج22، صص 336-337.
70. وسائل الشیعه، ج12، ‌ص 282، باب28، ح1.
71. ارشاد الطالب، ج1، ص 310.
72. جواهرالکلام، ج22، ‌ص 334؛ مکاسب، 158.
73. همان.
74. همان، ج37، ص 294.
75. احکام اهل الذمه، ج1/ 291.
76. جواهرالکلام، ج37، ص 294.
77. وسائل الشیعه، ج17، ص 320، باب6، ح1.
78. همان، ح2.
79. معجم رجال الحدیث، سید ابوالقاسم خویی، ج9، ‌ص 164(دارالزهرا، بیروت).
80. جواهرالکلام، ج37، صص 293-294.
81. بقره، 279.
82. همان.
83. حقوق اقلیت ها، عباس علی عمیدزنجانی، ص 194.
84. وسائل الشیعه، ج12، ص 436، باب7، ح2.
85. همان، ‌ص 437، ح5.
86. معجم رجال الحدیث، ج13، صص 81-83.
87. همان، ج18، ص 182.
88. جواهرالکلام، ج23، ص 384.
89. القواعد الفقهیه، بجنوردی.
90. وسائل الشیعه، ج12، ص 437، ح5.
91. جواهرالکلام، ج23، ص 383.
92. وسائل الشیعه، ج12، ص 436، باب7، ح3.
93. معجم رجال الحدیث، ج20، ص 11.
94. حاشیه المکاسب، سیدمحمدکاظم طباطبایی، ص10.
95. مصباح الفقاهه، ج1، ص 187.
96. همان، صص 188-189.
97. ارشاد الطالب، ج1، صص 104-105.
98. حاشیه السید، ص10.
99. المکاسب، ص19.
100. المکاسب المحرّمه، ج1، ص 153.
101. وسایل الشیعه، ج12، ص 70، باب8، ح6.
102. همان، ح5.
103. همان، ح2.
104. همان، ص69، ح1.
105. المکاسب المحرمه، ج1، صص 152-153.
106. همان، ‌ص 155.
107. مصباح الفقاهه، ج1، ص 186، پاورقی.
108. جواهرالکلام، ج38، صص 13-14.
109. کتاب الخمس، آقای منتظری، صص 135-136(انتشارات اسلامی، وابسته به جامعه مدرسین قم).
110. وسائل الشیعه، ج6، ص 352، باب9، ح1.
111. همان، ح2.
112. القواعد الفقهیه، ص 507.
113. حقوق اقلیت ها، ص 202.
114. کتاب الخمس، ج4، ص 136.
115. همان، صص 138-139.
116. همان، ص 138.
117. همان، ص 139.
118. المدرسه القرآنیه، صص 31-32، (دارالتعارف، بیروت).
119. اقتصادنا، شهید سیدمحمدباقر صدر، ص 394، (دارالتعارف، بیروت).
120. مبانی اقتصاد اسلامی، شهید مطهری، ص 374، (حکمت، تهران).
121. به همه این موارد در متن مقاله اشاره شد.
122. مرزهای ارتباط با کفار، صص 20-21(سازمان تبلیغات اسلامی).

منبع مقاله: مهریزی، مهدی،(1379)، فقه پژوهی، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول 1379.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:28
دانستنی های علمی

اصول علم اسلامی



نویسنده: سید حسین نصر
مترجم: احمد آرام



 
تاریخ علم را، در زمان حاضر، غالباً به صورت انباشته شدن تدریجی راه و رسمها و تلطیف کمی روشهای عملی در مطالعه طبیعت در نظر می گیرند. با چنین نظری تنها مفهوم زمان حاضر علم معتبر شمرده می شود؛ و بنابراین علوم تمدنهای دیگر در پرتو علم جدید مورد قضاوت قرار می گیرد، و ارزیابی آنها، در درجه اول، با توجه به «تکامل» آنها با گذشت زمان صورت می پذیرد. ولی، هدف ما در این مقاله آن نیست که علم اسلامی را از دیدگاه علم جدید و از این مفهوم «تکاملی» تاریخ مورد مطالعه قرار دهیم؛ بر خلاف، غرض ما آن است که بعضی از سیماهای علم اسلامی را، بدان صورت که از دیدگاه اسلامی به نظر می رسد، نشان دهیم.
در نظر فرد مسلمان، تاریخ یک رشته از پیشامدهاست که به هیچ وجه تأثیری در اصول غیر وابسته به زمان اسلام ندارد. بیشتر از آنکه به پروردن اصالت و تغییر به عنوان نیروهایی ذاتی علاقمند باشد، به دانستن و «تحقق بخشیدن» به این اصول دلبستگی دارد. نشانه تمدن اسلامی یک نهر جاری نیست، بلکه خانه مکعب کعبه است که ثبات آن نمودار خصلت ابدی و تغییرناپذیر اسلام است.
به محض آنکه روح وحی اسلامی از میراث تمدنهای گذشته و از طریق نبوغ خود، تمدنی به وجود آورد که آن را می توان به صورتی مشخص اسلامی نامید، در این تمدن توجه اصلی از تغییر و«تطابق» به جانب دیگری معطوف شد. فنون و علوم دارای ثبات و «تبلوری» شدند که مبتنی بر تغییرناپذیری اصولی بود که این فنون و علوم از آنها پیدا شده بودند؛ و همین ثبات است که امروز، در مغرب زمین، غالباً آن را با رکود و سترونی اشتباه می کنند.
علوم و فنون در اسلام بر پایه وحدت بنا شده اند، و همین وحدت است که قلب و هسته وحی اسلامی را تشکیل می دهد. درست به همان صورت که هر هنر اسلامی، خواه الحمراء بوده باشد یا مسجد اسلامی پاریس، صورت تجسمی خاصی را نشان می دهد که در آن شخص می تواند وحدت الاهی را متجلی در کثرت ببیند، به همان صورت نیز همه علوم که به حق ممکن است اسلامی نامیده شود، وحدت طبیعت را آشکار می سازد. ممکن است چنین گفته شود که هدف همه علوم اسلامی- و اگر به صورت کلی تر سخن بگوییم، هدف سراسر علم جهان شناسی باستانی و قرون وسطایی- نشان دادن وحدت و پیوستگی همه موجودات است، بدان سان که آدمی، با مشاهده وحدت جهان، به وحدت اصل الاهی و غیبی می رسد، که وحدت طبیعت، تصویری از آن است.
بنابراین برای پی بردن به ماهیت علوم اسلامی، نیازمند آن هستیم که مقداری از اصول اسلام را بشناسیم، گو اینکه بیان چنین اندیشه هایی با اصطلاحات جدید دشواری دارد و ممکن است برای خوانندگان غربی که به راه دیگری از تفکر خو گرفته اند عجیب و بیگانه جلوه گر شود. با وجود این، بیان این اصول در اینجا ضروری است، چه آنها قالبی را تشکیل می دهند که در داخل آن علم اسلامی معنایی پیدا می کند، و در خارج آن، هر تحقیقی صورت بگیرد، سطحی و ناقص خواهد بود.
تمدن اسلامی به عنوان یک کل، مانند سایر تمدنهای سنتی، مبتنی بر یک نظر است؛ آنچه بر حضرت محمد(ص) وحی شده دین «خالص» و ساده آدم و ابراهیم و تجدید یک توحید فطری و اصلی است. خود کلمه اسلام دو معنی «گردن نهادن یا تسلیم» و «صلح و سلم» را می دهد که معنی دیگر آن «یکی بودن با خواست خدا» است.
اصول اعتقادی اسلام- «اینکه خدا یکی است و محمد فرستاده او است»- با همه سادگی که دارد، وضع و روح اساسی اسلام را خلاصه می کند. برای رسیدن به جوهر اسلام، کافی است معترف باشیم که خدا یگانه است، و اینکه پیغمبر که حامل وحی او و خلاصه همه جهان آفرینش است، توسط او فرستاده شده است. و نیز سادگی وحی اسلامی مستلزم نوعی از ساختمان دینی است که از چندین راه با ساختمان مسیحیت اختلاف دارد. رهبانیت و دستگاه دینی مسیحی در اسلام وجود ندارد. هر مسلمان- از آن جهت که خود مقام دینی کشیشی را دارد- می تواند به همه وظایف دینی خانواده خود و اگر لازم باشد اجتماع خود، قیام کند؛ و وظیفه امام، در هر دو اجتماع شیعه و سنی اسلامی، به هیچ وجه از وظیفه دینی مؤمنان نمی کاهد. اعتقاد درستی که مبتنی بر این اصول باشد جنبه روحانی و غیر ملموس دارد و بنابراین به اندازه مسیحیت تابع آداب خاص و معتقدات جزمی و تعبدی کلامی نیست. درست است که تعصبات تفرقه انداز هم بوده، و حتی قتلها و زجرهایی توسط حکام یا متشرعان قشری درباره چهره هایی همچون حلاج و سهروردی صورت گرفته، ولی اعتقاد عالمگیرتر مبتنی بر اصل کلی توحید همیشه غلبه داشته و همین بوده است که سبب جذب شدن هر چه با اعتقاد اسلامی تناقض نداشته در این دین شده است.
اسلام را، به معنای کلی آن، می توان گفت که معنایی شامل سه درجه دارد. هر چیز در جهان مسلمان است، یعنی «به خواست خدا گردن نهاده است.» (یک گل نمی تواند جز گل باشد؛ الماس نمی تواند ندرخشد. خدا آنها را چنین آفریده است؛ وظیفه آنها فرمانبرداری است.) دوم اینکه همه مردمانی که به اراده خود قانون مقدس وحی را پذیرفته اند مسلمانند، بدین معنی که اراده خود را به آن قانون و شریعت تسلیم می کنند. در آن هنگام که عقبه، فاتح مسلمان شمال آفریقا، از خانواده خود خداحافظی کرد و بر اسب سوار شد تا به شمال آفریقا برود و در ماجرایی شرکت کند که به تسخیر سه هزار کیلومتر مسافت شمال آفریقا تا ساحل اطلسی مراکش انجامید، بانگ برآورد که «اکنون خدا جان مرا گرفت.» هرگز نمی توان تصور کرد که اسکندر، در آن هنگام که به جانب مشرق و ایران به راه افتاد، چنین اندیشه ای درسر می داشته است. با وجود این، آن دو مرد، به عنوان فاتح، کارهایی کردند که با یکدیگر شباهت دارد؛«تسلیم» عقبه در مقابل اراده الاهی به اعمال مقاومت ناپذیری در این جهان انجامید.
معنای سوم اسلام از لحاظ معرفت و فهم خالص است، و آن معرفت تأملی و عرفانی است که در سراسر تاریخ اسلام به عنوان برترین و جامعترین معرفت شناخته شده است. عارف بدان معنی مسلمان است که سراسر وجود او به خدا تسلیم شده است؛ وجود فردی جداگانه ای از خود ندارد. در تسلیم به آفریدگار به گلها و مرغان شباهت دارد؛ مانند آنها و مانند همه اجزای دیگر جهان، عقل الاهی را بنابر رتبه ای که دارد منعکس می کند. ولی آنها به صورت انفعالی چنین می کنند و انعکاس وی انعکاسی فعالانه است؛ سهم وی سهم آگاهانه است. بدین ترتیب «معرفت» و «علم» به صورتی تعریف می شوند که با کنجکاوی و حتی با تجسس تحلیلی تفاوت اساسی دارد. عارف، از این لحاظ، «با طبیعت یکی است»؛ آن را «از درون» فهم می کند، و در واقع روزنه فیضی برای جهان است. اسلام او با اسلام طبیعت به یکدیگر شبیه است.
عمل تعقل که بدین صورت تعریف شده باشد، برای مردم مغرب زمین به سختی قابل فهم می شود. اگر چنان نبود که اغلب دانشمندان و ریاضیدانان بزرگ اسلام در داخل همین قالب عمل کرده اند، شاید بحث در این گونه مطالب اصلاً نامربوط به نظر می رسید. با وجود این، در واقع بیش از آن به سنت باختری نزدیک است که احتمالاً اغلب خوانندگان جدید تصور می کنند. محققاً به تمایل فکری تأملی قرون وسطایی مسیحی بسیار نزدیک است. و همین تمایل است که باردیگر به صورت جزئی، در قرون جدید، به وسیله مکتب آلمانی فلسفه طبیعی (Naturphilosophie) و به وسیله رمانتیکها که در بند «اشتراک» با طبیعت بودند، دوباره احیا شد. ولی، بهتر آن است که با الفاظ خود را به گمراهی نیندازیم. باز شدن دری از روح فرد رمانتیک به طبیعت-حتی «قابلیت منفی» کیتز برای دریافت اثر آن- بیشتر امری مربوط به احساس (یا، بنابر اصطلاحی که ایشان خود دوستتر داشتند «حساسیت») است تا به مشاهده و تأمل واقعی، چه حال مشاهده واقعی مبتنی بر «تعقل» است.
باید در اینجا متوجه تغییری که در استعمال الفاظ پیدا شده است، بوده باشیم «عقل» و «معقول» این روزها چندان با وظایف تحلیلی ذهن یکی شناخته شده است که دیگر هیچ رابطه ای با شهود و اشراق ندارد. وضعی که این الفاظ نسبت به طبیعت دارند، همان است که گوته در اوایل قرن نوزدهم از آن اظهار تأسف کرده است-وضعی که به نیروی مفاهیم تصمیم می گیرد و تسخیر می کند و غالب می شود. به طور خلاصه، اصولاً انتزاعی است، در صورتی که معرفت شهودی از ریشه عینی و انضمامی است. بنابراین، برای آنکه تمایز قدیم از نو برقرار شود، باید بگوییم که ارتباط عارف با طبیعت «عقلی» است، که نه انتزاعی است و نه تحلیلی و نه فقط احساساتی.
چون به طبیعت همچون متنی نظر شود، بافته ای از رموز است که بایستی بنابر معنایی که دارند خوانده شود. قرآن قرینه آن متن در جهان بشریت است؛ همان گونه که نمودهای طبیعت «آیات» خوانده شده اند، پاره های قرآن نیز «آیات» نام دارند. طبیعت و قرآن هر دو از حضور و پرستش خدا سخن می گویند: «آیات خود را در آفاق و در درون جانهایشان به ایشان می نماییم تا برایشان آشکار شود که او حق است.» [قرآن،فصلت:53].
در نظر فقها، این متن تشریعی است، و حضور طبیعت در ذهن آنان تنها به عنوان قالبی برای اعمال آدمی تلقی می شود، ولی در نظر عارف، متن قرآنی حالت رمزی دارد، درست به همان صورت که طبیعت رمزی است. اگر بنا باشد سنت تفسیر رمزی و تأویلی متن این کتاب مقدس از میان برود، و متن تنها در معانی حرفی آن منحصر باشد، ممکن است آدمی بازهم تکلیف خود را بداند، ولی «متن کیهانی» غیر قابل تعقل می شود. نمودهای طبیعت هر پیوندی را با نظامهای برتر واقعیت و با یکدیگر از دست می دهند؛ تنها به صورت حوادث و «واقعیاتی» در می آیند. و این درست چیزی است که ظرفیت عقلی و فرهنگ اسلامی به صورت یک کل نمی توان آن را بپذیرد. روح اسلام، برخلاف، به وحدت طبیعت اهمیت فراوان می دهد، و این همان وحدتی است که هدف علوم جهانشاهی است، و در شاخ و برگ به هم پیچیده نقشی اسلیمی که شاخه های درخت زندگی را با گوهرهای آیات قرآنی به یکدیگر پیوستگی می دهد، آشکار می شود.
بدین ترتیب می بینیم که اندیشه وحدت نه تنها مفروض قبلی علوم و فنون اسلامی است، بلکه بر بیان و تعبیر آنها نیز مسلط است. تمثال هر شیء فردی یک «پیکر تراشیده» و یک بت فکری می شود؛ قانون اصلی هنر در اسلام انتزاعی بودن است. تنها وحدت است که شایسته نمایش دادن است؛ ولی، از آنجا که نمایش مستقیم آن میسر نیست، تنها به صورت رمزی باید بیان شود- و در این صورت هم تنها باید به اشاراتی اکتفا کنند. هیچ رمز و علامت عینی نمی تواند جانشین وحدت شود؛ تعبیر صحیح آن سلب است- نه این، نه آن. پس از دیدگاه انسان، که در کثرت زندگی می کند، مجرد می ماند.
بدین ترتیب به نتیجه مرکزی می رسیم. آیا فکر و عقل ما می تواند اشیاء فردی را به همان صورت که به خود قائم هستند ادراک کند؟ یا اینکه آیا می توانیم تنها از راه فهم شیء فردی در محیط جهان به چنین ادراکی برسیم؟ به عبارت دیگر، آیا، از دیدگاه جهانشاهی، جهان وحدت است، و حادثه یا شی واحد، علامتی (نمودی، تظاهری) با معنای مبهم و غیر قطعی است؟ یا اینکه مطلب به صورت دیگر است؛ از این شقوق مختلف، که از زمان افلاطون سابقه دارد، فرد مسلمان ناگزیر است که اولی را بپذیرد و برای جهان همچون یک واقعیت عینی اولویت قائل شود، که نشانه مبدأ غیبی در تراز جهانی است، گو اینکه با هیچ عبارتی بیان آن میسر نباشد. بدون شک، این یک انتخاب قدیمی است، ولی اسلام بسیاری از نظریه های خود را از سنتهای پیش از خود، که در برابر آنها جنبه پذیرش آن بر جنبه طرد می چربیده است، به میراث برده است. آنچه به آنها افزوده- همان گونه که پیش از این گفتیم- همان لحاظ وحدانی است که به ضمیمه تسلیم مشتاقانه به مشیت الاهی، به مسلمانان آن شایستگی را داد که مشعل دانش را، که در آتن و اسکندریه فرو مرده بود، از نو بیفروزند.
دیدیم که هنر مقدس اسلامی هنری انتزاعی است که در آن انعطاف پذیری خط با توجه و تکیه به نمونه اعلی درهم می آمیزد، و از اشکال هندسی منظم که با یکدیگر پیوند زده شده اند استفاده می کند. از همین جا می توان دریافت که چرا ریاضیات آن اندازه مورد توجه مسلمانان بوده است: طبیعت مجرد آن حکم پلی داشت که مسلمانان برای اتصال کثرت به وحدت، در صدد یافتن آن بودند. از این راه مجموعه شایسته ای از علامات و رموز برای نمایش جهان پیدا کردند- علاماتی که همچون کلیدی برای گشودن رمز کتاب کیهان به کار می رود.
در اینجا باید تفاوت میان دو نوع ریاضیات را که مسلمانان به آنها اشتغال داشته اند بیان کنیم: یکی علم جبر بود که پیوسته با هندسه و مثلثات ارتباط داشت؛ و دیگری علم اعداد، بدان صورت که مورد نظر فیثاغورسیان بود. عدد فیثاغورسی یک سیمای رمزی دارد و یک سیمای کمیتی؛ تصویری از واحد است که هرگز از سرچشمه خود جدا نمی شود. هر عدد یک نیروی ذاتی تحلیلی دارد که از ماهیت کمیتی آن بر می خیزد؛ و نیز، به علت پیوند درونی، که همه اعداد جز واحد را به آن متصل می کند، دارای نیروی ترکیب است. بدین ترتیب، عدد فیثاغورسی دارای یک «شخصیت» است: همچون عصای یعقوبی (1) است که از برکت قطبیت درونی خود، دو ناحیه کیفی و کمی را به یکدیگر می پیوندد. از این قرار، بحث و تحقیق در اعداد، نظر کردن به آنها به عنوان رمزها و از این طریق وصول به جهان معقول است. در سایر شاخه های ریاضیات نیز چنین است. حتی در آنجا که سیمای رمزی صریحاً بیان نشده، ارتباط با اشکال هندسی این اثر را بر روی ذهن دارد که آن را از اینکه تنها به ظواهر مادی تعلق خاطر داشته باشد می رهاند، و از این راه آن را برای سفر به جهان معقول و سرانجام به جهان وحدت آماده می کند. گنوسیس (غنوص، عرفان) در جهان اسکندرانی، برای بیان معتقدات و نظریات خود، دالان پر پیچ و خم و گیج کننده اساطیر را وسیله تعبیر قرار داده است. در اسلام، رمزیگری عقلی غالباً شکل ریاضی پیدا می کند، در صورتی که تجربه ها و احوال متصوفان با اشعار نیرومندی همچون اشعار جلال الدین رومی بیان می شود. ولی، ابزار کار عرفان همیشه عقل است؛ استدلال جنبه انفعالی دارد و انعکاسی از نیروی عقل در قلمرو ذهن بشری است. حلقه اتصالی میان عقل که آلت شهود و وصال به عالم توحید است و استدلال که نیروی تجزیه و تحلیل است هرگز گسسته نمی شود، جز در تهورهای فردی مشتی از متفکران، که در میان آنان معدودی را می توان به نام دانشمند نامید. عقل همیشه اصل استدلال باقی می ماند؛ و به کار بستن استدلال، اگر سالم و به قاعده باشد، طبعاً به عقل رهبری می کند. و به همین جهت است که فلاسفه اسلامی می گویند که معرفت استدلالی طبعاً به قبول وحدت الاهی می انجامد. گر چه حقایق روحانی نه تنها استدلالی هستند و نه تنها غیر استدلالی. استدلال، چون به صورت نهایی و نه به صورت بلاواسطه آن در نظر گرفته شود، ممکن است آدمی را به دروازه جهان معقول رهبری کند؛ معرفت استدلالی نیز به همین ترتیب ممکن است به معرفت عرفانی و گنوسیس بینجامد، در صورتی که آن یک درسی و بحثی و جزئی است و این یک کلی و شهودی به علت همین ارتباط تبعیت و وجود سلسله مراتب میان استدلال و عقل یا معرفت استدلالی و عقل است که در اسلام به ندرت کوشیده شد تا احتیاج به توضیح علیتی در خارج ایمان برآورده شود و هیچ گاه این کوشش به ثمر نرسید و این کیفیتی است که در جهان مسیحیت تا اواخر قرون وسطی نیز چنین بوده است.
سلسله مراتب همچنین متکی بر این اعتقاد است که معرفت بشری تا زمانی مشروع و شریف است که تابع حکمت الاهی بوده باشد. حکمای اسلامی با این گفته سن بونا وانتور موافقند که گفته است:«ایمان بیاور تا بفهمی.» آنان نیز مانند او بر این عقیده اند که علم واقعاً تا وقتی وجود دارد که مقارن با حکمت الاهی باشد، و استدلال تا آن حد ملکه ای شریف است که به تعقل بینجامد، نه اینکه بنا باشد در پی یافتن استقلالی برای خود بر آید، یا اینکه بکوشد در داخل دستگاه محدودی نامحدود را فرا گیرد. در تاریخ اسلام، یکی دو بار گروه استدلالیان کوشیدند تا استقلالی برای خود پیدا کنند و در برابر عرفا بایستند و نیز بر ضد مفسران راست عقیده وحی اسلامی قیام کنند. کتابهای معروف غزالی، در قرن پنجم/ یازدهم، بر ضد فلاسفه استدلالی زمان خودش، نماینده پیروزی نهایی تعقل و عرفان بر استدلال مستقل است- استقلالی که کاملاً فلسفه استدلالی را بر نینداخت، بلکه آن را در فرمان عرفان قرار داد. همچون نتیجه ای از این پیروزی غزالی و چهره های مشابه وی بر قیاس منطقی و فلسفه منظومه ای ارسطو در قرن پنجم/ یازدهم، سنت عرفانی اسلام شایستگی آن را پیدا کرد که، بر خلاف جاهای دیگر که در محیطی بسیار استدلالی دچار خفگی شد، در جهان اسلام زنده و تا زمان حاضر پایدار بماند.
واکنش بر ضد استدلالیان، که نوشته های غزالی اوج آن را نشان می دهد، اجمالاً همزمان است با گسترش ارسطوییگری در مغرب زمین، که سرانجام به یک رشته از کنشها و واکنشها- رنسانس، نهضت اصلاح دینی، و نهضت ضد اصلاح دینی- انجامید، در صورتی که در اسلام هرگز چنین حوادثی پیش نیامد. در مغرب زمین، این نهضتها سبب پیدایش گونه های تازه ای از علم و فلسفه شد که وسیله امتیاز جهان مغرب زمین در زمان حاضر است، و با سلفهای قرون وسطایی خود همان اندازه اختلاف عمیق دارد که افق فکری و روحی انسان جدید با افق فکری و روحی مردان قرون وسطی متفاوت است. در اروپای آن زمان، علم طبیعتی آغاز شد که تنها خود را به سیماهای کمی و مادی اشیاء مشغول می داشت؛ در این اثنا، مد اندیشه اسلامی، مانند گذشته، در حال باز گشتن به بستر سنتی خودو به آن جهان مفاهیم هماهنگ بود که علوم ریاضی را فرا می گیرد.
امروز، مانند گذشته، مسلمان سنتی به علم همچون امر «مقدسی» می نگرد، و این علم مقدس را در یک دستگاه منظم که شامل سه قسمت است تحصیل می کند. نخست علمی است که در دسترس همگان است، یعنی علم «شریعت» که جوهر آن در قرآن است و حدیث و فقه به فهم آن کمک می کند، و فقها آن را به دیگران می آموزند؛ این علم همه سیماهای زندگی اجتماعی و دینی مؤمن را فرا می گیرد. در ماورای آن علم «طریقت» است که با جنبه درونی اشیاء سرو کار دارد، و حیات روحانی کسانی را که برای پیروی از آن «برگزیده شده اند» اداره می کند. از همین طریق است که رشته های مختلف اخوتهای صوفیانه برخاسته است، چه طریقت در واقع راهی از زندگی است که بر پایه اتصال و ارتباطی شخصی و غیر منظومه ای بنا شده است. و بالاخره یک «حقیقت» غیر قابل بیان وجود دارد که در قلب هر دو راه شریعت و طریقت جایگزین است.
بنابر تشبیهی جاری، شریعت محیط دایره ای است که طریقت شعاع آن است و حقیقت مرکز آن. طریقت و حقیقت روی هم رفته سیمای باطنی اسلام را می سازند که صوفی خود را وقف آن کرده است. در مغز آن یک شهود عرفانی و معرفتی نهفته است که تنها نصیب آن کس می شود که دارای حال و استعداد درست درک معرفت است. از این معرفت یک علم جهان و یک علم نفس و یک علم ریاضی سرچشمه می گیرد، که گوهر هر یک از آنها صورتی از همان علم واحدی است که فکر جویای آن است، و هر کدام جزئی از آن عرفان است که همه چیز را فرا می گیرد.
از اینجا می توان می فهمید که چرا ریاضیدان، که تا اواخر قرون وسطی در مغرب زمین همچون شخصی می نمود که گویی از محل خود جابه جا شده است، از همان آغاز کار در اسلام نقش مرکزی را بر عهده داشته است. دو قرن پس از استقرار مسیحیت در خاورنزدیک (در سال 313 مسیحی)، غرب مقهور مسیحیت هنوز در توحش به سر می برد. ولی دو قرن پس از محمد «ص» جهان اسلام در دوران خلافت هارون الرشید بیش از جهان معاصر وی، شارلمانی، از لحاظ فرهنگی فعالیت داشت، در صورتی که آغاز کار شارلمانی، از لحاظ فرهنگی فعالیت داشت، در صورتی که آغاز کار شارلمانی مقدم بر آغاز کار هارون بود. خبری که در آن زمان از اسلام به مغرب زمین می رسید، چیزی نبود جز مشتی افسانه های باورناکردنی از ثروتمندی و جادوگریهای شگفت انگیز. ولی در خود جهان اسلام، حرفه ریاضیدانی که «وطن خود را یافته بود» قابلیت آن را داشت که آرزوی مرد متمدن را برای دست یافتن به موشکافیهای منطقی و بازیهای فکری بر آورد، در صورتی که خود فلسفه به اسراری در ماورای عقل استدلالی دست یافته بود.
این استقرار چشم انداز نظری اسلام که در زمانی دور صورت پذیر شده بود، کسانی را نیز که در کار این نظریه ها بودند شامل می شد. در مغرب زمین رهبری عقلی نوبه به نوبه میان چهره های مختلف-کشیش بندیکتی، دکتر اصحاب مدرسه، و دانشمند غیر وابسته به دین- دست به دست می گشت، ولی در اسلام چهره مرکزی تقریباً تغییر ناپذیر باقی ماند. این چهره همان مرد «حکیم» است که بعضی یا همه سیماهای مختلف حکمت را در خود دارد: او دانشمند و پزشک معالج و رهبر روحانی است. اگر چنان اتفاق می افتاد که یک بازرگان هوشمند باشد، آن نیز در این منظره قرار می گرفت، چه وی نیز بنا بر سنت شخصی جهاندیده و صاحب حرفه ها و فنون گوناگون است. اگر در ریاضیات به کمال فوق العاده رسیده باشد، ممکن است چهره ای همچون عمر خیام شود. بعلاوه واضح است که چنین کسی- حتی اگر بوعلی سینا باشد- هرگز نمی تواند به هر یک از چند اشتغال خود به همان صورت برسد که مرد یک کاره متخصص می رسد. از این گونه متخصصان در اسلام بوده است، ولی آنان غالباً چهره های درجه دومند. حکیم هرگز میل آن ندارد که آن «نحوه شناخت» یکترازه متخصصان را پیدا کند، چه آنگاه قدرت وصول به معرفت برتر را از کف می دهد. کمال عقلی بدین صورت، به لحاظی، همیشه مطابق «مثال» کامل غیر قابل حصول و «امر کلی» است که در سنت یونانی نظیر آن دیده نشده است. منظومه یا سونتاکسیس بطلمیوس در جهان اسلامی به صورت المجسطی (آلماگست) یا «مجموعه برتر» در می آید- و حتی ارسطو صاف و ساده عنوان الفیلسوف پیدا می کند.
عنوان کتاب بزرگ ابن سینا، کتاب الشفاء که از لحاظ شمول با مجموعه ارسطویی رقابت می کند، به معنی کتاب درمان است. همان گونه که عنوان این کتاب نشان می دهد، محتوی معرفتی است که برای درمان بیماری نادانی نفس مورد نیاز است. و این همه آن چیزی است که آدمی برای فهمیدن به آن محتاج است؛ و نیز همان چیزی است که هر کس محتاج دانستن است. اثر نیوتن به نام اصول (Principia) آشکارا مربوط به قلمرو دیگری است: بیشتر به معنی شالوده- و اصولاً «آغازی»- است نه به معنی معرفتی که کامل و برای رفع نیازمندیهای عقلی انسان کافی باشد که بسیاری از آثار قرون وسطایی اسلامی به همین منظور تألیف شده بوده است.

پی نوشت ها :

1-اشاره است به این عبارت از سفر پیدایش (12:28)؛ « و یعقوب خوابی دید که ناگاه نردبانی بر زمین برپا شده که سرش به آسمان می رسید و اینک فرشتگان بر آن صعود و نزول می کنند.»

منبع: نصر، سید حسین؛ (1351) علم و تمدن در اسلام، ترجمه احمد آرام، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:25
دانستنی های علمی

چشم اندازهای درونی علم اسلامی



نویسنده: سید حسین نصر
مترجم: احمد آرام



 
اسلام در آغاز قرن هفتم مسیحی طلوع کرد،و مبدأ تاریخ آن (هجرت پیغمبر اسلام از مکه به مدینه) سال 622 مسیحی است؛ در آخر همان قرن بر سراسر خاورمیانه و شمال آفریقا و اسپانیا گسترش یافته بود. درست به همان صورت که دین اسلام خود «راه میانه» است، قلمرو آن نیز میانه زمین شد، و هم امروز نیز «کمربند میانین» زمین، از اقیانوس اطلس تا اقیانوس کبیر، جایگاه اسلام است. در این ناحیه که زادگاه چندین تمدن قدیمتر بود، اسلام با عده ای از علوم تماس پیدا کرد و آنها را به خود جذب کرد، البته تا آن حد که این علوم با روح اسلام سازگاری داشتند و می توانستند خوراکی برای زندگی فرهنگی مشخص آن فراهم کنند.
خصوصیت اصلی وحی آن، و اعتماد آن به این امر که مبین حقیقتی است که در همه وحی ها وجود داشته، به اسلام اجازه داد که اندیشه هایی را از منابع گوناگون به خود جذب کند، که از لحاظ تاریخی نسبت به آن بیگانه ولی از درون به آن مربوط بودند. و این امر در مورد علوم طبیعی صحت خاص داشت، چه اغلب علوم جهانشاختی قدیمی- یونانی، کلدانی، ایرانی، هندی و چینی- در بند آن بودند که وحدت طبیعت را بیان کنند و به همین جهت با روح اسلام سازگاری داشتند. مسلمانان که با این علوم تماس پیدا کردند، از هر یک اجزائی را گرفتند، و شاید بیشتر اقتباس از یونان بود، ولی از کلدانیان و ایرانیان و هندیان نیز چیزهایی گرفتند، و شاید کیمیا را از چینیان اخذ کرده باشند. این علوم را در یک مجموعه به هم آمیختند که در طی قرون متوالی رشد کرد و به صورت جزئی از تمدن اسلامی در آمد و در ساختمان اساسی منشعب از خود وحی وارد شد. سرزمینهایی که مقدر بود جزئی از جهان اسلامی قرون وسطی شود- از ماوراء النهر تا اندلس-در ظرف مدت یک قرن پس از وفات پیغمبر، روی هم رفته به صورت یک جهان روحانی درآمدند. وحی مندرج در قرآن و تعبیر شده به زبان مقدس (عربی)، قالب وحدتی بود که در آن بسیاری از عناصر خارجی، بر وفق جهان اسلام، داخل و جذب شد. در علم، مخصوصاً علوم مربوط به طبیعت، مهمترین منبع میراث تمدن یونانی بود.
در قرن اول ق.م. اسکندریه مرکز علم و فلسفه یونان، و نیز محل تلاقی یونانی مآبی با تأثیرات شرقی و مصری قدیم شده بود، و از همین مرکز بود که مکتبهای هرمسیگری و نو افلاطونیگری برخاست. میراث یونانی- که خود تاحد زیادی مجموعه نظرهای مدیترانه ای قدیم بود که با قدرت بحث خاص یونانی منظم و منسق شده و صورت فلسفی پیدا کرده بود- از اسکندریه به انطاکیه، و از آنجا، به میانجیگری مسیحیان یک طبیعتی و نسطوری، به نصیبین و اذاسا (رها) انتقال یافت. مخصوصاً نسطوریان در گسترش معرفت یونانی، و عموماً به صورت ترجمه های سریانی، در سرزمینهایی چندان دور مانند ایران، نقش مهمی بر عهده داشتند.
در قرن سوم ق.م شاپور I شهر جندیشاپور را در محل شهری قدیمی نزدیک اهواز کنونی تأسیس کرد تا اردوگاه اسیرانی جنگی باشد که در جنگ با والریانوس به چنگ ایرانیان افتاده بودند. این اردوگاه به تدریج بزرگ شد و به صورت شهر مهمی در آمد که مرکز علوم قدیم شد، و در آنجا این علوم به زبان یونانی و سانسکریت و بعد از آن به زبان سریانی تدریس می شد. مدرسه ای بر گرده مدارس اسکندریه و انطاکیه در جندیشاپور تأسیس شد که در آن پزشکی و ریاضیات و نجوم و منطق را، بیشتر از روی متون یونانی ترجمه شده به سریانی، تعلیم می کردند، ولی عناصری از علوم ایرانی و هندی نیز در آن تدریس می شد. این مدرسه که تا مدتها پس از روی کارآمدن خلفای عباسی دوام یافت، به صورت یکی از منابع مهم دانش قدیم در جهان اسلامی در آمده بود.
علاوه بر این راههای آشکار انتقال علم یونانی، خطوط اتصال دیگری نیز وجود داشت که سیماهای اسراری علم یونانی، مخصوصاً معتقدات مکتب فیثاغورسی را، به جهان اسلام می رسانید، و آن از طریق اجتماعی دینی صابئان حران بود. ریشه این جامعه دینی به ادریس پیغمبر(اخنوخ تورات) می رسید، و در جهان اسلامی به ادریس همچون مؤسس علم آسمانها و فلسفه نظر می شد و او را با هرمس مثلث یکی می دانستند. صابئان اطلاعات فراوانی در نجوم و احکام نجوم و ریاضیات داشتند؛ اصول عقاید فلسفی ایشان از بسیاری جهات به فیثاغورسیان شباهت داشت. محتملاً اینان بودند که حلقه اتصال میان سنت هرمسی و بعضی از سیماهای معتقدات باطنی اسلامی را فراهم آوردند، که بعضی از این عناصر اسلامی در معتقدات مسلمانان حل و جذب شد.
از طرف مشرق، علوم هندی و به درجه ای کمتر از آن ایرانی، تأثیر مهمی در رشد علوم اسلامی داشت، و این تأثیر بیش از آن بوده است که معمولاً شناخته شده است. در جانورشناسی و مردمشناسی و بعضی از سیماهای کیمیا، و نیز در ریاضیات و نجوم، سنت هندی و ایرانی غلبه داشت، و این مطلب با مطالعه رسائل اخوان الصفا و ترجمه های ابن مقفع آشکار می شود. باید توجه داشت که کلمه انگلیسی (magic) به معنی سحر و علوم غریبه بالفظ مغ فارسی ارتباط دارد، و اینکه، بنابر روایات، یهودیان کیمیا و علوم اعداد را، هنگام اسارت در بابل، از مغان آموخته بوده اند.
به اغلب احتمال عناصری از علم چینی، بالخاصه در کیمیا، در اسلام وجود دارد، و این خود نماینده ارتباطی است که در زمانهای دور میان مسلمانان و علم چینی برقرار شده بوده است. بعضی از این حد دورتر رفته، و البته بدون دلیل کافی، مدعی آن شده اند که کلمه شیمی جدید مشتق شده، عربی شده کلمه قدیمی چینی چین-ای است که در بعضی از لهجه ها کیم-یا خوانده می شده و به معنی «عصاره طلاسازی» بوده است. ولی مهمترین تأثیر چینی، مربوط به قرنهای بعد و مخصوصاً پس از حمله مغولان، و بیشتر از لحاظ هنرها و صنایع بوده است.
بدین ترتیب معلوم می شود که، مجموعه هنرها و علوم اسلامی عبارت بوده است از ترکیبی از علوم قدیم مردم مدیترانه که توسط یونانیان تنظیم شده و تکامل یافته بود با بعضی از عناصر شرقی. قسمت عمده این میراث قطعاً یونانی- یونانی مأبی بود که از راه ترجمه های عربی از روی ترجمه های سریانی یا از روی خود متون یونانی توسط استادان ترجمه ای همچون حنین بن اسحاق و ثابت بن قرء به جهان اسلام راه یافته بود. تقریباً در هر یک از شاخه های معرفت، ترجمه های متعددی از آثار یونانی به زبان عربی وجود داشت. افکار و نظریات مندرج در این ترجمه ها بخش عمده خوراکی را تشکیل می داد که جهان اسلام آن را می چشید و سپس بر وفق سازمان درونی خود و اساسی که وحی قرآنی برای آن نهاده بود، جذب می کرد. بدین ترتیب، متقارن با سه رشته اساسی شریعت و طریقت و حقیقت، مکاتبی اسلامی پیدا شد که بعدها به صورت جزئی از تمدن اسلامی پذیرفته شد.
مسلمانان، در ضمن توجه به خود تعالیم یونانی، دو مکتب مختلف در آن تشخیص دادند که هر یک مشتمل بر نوع خاصی از علم بود: یکی مکتب هرمسی فیثاغورسی که جنبه ما بعدالطبیعه داشت، و علم طبیعت (فیزیک) آن وابسته به تفسیر رمزی نمودها و ریاضیات بود؛ در مکتب دیگر قیاسی-استدلالی پیروان ارسطو، جنبه «فلسفی» بر جنبه ما بعد طبیعی غلبه داشت، و بنابر آن هدف علوم این مکتب یافتن منزلت اشیاء در یک منظومه عقلی و استدلالی بود، و کمتر به آن توجه می شد که از طریق ظواهر در صدد کشف ماهیتهای فلکی آنها بر آیند. مکتب نخستین را ادامه ای از حکمت پیامبران قدیم، بالخاصه سلیمان و ادریس، در تمدن یونان می شمردند؛ و به همین جهت، این مکتب، بیش از آنکه بر پایه معرفت بشری بنا شده باشد بر پایه معرفت الاهی متکی بود. به مکتب دوم بیشتر به این صورت نظر می شد که منعکس کننده بهترین کوشش ذهن بشری برای دست یافتن به حقیقت است، کوششی که بالضروره طبیعت محدود عقل بشری آن را محدود می کند. مکتب اول به صورت جزء مکملی در اسلام درآمد، و بعضی از علوم جهانشناختی آن در پاره ای از شاخه های تصوف وارد شد. مکتب دوم پیروان بسیاری از قرنهای نخستین داشت، و به همین جهت در اصطلاحات علم کلام اسلامی اثر فراوان بر جای گذاشت؛ ولی، پس از قرن هفتم/ سیزدهم رواج سابق را از کف داد،و، علی رغم ادامه آن تا زمان حاضر، به صورت سیمای درجه دوم زندگی عقلی اسلامی باقی مانده است.
سطوح مقایسه ای که به صورت سلسله مراتب در ساختمان اسلام وجود دارد، توسط حکیمی که در قرن پنجم/یازدهم می زیسته، و محتملاً آشناترین چهره شرقی برای جهان عامه مغرب زمین است، یعنی عمر خیام ریاضیدان و شاعر زبردست، به اختصار بیان شده است. اینکه خیام را، به نیروی رباعیات معروف او، در جهان مغرب زمین همچون مردی شکاک و لذت طلب می شناسند، خود نشانه فقدان تفاهم میان دوجهان شرق و غرب است. آنچه در اشعار او به صورت بی علاقگی ولا ادریگری جلوه گر می شود، صورت بیان مورد قبولی است که در ضمن آن هم داروی مؤثری که عارف برای درمان ریای دینی تجویز می کند وجود دارد، و هم تماس با حقیقت از نو استقرار پیدا می کند. (یونانیان متأخر، همچون آئنسیدموس، به همین منظورها، به چنین تدبیر شکاکانه توسل جسته بوده اند). در فقره ای که پس از این نقل می کنیم، خیام جویندگان معرفت را به چهار طبقه تقسیم کرده است:
فصل سوم- بدان که کسانی که طالبان شناخت خداوندند، سبحانه و تعالی، چهار گروهند:
اول متکلمانند که ایشان به جدل و حجتهای اقناعی راضی شده اند، و بدان قدر بسنده کرده اند در معرفت خداوند تعالی.
و دوم فلاسفه و حکمااند، که ایشان به ادله عقلی صرف در قوانین منطقی طلب شناخت کرده اند، و هیچ گونه به ادله اقناعی قناعت نکردند؛ ولیکن ایشان نیز به شرایط منطقی وفا نتوانستند بردن، و از آن عاجز ماندند.
و سوم اسماعیلیانند و تعلیمیانند، که ایشان گفتند که طریق معرفت صانع و ذات و صفای وی را اشکالات بسیار است و ادله متعارض و عقول در آن متحیر و عاجز، پس اولیتر آن باشد که که از قول صادق طلبند.
و چهارم اهل تصوفند، که ایشان به فکر و اندیشه طلب معرفت نکردند، بلکه به تصفیه باطن و تهذیب اخلاق، نفس ناطقه را از کدورت طبیعت و هیأت بدنی منیر کردند؛ چون آن جوهر صاف گشت، و در مقابله ملکوت افتاد، صورتهای آن به حقیقت در آن جایگاه پیدا شود. بی شک و شبهتی این طریقه از همه بهتر است، چه معلوم بنده است که هیچ کمالی بهتر از حضرت خداوند نیست؛ و آن جایگاه منع و حجاب نیست به کس. هر آنچه آدمی را (هست) از جهت کدورت طبیعت باشد، چه اگر حجت زایل شود، وحایل و مانع دور گردد، حقایق چیزها، چنانکه باشد، ظاهر و معلوم شود. و سید کاینات بدین اشارت کرده است و گفته: ان لربکم فی ایام دهر کم نفحات، الافتعرضوالها.» (1)
در اینجا، با استناد به منبعی معتبر، چشم انداز مرکزی اندیشه اسلامی به صورتی آمده است که هر یک از اجزای ترکیب کننده آن به صورت طبیعی در جای خود قرار می گیرد. هر یک نوع دیگری از معرفت است. و این مایه شگفتی است که در هیچ جای این طبقه بندی نامی از ریاضیات، که خیام خود از نمایندگان برجسته آن بوده، برده نشده است. ولی، باید به خاطر داشت که اسماعیلیان درست مطابق با همان طبقه از دانشمندان است که فیثاغورسیان قدیم آنان را به نام آگوسماتیکوی، یعنی «آنان که از آنچه به ایشان گفته شده پیروی می کنند»،می خواندند. و نیز باید توجه داشت که ماتماتیکوی فیثاغورسیان، یعنی «شارحان تعلیم» را می توان در میان فیلسوفان و متصوفان هر دو یافت، چه از نظریه خشک و رسمی، بدون تکامل روحی، که غرض از ریاضیات رسیدن به آن است و در مقابل موشکافی قیاسی قرار می گیرد، کاری بر نمی آید و این مطلب از قسمتهای متأخر همین رساله آشکار می شود که خیام خود را همچون فیثاغورسی و صوفی درست عقیده ای معرفی می کند.
و نیز در اینجا تقابل آشکار با جهان یونانی به نظر می رسد. چه در یونان، از زمان ارسطو به بعد، نظریات فیثاغورسی که به آن اشاره کردیم، عملاً از میان رفت، و بار دیگر هم که بعدتر در دوره یونانی مآبی زنده شد، تنها از آن جهت که باب روز شده بود به آن توجه می کردند؛ ولی در اسلام، بر وفق اندیشه وحدانی دینی، این نظریات تقریباً به همان صورت اصلی خود بازگشت و استقرار پیدا کرد. بنابراین باید گفت که آن روز که مغرب زمین درصدد پذیرفتن سنت فیثاغورسی برآمد، اسلام در این باره چیزی به آن داد که منطقی تر و از لحاظ فنی پیشرفته تر از میراث مستقیم مغرب زمین از جهان یونانی بود.
مطالب دیگری نیز از این طرح خیام به دست می آید. مکتب فکری «ذریگری» را که پس از قرن چهارم/دهم در اسلام شکوفان شد، و ممکن است در چشم انداز غربی به صورت مکتبی علمی جلوه گر شود، خیام اصلاً متعلق به علم نمی داند، و آن را از علم کلام می شمارد، چه اشاعره که نماینده این مکتب بودند، درست همان «متکلمان» هستند که خیام از آنان سخن می گوید. در نوشته های پیروان این مکتب-بالخاصه باقلانی، که وی را می توان برجسته ترین «فیلسوف طبیعی» ایشان دانست- پیوستگی صورتهای خارجی، با اعتقادی مبتنی بر «ذریگری» زمان و مکان و انکار مفهوم علیت ارسطویی شکسته می شود. در نظر اشاعره ( و نیز متصوفه)، عالم در هر لحظه نابود و از نو آفریده می شود؛ علت همه چیزها خالق جهان است نه یک عامل محدود مخلوق. سنگ از آن جهت می افتد که خدا آن را می اندازد، نه از آن جهت که طبیعت سنگ چنین است یا از آن جهت که در تحت تأثیر نیرویی خارجی قرار گرفته است. آنچه به صورت «قوانین طبیعت»، یعنی یکنواختی توالی علتها و معلولها، جلوه گر می شود، تنها امری مربوط به عادت است که به خواست خدا چنین شده و خدا آن را به صورت قانون درآورده است. معجزات، که ظاهراً مخالف یکنواختی نمودهای طبیعی به نظر می رسد، تنها سیر خلاف «عادت» طبیعت است؛ اصطلاح دیگر معجزه در زبان عربی، یعنی «خرق عادت» درست همین معنی «گسسته شدن عادت را می دهد»؛ در اینجا با یک «توالی منطقی» (consequentiality) محض روبه رو هستیم که نظیر آن در اندیشه غربی قرن هفدهم دیده می شود. از دکارت تا پیروان تصادفیگری (occasionalists)، سیر تکاملی این فکر شباهت شگفت-انگیزی را با سیر آن در جهان اسلام نشان می دهد.
در طبقه دوم فهرست خیام، «فلاسفه و حکما»، همه نامهای مشهور علم اسلامی را یکجا می یابیم. ولی، میان دو مکتب فکر «فلسفی»، که هر دو ادعای شاگردی یونانیان را می کنند، تمایز برجسته ای وجود دارد. مکتب اول مکتب مشائی است که معتقدات آن ترکیبی از افکار ارسطو و بعضی از نوافلاطونیان است. نماینده ای از این مکتب که به ارسطو نزدیکی بیشتر داشته، ابن رشد است که، به شکلی شگفت انگیز، تأثیری که بر عالم اسلامی داشته بسیار کمتر از تأثیر بر جهان مسیحی است، و باید او را بیشتر به عنوان عضو مهمی از سنت فلسفی غربی در نظر گرفت تا همچون کسی که سهم متممی در حیات عقلی اسلامی داشته است.
علم طبیعتی که توسط مکتب مشائی تکامل پیدا کرده، اصولاً قیاسی و استدلالی بوده است: منظور از آن تعیین محل هر چیز است در دستگاه وسیعی که بر فلسفه ارسطو بنا شده است. بهترین شکل میان معتقدات این مکتب در نخستین نوشته های ابن سینا دیده می شود. کتاب شفا جامعترین دایره المعارف معرفتی است که در همه زمانها توسط یک نفر نوشته شده، و بدون شک مؤثرترین اثر مشائی در اسلام است.
مکتب دیگر اسلامی که مدعی پیروی از یونان است، بیش از آنکه به سنت ارسطویی علاقمند باشد، به سنت فیثاغورسی- افلاطونی پایبند بوده است. این مکتب، که در قرنهای بعدتر به نام مکتب اشراق نامیده شده، مدعی است که تعلیمات خود را تنها از فیثاغورسیان و پیروان ایشان نگرفته، بلکه از پیغمبران قدیم یا سنت هرمسی و حتی از حکمای زردشتی قدیم نیز اقتباساتی کرده است. آثار رمزی ابن سینا، همچون حی بن یقظان، از قدیمیترین نوشته های این مکتب به شمار می رود. با این همه باید دانست که بزرگترین فیلسوف اشراقی، سهروردی بوده است که رمزیگری خود را از همه منابع مذکور در فوق اخذ کرده بوده است.
علوم طبیعت و ریاضیاتی که توسط بعضی از پیروان این مکتب پرورش یافته، قبل از هر چیز جنبه رمزی دارد، و تا حد زیادی به نوشته های بعضی از نوافلاطونیان شبیه است. طبیعت در نظر مصنفان این مکتب همچون غاری کیهانی است که باید در صدد گریختن از مرزهای آن باشند؛ و در سفری که در آن می کنند، به «علاماتی» بر می خورند که آنان را به طرف «اشراق» و «نورانیت» نهایی رهبری می کند. بسیاری از اشراقیان، مخصوصاً آنان که به قرون اخیر تعلق دارند، متصوفانی بوده اند که زبان به درجه عالی شهودی فیلسوفان اشراقی را برای بیان سیر و سلوک صوفی در رسیدن به معرفت به خدمت گرفته اند. بسیاری از پیروان این مکتب، و به طور کلی حکما که خیام به آنان اشاره می کند، نیز از کسانی بودند که در پیشرفت ریاضیات و نجوم و طب سهیم بوده اند؛ چه این حکما به همه علوم و فنون علاقه مند بوده و سنتهای دانشوری را در این میدان های بحث، به عنوان جزء مکملی از تحقیقات فلسفی خود زنده نگاه داشته اند.
مشائیان در قرنهای چهارم/ دهم و پنجم/یازدهم بسیار نیرومند بودند، ولی در دوره های بعد تأثیر آنان رو به ضعف گذاشت. در مقابل، اشراقیان پس از قرن ششم/ دوازدهم و پیروزی غزالی نیرومند شدند. سنت پیوسته ای تا زمان حاضر داشته اند، و این بیشتر به علت تکیه داشتن بیشتر نظریات ایشان بر پایه های ما بعد الطبیعی (در مقابل استدلالی) و نیز به علت به کار رفتن زبان ایشان توسط بعضی از شیوخ متصوفه بوده است. یکی از نمایندگان بزرگ عقاید اشراقی، بدان صورت که توسط حکیم دوره صفوی ملاصدرا تغییر شکل یافته بود، حاج ملاهادی سبزواری است که کمتر از یک قرن پیش در ایران دیده از جهان فروبست.
طبقه دیگر اسماعیلیان که خیام به آنان اشاره می کند، پیروان شاخه ای از تشیع بوده اند که در زمان وی بسیار نیرومند بودند و نقش مهمی در گسترش علوم و فنون داشتند. تعلیمات اسماعیلی اساساً باطنی و مبتنی بر رمزیگری عددی و تفسیر رمزی «متن کیهانی» است. تفسیر رمزی قرآن، که در مذهب تشیع و نیز در میان متصوفه جنبه اساسی دارد، پایه ای برای تحقیق رمزی در طبیعت شد. از این گذشته، علوم همچون کیمیا و احکام نجوم به صورت جزئی از تعلیمات ایشان در آمد، و متونی چون رسائل اخوان الصفا و تألیفات متعدد جابر بن حیان کیمیایی بزرگترین تأثیر را در این گروه داشته است. تکامل آنچه به نام «نوافلاطونی شرقی» نامیده شده، آشکارا در نوشته های اسماعیلیان قابل مشاهده است. آنان به علوم طبیعت بسیار علاقه مند بودند؛ در مطابقت دادن میان آهنگها و ادوار طبیعت با ادوار تاریخ و با طلوع پیغمبران و امامان مختلف، آثار ایشان از زمره مهمترین نوشته های اسلامی درباره طبیعت به شمار می رود.
خیام در پایان تقسیم بندی خود به متصوفه یا عرفا اشاره می کند، و اینان گروهی هستند که خود وی نیز از جمع ایشان بوده است این امر شگفت انگیز به نظر می رسد که مردی چنان متبحر در علوم و فنون زمان خود «راه تصفیه باطنی» صوفیان را بهترین راه دست یافتن به معرفت دانسته باشد. ولی نحوه بیان وی در این باره تنها نظری نیست بلکه جنبه علمی دارد: آدمی باید آلت ادراک یعنی روح خود را چنان مصفی و متوجه حقیقت کند که بتواند حقایق جهان روحانی را بالعیان ببیند. ارسطوی استدلالی بزرگ خود نیز زمانی گفته است که «علم موافق با حال عالم است.» عارف، با استفاده از حال و شکل «برحق» معرفت، مطمئن است که عمل تعقل در وی به صورت بلاواسطه و شهودی حاصل می شود. گفته خیام در این باره وقتی آشکارتر می شود که در پرتو اعتقادی که پس از این مورد بحث قرار خواهیم داد ملاحظه می شود: و آن اعتقاد و نظریه انسان کامل است که نه تنها هدف نهایی زندگی روحانی است، بلکه نمونه اصلی جهان نیز هست.
تا آن حد که عارف شایستگی آن را داشته باشد که خویشتن را از طبیعت فردی و خاص خویش پاک کند، و بدترین ترتیب خود را به انسان کاملی که در درون او است شبیه سازد، تا همان اندازه هم نسبت به اصول جهان معرفت پیدا می کند و از حقایق الاهی آگاه می شود. در نظر عارف، شناخت طبیعت فرع شناختن اصل الاهی است؛ مع ذالک، به علت رابطه موجود میان عارف و جهان، طبیعت برای راهنمایی وی به هدف نهایی نقش مثبت دارد. نمونه های طبیعی برای مرد عارف چنان «شفاف» می شود که وی در هر حادثه نمونه اصلی را «می بیند». رمزهای اجسام، از قبیل اشکال هندسی و کمیتهای عددی و رنگها و جهات و بسیاری از رمزهای دیگر، سیماهایی از وجود اشیائند. حقیقت آنان- که حقیقتی است مستقل از ذوق شخصی یا از فرد- چندان افزایش پیدا می کند که عارف خود را از بند چشم انداز فردی و وجود محدود خویش می رهاند، و با وجود یکی می شود. در نظر عارف، معرفت هر چیز در جهان، در آخر کار، به معنی شناختن ارتباط میان ذات آن موجود به خصوص با عقل الاهی، و شناختن پیوستگی وجود شناختی میان آن موجود و خود وجود است.
در طبقه بندی خیام بعضی از نویسندگان مهم، که از مکتب خاصی پیروی نکرده اند، وارد نشده اند. و نیز بسیاری از مصنفان اسلامی، و از جمله ایشان خود خیام، هستند که از چند علم آگاهی داشته اند، در آنان ممکن است دو تراز یا بیشتر از سلسله مراتب معرفت که خیام ذکر کرده است مشاهده شود.
از آنجا که سلسله مراتب معرفت در اسلام، بدان صورت تاریخی که داشته، با یک پیوند معنوی- به صورت محور قائمی که سطوح مقایسه افقی را به یکدیگر متصل می کند- به یکدیگر پیوسته بوده است، وحدت بخشیدن به این نظرهای متنوع از دیدگاه رفیعترین مرتبه معرفت امکانپذیر شده است. البته در تاریخ، معارضه ها و گاه جدالهای بسیاری بوده است که به آزار و گاه به مرگ مؤلفان انجامیده است. ولی این معارضه ها، مانند جاهای دیگر، به صورت معارضه میان اصول عقاید ناسازگار با یکدیگر نبوده است. بیشتر شارحان و مفسران اسلامی، به آنها همچون نقصی از سعه صدر و نظر کلی جهانی کسانی می نگریستند که تنها به قسمتی از این نظر جهانی توجه داشته اند. تنها عارف، که همه چیز را « به همان صورت که هست» می بیند، شایستگی آن را دارد که همه این نظرها را در ضمن وحدت اساسی عارفانه بگنجاند. چون به هر یک از این مکاتب، از دیدگاه خود آن مکتب نظر شود، می توان گفت که برای خود «فلسفه طبیعی» معینی دارد، و هماهنگ با آن، در پرورش و تکمیل علوم مربوط به جهان می کوشد. بعضی از آثار ایشان، و بالخاصه مشائیان، به لاتینی ترجمه شد و در ساختن و پرداختن مدرسیگری غربی که بعداً «فلسفه طبیعی» قرن هفدهم جای آن را گرفت، تأثیر کرد. نصیب نوشته های دیگر، همچون آثار علمای کیمیا، آن بود که مدت چند قرن در مغرب زمین به گل بنشیند، و سپس در هوای فلسفه استدلالی آن بپژمرد. آثار دیگری، مخصوصاً نوشته های متصوفه و اشراقیان، در بعضی از محافل مغرب زمین همچون محیط زندگی دانته مؤثر افتاده، ولی بیشتر آنها تقریباً در سرزمینهای غربی تا ازمنه حاضر ناشناخته مانده است.
در این مقدمه مختصر، ضرورت ایجاب می کرد که از زمینه هایی سخن گفته شود که برای خواننده مغربی ناآشنا و فهم آنها بسیار دشوار است. ولی ما چنان احساس می کنیم که باید این اشتباه عمومی مغرب زمینی را از میان برداریم که تصور می کنند مسلمانان تنها مجاهدان و بازرگانانی بوده اند که تمایل شدید ایشان به «موشکافی های» جبر و منطق تا حدی آنان را شایسته آن کرده بوده است که ناقل علم یونانی به مغرب زمین شوند. درست بر خلاف این نظر جاری، کوشیدیم تا تصویر مختصری از فرهنگی رسم کنیم که ارزشهای روحانی آن سخت با ریاضیات و ما بعدالطبیعه ای از نوع عالی بستگی داشته، و یک بار دیگر عناصر ترکیب کننده علم یونانی را در قالب تصوری وحدانی ریخته بوده و تا زمان رنسانس تأثیری اساسی در جهان مغرب داشته است.
مایه کمال شگفتی است که همین تصور وحدانی، که زمانی در مغرب زمین نیمه آشنایی با آن پیدا کردند و سپس به دست فراموشی سپرده شد، تا زمان حاضر که زمان تأثیر مغرب زمین بر جهان اسلامی است، بزرگترین عامل تعیین کننده طرز نگرش نسبت به طبیعت و نظر دانشمندان اسلامی به آن بوده است؛ برخلاف، آن عناصر از علوم اسلامی که مؤثرترین عامل در تهیه افزار لازم برای مطالعه و تحقیق در طبیعت از لحاظ دنیایی و غیردینی در مغرب زمین بوده و در قرن هفدهم به کار گرفته شده، در خود جهان اسلام جنبه فرعی پیدا کرده و، از قرن نهم/پانزدهم به این طرف، عنوان تلاش اساسی عقلی را در جهان اسلام از دست داده است.
از قرن هفدهم به بعد، مغرب زمین همه نیروهای فکری و عقلی خویش را به تحقیق کمی درباره سیماهای مختلف اشیاء معطوف داشته، و از این راه به یک علم طبیعی دست یافته است که ثمرات آشکار آن در قلمرو فیزیکی و مادی در میان تمام ملتها، که اغلب ایشان «علم»را با فنون صناعت و موارد استعمال علم یکی می پندارند، احترام و ارزش فراوانی ایجاد کرده است. علم اسلامی، برخلاف، جویای معرفتی است که به کمال روحانی می انجامد و مایه نجات هر کس می شود که شایستگی تحصیل و مطالعه آن را داشته باشد؛ بنابراین میوه علم اسلامی درونی و مخفی، و تشخیص ارزشهای آن بسیار دشوار است. هر کس بخواهد علم اسلامی را فهم کند، ناچار باید خود را در چشم انداز آن قرار دهد، و به علم طبیعت دیگری که غایت دیگری دارد معترف شود، و از وسایل تحقیقی جز آنچه در علم جدید به کار می رود استفاده کند. اگر علم غربی را با نتایج مادی آن یکی دانستن دور از انصاف است، داوری درباره علم قرون وسطایی تنها از روی «سودمندی» خارجی آن، بی انصافی بیشتری است. هر اندازه مورد استعمال آن در کارهای گاهشماری و آبیاری و معماری مهم بوده، همیشه هدف نهایی آن ارتباط دادن جهان جسمانی با اصل روحانی آن از طریق شناسایی رموزی بوده است که مراتب مختلف حقیقت و واقعیت را با هم متحد می سازد. این علم تنها باید از طریق هدفهای خاص و چشم اندازهای آن فهم و درباره آن داوری شود.

پی نوشت ها :

1-عمرخیام، رساله وجود(نسخه بیاضی کتابخانه ملی تهران). (چون به اصل این نسخه دسترسی حاصل نشد، آن را از کتاب کلیات آثار پارسی حکیم عمر خیام تألیف محمد عباسی نقل کردم که این قسمت، با کمی اختلاف با آنچه در متن کتاب آقای دکتر نصر آمده، در صفحات 404 و 405 آن، در ضمن رساله ای به نام سلسله الترتیب نقل شده است.-م.)

منبع: نصر، سید حسین؛ (1351) علم و تمدن در اسلام، ترجمه احمد آرام، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:23
فلسفه و عرفان

عرفان اسلامی در هند



نویسنده: علیرضا کرمانی




 

چکیده

مقاله پیش رو به دوره های سه گانه عرفان اسلامی و ظهور عارفان مسلمان در شبه قاره هند می پردازد. هر چند عرفان اسلامی در دوره نخست خود در سرزمین شبه قاره وجود داشت، اما استقرار آن در دوره دوم عرفان، یعنی پس از قرن ششم روی داد و در دوره سوم نیز به افول گرایید. در این مقاله چگونگی شکل گیری سلسله های عرفانی، به ویژه سهروردیه، چشتیه و قادریه در هند نیز بررسی شده است.

کلید واژه ها

عرفان اسلامی، شبه قاره هند، تصوف، دوره های عرفان، سلسله.

مقدمه

بررسی تاریخ و جغرافیای عرفان اسلامی و زمان و میزان نفوذ این عرفان در نقاط مختلف جغرافیایی، از حوزه های مطالعاتی در زمینه عرفان اسلامی است. این نوشتار به اجمال به بررسی این مطالب در منطقه بسیار مهم شبه قاره هند می پردازد و جریان نفوذ اسلام و عرفان اسلامی را از راه برخی سلسله های عرفانی در این منطقه به اختصار شرح می دهد. اما توجه به سه نکته پیش از آغاز بحث دارای اهمیت است:
نکته اول، در زمینه واژه عرفان و پیوند آن با واژه تصوف است که در آن چند نظریه مطرح است:
نظر اول، تصوف را بر عرفان عملی اطلاق می کند؛ نظر دوم تصوف را جنبه اجتماعی عرفان می داند و عرفان را بر جنبه علمی و فرهنگی اطلاق می کند؛ نظر سوم که ناظر به کاربرد واژه تصوف در قرون اخیر است، اما نظر چهارم که در این نوشتار هم مورد نظر است و در طول تاریخ علمی فراگیری بیشتری دارد و عالمان مغرب زمین هم در کاربرد این واژه ها بدان توجه دارند، ترادف این دو واژه است. البته این امر مورد توجه بوده است که چه بسا جاهلانی، در گذشته و حال، با انتساب خود به عرفان و تصوف و سوء استفاده از این واژه ها موجب بدنامی آنها شده اند.
نکته دوم: این که حتی وقتی بحث و پژوهش درباره عارفانی است که در جریان اصیل عرفان اسلامی حضور داشته اند. نظر حق آن است که نظریه علمی و یا رفتار سلوکی ایشان با روش تحقیقی مورد نقد و بررسی قرار گیرد و درستی و نادرستی نظریه و رفتار مورد کنکاش واقع شود. با این وصف معتقدیم که وقتی تصوف از سلسله ها- که برای سامان دهی به بعد تربیتی عرفان پدید آمد و حتی در راه یابی اسلام به سرزمین هایی، مانند هند نقش بسزایی داشت- به سمت فرقه گرایی و ایجاد شکاف در وحدت امت اسلام پیش رفت، اصلی انحرافی بنیان گذاری شد و از این رو، این جریان به مقتضای مبانی عقلی و شرعی امر درستی نیست. بنابراین، آنگاه که تصوف و یا هر جریان فکری دیگری به تفرقه گرایش یابد، باید آن را زمینه ساز دوری از مبانی دینی دانست و منتظر پیدایش انحراف در آن بود.
نکته سوم آن که، این نوشتار تنها به جنبه های تاریخی و جغرافیایی نفوذ عرفان و تصوف اسلامی پرداخته، و به بررسی نظریه های علمی یا رفتار سلوکی افراد مورد بحث اشاره ای نشده است؛ هر چند لازم است که دیدگاه های علمی رفتار سلوکی ایشان به صورت جداگانه به نقد و بررسی گذاشته شود تا میزان هم خوانی آن با عقل و شرع روشن شود.

ادوار عرفان اسلامی

عرفان، پیشینه پر دامنه ای در ژرفنای تاریخ بشر دارد. از هنگام پیدایش ساحتی باطنی در درون انسان، عرفان نیز مطرح بوده است، اما ظهور دین اسلام، زمینه حرکت پر شوری را در فضای عرفانی پدید آورد و فضایی آفرید که به کمک آموزه های آن، حقایق عرفانی روشنی و گسترش بسیاری یافت (1) و حتی در شاهکارهای شعر و ادب راه یافت. این آموزه های اسلام که به ساحت باطنی مربوط بودند، موجب شکل گیری عرفان در همان قرون نخستین گردید. از این رو، در قرون نخست اسلام، شاهد ظهور عارفانی هستیم- که بیشتر تحت تأثیر اسلام و نه عوامل بیرونی- اساس توجه خود را امور معنوی و باطنی قرار دادند.
چون بحث کنونی ما در زمینه عرفان اسلامی در هند است، باید نگاهی هر چند کوتاه به دوره های عرفان اسلامی داشته باشیم (2) تا با نشان دادن نمایی کلی از عرفان اسلامی، جایگاه آن در هند نمایان تر گردد و تا اندازه ای روشن شود که عرفان اسلامی در چه دوره ای در هند وجود داشته، در چه دوره ای در آن جا پا گرفته و در کدام دوره به خاموشی گراییده است و به طور کلی هر یک از عارفان هندی از چه سنت عرفانی بوده اند و به کدام مکتب و سلسله عرفانی تعلق داشته اند.
عرفان اسلامی با توجه به روندی که در طول زمان پیموده است به سه دوره کلی قابل تقسیم است:
دوره نخست: از آغاز عرفان تا پایان قرن پنجم که می توان آن را دوره شکل گیری و پیدایش عرفان اسلامی، تثبیت تحکیم و تدوین اولیه آن دانست. آموزه هایی، مثل سیر و سلوک، درجات قرب، عشق و فنا جایگاه مطلوب خود را در این دوره یافته اند. روند پیشرفت عرفان در این دوره سه مرحله دارد. مرحله جوانه ها، مرحله کمال و پختگی و سرانجام مرحله تکمیل و تنظیم. در قرن دوم با عارفانی همچون حسن بصری (22- 110) فضیل عیاض (م 187)، ابوهاشم صوفی، ابراهیم ادهم (م 166)، رابعه عدویه (م 180)، شقیق بلخی (م 194) و معروف کرخی (م 200) رو به رو هستیم که با استفاده از شریعت، تفسیر قرآن کریم، دست گیری امامان معصوم و شاگردان ایشان به شکل دادن عرفان اسلامی به معنای اصطلاحی آن- موفق شدند. در این میان معروف کرخی که سلسله های بسیاری همچون سهروردیه، خود را پیوسته به وی می دانند، پدر و مادری نصرانی یا صائبی داشته است؛ به دست علی بن موسی الرضا (ع) اسلام آورد و از موالیان آن حضرت و دربان حضرت بود. (3) از این رو، این سلسله ها خود را از طریق وی به امام رضا (ع) منسوب می دانند. همچنین حسن بصری- که به نظر نمی رسد بهره معنوی از حضرت علی برده باشد- چون معاصر حضرت بوده است، بسیاری از سلسله ها خود را از طریق وی به حضرت نسبت می دهند. (4)
از آغاز قرن سوم تا نیمه های قرن چهارم، مرحله کمال و پختگی و به معنای واقعی عصر طلایی دوره نخست است. این دوران با مشایخ بسیار بزرگی در مصر، بغداد، شام و خراسان، مانند ذوالنون مصری، بایزید بسطامی، جنید بغدادی، ابوسعید خراز، حلاج، ابن عطا آدمی، سهل تستری، حکیم ترمذی و حارث محابی همراه شد که هر یک تأثیری ژرف در رشد و پیشرفت عرفان اسلامی داشتند. در این مرحله، مشایخ عرفان به نگارش آثاری پرداختند؛ به گونه ای که عرفان این مرحله از جوشندگی و آفرینندگی ویژه ای برخوردار شد. این حرکت پر شتاب به میزان پر حجمی مبدل شد که چاره ای جز گردآوری و تنظیم نداشت که در مرحله سوم این دوره، مشایخی همچون قشیری، سلمی، ابوطالب مکی، هجویری و خواجه عبدالله انصاری این وظیفه را به دوش گرفتند و سخنان عارفان مرحله اول و دوم را گردآوری کردند. طبقات صوفیه سلمی، کشف المحجوب هجویری، قوت القلوب ابوطالب مکی و طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری از جمله کتاب هایی است که با این هدف نوشته شده اند. در این دوره عرفان عملی رشد مناسبی داشت اما عرفان ادبی و آموزه های عرفان نظری، هر چند به صورت پراکنده وجود داشت ولی اوج آن را باید در دوره دوم جست و جو کرد.
دوره دوم: این دوره از اوایل قرن ششم آغاز و تا قرن نهم ادامه می یابد. در این دوره، ابعاد پنهان عرفان دوره نخست، به سرعت رشد کردند و گسترش چشم گیری یافتند. در این دوره عرفان عملی رشد بیش تری پیدا کرد و عرفان نظری و ادبی که به صورتی خام و بدون انسجام اثباتی و ثبوتی در دوره نخست یافت می شد، در این دوره به کمال خود رسید و در نتیجه، آن فرقه ها نیز گسترش بسیاری یافتند. این دوره نیز به سه مرحله قابل تقسیم است. در مرحله نخست این دوره (500- 575) چهره های برجسته ای، مانند ابوحامد محمد غزالی (م 505)، احمد غزالی (م 520)، عین القضات همدانی (م 525)، خواجه یوسف همدانی (م 525)، خواجه یوسف همدانی (م 525)، سنایی غزنوی (م 545) احمد جام (م 536)، عبدالقادر گیلانی (م 561) و ابونجیب سهروردی (م 563) قرار دارند.
در این مرحله، عرفان ادبی به صورت رسمی با سنایی آغاز شد تا در قرن های بعد توسط مولوی، حافظ و دیگران به اوج برسد. هر چند اوج عرفان نظری در مرحله دوم است اما در این مرحله نیز هستی شناسی عرفانی توسط کسانی همچون محمد غزالی نمود یافت. از جهت فرقه ای نیز، شاهد ظهور عارفانی همچون عبدالقادر گیلانی- بنیان گذار طریقت قادریه- و ابونجیب سهروردی- که طریقت سهرودیه به وی و برادرزاده اش منسوب است- هستیم.
مرحله دوم (575- 700) با عارفان نامور و تأثیرگذاری، مانند عطار نیشابوری (م618)، مولوی (م672)، روزبهان بقلی (م606)، شهاب الدین سهروردی (م 632)، نجم الدین کبری (م 618)، محی الدین ابن عربی (م638)، قونوی (م672)، عراقی (م688) و ابن فارض (م632) عصر طلایی این دوره به شمار می رود. در این دوره عرفان ادبی با مولوی و عراقی و عرفان نظری با محی الدین و شاگردانش به اوج رسید؛ به گونه ای که دوره های بعدی عرفان بسیار متأثر از فرزانگان این مرحله است.
مرحله ی سوم (700- 900) این دوره را نیز- که بیش تر در شرح عرفان مرحله دوم گذشت- عارفانی مثل اوحدی مراغه ای (م 736)، علاءالدوله سمنانی (م736)، شاه نعمت الله ولی (م 834)، سید حیدر آملی (متوفای اواخر قرن هشتم) و جامی (م 898) تشکیل می دهند.
دوره سوم: این دوره نیز از اوایل قرن دهم آغاز گردید و تاکنون ادامه دارد. در دوره دوم، با کوشش عارفانی همچون سید حیدر آملی، عرفان به تشیع نزدیک شد و در دوره سوم با پیدایش ملاصدرا عرفان با فلسفه هم افق گردید.

نمای عرفان در هند

سوداگران دریانورد مسلمان که بین ساحل مالابار و سیلان بازرگانی می کردند، نخستین کسانی بودند که اسلام را به شبه قاره هند بردند. در این زمان، مسلمانان بیش تر علاقه مند بودند تا علوم و اطلاعات را از هندوستان گرد آورده و به کشورهای مرکزی اسلام منتقل کنند. آنها در قرن دوم هجری آثار بودا را به عربی ترجمه کردند؛ برای مثال، کتاب البد، بلوهر و بوذا سوف و رساله هایی در نجوم به نام سند هند سیدانتا، شوشرود شوسروتا و شیرک شاراکا، همچنین کتاب های داستانی چون کلیله و دمنه و سندباد را به عربی ترجمه کردند. (5)
اما جریان تصوف در هند بسیار زود آشکار شد. از مشایخ دوره نخست عرفان، عارفانی به هند رفت و آمد داشته اند. گویا این سفر هدف هایی، از جمله آگاهی از نوع عرفان موجود در هند و بحث با عالمان ادیان داشته است. چنانکه ابوعلی سندی- از قدیمی ترین عارفان هندی- در سال 161 با بایزید بسطامی دیداری داشته است. (6) در شرح شطحیات، شیخ روزبهان بقلی آورده است که وی از استادان بایزید است. بایزید گوید: «من از بوعلی علم فنا در توحید می آموختم و ابوعلی نزد من الحمد و قل هوالله». (7) در سال 293 عارف بزرگی همچون حلاج، از راه دریا به هند رفت و از راه خشکی بازگشت. وی از شهرهای ترکستان و شمال هند گذشت و با حکیمان و عارفان آن دیار به بحث پرداخت. (8) موج دوم فتوحات اسلامی که در سال 391 توسط غزنویان در هند انجام شد، عالمانی مثل بیرونی را به این کشور کشاند. (9) علی بن عثمان جلابی هجویری صاحب کشف المحجوب نیز از عارفان برجسته ای است که در روزگار غزنوی به اشاره مراد خود شیخ ابوالفضل محمدبن حسن ختّلی- از مریدان حصری (م 381) که مذهب جنید داشت- پس از سفری طولانی به همراه دیگر مرید شیخ- یعنی حسین زنجانی- به لاهور آمد و تا پایان عمر در آن جا زیست. (10)
اما به نظر می رسد عرفان اسلامی در دوره نخست عرفان، بیش تر در خراسان، شام و بغداد استقرار داشته است و هر چند عارفان مسلمانی در هندوستان این دوره، حضور داشته اند اما تا دوره دوم عرفان که از اوایل قرن ششم آغاز می شود، این دیار پذیرای استقرار کامل عرفان نبود و در قرون بعد با ظهور عارفان دوره دوم، عرفان اسلامی با گذشت زمان در این سرزمین مستقر گردید.
در این دوره، عرفان در هند بیشتر با مریدان عارفانی مانند عبدالقادر گیلانی و شهاب الدین سهروردی شکل می گیرد. در ادامه مباحث، به شکل گیری و استقرار سلسله های گوناگون در هندوستان می پردازیم.
عوامل چندی، به ویژه تاخت و تاز مغول در ایران در سال 618 و همچنین گرایش به خلوت گزینی عارفان، زمینه ساز مهاجرت هر چه بیشتر عارفان دوره دوم عرفان، به شبه قاره هند گردید. ایشان که شبه قاره را جای امنی برای مناسک عرفانی خود یافتند، به آنجا مهاجرت کردند؛ آرام آرام در قرن ششم و هفتم شاهد تثبیت کامل عرفان اسلامی از یک سو و ترکیب و تحکیم بیش تر سلسله های صوفیه از سوی دیگر هستیم. (11) از این رو، قرن ششم را می توان زمان تبلور سلسله ها و طریقه های نو پدید صوفیان در هند دانست.

سلسله های عرفان اسلامی در هند

ایجاد سلسله های فایده های بسیاری در بر داشت؛ به ویژه آن که تصوف را بر پایه ای استوار و سازمان یافته قرار می داد و در عین حال کوششی بود که با آن، تصوف برای عده ای از صوفیان معنا و اهمیت بیشتری پیدا کند. افزون بر آن، تشکیلات سلسله ای باعث می شد تا پیوند روحی بین صوفیان و یکی از مشایخ ایجاد گردد و آنها در برابر هجوم متشرعان احساس نیرومندی کنند.
عمومی ترین سلسله های شرق در ایران، خراسان و ماوراء النهر پا گرفت. از جمله این سلسله ها که دامنه آن تا هند کشیده شد. می توان از قادریه، سهروردیه، کبرویه، چشتیه، و... نام برد. در این جا به طور مختصر به مهم ترین سلسله های هند اشاره می شود و تا حد امکان و تا آنجا که در متون مرجع آمده است، از عارفان ناموری که در این سلسله مطرح اند، نام می بریم و خواننده را برای آگاهی بیشتر به منابع پیش گفته ارجاع می دهیم.

کبرویه

سلسله کبرویه به ابوالجناب احمدبن عمر خیومی (خیوقی) نامور به نجم الدین کبری (م618) منسوب است. خیوق را قریه ای از قریه های خوارزم دانسته اند. (12) نجم الدین کبری چند سالی پس از وفات شیخ احمد جام و چنان که از روایت علاء الدوله سمنانی در رساله فضل الطریقه بر می آید، ظاهراً در سال 540 متولد شد. وی از خانواده ای اهل علم بود در جوانی به علم حدیث علاقه داشت. و در تحصیل آن سفرها کرد.(13) وی به نیشابور، همدان، اصفهان، تبریز، مکه و اسکندریه رسید و نزد استادانی چون ابوالمعالی فراوی (م587) و ابوطاهر سلفی (م576) سماع حدیث کرد. در اسکندریه و در عالم خواب، حضرت رسول (ص) را دید که کنیه ابوالجنّاب را به وی اعطا کرد. وی جناب را کنایه از اجتناب از دنیا تعبیر کرد و به زهد و گوشه گیری روی آورد. (14) درباره ملقب شدن وی به کبری، گروهی برآنند که چون وی در مناظره و غلبه بر اقران چیره دست بود، او را طامه کبری می نامیدند و لفظ طامه را به واسطه غلبه این لقب بر وی حذف کرده اند. وی خرقه از شیخ اسماعیل قصری دارد و با شیخ عمار بن یاسر اندلسی و شیخ روزبهان فارسی کبیر مصری نیز همنشین بوده است و این هر سه از مریدان ابونجیب عبدالقاهر سهروردی هستند و پیش تر گذشت که سهروردی نیز به شیخ احمد غزالی متصل است. (15) نجم الدین کبری در واقعه تاتار در سال 618 کشته شد.
جانشینان شیخ کبری طریقت او را در اطراف گسترش دادند؛ به ویژه سیف الله باخرزی در بخارا، رضی الدین لالا در خراسان و سعدالدین حموی در خراسان و شام. (16)
علاء الدوله سمنانی نیز یکی از عارفان طریقت کبروی است که نقش مهمی در گسترش این طریقت در ایران و هند داشت. وی از طریق نورالدین عبدالرحمن کسرقی اسفراینی (م695) و شیخ احمد جورفانی (م669) خرقه خود را به شیخ رضی الدین علی لالا- از مریدان شیخ کبری- می رسانید.
وی از بزرگان و امیران سمنان بود که در دستگاه مغول خدمت می کرد. او در سال 683، در سن بیست و چهار سالگی، آن گاه که در میدان نبرد به اظهار شجاعت و جلادت خویش سرگرم بود، در قلب خویش حالتی روحانی به شکل یک نور مجهول احساس کرد که وی را دگرگون ساخت. (17) و کم کم او را به زهد و گوشه نشینی واداشت؛ آن چنان که یکی از مشایخ کبروی گردید.
در بین مشایخ کبرویه پس از شیخ علاء الدوله، شگفت ترین صوفی که از لحاظ ادب صوفیه نیز جایگاه چشم گیری دارد، امیرسید علی همدانی (18) است که پیروان وی بیش تر همدانیه خوانده می شوند. میرسید علی همدانی سلسله کبرویه را در ربع پایانی قرن هشتم در کشمیر پایه گذاری کرد. وی در دوازدهم رجب 714در همدان به دنیا آمد. (19) پدرش سید شهاب الدین نام داشت. او هم از جانب پدر و هم از جانب مادرش بی بی فاطمه، نسبت به علی (ع) می رسانده است. (20) وی پس از تحصیل علوم ادبی و دینی به دست شیخ شرف الدین محمود ادرکانی اسفراینی- از مریدان شیخ علاء الدوله سمنانی- قدم در طریقه کبرویه نهاد. بعدها ظاهراً به اشارت مزدقانی به تقی الدین علی دوستی- یکی دیگر از جانشینان و شاگردان علاء الدوله- پیوست. چون دوباره نزد شیخ محمود مزدقانی بازگشت، شیخ وی را جهت دست یابی به کمال و دریافت همنشینی مشایخ به سیر و سیاحت اشارت کرد و بیش از سی نفر از عالمان و مشایخ عصر نیز فتوا دادند که سید با هدف تبلیغ و ارشاد غربای دیار به سفر برود. از آن پس بیش تر فعالیت های سید به مسافرت در بلاد ترکستان و هند و نشر طریقت و تعلیم شریعت گذشت. وی سه بار به کشمیر سفر کرد و در سفر سوم پس از اقامتی سه ساله در کشمیر به قصد گزاردن حج از آنجا بیرون آمد ولی در راه بیمار شد و در ششم ذی الحجه سال 786 بعد از اقامتی موقت در پکهلی- نزدیک کونر- از دنیا رفت. جنازه اش را به ختلان که امروزه در کشور تاجیکستان قرار دارد انتقال داده و در همان جا دفن کردند. (21)

قادریه

سلسله قادریه از کهن ترین سلسله های طریقت است که به شیخ عبدالقادر گیلانی (470- 561) منسوب است. این سلسله در تمام سرزمین های اسلامی به خدمت و محبت شهرت دارد. شیخ عبدالقادر در هجده سالگی و در سال 488 به بغداد هجرت کرد و فقه و حدیث و علوم دینی را فرا گرفت. وی پس از تکمیل علوم ظاهر به فراگیری مقامات باطن پرداخت و به ریاضت سرگرم شد و سرانجام به دست شیخ ابوسعید المبارک بن علی مخزومی خرقه پوشید. (22) شیخ همانند ابوسعید ابوالخیر بر آن بود که صوفی حقیقی کسی است که به امور دنیوی نیز بپردازد و الگوی دیگران باشد. افسانه های مربوط به شیخ عبدالقادر و این باور که وی در میان اولیاءالله مقامی برتر دارد، نقش مهمی در گسترش سلسله قادریه داشت. گویند چهل و نه فرزند داشت که از آن میان یازده پسرش طریقت او را در سراسر بلاد اسلامی گستردند. وی به سال 561 درگذشت و آرامگاه او در بغداد هنوز تحت تولی شیخ قادریه، از اخلاف اوست. (23)
در روزگار جدید این طریقه فراگیرترین طریقه در شبه قاره هند است. (24) طریقه قادریه در هند نخست توسط محمد غوث در قرن نهم معمول گردید. از سرشناس ترین چهره های این فرقه در قرن دهم شیخ داود و شیخ محمدحسن (م 944) بودند. این فرقه در قرن یازدهم با محمد میر (957- 1045) که به میان میر مشهور است، اهمیت بسیاری پیدا کرد. ملاشاه و علامه محب الله الله آبادی از سرشناسان قرن دوازدهم این فرقه هستند که همگی در بحث و حدت وجود تحت تأثیر ابن عربی بودند.

سهروردیه

سلسله سهروردیه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی و بیش تر به پسر برادرش شیخ شهاب الدین سهروردی منسوب است. شیخ ضیاء الدین از نام دارترین مریدان احمد غزالی است.
در اوایل قرن هفتم هجری شماری از مریدان شیخ شهاب الدین سهروردی، به ویژه شیخ بهاء الدین زکریا، شیخ جلال الدین تبریزی، سید نورالله مبارک غزنوی و مولانا مجدالدین حاجی به سرزمین هند رسیدند. از این میان شیخ بهاءالدین تبریزی به ترتیب پایه گذار سلسله سهروردیه در مولتان و بنگال به شمار می روند. (25)
شیخ جلال الدین تبریزی و پدرش از مریدان شیخ ابوسعید تبریزی بودند اما پس از وفات وی به حلقه ارادت شیخ شهاب الدین در بغداد پیوستند. وی هفت سال مشتاقانه به مراد خود خدمت کرد. سپس به همراه بهاء الدین زکریا از بغداد به قصد هندوستان حرکت کردند و گویا شیخ جلال الدین به شهر بنگال رفت و در سال 642 همان جا رخ در نقاب خاک کشید. سلسله وی هنوز هم در منطقه بنگال وجود دارد و شماری از چهره های عرفانی و سیاسی را در بین مسلمانان بنگالی پدید آورده است. (26)
اما تأثیر بیشتر فرقه سهروردیه بر جهات دینی مسلمانان، از سوی شیخ بهاء الدین زکریا- از معاصران فردید الدین گنج شکر- بود. بهاء الدین در حدود سال 578 در کوت کرور نزدیک مولتان به دنیا آمد. برای تحصیل به خراسان، بخارا و مدینه رفت و سپس در بغداد به حلقه ارادت شیخ شهاب الدین سهروردی درآمد و در مدت هفده روز تعلم، شیخ او را جانشین خود کرد. شیخ بهاء الدین پس از ترک بغداد، از راه نیشابور به مولتان رفت. آوازه علم و فضل وی باعث شد که شخصیت وی به سرعت اهمیت زیادی یابد و محفل او مجلسی برای بازرگانان و رجال سیاسی گردد. پس از آنکه شمس الدین ایلتوتمش، مولتان و سند را به سلطنت دهلی افزود، به شیخ بهاءالدین عنوان شیخ الاسلامی داد. روابط شیخ بهاءالدین با خواجه قطب الدین بختیار کاکی و بابافرید چشتی بسیار دوستانه بود. آنها ولایات تحت نفوذ را بین خود تقسیم کرده بودند تا زمینه هرگونه سوء برداشتی برچیده شود. شیخ بهاء الدین در هفتم صفر 661 از دنیا رفت. جامی درباره وی می گوید:
وی تحصیل علوم ظاهری و تکمیل آن کرده بوده است. بعد از آن که مدت پانزده سال به درس و افاده علوم مشغول بوده هر روز هفتاد تن از علما و فضلا از وی استفاده می کردند. عزیمت حج کرد و در وقت مراجعت از حج به بغداد رسیده در خانقاه شیخ شهاب الدین سهروردی نزول کرد و مرید وی شد و این همه منزلت و کمال از آن آستانه یافت. او شیخ فخرالدین عراقی و امیر حسینی است و بعد از وی قائم مقام وی در مسند ارشاد فرزند وی شیخ صدرالدین بوده است. (27)
از نام دارترین مریدان شیخ بهاءالدین زکریا، شیخ فخرالدین ابراهیم معروف به عراقی است. چنین به نظر می رسد که اگر این شاعر و عاشق معروف طی بیست و پنج سال در کنار بهاءالدین نبود، چهره بهاءالدین به این خوبی شناخته نمی شد. (28) جامی در توصیف وی و اینکه چگونه به ارادت شیخ درآمد، چنین می گوید:
وی صاحب کتاب لمعات است و دیوان شعر وی مشعور است. از نواحی همدان است و در صغر سن حفظ قرآن کرده بود و به غایت خوش می خواند؛ چنانکه همه اهل همدان شیفته آواز وی بودند و بعد از آن به تحصیل علوم اشتغال نموده، چنانکه گویند در سن هفده سالگی در بعضی مدارس مشهوره همدان مشغول بوده. روزی جمعی از قلندران به همدان رسیدند و با ایشان پسری صاحب جمال بوده و بر وی مشرب عشق غالب بود. چون آن پسر را دید گرفتار شد. مادام که در همدان بودند با ایشان بود. چون از همدان سفر کردند و چند روز برآمد بی طاقت شد. در عقب ایشان برفت. چون بر ایشان رسید به رنگ ایشان در آمد و همراه ایشان به هندوستان افتاد و در شهر ملتان به صحبت شیخ بهاءالدین زکریا رسید. گویند که چون شیخ وی را در خلوت نشاند و از چله وی ده روزی گذشت، وی را وجدی رسید و حالی بر وی مستولی شد، این غزل را گفت:

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند

و آن را به آواز بلند می خواند و می گریست. چون اهل خانقاه آن حال را دیدند، آن را خلاف طریقه شیخ دانستند. چه طریقه ایشان در خلوت جز اشتغال به ذکر یا مراقبه امری دیگر نمی باشد. آن را بر سبیل انکار به سمع شیخ رساندند. شیخ فرمود که شما را از این ها منع است و او را منع نیست. (29)
شیخ بهاءالدین چنان تحت تأثیر مرید خود قرار گرفت که خرقه تن خویش را به او پوشاند و دخترش را نیز به نکاح وی درآورد و پس از وفات، وی را خلیفه خود کرد. (30) اما پس از مرگ استاد مورد حسادت گروهی از مریدان قرار گرفت و به سال 661 ناچار به ترک مولتان گردید و بعد از سفر به مکه و مدینه عازم قونیه شد و به صحبت شیخ صدرالدین قونوی رسید و در درس فصوص وی شرکت جست. (31) وی لمعات را در شرح عرفان ابن عربی تصنیف کرد و پیش از مرگ، نسخه ای از آن را با هدف انتشار آرای ابن عربی در هند، برای شیخ صدرالدین عارف فرستاد. وی در هشتم ذیقعده سال 688 از دنیا رفت. آرامگاه وی در پشت مرقد شیخ محی الدین بن عربی در صالحیه دمشق است.
مریدان شیخ شهاب الدین سهروردی هر یک در جای خود دارای اهمیت اند اما ادامه سلسله سهروردیه در طول تاریخ از طریق جانشینان بهاءالدین انجام شد. وی فرزند خود صدرالدین را خلیفه خویش کرد. مطابق قول عبدالحق، یکی از مریدان شیخ صدرالدین به نام خواجه ضیاءالدین، «ملفوظات» مرشد خود را گرد آورد وآن را کنوزالفواید نامید که امروز اثری از آن در دست نیست.
شیخ صدرالدین در بیست و سوم ذی الحجه سال 684 درگذشت.
پس از شیخ صدرالدین فرزندش شیخ رکن الدین ابوالفتح خلیفه وی شد. وی محبت و احترام زیادی برای شیخ نظام الدین اولیا قائل بود. (32) وی در سال 735 وفات یافت.
از مریدان با ذوق شیخ رکن الدین، امیر حسین نام داشت. زادگاه وی غزیو یا گزیو در غور بود. وی در همان جا کسب علم کرد. سپس به مولتان رفت و به ارادت شیخ درآمد. جامی درباره وی می گوید:
نام وی حسین بن عالم بن ابی الحسین است. در اصل کزیو است که دیهی است در نواحی غور. عالم بوده به علوم ظاهری و باطنی و از کتاب وی کنزالرموز، چنان متبادر می شود که وی مرید شیخ بهاءالدین زکریاست بی واسطه و مشهور میان مردم نیز چنین است، اما در بعضی کتب نوشته چنین یافتم که وی مرید شیخ رکن الدین ابوالفتح است. (33)
بنا به قولی برادر زاده شیخ رکن الدین، شیخ اسماعیل صاحب سجاده وی شد اما ابن بطوطه می گوید شیخ رکن الدین، نوه اش شیخ هود را به جانشینی برگزید. پس از مدتی امیر سند، شیخ هود را متهم کرد که درآمد خانقاه را در راه خواسته های خویش صرف می کند؛ از این رو، به دستور سلطان کلیه اموال از وی ستانده شد و چون شیخ هود قصد داشت به ماوراء النهر بگریزد به دستور سلطان گردن زده شد و این امر پایان رونق خانقاه بهاءالدین زکریا در مولتان بود. البته سلسله سهروردیه در جاهای دیگری به رشد خود ادامه داد؛ (34) از جمله در شهر اوچ که این طریقه توسط جلال الدین سرخ بخاری- معروف به مخدوم جهانیان- پایه گذاری شد. (35)

چشتیه

اکنون چشت روستای کوچکی بر کرانه هریرود، در چند صد کیلومتری شرق هرات است. این شهر بعد از پذیرش اسلام در کنار شهر هرات و جام، از کانون های مهم رشد تصوف به شمار می رفت. برخی از صوفیان چشتیه، خرقه خود را به حسن بصری می رسانند. (36) از جمله مهاجران اهل تصوف به چشت، شیخ ابواسحاق بود که احتمالاً پیش از سال 260 به این شهر رسیده است.
جامی می گوید:
بسیار بزرگ بوده است و قبر وی در عکه است از بلاد شام. از اصحاب شیخ علوی دینوری است، و وی از اصحاب شیخ هبیره بصری، و وی از اصحاب حذیفه و مرعشی، و وی از اصحاب ابراهیم ادهم قدس الله اسرارهم. (37)
وی به سال 329 درگذشت و خواجه ابواحمد چشتی را خلیفه خود کرد. خواجه ابواحمدابدال فرزند پسر سلطان فرسنافه بود که به گفته جامی در نفحات تحت تعلیم شیخ ابواسحاق شامی درآمد. (38) با وفات وی در سال 355 فرزندش ابومحمد جانشین وی شد و بعد از وی نیز خواهرزاده اش خواجه یوسف به مقام وی رسید. پس از مرگ وی به سال 459 فرزندش خواجه مودود چشتی بر جای او نشست. وی نیز به سال 577 بعد از آن که پسرش خواجه احمد را جانشین خود کرد درگذشت. (39) مرگ مریدان خواجه مودود نشانه به پایان رسیدن اوج معنوی تصوف در چشت بود. (40) پس از آن تصوف چشتیان به هند منتقل شد. پایه گذار چشتیه در هند خواجه معین الدین چشتی است. وی ظاهراً در سال 536 در ولایت سیستان زاده و در خراسان بزرگ شد.
سال ها در سمرقند و بخارا گذراند و علم ظاهر آموخت و از آن جا به هرون از نواحی نیشابور رفت و دو سال و نیم در خدمت شیخ عثمان هرونی ریاضت کشید و سخت مورد توجه شیخ واقع شد و به وی خرقه خلافت بخشید. خواجه عثمان هرونی نیز از حاجی شریف زندنی و وی از شیخ الاسلام قطب الدین مودود چشتی خرقه دارد. (41) خواجه معین الدین با شیخ ابونجیب سهروردی مصاحبت داشت و با شیخ نجم الدین کبری، شیخ عبدالقادر گیلانی، اوحدالدین کرمانی و شهاب الدین سهروردی عارف دیدارهایی داشته است. وی با سفر به بغداد، همدان، هرات و لاهور، سرانجام در سال 589 به دهلی وارد شد و سپس هنگامی که پادشاهان دهلی اجمیر را فتح کردند، در این شهر سکنا گزید. (42) از مهم ترین دلایل وی در انجام این سفرها، شهرت گریزی بود. محل استقرار وی به زودی به هسته مرکزی اسلام بدل شد. سلسله چشتیان به سرعت در هند گسترش یافت و شمار انبوهی از غیر مسلمانان عمدتاً به خاطر فعالیت های اولیای چشتیه به اسلام گرویدند. خواجه در ششم رجب سال 633 در سن نود و هفت سالگی در اجمیر درگذشت.
گسترش این سلسله در دهلی توسط خواجه قطب الدین بختیار کاکی و در ناگور توسط حمید الدین ناگوری- دو تن از مریدان معین الدین- انجام شد. خواجه قطب الدین، معین الدین چشتی را در بغداد دیدار کرد و شیفته وی شد و همراه وی به هندوستان آمد. (43) خواجه نیز در همان سال وفات معین الدین درگذشت. آرامگاه او هنوز هم مورد احترام و زیارت مردم است. (44) شیخ حمید الدین ناگوری نیز که از مریدان خواجه معین الدین بود، پس از سال 588 به دنیا آمد و در بیست و نهم ربیع الثانی 673 وفات یافت و در ناگور به خاک سپرده شد. (45)
شیخ بدرالدین مرید و خلیفه خواجه در دهلی به جهت داشتن ارتباطات سیاسی، موجب شد تا از میزان رشد چشتیه در دهلی کاسته شود اما چشتیه به دست شیخ فرید الدین گنج شکر- معروف به بابافرید- از مریدان خواجه قطب الدین در پنجاب، کنار رودخانه سوتلج به تمام و کمال رسید. (46)
نیاکان شیخ فرید الدین اهل کابل بودند اما در نیمه قرن ششم به پنجاب کوچیدند. در هجده سالگی به حلقه ارادت قطب الدین بختیار کاکی درآمد. (47) وی سخت گیری های بسیاری بر خود روا می داشت؛ به گونه ای که در یک چله معکوس به اذن خواجه، چهل روز را به طور معکوس در یک چاه و در حالت روزه گذراند. با هدف شهرت گریزی عازم هانسی و سپس اجودهن شد و تاهنگام مرگ، یعنی سال 664، در همان جا زیست. از وی پنج پسر و سه دختر به جای ماند که چشتیان پسر سوم وی، یعنی بدرالدین را به خلیفگی چشتیان پذیرفتند. (48)
بدرالدین اسحاق داماد فریدالدین و شیخ جمال الدین هانسوی، از جمله مریدان بابافرید بودند. اما بلند آوازه ترین مریدان وی شیخ نظام الدین، معروف به نظام الدین اولیاست. زادگاه وی بدایون در شرق دهلی بود. وی در سال 633 به دنیا آمد و در سال 656 به اجودهن (پنجاب) رفت.
بعد از تحصیل علوم دینی و تکمیل آن، شبی در جامع دهلی به سر می برد. چون وقت سحر مؤذن به مناره برآمد این آیه را برخواند: «الم یان للّذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله».
چون آن را بشنید حال بر وی متغیر شد و از هر جانبی بر وی انوار ظاهر شد. چون بامداد شد بی زاد و راحله روی به دریافت ملازمت و خدمت شیخ فریدالدین شکر گنج نهاد و آن جا مرید گشت و به مرتبه کمال رسید. (49)
وی شیخ فریدالدین را تنها چند سال پیش از مرگش دیدار کرد و به حلقه ارادت وی درآمد و در سال 725 در گذشت. (50)
امیر خسرو دهلوی (652- 726)، از مریدان نظام الدین اولیا بود. «لقب وی یمین الدین بود. پدر وی از امرای قبیله لاچین بوده است که از ترکان نواحی بلخ اند. وی بعد از وفات سلطان مبارک شاه خلجی به خدمت و ملازمت شیخ نظام الدین اولیا پیوست و ریاضات و مجاهدات پیش گرفت. (51)
وی گرچه خلیفه نظام الدین اولیا نبود اما بسیاری از صوفیه خود را از طریق وی با شیخ مرتبط می دانند. (52) وی بهترین شاعر دوران نخستین اسلامی در هند است که در رشته های مختلفی چیره دست بود. و به سرودن اشعار حماسی- غنائی و داستان های تاریخی منظوم پرداخت. وی به لقب هایی مانند بلبل هندوستان و ترک خداوند ستوده می شد.
رشته معنوی این سلسله، از نظام الدین اولیا به چراغ دهلی (م757) و پس از وی به محمد گیسودراز (م826) می رسد. گیسودراز نویسنده ای پربار بود. وی کتاب معراج العاشقین را درباره پیامبر اسلام(ص) نگاشت و شرحی نیز بر فصوص الحکم ابن عربی و آداب المریدین سهروردی نوشته است. در اثر کوشش های وی بود که متصوفه هند با عرفان مبتنی بر عشق عین القضات همدانی و کار اصلی ابن عربی آشنا شدند. (53)
فرقه چشتیه در طول قرن های پیاپی به عنوان با نفوذترین سلسله شبه قاره بر جای ماند اما هرگز از مرزهای آن فراتر نرفت.
فرقه چشتیه و سهروردیه که از نظر تاریخی هم زمان هستند، در گسترش دین اسلام در شبه قاره هند بسیار مؤثر بوده اند اما در طریقت تفاوت هایی نیز داشته اند. برای مثال، سهروردیه اگر چه عارفان متعصبی بودند اما معتقد بودند که در پیوند با ارباب قدرت می توان در راه صلاح عامه بهتر کار کرد و از این رو، برخلاف چشتیه با حکمرانان وقت رابطه نزدیکی داشتند. به همین جهت همواره هدایای بسیاری از بازرگانان و اصناف به دست آنها می رسید و چون به فکر آینده بودند مال و مکنت می اندوختند. در خانقاه شیخ بهاءالدین زکریا غذا فراوانی یافت می شد ولی تنها از خواص پذیرایی به عمل می آمد؛ در حالی که صوفیان چشت از جمله قطب الدین بختیار کاکی و بابافرید گنج شکر، گاهی برای سیر کردن خود و مریدان وسایل کافی نداشتند و چندان علاقه ای نیز به مال و ثروت نشان نمی دادند. از سویی برخلاف سهروردیه، در جماعت خانه های چشتیه به روی همگان باز بود و ورود به آن ها برای جوگیان و قلندران و دیگر مردم به آسانی امکان پذیر بود.
صوفیان چشت بیشتر ترجیح می دادند برای عبادت و ریاضت، دور از اجتماع مردم، گوشه ای اختیار کنند؛ در حالی که سهروردیه علاقه زیادی به سفر و زندگی اجتماعی داشتند. سماع نیز در میان چشتیان اهمیت زیادی داشت و از عبادت های ایشان به شمار می رفت؛ در حالی که سهروردیان جز در مواردی چند سماع را مطاق با دین و شریعت نمی دانستند. (54)

فردوسیه و شطاریه

سلسله فردوسیه یکی از شاخه های جدا شده از سهروردیه است که توسط سیف الدین باخرزی، از مریدان بزرگ شیخ نجم الدین کبری در آسیای مرکزی بنیان نهاده شد. مرید وی خواجه بدرالدین سمرقندی بنیان گذار این سلسله در هند بود که خود به اشارت شیخ برای اقامت همیشگی به دهلی رفت. وی پس از مهاجرت خواجه قطب الدین بختیار کاکی به دهلی، در این شهر اقامت گزید اما نتوانست جای پای محکمی در دهلی به دست آورد تا اینکه اخلاف وی بعدها و در پایان قرن هشتم توانستند پایگاه این سلسله را در شهر بهار تثبیت کنند. این امر به دست احمد بن یحیی مانری (م733) انجام شد. (55)
منشأ شطاریه با یزید بسطامی می دانند. شطاریه در هند توسط شیخ عبدالله (م890) معمول گردید. وی به تنعم گرایش نشان می داد. پیروان وی لباس متحدالشکلی که تجویز شده بود می پوشیدند و با خود بیرق هایی حمل می کردند. نماینده عمده این سلسله که محدود به مناطق هند و انزوی است، محمد غوث قوالیوری (م971) است (56) که ریاضت کشیدن و تنعم را با یکدیگر جمع کرد و با ظهیر الدین بابر، همایون و اکبر – یکی پس از دیگری- ارتباط برقرار نمود. اکبرشاه پس از وفات وی آرامگاه باشکوهی بر مزار وی بنا کرد. وی مؤلف کتاب الجواهر الخمسه، درباره آداب و سلوک تصوف بوده است. از دیگر اعضای فرقه شطاریه، محمد غوثی (م1043) است که کار پرحجمی درباره مشایخ هند و مسلمان، به ویژه گجراتی (شامل زندگی نامه 570 نفر از صوفیان) انجام داده است. (57)

نقشبندیه

این سلسله به نام بهاءالدین نقشبند است. وی در محرم سال 717 هجری به دنیا آمد. (58) گویند نقشبند قریه ای در یک فرسنگی بخارا است و چون شیخ بهاءالدین از آن قریه بود، بدین نام موسوم شده است. برخی نیز برآنند که این طریقه را به این دلیل نقشبندیه گویند که شیخ بهاءالدین از کثرت ذکر به مرتبه ای رسید که ذکر تهلیل در قلب وی نقش بست، از این رو مشهور به نقشبندی گردید. چنانکه برخی از بزرگان ایشان به این امر اشاره کرده اند: (59)

ای برادر در طریق نقشبند
ذکر حق را در دل خود نقش بند

وی دودمان خود را به یوسف همدانی (م535) می رسانید. (60) پیوند معنوی همدانی نیز به شیخ حسن خرقانی و بایزید بسطامی می رسید؛ (61) به گونه ای که این دو تن در سلسله پیش گفته مورد احترام بسیار بودند. (62) گفته اند که خرقه این سلسله از طریق بایزید به ابوبکر- نخستین خلیفه راشدین- می رسد که البته در این باره تردید وجود دارد. (63) شیخ بهاءالدین در سال 791 درگذشت. (64) اگر چه این سلسله از آسیای مرکزی پدید آمد و در قرن های یازده و دوازده هجری توانست نقش مهمی در سیاست آسیای مرکزی بازی کند، اما این سلسله در هند به دلیل قابلیت فکری و سلوک خاصی که داشت، تأثیر بسیاری بر دنیای اسلام گذاشت و در نتیجه، از برجسته ترین سلسله های صوفیه هند به شمار می رود. (65) نقشبندیه در هندوستان کمی قبل از سال 1008، یعنی نزدیک به پایان دوره حکومت اکبر شاه، جای پای محکمی یافت (66) و چه بسا پشتیبانی بابر، جد اکبرشاه در استقرار این سلسله در زمان اکبر بی تأثیر نبوده است. (67) در زمان حکومت اکبر، آموزگاری ملایم اما الهام بخش به نام خواجه باقی بالله، شماری از مریدان را که به یک زندگی عرفانی مقید به احکام شرع علاقه نشان می دادند، به گرد خود جمع، و با کوشش های خود این طریقه را در هند پایه گذاری کرد. (68) احمد فروغی سرهندی (972- 1036) از شاگردان باقی بالله بود که نقش فراوانی در حیات دینی و تا اندازه ای سیاسی هند بازی کرد. وی به سبب انتساب به عمربن خطاب خود را فاروقی می خوانده است. وی در روزگار خود گذشته از تصوف، در علوم شریعت نیز سرسختی و چیرگی فوق العاده داشت. او را به سبب کوشش های بسیار در احیای شریعت و سنت ها، مجدد الف ثانی خوانده اند. وی پیش از انتساب به طریقه نقشبندی، چندی نیز با طریقه سهروردی، چشتیه و حتی قادریه و شطاریه مربوط بود. (69) مهم ترین اعتقاد این فرقه، وحدت شهود بود و احمد سرهندی بیش تر به عنوان مجدد حکمت الهی کلاسیک وحدت شهود در مقابل تفکر وحدت وجود نیز مطرح شده است. (70) وی با حمله شدید به توحید مبتنی بر وحدت وجود ابن عربی بر مسیر عرفان در هند مسلمان تأثیر نهاد و با فاصله گرفتن از توحید وحدت وجود ابن عربی بر مسیر عرفان در هند مسلمان تأثیر نهاد و با فاصله گرفتن از توحید وحدت وجودی، میان تصوف و کلام اتحادی صمیمانه پدید آورد. (71) از دیگر شخصیت های برجسته صوفیان نقشبندیه، مظهر جان جانان (1111- 1195) بود. طریقه نقشبندیه که در زمان سرهندی ضد هندو بود، در روزگار جان جانان از خود سعه صدر و تحمل نشان داد. اما چون عرفان هندو و در برابر ایمان اسلامی مبهم و ناشناخته بود، از سوی وی ناقص و نارسا به شمار می آمد. او و خلیفه اش- غلامعلی- در خارج مریدانی، مثل خالد کردی یافتند که این طریقه را در قلمرو عثمانی رایج کرد. این فرقه مدتی در قرن سیزدهم از رونق افتاد اما در سال های اخیر در پنجاب و کشمیر دیگر بار احیا شده است. (72)

نعمه اللهیه

بنیان گذار این سلسله، سید نورالدین نعمت الله- معروف به شاه نعمت الله ولی- است. وی به سال 730 در شهر حلب سوریه به دنیا آمد. احوال آغازین زندگی سید نعمت الله چندان روشن نیست اما از مجموع روایات درباره زندگی وی چنین برمی آید که از کودکی به حفظ قرآن و آموختن حدیث علاقه داشت. در حدود بیست و چهار سالگی احتمالاً در سال 756 به حلقه ارادت شیخ عبدالله یافعی (م767)- صوفی و محدث معروف و مؤلف کتاب مرآه الجنان- پیوست و یازده سال نزد یافعی شاگردی کرد. پس از وفات یافعی سیاحت کرد و در مصر به ریاضت پرداخت و به شام و عراق و آذربایجان رسید. چندی در ترکستان، سمرقند و هرات به تربیت مریدان پرداخت و سرانجام به خواست مریدان به کرمان رفت و باغ و مدرسه و خانقاه بنا کرد و به تربیت مریدان، تعلیم و تألیف سرگرم شد. وی به سال 834در ماهان، در حالی که بیش از صد سال داشت، درگذشت. (73)
پس از وفات سید، پسرش شاه خلیل الله که در آن هنگام پنجاه و نه ساله بود، جانشین پدر شد اما فراوانی مریدان و ارتباط با سلطان بهمنی دکن که همانند پدرش برای وی نیز هدایا و نذورات می فرستاد، وی را در نظر شاهرخ در مغلان قدرت جویی قرار داد. شاه خلیل الله برای رهایی از سوء ظن شاهرخ، بقعه ماهان را به فرزند خویش، میرشاه شمس الدین سپرد و خود با دو فرزند دیگرش به نام های محب الدین حبیب الله و حبیب الله محب الله به دکن رفت و در آن جا مورد تکریم سلطان بهمنی دکن قرار گرفت و پس از مرگ او بعقه وی در دکن، کانون فرقه نعمت اللهی شد.
بنابراین دستگاه ارشاد شاه نعمت الله ولی بعد از وی به زودی در جست و جوی محیطی امن تر به هند و دکن منتقل شد. این سرزمین عرفان خیز، طریقه نعمت اللهی را حفظ و آماده کرد تا در عهد زندیه و قاجاریه دوباره به ایران باز گردد. (74)

نتیجه گیری

در این مقاله کوشش شد در ضمن بیان ادوار سه گانه سیر عرفان، ویژگی های اساسی هر یک از این دوره ها و عارفان نام آور آن را به طور خلاصه بیان کنیم. گفته شد که عرفان اسلامی، هر چند در دوره نخست آن در هند وجود داشت اما استقرار عرفان همراه با کارکردهای اجتماعی و فرقه ای در دوره دوم پدید آمد. هدف ما در این نوشتار آن بود که زمان ظهور این فرقه ها را در هند برجسته کنیم و از بنیان گذاران و تثبیت کنندگان این سلسله ها در همان دوره دوم- یعنی دوره اوج و استقرار عرفان اسلامی در هند- سخن بگوییم اما اینکه هر یک از این سلسله چه سیری داشتند و سرانجام آن ها چه شد و یا وضعیت کنونی ایشان چگونه است، کاری بیرون از این مقاله است. چنین پژوهش مفصلی، نیازمند بررسی جداگانه یک یک این فرقه ها با استفاده از منابعی که هنوز بیشتر آنها در کتابخانه های شخصی هند ناشناخته باقی مانده اند، می باشد.

پی نوشت ها :

1. صائن الدین ابن ترکه، تمهید القواعد، ص65.
2. این دوره ها به صورت کاملی و مبسوطی در مجموعه درس های تاریخ عرفان استاد یزدان پناه آمده است. در این مقاله چینش و تنظیم این دوره ها از ایشان نقل شده است.
3. ابوعبدالرحمن سلمی، طبقات صوفیه، ص82، قشیری، الرساله الفشریه، ص41.
4. قاسم غنی، تاریخ تصوف در اسلام، ص462؛ مطهری، خدمات متقابل، ص645.
5. تاراچند، تأثیر اسلام در فرهنگ هند، ص107.
6. ابونصر سراج، اللمع فی التصوف، ص177، 325و 337.
7. عبدالرحمن جامی، نفحات الانس، ص57.
8. تاراچند، تأثیر اسلام در فرهنگ هند، ص85.
9. آنه ماری شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص546.
10. تاراچند، تأثیر اسلام در فرهنگ هند، ص85.
11. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص546.
12. محمدمعصوم شیرازی، طرایق الحقایق، ص334.
13. عبدالحسین زرین کوب، دنباله جستجو در تصوف ایران، ص83.
14. شیرازی، طرایق الحقایق، ص334؛ زرین کوب، دنباله جستجو در تصوف ایران، ص83.
15. شیرازی، طرایق الحقایق، ص335.
16. زرین کوب، دنباله جستجو در تصوف ایران، ص98.
17. همان، ص169- 175.
18. یکی از آثاری که درباره زندگانی سیدعلی همدانی نگاشته شده است، کتاب خلاصه المناقب است که یک سال پس از وفات سید به قلم نورالدین جعفر بدخشی، از مریدان پر شود وی که در چهارده سال آخر عمر سید با وی ارتباط داشته، تألیف شده است. این کتاب در سال 1374 به تصحیح سیده اشرف ظفر و همت انتشارات مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان شده است.
19. سید اطهر عباس رضوی، تاریخ تصوف در هند، ص355.
20. زرین کوب، دنباله جستجو در تصوف ایران، ص179.
21. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ص358.
22. شیرازی، طرایق الحقایق، ص362.
23. زرین کوب، ارزش میراث صوفیه، ص80.
24. احمدعزیز، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص61.
25. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص231.
26. همان،ص244.
27. جامی، نفحات الانس، ص504.
28. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص556.
29. جامی، نفحات الانس، ص602- 601.
30. همان، ص602؛ رضوی، تاریخ تصوف در هند، ص247.
31. جامی، نفحات الانس، ص603.
32. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ص255- 254.
33. جامی، نفحات الانس، ص605.
34. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص259.
35. احمدعزیز، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص58.
36. همان، ص55.
37. جامی، نفحات الانس، ص322.
38. همان، 323.
39. همان، ص325.
40. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص140.
41. جامی، نفحات الانس، ص505.
42. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص547.
43. عبدالحی بن فخرالدین حسینی، الاعلام بمن فی تاریخ الهند من الاعلام المسمی بنزهه الخواطر و بهجه المسامع و النواظر.
44. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص548.
45. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ص154- 158.
46. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص548.
47. سید اطهر عباس رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص168- 169.
48. همان، ص180.
49. جامی، نفحات الانس، ص504.
50. رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص196؛ شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص550.
51. جامی، نفحات الانس، ص609.
52. سید اطهر عباس رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص202.
53. آنه ماری شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص554.
54. سید اطهر عباس رضوی، تاریخ تصوف در هند، ج1، ص261؛ شیمیم محمود زیدی، احوال و آثار شیخ بهاءالدین زکریا ملتانی، ص12.
55. سید اطهر عباس رضوی، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص62- 63.
56. همان، ص63.
57. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص560.
58. علاءالدین نقشبندی، ماهوالتصوف، ص237.
59. معصوم علیشاه شیرازی، طرایق الحقایق، ص351؛ نقشبندی، ماهو التصوف، ص237.
60. برای مطالعه در مورد سلسله نقشبندیه و طریق سلوک ایشان ر.ک: نقشبندی، ماهو التصوف، طبع الدار العربیه ببغداد.
61. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص572.
62. برای سلسله نسب نقشبندیه ر.ک: معصوم علیشاه شیرازی، طرایق الحقایق، ص352.
63. احمدعزیز، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص59؛ شیخ علاءالدین نقشبندی، ماهوالتصوف، ص233.
64. شیرازی، طرایق الحقایق، ص353.
65. احمدعزیز، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص60.
66. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص576.
67. احمدعزیز، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص59.
68. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص576.
69. زرین کوب، دنباله جستجو در تصوف ایران، ص212.
70. شیمل، ابعاد عرفانی اسلام، ص578.
71. احمدعزیز، تاریخ تفکر اسلامی در هند، ص60.
72. همان، ص61.
73. زرین کوب، دنباله جستجو در تصوف ایران، ص192.
74. همان، ص206.

منبع: نشریه معارف عقلی، شماره 20.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:21
اهل بیت

مقایسه ختم ولایت از نگاه قیصری و حکیم قمشه ای



نویسنده: احسان فتاحی اردکانی




 

چکیده

از بحث های مهم مکتب ابن عربی، بحث کیستی ختم ولایت است. شارحان مکتب ابن عربی، به ویژه قیصری و حکیم قمشه ای، هر کدام با دلایلی به ارائه نظریه پرداخته اند. قیصری بر این باور است که ختمیت ولایت مطالعه از آن حضرت عیسی (ع) و ختمیت ولایت مقیده از آن ابن عربی است، او ختمیت حضرت مهدی را نمی پذیرد، چنان که به ختمیت امیرالمومنین اشاره ای نمی کند اما حکیم قمشه ای معتقد است امامان معصوم و نیز عیسی و ابن عربی همگی خاتم اولیا هستند؛ زیرا ختم ولایت اطلاق های گوناگونی دارد و می توان بر اساس هر یک از این اطلاق ها، به ختمیت اشخاص پیش گفته باور داشت. در نوشتار پیش رو دیدگاه این دو شارح در این موضوع مقایسه، و مشخص شده است که دیدگاه قیصری ناقص و در حل عبارت های ابن عربی ناکارآمد است و دیدگاه حکیم قمشه ای نیز هر چند از اشکال های قیصری پیراسته است، در پاره ای موارد با اشکال هایی روبه رو است.

کلید واژه ها

ختم ولایت، امیرالمومنین، مهدی، عیسی، ابن عربی، قیصری، آقامحمدرضا قمشه ای.

1. مقدمه

از مباحث بسیار مهم عرفان، بحث انسان کامل است؛ آن چنان که به گفته بعضی از بزرگان، مسائل عرفان بر دو محور توحید و انسان کامل می گردد. از مسائل مهم این باب، بحث ختم ولایت است. این بحث از حکیم ترمذی آغاز شد و با ابن عربی به اوج رسید. شاگردان ابن عربی همراه ارائه این بحث، از مصداق یا مصادیق آن سخن گفتند و هر یک بر سخن خود، دلایل و شواهدی آوردند.
در این نوشتار برآنیم تا با تبیین دیدگاه قیصری و حکیم قمشه ای در این موضوع، آن دو را با هم بسنجیم. از این رو، نخست بیان ابن عربی در فصوص و سپس شرح قیصری بر آن آورده می شود، آن گاه همراه طرح دیدگاه حکیم قمشه ای در این زمینه، نقدهای او برشرح قیصری در پی خواهد آمد.

2. سخنان ابن عربی

ابن عربی در فصوص این نکته را یادآور می شود که پیامبر خاتم، نبوت را به دیواری تشبیه کرد که خشتی از آن باقی مانده است که با او کامل شد. برای خاتم اولیا نیز باید چنین رویایی باشد، با این تفاوت که خاتم اولیا جای دو خشت را خالی می بیند که این دو جایگاه با او کامل می شود. دلیل این تفاوت آن است که خاتم ولایت در ظاهر از شریعت پیامبر خاتم پیروی می کند و پیروی از پیامبر خاتم، با او کامل می شود و با توجه به این که پس از او ولی دیگری نمی آید، ولایت نیز با او کامل می شود؛ بنابراین دو خشت تبعیت و ولایت با او کامل می شود. (1)

3. دیدگاه قیصری

قیصری بر آن است که ابن عربی خود چنین رؤیایی را دیده است، پس او خاتم ولایت است؛ زیرا او در فتوحات (2) چنین نقل می کند که در سال 599ق در شهر مکه در عالم خواب دیدم کعبه را از خشت های طلا و نقره ساخته اند. در حالی که زیبایی کعبه را تماشا می کردم، ناگهان متوجه شدم جای دو خشت در بین رکن یمانی و شامی خالی است و خودم را جای دو خشت دیدم که دیوار کعبه با من کامل شد. شک ندارم که بیننده خواب و نیز آن دو خشت من بودم. پس از بیداری، خوابم را این گونه تعبیر کردم که من در میان تابعان هم ردیف خود، همچو رسول الله در میان انبیا هستم و سپس آرزو می کنم که ولایت بدو ختم شود. آن گاه ابن عربی رؤیا را، برای یکی از عالمان مکه که از اهالی توزر بوده است، بدون ذکر نام بیننده باز می گوید و او نیز آن را مانند ابن عربی تعبیر می کند.
گفتنی است آنچه ابن عربی در اینجا آرزو می کند ختم ولایت است، نه ختم ولایت مطلقه یا مقیده اما استنباط قیصری از مجموع کلمات ابن عربی آن است که او خاتم ولایت مقیده محمدیه است، نه خاتم ولایت مطلقه که مرتبه انسان کامل و ویژه حضرت عیسی (ع) است. (3) به سخن دیگر، قیصری بر آن است که ولایت بر دو قسم است: ولایت مطلقه و ولایت مقیده. ولایت مطلقه، ولایت کلیه ای است که ولایت های جزئیه و مقیده، افراد آن می باشند. چون رسول گرامی اسلام، صاحب نبوت کلیه است، ولایت کلیه از آن اوست و این ولایت خود بر دو قسم است: 1. ولایت کلی از جهت روح کلی اش؛ 2. ولایت جزئی از جهت روح جزئی ای که تدبیر بدنش را بر عهده دارد.
بنابراین، برای ولایت رسول گرامی دو مظهر است: مظهر ولایت کلیه و مظهر ولایت جزئیه. مظهر ولایت مطلقه یا کلیه، عیسی (ع) است، و خاتم ولایت جزئیه یا مقیده محمدیه، ابن عربی است. (4) از این رو، وقتی که وی از عیسی نام می برد، از او با عنوان خاتم الولایه الکلیه یاد می کند؛ (5) چنان که از عربی با عنوان خاتم الولایه المحمدیه نام می برد. (6) همچنین در ذیل مکاشفه ای که ابن عربی در آن به مشاهده ارواح تمام انبیا- از آدم تا خاتم- دست یافت. وقتی از بعضی شارحان (7) نقل می کند که دلیل اجتماع انبیا، بشارت آنها بر ختم ولایت او بوده است، می گوید: «ابن عربی در فتوحات بر خاتمیت خود تصریح و تعریض دارد». (8)
قیصری نظر خود را، جمع بین سخنان ابن عربی می داند و برای اثبات مدعای خود دلایلی می آورد که در ادامه بدان می پردازیم. به سخن دیگر، چون ابن عربی، دو ختم را مطرح می کند و از سویی عیسی (ع) را خاتم ولایت می داند و از سوی دیگر عبارت هایی دارد که دلالت می کند بر این که او خود را خاتم ولایت می داند، پس برای رفع دوگانگی باید این دیدگاه را مطرح کرد که ابن عربی یکی از دو ختم است. قیصری برای اثبات این دیدگاه، از کلام ابن عربی سه شاهد می آورد.
از مجموع کلمات قیصری سه ادعا برمی آید: 1. عیسی(ع) خاتم ولایت مطلقه است؛ 2. مهدی (ع) خاتم ولایت نیست؛ (9) 3. ابن عربی خاتم ولایت مقیده محمدیه است. در ادامه، ادعای اول و سوم (به عنوان ادعای اول) و شواهد سه گانه قیصری بر آن را بیان کرده و سرانجام به بررسی دلیل ادعای دوم وی می پردازیم. گفتنی است قیصری هیچ اشاره ای به ختمیت امیرالمومنین نمی کند اما با توجه به اثبات ختمیت برای عیسی و ابن عربی، می توان گفت وی معتقد به ختمیت امیرالمومنین نیست.

1، 3. ادعای اول: خاتمیت عیسی (ع) و ابن عربی

1، 1، 3. شاهد اول

شاهد نخست قیصری، مطلبی است که ابن عربی در آغاز کتاب فتوحات آورده است. او در آنجا مدعی می شود که پیامبر او را به خاطر اشتراک در ختم ولایت (10) به همراه ختم (یا پشت سر ختم) دیده است و به ختم خطاب می کند که این شخص (ابن عربی) هم پایه و همتای توست. عبارت ابن عربی چنین است: « فرآنی و رأی (وراء خ. ل) الختم لاشتراک بینی و بینه فی الحکم فقال له السید: هذا عدیلک و ابنک و خلیلک». (11)
این که پیامبر فرمود این شخص فرزند توست، و نفرمود برادر تو، از این رو است که ولایت مطلقه تنها یک نفر است و همه داشته های شیخ از او می باشد. بنابراین، شیخ در حکم فرزند او، و خاتم ولایت به منزله پدر اوست.

2، 1، 3. شاهد دوم

شاهد دوم پاسخی است که ابن عربی به پرسش سیزدهم حکیم ترمذی داده است. او در این پاسخ می گوید: ختم بر دو قسم است: ختم ولایت مطلقه که مربوط به حضرت عیسی است و دو حشر دارد، و ختم ولایت محمدیه که برای مردی عرب، از خاندانی کریم است و او را در سال 595 در شهر فاس دیدم و نشانه ختم را بر او مشاده کردم، سخن وی چنین است:
الختم ختمان؛ ختم یختم الله به الولایه و ختم یختم الله به الولایه المحمدیه.
فاما ختم الولایه علی الاطلاق فهو عیسی (ع) فهو الولی بالنبوه المطلقه فی زمان هذه الامه و قد حیل بینه و بین نبوه التشریع و الرساله فینزل فی آخر الزمان وارثاً خاتماً لاولی بعده... فکان اول هذا الامر نبی و هو آدم و آخره نبی و هو عیسی أغنی نبوه الاختصاص فیکون له یوم القیامه حشران؛ حشر معنا و حشر مع الرسل و الانبیاء.
اما ختم الولایه المحمدیه فهی لرجل من العرب من اکرمها اصلاً و یداً (بدءاً خ. ل) و هو فی زماننا الیوم موجود، عرفت به سنه خمس و تسعین و خمسمائه و رایت العلامه التی له قد اخفاها الحق فیه عن عیون عباده و کشفها لی بمدینه فاس حتی رایت خاتم الولایه منه و هو خاتم النبوه المطلقه (و هی الولایه الخاصه) لایعلمها کثیر من الناس و قد ابتلاه الله باهل الانکار علیه فیما یتحقق به من الحق فی سرّه من العلم به و کما انّ الله ختم بمحمد (ص) نبوه الشرائع کذلک ختم الله بالختم المحمدی الولایه التی تحصل من الوارث المحمدی لا التی تحصل من سائر الانبیاء فانّ من الاولیاء من یرث ابراهیم و موسی و عیسی فهولاء یوجدون بعد هذا الختم المحمدی و بعده فلا یوجد ولی علی قلب محمد(ص) هذا معنی خاتم الولایه المحمدیه و اما ختم الولایه العامه الذی لا یوجد بعده ولی فهو عیسی(ع). (12)
با توجه به این که ابن عربی از نسل حاتم طایی است، کسانی مثل قیصری، این سخن ابن عربی را وصف خود او می دانند که «فهی لرجل من العرب من اکرمها اصلاً و یداً».
همچنین برداشت کسانی چون قیصری آن است که ابن عربی در سال 595ق در شهر فاس به ختم ولایت رسیده است و مراد ابن عربی از عبارت «وهو فی زماننا الیوم موجود عرفت به سنه خمس و تسعین و خمسمائه و رایت العلامه التی له قد اخفاها الحق فیه عن عیون عباده و کشفها لی بمدینه فاس حتی رایت خاتم الولایه منه»، خود اوست.

3، 1، 3. شاهد سوم

شاهد سوم، پاسخ پرسش پانزدهم ابن عربی از مسائل حکیم ترمذی است که در آنجا می گوید: ختم هم نام پیامبر است و او مهدی منتظر نیست؛ زیرا ختم از سلاله حسی پیامبر نیست، بلکه از سلاله اخلاق اوست. سخن ابن عربی چنین است:
فانزل فی الدنیا من مقام اختصاصه و استحق ان یکون لولایته الخاصه ختم یواطئ اسمه اسمه (ع) و یحوز خلقه و ما هو بالمهدی المسمی المعروف بالمنتظر فانّ ذلک من عترته و سلالته الحسیه و الختم لیس من سلالته الحسیه و لکنه من سلاله اعراقه و اخلاقه (ع) (13)

2، 3. ادعای دوم: ردّ ختم ولایت مهدی (ع)

ادعای دیگر قیصری آن است که مهدی خاتم ولایت نیست. او می نویسد: «ولاینبغی ان یتوهم انّ المراد بخاتم الاولیاء المهدی فانّ الشیخ صرّح بانّه عیسی». (14)
در واقع این سخن قیصری ناظر به کلام استادش، ملاعبدالرزاق کاشانی است که در شرح فصوص خود در ذیل همین متن می نویسد: «اشاره الی انّ خاتم الاولیاء قد یکون تابعاً فی حکم الشرع کما یکون المهدی الذی یجیء فی آخر الزمان». (15)
دلیل قیصری بر این ادعا آن است که مهدی(ع) از اولاد پیامبر است و از عرب ظاهر می شود اما ظهور خاتم به تصریح شیخ از عجم است و او همان عیسی است؛ (16) زیرا شیخ در عنقاء مغرب می گوید: «و هو- أی الخاتم- من العجم لامن العرب». (17)
تصریح دیگر شیخ بر این رد همان است که به عنوان شاهد سوم در قسمت نخست گذشت.

4. دیدگاه حکیم قمشه ای

حکیم قمشه ای در رساله الولایه که تعلیقه ایشان بر بحث ختم ولایت قص شیثی است، در سه بخش، دیدگاه های خود را بیان می کند؛ از این رو، سخنان ایشان را در سه بخش پی می گیریم.

1، 4. تبیین ختم ولایت

آقا محمدرضا قمشه ای، نخست به بیان معنای ولایت پرداخته و اقسام آن را برمی شمرد. او می گوید:
ولیّ به معنای قرب است و قرب بر دو قسم است: قرب عامه و قرب خاصه. قرب عامه قربی است که شامل همه مومنین است، در مقابل قرب خاصه که مختص کسانی است که به مقام فنا و بقای بعد از فنا رسیده اند. قرب قسم دوم مخصوص کسانی است که وجودشان حقانی شده و به تجلی اسمایی و ذاتی رسیده باشند.
این قرب یا ولایت، مخصوص محمد [به اصالت] و محمدین و ورثه او به تبعیت است و بهره سایر انبیای سابق از این ولایت، بر فرض حصول به اندازه حال است، نه ملکه و مقام. دلیل بر این مطلب، رؤیت پیامبر در شب معراج است؛ زیرا پیامبر درآن شب هر یک از بزرگان انبیا را در یکی از افلاک دید. همچنین عقول و نفوس فلکی نیز از این ولایت بهره ای ندارند؛ زیرا وجودات این موجودات امکانی است نه حقانی؛ بنابراین ولایت آنها ولایت عامه است نه خاصه.
ولایت خاصه، گاه مقید به اسمی از اسما و حدّی از حدود است، و گاه از تمام حدود بری است و جامع جمیع اسما و صفات و انحای تجلیات ذات است. بنابراین، این ولایت گاه مقیده است وگاه مطلقه و هر یک از این دو درجاتی دارد، چنان که برای آن دو خاتمی است. (18)
قمشه ای پس از تبیین انواع ولایت، به اطلاقات هر یک از این دو ولایت می پردازد و می گوید: گاه بر ولایت عامه، ولایت مطلقه اطلاق می شود و ولایت خاصه به ولایت مقیده محمدیه خوانده می شود. بنابراین، این اطلاق به معنای عامه است و مقید به معنای خاص (19) اما در تعریف نخست، مراد از اطلاق، اطلاق از قیود، و مراد از مقید، محدود بودن آن است.
سپس حکیم قمشه ای به تبیین معنای ختم ولایت می پردازد و با سه بیان، حقیقت ولایت و مراتب ختم آن را تشریح می کند. بیان نخست، بیان حقیقت ختم ولایت است و در بیان دوم و سوم به ترتیب ختم ولایت را براساس سیر نزول و صعود تبیین می کند، او می گوید:
مراد از خاتم اولیا کسی است که به بالاترین مراتب قرب رسیده باشد، به گونه ای که در قرب برتر از آن مرتبه ای نباشد و کسی نزدیک تر از او به خدا نباشد و مراد از آن، این نیست که بعد از او ولی ای نباشد. (20)
با توجه به بیان، خاتم مطلق، پیامبر خاتم است؛ زیرا با توجه به این که او مظهر اسم جامع است، نزدیک ترین کس به خداوند است. او آدم حقیقی است که خدا او را بر صورت خود آفرید و به حکم اتحاد ظاهر و مظهر همان اسم جامع است. به سخن دیگر، هر چه قرب قوی تر شود، پرده نبوت آن را می پوشاند و ردای رسالت بر سر می کند و زیر پوشش این دو (نبوت و رسالت) مخفی می شود؛ (21) بنابراین نزدیک ترین کس به خدا در لباس ظاهر می شود.
به بیان دیگر، ولایت صفتی از صفات الهی و شئون ذاتیه حق است که اقتضای ظهور داشته و با تمام ممکنات نسبت مساوی دارد؛ بنابراین صورت آن نیز نسبت به همه ممکنات شمول دارد و این صورت شامله، همان عین ثابت محمدی یا حقیقت محمدیه است. (22) او پس از این بیان، این پرسش را مطرح می کند که- چنان که پیش تر گذشت- عین ثابت محمدی، صورت اسم جامع است و یک صورت نمی تواند صورت برای دو متمایز هم عرض باشد؛ بنابراین چگونه ثابت محمدی هم صورت اسم جامع است و هم صورت اسم ولیّ؟ پاسخ ایشان این است که این دو اسم در طول هم هستند؛ یعنی اسم ولی، باطن اسم جامع الله است؛ زیرا ولایت مخفی تر از الاهیت است. بنابراین ولایت، باطن الاهیت است. از این رو، ولایت باطن حقیقت محمدیه است. (23) به حکم اتحاد ظاهر و باطن، حقیقت محمدیه همان ولایت مطلقه الهیه است که به اوصاف کمالش ظاهر شده است و ظهور شیء از جهتی کشف آن و از جهت دیگر حجاب آن است. نبوت، ظهور این ولایت است. بنابراین ولایت از جهتی مخفی، و از جهتی آشکار شده است. این ولایت بعد از آن به صورت ولویه ظاهر شده و ولی الله و خلیفه رسول الله گردیده و در هر مظهری به نعتی از نعت ها ظاهر شده و حجج الهی گردیده و سرانجام به همه اوصافش ظاهر شده که این همان مهدی است. همه این مظاهر نور و حقیقت واحد هستند و اختلاف آنها در ظهور اوصاف آن حقیقت اصلی است.
حکیم قمشه ای بر این نکته پای می فشارد که این مظاهر در عین ثابت با هم اختلاف ندارند، بلکه آن عین ثابت ظهورات مختلف دارد؛ از این رو گفته شده: اولنا محمد و آخرنا محمد و اوسطنا محمد و کلّنا محمد. او برای نزدیکی به ذهن به مثال را می زند که«مقدار» یک صورت عقلی مجرد دارد که بدون شکل است اما در مرتبه بعد صورت پیدا کرده و به قوه خیال راه دارد. بنابراین یک معنای واحد یک بار به صورت کلی و یک بار به صورت جزئی ظاهر شده، و این اختلاف در ظهور است. (24)
با این معنا تفاوتی ندارد که بگوییم خاتم اولیا، امیرالمومنین است یا مهدی منتظر یا دیگر حجت های الهی؛ زیرا ایشان نور واحدند و اختلاف آنها در ظهوراتی است که شرایط و حکمت بالغه خدا ایجاب می کند. ایشان این نکته را یادآور می شود که هر چند همه معصومین حقیقت واحدند و همه آنان به این اعتبار، خاتم اولیا هستند اما با توجه به ظهور جمیع اوصاف ولایت در مهدی، او به نام شایسته تر است. (25)
آن گاه که این ولایت از موقف وجوب به منزل امکان نزول کرد، نخستین منزل آن روح است که مقام عیسی (ع) است؛ بنابراین او در عالم کون و شهادت خاتم اولیا است؛ زیرا در عالم شهادت کسی نزدیک تر از او به خدا نیست. او آغاز (فاتح) وجود در عالم شهادت است؛ بنابراین خاتم وجود نیز اوست. ولایت او به نبوت مستور است؛ زیرا عالم شهادت موافق عالم غیب است و در عالم غیب، ولایت در پوشش نبوت مستور است و به هنگام تنزّل و نزول، ولایت آشکار می شود، پس در عالم شهادت نیز همین گونه است.
ولایت عیسی به دلیل عدم جامعیت و عدم تحقق وجود حقانی، ولایت عامه است، نه ولایت خاصه محمدیه؛ از این رو حسنه ای از حسنات خاتم ولایت خاصه است و تابع و ناصر اوست و دشمنان او را از بین می برد. (26)
سپس حکیم قمشه ای با بیان سوم این مسئله را تبیین می کند و با تشبیه ولایت به وجود می گوید:
ولایت مانند وجود به حسب ظهور دارای درجات کمال و نقص و شدت و ضعف است و بر مراتب آن به تشکیک حمل می شود. وجود با تنور به نور ایمان به ولایت متّصف می شود و به حسب ترقیات ایمان شدت یافته، از مراتب نفوس ارضیه و سماویه گذشته به عالم قدس و جبروت و مقام روح اعظم می رسد که مقام عیسی (ع) است. در این مقام، ولایت عامه ختم شده و سپس ولایت شدت یافته به فنا و بقای بعد از فنا رسیده و در همه اسمای الهیه سیر می کند. این ولایت جامعه با شدت یافتنش، صفتی از صفت های خدا شده با کمالش شدتش ظاهر می شود و به نبوت مخفی می شود و صاحب آن خاتم انبیا می شود. این ولایت با اندک تنزل از شدتش کاسته شده به وصف ولایت، غالب شده و نبوت مخفی می شود و صاحب آن خاتم اولیا است. ولایت بعد ازآن، از قدس لاهوت و قدس جبروت تنزل کرده، تا این که شامل تمام مومنین به تفاوت درجات ایمان می شود. (27)

2، 4. دلایل حکیم قمشه ای

حکیم قمشه ای در بخش پیشین مدعی شد خاتم ولایت، امامان معصوم، و به اعتباری امیرالمومنین و به اعتباری حضرت مهدی (ع) است و حضرت عیسی(ع) خاتم ولایت عامه است نه خاصه. وی در ادامه با اشاره به دلیل سخن خود می گوید:
قیصری خاتم اولیا را به عنوان کسی می داند که مظهر تام رسول خاتم است و این گفته حق است؛ سپس آن را بر عیسی تطبیق کرده است که گفته ای باطل است؛ زیرا مظهر هر قدر به ظاهر نزدیک تر باشد؛ اتم است و در اولیا کسی به پیامبر نزدیک تر از امیرالمومنین علی (ع) نیست؛ دلیل این گفته دو چیز است: اول، قول خداوند متعال که فرمود: «وانفسنا و انفسکم» و دوم، قول ابن عربی که گفت: «واقرب الناس الیه علی بن ابی طالب». بنابراین خاتم اولیا، امیرالمومنین است نه عیسی (ع). (28)
ولایت و قرب مطلقه از آن رسول گرامی اسلام است. بنابراین نزدیک ترین کس به او خاتم ولایت است و خود شیخ در عبارت مذکور به قرب حضرت امیر به رسول تصریح کرده است. بنابراین خاتم اولیا امیرالمومنین است. (29)
همچنین شیخ در ادامه می گوید: «و سرّ الانبیاء اجمعین» با توجه به اینکه حضرت رسول اکرم نیز از جمله انبیا بوده و سر او همان ولایت اوست؛ بنابراین شیخ در این عبارت به این مطلب اشاره کرده که حضرت امیر خاتم ولایت است، از این رو حضرت امیر در شب معراج از سرّ رسول مطلع بود و به آنچه بر او گذشته بود آگاه بود. (30)
دلیل قمشه ای بر خاتمیت حضرت مهدی(ع) آن است که شیخ در چند جا به خاتمیت وی تصریح کرده است؛ به ویژه در فتوحات (31) در اشعاری می گوید:

الا انّ ختم الاولیاء شهید
و عین امام العالمین فقید

هوالقائم المهدی من آل احمد
هو الصارم الهندی حین یبید (32)

با توجه به اتحاد حقیقت امامان معصوم، خاتمیت یکی به معنای خاتمیت تمام آنهاست.
به گفته حکیم قمشه ای، آنجا که شیخ به خاتمیت حضرت عیسی(ع) تصریح کرده است، مراد ولایت عامه است نه خاصه. (33)
وی رؤیای ابن عربی را رد نمی کند، بلکه آن را تأییدی بر گفته خود می داند؛ زیرا آنچه در فصوص بیان شده حکمی از احکام خاتم ولایت است و ویژه خاتمی دون خاتم دیگر نیست؛ (34) بنابراین ابن عربی به عنوان خاتم ولایت خاصه مقیده از چنین رویایی برخوردار بوده است. او همچنین این رؤیا را تأییدی بر این گفته می داند که خاتم ولایت دارای اطلاق هایی است. (35)

3، 4. نقدهای حکیم قمشه ای

حکیم قمشه ای پس از تبیین ختم ولایت و طرح دلیل بر ادعای خود به نقد گفتار قیصری می پردازد.

1، 3، 4. ردّ شاهد دوم

حکیم قمشه ای متعرض شاهد اول نمی شود اما مراد شیخ را از شاهد دوم بیان می دارد. او معتقد است مراد از آنچه قیصری به عنوان شاهد دوم بیان کرده است، ختم به حسب زمان است؛ چنان که مراد از اطلاق در آن به قرینه مقابله با ولایت محمدیه، عدم تقیید بر قلب پیامبر خاتم است (ولایت عامه). این که حضرت عیسی به عنوان خاتمی است که پس از اولی ولیّ دیگری نمی آید، از این رو است که حضرت عیسی (ع) در زمان ظهور از آسمان پایین می آید و پس از رحلت حضرت حجت (ع) باقی است و بعد از او تا برپایی قیامت ولیّ دیگری نمی آید. بنابراین در آغاز این امر پیامبری است که به حسب زمان نخستین ولی است و او آدم است و پایان آن نیز پیامبری است که ولی دیگری پس از او نیست و او عیسی (ع) است. (36)
به گفته حکیم قمشه ای مراد از این مرد عرب، مهدی منتظر است؛ زیرا او از قریش و از کریم ترین خاندان عرب از حیث اصل و نسب است. او کریم ترین شخص است؛ زیرا او سلاله پیامبری است که «علی خلق عظیم» است. دلیل این که مهدی، خاتم ولایت محمدیه است، آن است که ابن عربی در باب 24فتوحات نوشته است: « وللولایه المحمدیه المخصوصه بهذا الشرع المنزل علی محمدختم خاص (هو المهدی) هو فی الرتبه دون عیسی(ع)». (37)
حکیم قمشه ای معتقد است در چاپ این عبارت تحریفی رخ داده است؛ زیرا این مرتبه (ختم ولایت خاصه) از برترین مراتب در ولایت است. بنابراین باید گفت: «و هو فی المرتبه فوق». (38)
قمشه ای در اینجا این پرسش را مطرح می کند که ابن عربی گفت: پس از این ختم، ولیّ دیگری بر قلب محمد وجود ندارد و حال آن که بنا به قول رجعت، پیامبر و امامان معصوم رجوع می کنند و اینها همگی بر قلب محمدند؛ بنابراین مهدی خاتم نیست.
پاسخ ایشان این است که رجعت از زمان های دنیا نیست؛ بلکه از زمان های آخرت است و سخن در اینجا در زمان های دنیا است. (39)
او در رّد سخن قیصری که ختم ولایت محمدیه در شاهد دوم را اشاره به خود شیخ می داند، می نویسد:
ابن عربی ختم به حسب زمان ندارد؛ زیرا بعد از او مهدی می آید. همچنین ابن عربی از قبیله طی است و مهدی از قریش است که کریم تر از قبیله طی است. پس مهدی اکرم العرب اصلاً است. همچنین اگر ابن عربی از سلاله عِرقی پیامبر باشد و در نتیجه جواد است؛ مهدی از سلاله عرق و خاک پیامبر هر دو است، پس او جودش بیشتر بوده و اکرم یداً من العرب است. علاوه آن که، ابن عربی را از جمله اجواد عرب شمارش نکرده اند. (40)
نکته دیگری که حکیم قمشه ای در اینجا آورده آن است که «یوجد» در عبارت «لایوجد ولی بعده فهو عیسی» به معنای وجدان است نه ایجاد؛ زیرا پس از عیسی اولیای زیادی، مانند سلمان و یا اوصیای عیسی ایجاد شده اند و زمین هیچ گاه از حجت خالی نمی ماند. (41)

2، 3، 4. ردّ شاهد سوم

سخن قمشه ای در شاهد سوم آن است که مقام اختصاص همان مقام محمد(ص) است که جامع تمام اسما است. این مقام سه ختم دارد: 1. ختم جامعی که در آن نبوت کلیه او ظاهر می شود؛ 2. ختم جامعی که در آن ولایت مطلقه کلیه او ظاهر می شود که برای مهدی موعود است و صاحب آن باید از سلاله اعراق و طینت پیامبر باشد، چون آن کس که جامع سلاله اعراق و طینت باشد، از کسی که فقط از سلاله اعراق باشد، کامل تر است. بنابراین چنین ختمی باید جامع هر دو (سلاله عرق و طینت) باشد؛ 3. ختمی که در آن ولایت مقیده او ظاهر می شود و چون مقام این ختم از ختم قبلی پایین تر است باید از سلاله اعراق باشد نه از سلاله طینت. نام هر سه ختم، محمد است تا اسم با مسما برابر باشد. با توجه به این که ابن عربی در عبارت پیش ذکر شده در پی ختم ولایت سوم است، پس از بیان حکم کلی ختم ولایت برای مقام حقیقت محمدیه، با الف و لام عهد به ذکر ختم ولایت سوم پرداخته و می گوید:
او (خاتم ولایت به معنای سوم) مهدی نیست (وما هو بالمهدی المسمی المعروف بالمنتظر)؛ زیرا این ختم از سلاله حسی نیست، بلکه از سلاله اعراق است و حال آن که مهدی منتظر، علاوه بر سلاله اعراق، از سلاله حسی و طینت است و شیخ در چند جا به خاتم بودن مهدی منتظر تصریح کرده است. (42)
نکته ای که باید در اینجا گفته شود آن است که حکیم قمشه ای، عبارت شیخ را چنین خوانده است: «فانزل من مقام اختصاصه استحق ان یکون». او معتقد است «انزل»، فعل مجهول است و «من» موصوله است و آنچه در ادامه آمده، صله آن است و «مقام»، مبتدایی است که به «اختصاص» اضافه شده و خبر آن، جمله «استحق ان...» است (43) و آنچه وی خوانده با آنچه قیصری نقل کرده است، اندکی تفاوت دارد؛ زیرا عبارت قیصری «واستحق ان...» بود که حکیم قمشه ای آن را بدون واو دانسته است.
در مجموع حکیم قمشه ای شاهد سوم را مربوط به ختمی می داند که ابن عربی دارای آن است؛ از این رو ایشان آن را، اشاره به خود ابن عربی می داند اما شاهد دوم مربوط به ختمی است که ابن عربی دارای آن نیست؛ بنابراین، این که قیصری این شواهد را، اشاره به خود ابن عربی دانسته، خطا است. (44)

5. جمع بندی و ارزیابی

از سخنان حکیم قمشه ای چنین بر می آید که ولایت گاه به معنای ولایت امکانی است و گاه وجوبی؛ در ولایت امکانی، خاتم ولایت به معنای برترین موجود عالم شهادت، یعنی حضرت عیسی (ع) است. او گاه این ختم را ختم به حسب زمان می نامد؛ (45) زیرا آخرین ولیّ است که در دنیا باقی می ماند، چنان که خاتم ولایت وجوبی را خاتم به حسب مرتبه و شأن می داند؛ زیرا برترین مرتبه ولایت است. (46) همچنین ولایت امکانی را به اعتباری، (47) ولایت قمریّه و ولایت وجوبی را ولایت شمسیّه می نامد؛ (48) از این رو ختم به حسب زمان را می توان خاتم ولایت قمریّه نیز نامید.
خاتم ولایت وجوبی گاه محدود است وگاه مطلق. بنابراین خاتم ولایت وجوبی بر دو گونه مطلق و مقید است. پس در مجموع از سخنان ایشان سه خاتم استفاده می شود؛ 1. خاتم ولایت محمدیه مطلق؛ 2. خاتم ولایت محمدیه مقید؛ 3. خاتم ولایت امکانی. با توجه به این که ممکن است عالمی از عالمان این امت، خاتم ولایت محمدی مقید باشد، (49) ایشان ابن عربی را خاتم ولایت محمدیه مقیده می داند اما خاتم ولایت محمدیه مطلقه، امامان معصوم و به عبارتی مهدی(ع) است. خاتم ولایت عامه هم عیسی (ع) است. البته اطلاق و تقیید را می توان در ولایت عامه نیز مطرح کرد که در این صورت باید گفت عیسی (ع) خاتم ولایت عامه مطلقه است. با توجه به این دیدگاه، نه تنها ختم ولایت ابن عربی ردّ نشد، بلکه توجیه گردید؛ چنان که ختم ولایت برای امیرالمومنین (ع)، مهدی (ع) و عیسی(ع) نیز اثبات شد اما بر اساس دیدگاه قیصری برای اثبات دو ادعای ختم ولایت عیسی(ع) و ابن عربی، ختم ولایت امیرالمومنین (ع) و مهدی(ع) نفی شد و برای سخنان ابن عربی که بر ختمیت امیرالمومنین و مهدی دلالت می کرد، نیز توجیهی آورده نشد.
نکته دیگر آن که ابن عربی در فصوص، مکاشفه ارواح انبیا را به سال 586ق در شهر قرطبه می داند و اگر قیصری سبب این اجتماع را شادباش برای خاتمیت ولایت شیخ می داند؛ چگونه شناخت ختم را، در شهر فاس و سال 595ق به ابن عربی تفسیر می کند؟ آیا ابن عربی تا سال 595ق به ختمیت خود پی نبرده است یا آن که شناخت ختم در این تاریخ را نباید به خود ابن عربی معنا کرد؟ رویای وی به سال 599ق در مکه و تعبیر به ختم ولایت چگونه توجیه می شود؟ همچنین قیصری در شاهد اول با گزینش سخنان ابن عربی، زمینه را برای ارائه دیدگاه خود آماده کرده است اما با مراجعه به کتاب فتوحات، نمی توان بر اساس دیدگاه قیصری معنای درستی از آن دریافت؛ زیرا ابن عربی امیرالمومنین را به خاتم ولایت گره زده و می گوید: «و علی (ع) یترجم عن الختم بلسانه» و هر چند دیده شدن ابن عربی به همراه ختم، می تواند اثبات کننده خاتمیت ابن عربی باشد، اما چرایی همراه بودن ابن عربی با امیرالمؤمنین و در نتیجه اشتراک هر دو در حکم ختم ولایت تبیین نشده است. بنابراین به نظر می رسد دیدگاه قیصری در شرح بعضی کلمات ناتمام است و منظور ابن عربی از مردی عربی که در سال 595ق دیده است، باید کسی جز خودش باشد.
دیدگاه حکیم قمشه ای با دیدگاه ابوالفتح مکی- صاحب کتاب الجانب الغربی فی مشکلات ابن عربی- قابل مقایسه است. وی با پذیرش چهار ختم، ختمیت عیسی (ع) امیرالمومنین (ع)، مهدی (ع) و ابن عربی را تبیین کرده است. (50)
نکته کارسازی که حکیم قمشه ای بارها آن را یادآور شده، این است که برای خاتم اولیا اطلاق هایی است که در هر مورد بر شخصی نهاده می شود. با توجه به این نکته در صورت وجود دیگر ختم ها در سخنان ابن عربی، می توان آن را تبیین کرد.
دیدگاه حکیم قمشه ای به دلیل دور بودن از کاستی های دیدگاه قیصری مورد تأیید شارحان پس از او قرار گرفت. از جمله کسانی که دیدگاه وی را پذیرفت، میرزا احمدآشتیانی در رساله الولایه است. وی سخنان حکیم قمشه ای را با عنوان بعض المتأخرین، و سخنان سید حیدر را با عنوان بعض الاعلام آورده است. (51)
همچنین فاضل تونی از کسانی است که دیدگاه حکیم قمشه ای را با سخنانی دیگر تشریح کرده است. (52)
هر چند دیدگاه حکیم قمشه ای برخی کاستی های دیدگاه قیصری را ندارد، اما دیدگاه وی نیز از جهاتی قابل مناقشه است. مانند آن که خاتم بودن حضرت عیسی (ع) به جهت آن است که پس از آن که او در آخر الزمان به صورت ولی تابع محمد (ص) ظاهر می شود، به عنوان آخرین ولی از دنیا می رود. از این رو با رفتن او، مطلق ولایت از دنیا رخت برمی بندد. بر این اساس قید عامه در مقابل خاصه نیست، بلکه عامه به معنای عموم ولایت (چه خاصه محمدیه و چه عامه) است، نه به معنای ولایت عامه امکانی.
نکته پایانی آن که در بیان حکیم قمشه ای آمده بود تحریفی در کتاب فتوحات رخ داده است و واژه « فوق» به لفظ «دون» تبدیل شده است؛ زیرا ولایت حضرت مهدی (ع) برتر از ولایت حضرت عیسی (ع) است؛ این استدلال با کلام ابن عربی در ادامه ناسازگار است. ابن عربی معتقد است چون حضرت عیسی (ع) پیامبر است و خاتم ولایت خاصه محمدیه، پیامبر نیست و نبی از ولیّ برتر است؛ بنابراین رتبه حضرت عیسی (ع) برتر از خاتم ولایت خاصه است و رتبه خاتم ولایت پایین تر است. سخن ابن عربی این است: «وللولایه المحمدیه المخصوصه بهذا الشرع المنزل علی محمد (ص) ختم خاص هو فی الرتبه دون عیسی (ع) لکونه رسولاً». (53) البته این سخن ابن عربی بر نقص خاتم ولایت خاصه دلالت ندارد و تنها به اعتبار این که او نبی نیست و حضرت عیسی(ع) نبی است، چنین گفته است و این (برتری نبی بر ولیّ) از مبانی عرفانی ابن عربی است که سیدحیدر آملی (54) نیز بر همین مبنا باور دارد که امامان معصوم تنها از حیث ولایت از انبیا برترند، و گرنه انبیا از جهت این که نبی هستند، از امامان برترند، هر چند این مبنا نیز قابل مناقشه است.

پی نوشت ها :

1. داود قیصری، شرح فصوص الحکم، ج1، ص355- 360.
2. محی الدین ابن عربی، الفتوحات المکیه، ج1، ص318- 319.
3. قیصری، شرح فصوص الحکم، ج1، ص356.
4. همو، رسائل، ص40.
5. همو، شرح فصوص الحکم، ج1، ص382؛ ر.ک: ص351، 364، 398 و 402.
6. همان، ص14؛ رسائل قیصری، ص40 و34.
7. ر.ک: مویدالدین جندی، شرح فصوص، ص451.
8. قیصری، شرح فصوص الحکم، ج2، ص738.
9. همان، ج1، ص353.
10. فرق این دو ختم در اطلاق و تقیید یا سعه وضیق یا محیط و محاط بودن است.
11. ابن عربی، الفتوحات المکیه، ج1، ص3.
12. همان، ج2، ص49.
13. همان، ص50.
14. قیصری، شرح فصوص الحکم، ج1، ص353.
15. عبدالرزاق کاشانی، شرح فصوص الحکم، ص42.
16. قیصری، شرح فصوص الحکم، ج1، ص353.
17. همان، ج1، ص 402.
18. حکیم صهبا، مجموعه آثار، ص111- 113.
19. همان، ص114.
20. همان.
21. همان، ص114- 115.
22. همان، ص117.
23. همان، 118.
24. همان، ص119- 120.
25. همان، ص120.
26. همان، ص120- 122.
27. همان، ص123- 126.
28. همان، ص126، 129 -131.
29. همان، ص127.
30. همان، 131.
31. ابن عربی، الفتوحات المکیه، ج3، ص328.
32. حکیم صهبا، مجموعه آثار، ص123، 122 و 137.
33. همان، ص127.
34. همان، ص134.
35. همان، ص137.
36. همان، ص135- 136.
37. ابن عربی، الفتوحات المکیه، ج1، ص185.
38. حکیم صهبا، مجموعه آثار، ص134.
39. همان، ص139.
40. همانف 139- 140.
41. همان، ص139.
42. همان، ص140- 141.
43. همان، ص 140.
44. همان، ص142.
45. همان، ص136و 138.
46. همان، ص142و 137.
47. به اعتبار دیگر، ولایت خاتم اولیا رتبی ولایت قمریه است و ولایت خاتم انبیا، ولایت شمسیه است.
48. همان، ص142.
49. همان، ص 113.
50. ابوالفتح مکی، الجانب الغربی، ص76- 77.
51. میرزا احمد آشتیانی، بیست رساله (رساله الولایه)، ص335- 347.
52. فاضل تونی، مجموعه رسائل عرفانی و فلسفی، ص112- 113.
53. ابن عربی، الفتوحات المکیه، ج1، ص185.
54. سید حیدرآملی، جامع الاسرار، ص387.

منبع: نشریه معارف عقلی، شماره 20.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:21
دانستنی های علمی

تأویل طولی و مبانی آن از نگاه سید حیدر آملی

تأویل طولی و مبانی آن از نگاه سید حیدر آملی

نویسنده: رسول مزرئی




 

چکیده

تأویل در لغت به معنای بازگشت به اصل، و در اصطلاح اهل معرفت به معنای بازگشت ظاهر به باطن است. یکی از انواع تأویل عرفانی، تأویل طولی است. تأویل طولی گذر از ظاهر و رسیدن به عمق و ژرفای کلام است. فرآیند تأویل طولی عرفانی به دو روش انجام می شود: 1. روش فنی و عمومی؛ 2. روش الهامی و تخصصی. علامه سید حیدر آملی از عارفان شیعی قرن هشتم هجری است که مبانی و اصول تأویل عرفانی را بیان کرده است. یکی از مبانی مهم تأویل عرفانی، چند بطنی بودن سه کتاب قرآنی، آفاقی و انفسی و هم خوانی لایه های باطنی این سه کتاب با یکدیگر است. اگر چه تعریف سید حیدرآملی از تأویل، بر اساس روش دوم است ولی ایشان با هر دو روش بالا به تأویل متون شریعت- به ویژه قرآن- پرداخته است؛ هر چند وی در شرح متون دینی از انواع دیگر تأویل، مانند تأویل «علم الحروفی» نیز بهره برده است. از دیگر مبانی مهم تأویل طولی که علامه سید حیدر، آشکارا به آن تصریح نکرده اما در تأویل های خود از آن بهره جسته است، حقیقت و روح معنا و وضع الفاظ برای ارواح معانی می باشد. به نظر اهل معرفت، به ویژه علامه سید حیدر، تأویل عرفانی مکمل و مهیمن بر تفسیر و عهده دار کشف اسرار و معارف تو در توی قرآن و شریعت است. همانگونه که تفسیر قرآن برای دستیابی به تفسیر ظاهری، یادگیری علوم رسمی و شرط علم به تأویل، پاکی باطنی است که با پرهیزکاری ممکن می شود. عالمان علوم ظاهری عهده دار کشف حجاب از ظاهر قرآن، و اهل معرفت و عالمان علوم باطنی، عهده دار کشف حجاب از باطن قرآن هستند و این دو گروه یار و پشتیبان یکدیگرند.

کلید واژه ها

تأویل، تأویل طولی، کتاب تکوینی، کتاب تدوینی، مطابقت کتاب تکوینی و تدوینی، ظاهر و باطن قرآن، روح معنا.

مقدمه

قرآن کریم کتاب نور، هدایت و روشن گری است که به فرموده پیامبر (ص) ظاهری زیبا و باطنی ژرف دارد. (1) ظاهر آن که در بردارنده پیام های هدایتی و تربیتی است، در خور فهم عامه مردم، و بطون لایه لایه و تو در تویش که لبریز از اسرار، رمزها و نکته های بی پایان است، متناسب با سیر و سلوک روحی خواننده کلام وحی است؛ به گونه ای که هر چه خواننده، روح پاک تری داشته باشد، به اسرار بیشتری دست می یابد. خداوند می فرماید: «انّه لقرآن کریم* فی کتاب مکنون* لایمسّه الا المطهّرون» (واقعه: 77- 70)؛ در واقع فهم بطن های هفت گانه قرآن با میزان پاکی افراد گره خورده است. البته رسیدن به بطن نهایی و کشف اسرار آن ویژه معصومان (ع) می باشد. اهل معرفت نیز با اعتقاد به اینکه قرآن ظاهر و بطن های چندگانه ای دارد، رسیدن به معنا و مقصود ظاهری کلام وحی و کشف حجاب از آن را تفسیر، و دستیابی به بطن های آن را تأویل نامیده اند.
علامه سید حیدر آملی از پیش گامان بحث تأویل و از بزرگ ترین عارفان و مفسران شیعی قرن هشتم هجری است (2) که در عمل، مقامات عرفانی و سیر و سلوکی را به شایستگی پیموده و با سیر در لایه های درونی کتاب تکوینی، و هماهنگی آن با کتاب تدوینی، به تفسیر و تأویل قرآن پرداخته و اندکی از اسرار و حقایق بی پایان آن را بیان کرده است؛ هم چنان که در مقام نظر، به پشتوانه مکتب اهل بیت، اصول، قواعد و مبانی تأویل را به طور مفصل طرح کرده است.
نگارنده در این نوشتار برآن است تا با بررسی قواعد و اصول تأویل از نگاه سید حیدرآملی، و نظم و سامان دهی منطقی آنها، معنای درست تأویل و رابطه آن با تفسیر را روشن، و مهم ترین مبانی تأویل طولی را بیان کند.

فصل اول- تأویل در لغت و اصطلاح

1. تأویل در لغت

به اتفاق همه صاحب نظران علم لغت، (3) واژه «تأویل» از «اول» مشتق شده و «آل یوول» به معنای «رجع یرجع» می باشد. بنابراین، تأویل به معنای «بازگشت و رجوع به اصل» است. از این معانی دیگری هم که برای واژه «اول» آورده اند، مانند سیاست کردن و ... به «رجع» برمی گردد.
اهل لغت افزون بر معنای رجوع و مرجع، دو معنای دیگر نیز برای واژه تأویل بیان کرده اند: 1. تفسیر؛ 2. انتقال از معنای ظاهر به خلاف ظاهر؛ به شرط اینکه قرینه و دلیلی بر این انتقال باشد. در مورد معنای نخست- یعنی «تفسیر»- باید گفت که تفاوت های بسیاری بین تفسیر و تأویل وجود دارد؛ آشکارترین تفاوت آن با تفسیر این است که تأویل نوع خاصی از تفسیر است که مفاد رجوع به اصل در آن اشباع شده است؛ از این رو، برخی از لغت شناسان، تأویل را به «تفسیر ما یوول الیه الشی» (یعنی، آنچه که چیزی به آن برمی گردد) تعریف کرده اند، و برخی دیگر در کنار واژه «تأویل»، کلمه «تدبیر» را نوشته اند. (4) بنابراین هر تفسیری را تأویل نمی نامند، بلکه به تفسیری تأویل می گویند که همراه با نوعی عاقبت اندیشی باشد. به سخن دیگر، تفسیر و بیان عاقبت شیء را، تأویل می گویند. پس با هم معنای رجوع به واژه تأویل لحاظ شده است. البته برخی از اهل لغت و عالمان علوم قرآنی، تأویل و تفسیر را مترادف دانسته اند؛ (5) ولی این برداشت برآمده از دگرگونی معنای لغوی این واژه نزد برخی از گروه های علمی در زمان های متأخر است. اما معنای دیگر تأویل که «انتقال از معنای ظاهر به خلاف ظاهر» می باشد، نیز در کتاب های لغت پیشین نیامده و اصطلاحی نو ظهور است که برخی از لغویان، با تأثیرپذیری از گرایش در حوزه خاصی از علوم دینی، نقل کرده اند. برای مثال، ابن اثیر که از عالمان علم حدیث و لغت است، در کتاب «النهایه فی غریب الحدیث و الاثر»، (6) همین معنا را برای تأویل آورده و دیگر لغت شناسان متأخر نیز از او پیروی کرده اند.

2. تأویل طولی در اصطلاح اهل معرفت

تأویل گونه هایی دارد که برخی از آنها عبارت اند از: تأویل هستی شناختی، تأویل خواب، تأویل حروف و اعداد، تأویل اشخاص، تأویل حوادث، اعمال و افعال، تأویل متن دین و غیره، از نگاه اهل معرفت، تأویل متن دین نیز انواعی دارد که از جمله آنها تأویل طولی است. (7) چون موضوع بحث در این مقاله، تأویل طولی است، بنابراین در این مقام به واکاوی اصطلاح تأویل طولی می پردازیم.
تأویل طولی در اصطلاح عارفان عبارت است از، سفر از ظاهر به باطن کلام و فهم لایه های باطنی آن. «در حقیقت تأویل (طولی) به عمق رسیدن، ژرف کاوی، و سیر در عمق و فهم درون مایه کلام است». (8) توضیح اینکه بر اساس آیه های قرآنی و روایات معصومان (ع) اصل و حقیقت قرآن در ام الکتاب یا لوح محفوظ است (9) که پیش از نزول، امری واحد و یک پارچه بوده و دست خوش تجزیه و تبعض نشده بود. (10) چون این حقیقت یک پارچه، تجلی ذات الهی است، تحمل اسرار و معارف آن از عهده انسان های عادی بیرون است. خداوند بزرگی قرآن را با تمثیلی چنین بیان می فرماید: «لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعاً متصدعاً من خشیه الله» (حشر: 21)؛ اگر ما این قرآن را بر کوه نازل می کردیم، کوه با همه استحکامش توان تحمل آن را نداشت و از ترس و هراس خداوند متلاشی می شد.
از این رو، خداوند قرآن را تا کم ترین مرتبه فهم بشر پایین آورد که هر کس به اندازه گنجایش وجودی خود از آن بهره مند شود. می توان در بیانی تمثیلی، تنزل قرآن از مقام لدن و آسمان معرفت را به نزول باران از آسمان همانند دانست که هر وادی و بیابانی به اندازه گنجایش خود از آن بهره می گیرد، اما این تنزل به گونه تجافی نبوده، بلکه تجلی حقیقت سنگینی بر قلب «رحمه للعالمین» بود که اگر وجود نازنین او نبود، هر آینه کوه ها که نماد ایستایی و استواری هستند، زیر بار سنگین تجلی اش کمر خم کرده و از هم فرو می پاشیدند.
قرآن برابر با مراتب فهم، مرتبه نازل گشت تا سرانجام در پوشش لفظ عربی مبین درآمد. مراحل سیر صعودی که طبق برخی از روایات هفت مرتبه (اجمالاً) یا هفتاد مرتبه (تفصیلاً)، و به اعتباری دیگر بی پایان است، (11) بطن های آن می باشد؛ چنانکه مراتب تنزیل هم به بیانی هفت مرتبه و به بیانی دیگر بی پایان است. امام خمینی- عارف بزرگ دوران معاصر- در این زمینه می گوید:
مراتب تنزیل هفت مرتبه است، همچنان که مراتب تأویل هفت مرتبه است و این مراتب هفت گانه تأویل، همان بطون قرآنی تا هفت مرتبه به طور اجمال و هفتاد مرتبه به طور تفصیل، بلکه هفتاد هزار مرتبه است، و به اعتباری هرگز پایانی ندارد... آگاه به تأویل کسی است که از مراتب مذکور حظّی برده باشد؛ پس برای او به مقدار تحقق اش به مراتب، نصیبی از تأویل خواهد بود تا آنجا که به غایت کمال انسانی و نهایت مراتب کمالی برسد، در نتیجه او آگاه به همه مراتب تأویل خواهد بود. (12)
ظاهر قرآن برای همه آشنایان به لغت عربی قابل فهم است و علم تفسیر ظاهری پرده از پیچیدگی های آن برمی دارد، و دستیابی به بطن های آن که تأویل عهده دار آن آست، در سایه پاکی و پرهیزکاری است و بهره هر کس از فهم بطن های قرآن به اندازه پاکی و پرهیزکاری اوست. هر چه پاکی شخص بیشتر باشد، به بطن های بالاتری راه می یابد و چون نهایت پاکی معنوی برای اهل بیت (ع) است، بنابراین رسیدن به مرحله و بطن آخر که درک و وصول به معارف «ام الکتاب» می باشد، ویژه آنهاست. پس قرآن ظاهر و باطنی مطلق دارد، و میان این ظاهر و باطن، بطن های نسبی وجود دارد؛ یعنی هر بطنی نسبت به پیش تر از خود، بطن و نسبت به پس از خود، ظهر می باشد؛ چنانکه حضرت باقرالعلوم (ع) در حدیثی به این مطلب اشاره فرموده است: «ان للقرآن بطناً و للبطن بطن و له ظهر و للظهر ظهر». (13) از دیدگاه اهل معرفت، فهم ظاهر قرآن، تفسیر، و درک باطن آن، تأویل نامیده می شود.
آنچه بیان شد معنای تأویل طولی در اصطلاح اهل معرفت بود که با معنای لغوی آن- که بازگشت به اصل است- هم خوان و هم نواست. در واقع، تأویل متن دینی به ویژه قرآن، به معنای بازگشت ظاهر به باطن است. این بخش را با استشهاد به سخن دو تن از عارفان صاحب نظر در علم تأویل تکمیل می کنیم. ملاعبدالرزاق کاشانی که از دانشمندان فن تأویل است، همراه نقل حدیثی از رسول اکرم (ص) «ما نزل من القرآن آیه الا ولها ظهر وبطن» (14) می گوید: «فهمت منه ان الظهر هو التفسیر و البطن هو التأویل»؛ (15) از این حدیث اینگونه فهمیدم که ظهر قرآن، تفسیر آن و بطن قرآن، تأویل آن می باشد.
همچنین سید حیدرآملی در تفسیر شریف «المحیط الاعظم والبحر الخضم»، پس از نقل دو حدیث «ان للقرآن ظهراً و بطناً و لبطنه بطناً الی سبعه ابطن» (16) و «ما من آیه الا و لها، ظهر و بطن، و لکل حرف حد، و لکل حد مطلع» (17) می گوید: «و هذان الخبران دالان علی ان للقرآن ظواهرتجب التفسیر، و بواطن تجب التأویل، الی ان یصل التأویل الی نهایه المراتب السبع». (18) این دو روایت دلالت دارند که قرآن ظواهری دارد که باید تفسیر شود و بطونی دارد که باید تأویل شود (و این سیر تأویل ادامه می یابد) تا آنجا که به انتهای مراتب هفت گانه برسد.
اهل معرفت برای فرآیند تأویل طولی دو روش ارائه کرده اند: 1) روش فنی- عمومی؛ 2) روش الهامی- اختصاصی.
1. روش فنی- عمومی: چون این روش از استدلال های عقلائی بهره می گیرد، و برای عموم عقلا قابل فهم است، روش فنی- عمومی نامیده شده است. «در این روش تلاش پی گیری صورت می گیرد تا بتوان با قراین و شواهدی که به همراه متن است از ظاهر شریعت به باطن آن سفر کرد و به لایه درونی ژرف متن دست یافت». (19) این روش مبتنی بر پذیرش دو اصل اساسی است: نخست، اینکه همه آیات قرآن (با آنکه بیش از شش هزار آیه است) و تمام متون شریعت را بسان کلام واحد قرار دهیم؛ دوم، اینکه تمام آموزه های شریعت هم گون و هم نوا هستند؛ نه تنها هیچ اختلاف و تناقضی ندارند، بلکه معاضد و مفسر هم می باشند. این روش همان تفسیر قرآن به قرآن و شریعت به شریعت است. «در این روش، عالم و مفسر شریعت به کمک قراین آیات و روایات دیگر تلاش می کند انصراف های ظاهری و مادی را که در اثر انس به هستی مادی در اذهان نشسته است، از معارف شریعت و حقایق فرافیزیکی بزداید و با توجه به روح معنا و پالایش زبان عرفی به باطن دست یابد». (20) در فرهنگ قرآنی به این روش «تدبر» می گویند. تدبر عبارت است از تفکر همراه با پی گیری. آیات فراوانی به تدبر و درنگ در قرآن امر، و استفاده از این روش را به همگان سفارش کرده است. (21)
2. روش الهامی- اختصاصی: چون این روش بر مبنای ذوق و شهود است الهامی، و چون ویژه صاحبان شهود و دارندگان ذوق است، اختصاصی خوانده می شود. این روش مبتنی بر یک اصل مهم است و آن این که قرآن، انسان و هستی سه کتاب خداوند هستند که ظاهر و مراتب طولی بطونی آنها کاملاً برهم منطبق است. «عرفا در این روش روح معنا را می یابند و معنای عرفی را پالایش می کنند، ولی نه به صورت روش قبلی. اصولاً عارف چون به مراحل بالاتر رسیده است، ذهنش آماده است که معنای عرفی متون مقدس را پالایش کند و به روح معنای آن ها اشاره کند». (22) هر چند عارف در این روش نوعی تأویل هستی شناسانه دارد اما چون به تأویل متن دینی می انجامد، می توان آن را از روش های تأویل طولی متنی شمرد. البته این شیوه از تأویل فقط برای مشارک در ذوق سودمند است، اما بررسی تأویلات عارفانی که در تأویل متون دینی از این روش بهره جسته اند، یاری کننده مفسران در تأویل به روش نخست می باشد. در واقع، تأویل نوع نخست، بیان استدلالی و فنی روش عارفان در تأویل است.

3. رابطه تفسیر و تأویل نزد اهل معرفت

با توجه به آنچه گذشت، می توان نظر عارفان را در زمینه رابطه تفسیر و تأویل به دست آورد. از دیدگاه آنها تفسیر از حجاب ظاهری الفاظ قرآن پرده برمی دارد و تأویل ناظر به بطن های آن است.
در نگاه نخست چنین به نظر می رسد که تفسیر مقابل تأویل و رابطه آنها تباین است، اما ظاهر کلام از باطن آن جدا نیست؛ رابطه ظاهر و باطن، رابطه طولی و روند تأویل بر اساس ظهور گیری از سیاق لفظ است. (23) پس در نگاهی دقیق تر می توان تأویل را- که به آن تفسیر انفسی نیز می گویند- مکمل و مهیمن تفسیر ظاهری دانست. استاد یزدان پناه درباره رابطه تفسیر و تأویل می گوید:
اگر تفسیر را شرح مراد متکلم بدانیم و چنین بینگاریم که هرگاه کسی مقصود متکلم را از کلام آفتابی کند، او در راستای تفسیر حرکت کرده، تأویل اهل معرفت خود تفسیر خواهد بود؛ زیرا عارفان در فرآیند تأویل به عمق کلام صاحب شریعت دست می یابند و اسرار نهفته در آن را بازگو می کنند. (24)
حکیم متأله شیراز نیز با توجه مطلب بالا می گوید:
ان الذی حصل او یحصل للعلماء الراسخین و العرفاء المحققین من اسرار القرآن و اغواره لیس مما یناقض ظاهر التفسیر بل هو اکمال و تتمیم له و وصوله الی لبابه عن ظاهره و عبوره عن عنوانه الی باطنه و سره. (25)
ایشان در این سخن، تفسیر انفسی یا تأویل را- که با عبارت«من اسرار القرآن و اغواره» به آن اشاره کرده- مکمل و متمم تفسیر ظاهری دانسته و در ادامه با تعبیر «وصوله الی لبابه عن ظاهره و عبوره عن عنوانه الی باطنه و سره»، معنای تأویل نزد اهل معرفت و روش رسیدن به آن را بیان کرده اند.

فصل دوم- تأویل در نگاه سید حیدر آملی

1. تعریف تأویل

سیدحیدر آملی در کتاب تفسیر محیط اعظم، نخستین مقدمه از هفت مقدمه بحث تأویل را به پنج مقام تقسیم کرده و مقام نخست را به تعریف تأویل، انواع و علت غایی آن اختصاص داده است. ایشان در مقدمه پیش گفته، نخست تأویل را به دو قسم حق و باطل تقسیم می کند و با الهام از آیه 7سوره آل عمران در تعریف تأویل باطل می گوید:
اما تأویل باطن، تأویل بیماردلان و گمراهان است؛ آن کسانی که فقط متشابهات را اخذ می کنند نه محکمات را و بر طبق متشابهات عمل کرده و آنها را مطابق رأی و نظر خود تأویل می کنند؛ مثل مجمسه و معطله و امثال آنها. (26)
و در مقابل، تأویل حق تأویل ارباب و راسخان در علم دانسته و آن را به دو قسمت تقسیم می کند: 1. تأویل اهل شریعت؛ 2. تأویل اهل طریقت. سیدحیدر در بیان تأویل اهل ظاهر، به سه معنای مشهور تأویل از دیدگاه آنها اشاره می کند و نظریه آخر را نیکوترین دیدگاه شمرده و مستند آنها را در تعریف تأویل، آیه 7سوره آل عمران می داند. او علت احتیاج اهل ظاهر به تأویل برخی از آیه ها را وجود برخی از آیات متشابه در قرآن می داند که برای خدا دست، صورت، مکان، روح، نفس، گوش، چشم، تکلم و حالاتی مثل خشم، مکر، استهزا، نیرنگ، فراموشی- و غیره از این اعضا، صفات و حالاتی که با مطلق و واجب بودن خدا سازگار نیست- ثابت می کند. (27) روشن است که اگر این صفات و حالات بر ظاهر خود حمل شود، سر از زندقه و کفر درمی آورد و به تجسیم و تشبیه خدا به موجودات مادی و یا تعطیل در فهم قرآن و آموزه های آن می انجامد. از این رو، باید این الفاظ را بر خلاف معنای ظاهری حمل کرد تا از افتادن در چنین تطبیق هایی در امان ماند. بنابراین از دیدگاه اهل ظاهر، حمل آیات متشابه بر معنای خلاف ظاهر، با توجه به قراینی که از آیات محکم و برخی روایات و حکم عقل به دست می آید، تأویل نامیده می شود.
دلیل نیکو شمردن این معنای تأویل از سوی سیدحیدر، رعایت معنای لغوی تأویل، یعنی بازگشت به اصل می باشد؛ زیرا چنانکه دانستیم در معنای لغوی واژه تأویل مفاد رجوع به اصل اشباع شده است. به سخن دیگر، طبق آیه مورد استناد آنها، محکمات «ام» و اصل متشابهات هستند و چون محکمات مطابق عقل اند، پس مراد از تأویل، بازگشت متشابه به اصل و آنچه مطابق، عقل است می باشد. اما چنانکه در فصل سوم خواهد آمد، (28) مراد از اصل، بطن هر ظاهری است؛ خواه ظاهر مطلق باشد و خواه ظاهر نسبی، و مراد از بازگشت به اصل، بازگشت به بطن است. از این رو، هر چند در این تعریف معنای لغوی لحاظ شده است، اما بازگشت لفظ متشابه به محکم است نه بازگشت ظاهر به باطن. در واقع، اهل ظاهر با توجه به قراین نقلی و عقلی، لفظ متشابه را از معنای ظاهری منصرف کرده و برخلاف ظاهر حمل می کنند. به سخن دیگر، بازگشت متشابه به محکم از مصادیق تفسیر و پرده برداشتن از ظاهر لفظ است، نه تأویل؛ از این روست که علامه سید حیدر، این تعریف را تعریف اهل ظاهر شمرده است.
وی پس از نقل تعاریف اهل ظاهر، نظر ارباب باطن و اهل طریقت را در زمینه تأویل بیان کرده و می گوید: «فالتأویل عندهم هو التطبیق بین الکتابین، ای الکتاب القرآنی الجمعی و حروفه و کلماته و آیاته، و الکتاب الآفاتی التفصیلی و حروفه و کلماته و آیاته»؛ (29) تأویل از نظر اهل باطن عبارت است از تطبیق بین دو کتاب؛ یعنی حروف و کلمات و آیات کتاب قرآنی جمعی، و حروف و کلمات و آیات کتاب آفاقی تفصیلی.
شاید در نگاه نخست چنین به نظر برسد معنایی که ما از تأویل ارائه کردیم (30) با تعریف سید حیدر آملی هماهنگی و هم خوانی ندارد، اما این توهم با توضیح ذیل برطرف خواهد شد.
چنانکه در فصل اول این مقاله گفته شد، (31) فرآیند تأویل طولی به دو روش انجام می شود که عبارت اند از: روش فنی- عمومی و روش الهامی- اختصاصی. در روش اختصاصی گفته شد که این روش مبتنی بر این اصل مهم است که قرآن، انسان و هستی سه کتاب خداوند هستند که ظاهر و مراتب طولی بطونی آنها کاملاً بر هم منطبق است. همچنین گفته شد که عارفان در این روش روح معنا را می یابند و معنای عرفی را پالایش می کنند؛ البته نه به صورت روش فنی- عمومی، بلکه چون عارف به مراحل بالاتر رسیده و با قرآن هم زبان شده، ذهن او آماده پالایش معنای عرفی متون مقدس و دستیابی به روح و حقیقت معنا می شود. در واقع، عارف در این روش نوعی تأویل هستی شناسانه دارد که به تأویل متن دینی می انجامد. نکته ای که از دقت در این روش به دست می آید این است که تعریف سیدحیدر بر روش الهامی- اختصاصی، یعنی روش دوم، منطبق است. به سخن دیگر، تعریف سیدحیدر، تعریف به روش دوم، و تعریف ما از تأویل، بر طبق معنای لغوی و روش نخست تأویل است. می توان متن زیر را گواهی بر اینکه ایشان رسیدن به بطن قرآن را تأویل آن می داند، مورد استفاده قرار داد؛ او پس از آوردن دو روایت از پیامبر(ص) که قرآن را دارای ظاهر و باطن می داند، می گوید:
این دو خبر دلالت دارند بر اینکه قرآن ظواهری دارد که نیازمند تفسیر است و همچنین بطونی دارد که تأویل آنها واجب است، تا اینکه تأویل به آخرین مرتبه از مراتب هفتگانه منتهی شود. (32)

2. علت غایی تأویل

سید حیدر آملی در ادامه مقدمه اول از مقدمات هفت گانه، به بیان علت غایی تأویل نزد اهل طریقت می پردازد. به نظر او علت و هدف نهایی تأویل، معرفت و شناخت حق تعالی و مشاهده او در مظاهر و آیات کتاب آفاقی و انفسی است، و چون قرآن هم صورت اجمال و هم صورت تفصیل کتاب تکوینی است و مشاهده پیش گفته جز با کمک و یاری قرآن- که کتاب تدوینی حق بوده و مراتب آن با مراتب کتاب تکوینی حق مطابق است- امکان پذیر نیست؛ پس باید آیات قرآن را تأویل کرد، یعنی لایه های باطنی آن را با مراتب بطونی کتاب آفاقی و انفسی تطبیق داد تا به این مشاهده دست یافت.
بدان همانا علت نهایی از تأویل نزد اهل باطن، حصول مشاهده حق تعالی در ضمن مظاهر آیات و کلمات و حروف آفاقی است... و از آنجایی که قرآن صورت اجمال و تفصیل کتاب آفاقی است، و از طرفی مشاهده مذکور جز به مساعدت و معاونت قرآن حاصل نمی شود، از این رو تأویل قرآن به وجهی که ذکر شد- یعنی تطبیق بین دو کتاب- واجب است تا غرض مذکور، یعنی مشاهده حق حاصل شود. (33)
در توضیح باید گفت بر اساس نظریه وحدت وجود، در عالم چیزی جز حق، اسما و صفاتش وجود ندارد و همه عالم لبریز از اسما، صفات و مظاهر اوست. در بین اسمای خداوند تبارک و تعالی، سرچشمه و جامع جمیع اسما، اسم شریف «الله» است. هر اسمی مظهری دارد و مظهر اسم الله، انسان کامل است که در مرتبه غیب و عالم وحدت با قرآن و انسان کبیر (عالم هستی) متحد است و هر سه یک حقیقت هستند و تفاوت آنها در عالم کثرت به اجمال و تفصیل و جمع بین این دو می باشد؛ بر این اساس کسی که می خواهد به تمام اسما و صفات حق معرف پیدا کند و از ورای مظاهر و آیات آفاقی و انفسی حق، به تماشای او نشیند، باید یکی از دو کتاب آفاقی و انفسی را مطالعه کند. چون مشاهده حق در ضمن کتاب آفاقی و انفسی به دست نمی آید مگر به یاری قرآن و کشف اسرار و حقایق آن، و فهم اسرار و حقایق قرآن در سایه تأویل آن، یعنی تطبیق بطون قرآن با مراتب آفاق و انفس می باشد، بنابراین باید قرآن را تأویل کرد تا علت غایی آن- که مشاهده حق در ضمن کتاب انفسی و آفاقی است- ممکن شود. به سخن دیگر، اصول معارف به اتفاق تمام انبیا و اولیا سه چیز است: معرفت حق تعالی، معرفت عالم و معرفت انسان که بازگشت هر سه، به معرفت حق است؛ زیرا معرفت انسان که کتاب انفسی، و معرفت عالم که کتاب آفاقی است، نردبان وصول به معرفت حق می باشد و مقصود نهایی از این سه شناخت، معرفت به حق، اسما و صفات اوست. این سه معرفت نیز بر شناخت قرآن و اسرار آن وابسته است، و اسرار و معارف قرآن هم جز با تطبیق آن بر کتاب آفاقی و انفسی به دست نمی آید. (34)

3. وجوب و ضرورت تأویل

علامه سید حیدر پس از بیان مقام اول از مقدمه نخست که بحث تعریف و غایت تأویل با آن بود، در مقام دوم از مقدمه پیش گفته، به بررسی دلایل وجوب تأویل می پردازد. به نظر وی تأویل قرآن تا رسیدن به آخرین مرتبه آن واجب ضروری است. وی برای اثبات وجوب تأویل، به چند دلیل نقلی و عقلی استناد می کند. یکی از دلایل ایشان که با دیدگاه اهل ظاهر سازگار بوده و به تعریف تأویل از نگاه آنها اشاره دارد، این است که چون کتاب خدا دربردارنده آیات متشابه است و فهم درست آنها وابسته به رد آنها به آیات محکم است، پس تأویل آنها- که عبارت است از رد متشابه به محکم- واجب است. (35) اما چنان که دانستیم، تأویل در نگاه اهل معرفت غیر از رد متشابه به محکم است. در واقع، این عمل از مقوله تفسیر و به منظور کشف حجاب از معنای ظاهری لفظ انجام می شود، در حالی که تأویل عرفانی عبارت است از سیر در ژرفا و بطون هفت گانه قرآن.
اما دلیل دیگر ایشان که عقلی و سازگار با دیدگاه ارباب باطن است، دو مقدمه دارد:
مقدمه نخست: خداوند انسان و جن را آفرید تا با بندگی او به مقام معرفت حق رسند. بنابراین بر خداوند است که راه و رسم بندگی را از روی لطف به آنها بیاموزد، اما چون بین آنها و ذات اقدس اله مناسبتی نیست، خداوند پیامبران را- که بین مقام خلقی و حقی جمع کرده اند- مأمور رساندن برنامه سعادت انس و جن کرده است. پیامبران در راستای کار رسالت خود نیازمند دو وسیله هستند: یکی معجزه و دیگری کتاب. معجزه نشانه ای بر راستی ادعای پیامبران و کتاب در بردارنده برنامه معاش و معاد و راه سعادت انسان ها است.
مقدمه دوم: تمام اعیان خارجی از جمله انسان، صورت و مظهر اعیان ثابته هستند و آفرینش آنها بر طبق زبان استعدادشان در اعیان ثابته است و چون اعیان ثابته خود مظهر اسمای الهی بوده و هر اسمی غیر از اسم دیگر می باشد، پس اعیان ثابته و اقتضائات آنها هم مختلف و در نتیجه ماهیت و حقیقت موجودات خارجی نیز مختلف می شود.
نتیجه: بر اساس این دو مقدمه، کتاب هدایت آنها نیز باید به گونه ای باشد که همه انسان ها را با طبقات و درجات مختلف در برگیرد و هر کس را به کمال تعیین شده برساند. حتی اگر در این دنیا یک نفر باشد که این کتاب برای او سودمند نباشد و بهره ای از لطف خدا و کتاب او نبرد، نقض غرض و سستی و اخلال در واجب لازم می آید، در حالی که از مولای حکیم امر قبیح صادر نمی شود. (36) شرع مقدس نیز نتیجه این دلیل عقلی را تأیید می کند. تمام روایاتی که افزون بر ظاهر، قائل به بطون هفت گانه یا بیشتر برای قرآن هستند و همچنین روایت امام صادق(ع) که آموزه های قرآن را به چهار درجه تقسیم فرموده و هر کدام را ویژه گروه خاصی دانسته، (37) بر این مطلب دلالت دارند.
بنابراین قرآن ظاهری دارد که ویژه عموم بوده و نیازمند تفسیر است و بطونی دارد که هر بطن ویژه گروهی خاص است که می توان با تأویل بدان رسید. «ان للقرآن ظواهر تجب التفسیر، و بواطن تجب التأویل، الی ان یصل التأویل الی نهایه المراتب السبع». (38) هم چنان که اخذ به متشابه پیش از رد بر محکم جایز نیست، اخذ به ظاهر بدون لحاظ باطن نیز چنین است؛ از این رو، تأویل قرآن بر فهم درست آن واجب است، هم چنان که رد متشابهات به محکمات نیز واجب است.

فصل سوم- مهم ترین اصول و مبانی تأویل طولی از نگاه سید حیدر آملی

دستگاه سازوار عرفان اسلامی بر پایه اصول و مبانی مختلفی بنا شده است، اما مراد از اصول و مبانی تأویل طولی، آن اصول و مبانی ای است که با تأویل پیوند مستقیم داشته و برآن تاثیرگذار است. در این مقام می کوشیم برخی از اصول مؤثر در روند تأویل طولی را از نظرگاه علامه سیدحیدر آملی بررسی کنیم. سیدحیدر آملی در آغاز کتاب گران سنگ خود- یعنی تفسیر المحیط الاعظم و البحر الخضم- هفت مقدمه مفصل درباره تأویل و قواعد آن نگاشته است، اما اصول و مبانی دیدگاه خویش را در بحث تأویل به صورت روشن بیان نکرده است؛ از این رو برای شناخت اجمالی این اصول و مبانی، بار دیگر نیم نگاهی به تعریف تأویل از نظر سیدحیدر می اندازیم. وی تأویل را از نظرگاه ارباب باطن و اهل طریقت چنین تعریف می کند: «تأویل در نزد اهل باطن عبارت است از تطبیق حروف و کلمات و آیات کتاب قرآنی جمعی با حروف و کلمات و آیات کتاب آفاقی تفصیلی». (39)
سیدحیدر در این تعریف، به سه رکن اساسی اشاره می کند: 1. کتاب قرآنی جمعی؛ 2. کتاب آفاقی تفصیلی؛ 3. هم خوانی این دو کتاب با هم. البته به نظر ایشان غیر از این دو کتاب، کتاب انفسی نیز هست که از یک سو جزئی از کتاب آفاقی و از سوی دیگر خود کتابی مستقل است که مراتب آن با مراتب کتاب آفاقی و قرآنی هم خوانی دارد. بر این اساس می توان مبانی ایشان در بحث تأویل طولی را در چهار دامنه مورد بررسی قرار داد: 1. مبانی هستی شناختی (مربوط به کتاب آفاقی)؛ 2. مبانی انسان شناختی (مربوط به کتاب انفسی)؛ 3. مبانی متن شناختی (مربوط به کتاب قرآنی)؛ 4 هم خوانی کتاب تکوینی و تدوینی؛ هر چند مبانی دیگری چون مبانی معرفت شناختی و روش شناختی را نیز می توان مورد بررسی قرار داد، اما برای کوتاهی سخن، تنها به برخی اصول مهم ایشان اشاره می کنیم.

1. بطون تو در توی قرآن

چند بطنی بودن متون دینی، اعم از قرآن و روایات معصومین(ع) مورد تأیید شرع مقدس است. افزون بر سیره معصومین(ع) در برخورد با افراد مختلف و رعایت گنجایش وجودی هر شخص، آیات و روایات فراوانی نیز گواه این مدعا است. ما در این بخش می کوشیم با بررسی شواهد موجود در آیات، روایات و سیره معصومین (ع) به تبیین این مسئله بپردازیم. البته چون این رساله بیشتر ناظر به بررسی تأویل طولی قرآن است، فقط از بطون لایه لایه قرآن سخن می گوییم؛ هر چند به اعتباری تمام متون شریعت چند لایه است.

1، 1) بررسی شواهد چند بطنی بودن قرآن

الف) شاهد اول: آیات شریفه قرآن

در قرآن، آیاتی وجود دارد که می توان آنها را گواهی بر مدعای پیش گفته دانست. برای نمونه، آیات 2 تا 4 سوره زخرف (40) دلالت دارد که این قرآن عربی نزد ما، تنزل یافته حقیقت قرآن از ام الکتاب است. همچنین آیه 79 سوره واقعه (41) که قرآن را در کتاب مکنون و پوشیده دانسته و دستیابی به معارف و اسرار آن را ویژه پاکان می داند نیز برای آن، باطنی قرار می دهد که غیر از این قرآن نزد ماست؛ زیرا این قرآن فرود آمده، مکنون و پوشیده نیست. پس قرآن افزون بر ظاهر، باطنی نیز دارد.

ب) شاهد دوم: سیره معصومین (ع)

شاهد دوم سیره معصومین(ع) در برخورد با اصحاب و افراد جامعه است. سیره و روش معصومین (ع) بر این بود که در بیان معارف و آموزه های شریعت به استعداد و حال افراد توجه کنند و از بازگویی اسرار و حقایق آن برای کسی که گنجایش پذیرش ندارد، بپرهیزند و به بیان ظاهر شریعت بسنده کنند. حکایت ذریح محاربی و عبدالله بن سنان با امام صادق (ع) نمونه ای از این سیره عملی است:
ذریح محاربی می گوید: به امام صادق (ع) عرض کردم که خداوند در کتابش مرا به کاری امر کرده است، دوست دارم معنای آن را بدانم. امام (ع) فرمود: آن امر چیست؟ ذریح پاسخ داد: قول خداوند (عزّوجل) است که می فرماید: «ثمّ لیقضوا تفثهم ولیوفوا نذورهم» (حج:29)؛ "سپس چرک خود را زایل، و به نذر خود وفا کنند." امام صادق (ع) فرمودند: «لیقضوا تفثهم»؛ یعنی امام خود را ملاقات کند و «لیوفوا نذورهم»؛ یعنی مناسک حج را انجام دهد. عبدالله بن سنان نیز می گوید: خدمت امام صادق(ع) رسیدم و در مورد معنای همان آیه از امام پرسیدم و امام در جواب فرمودند: منظور از زدودن چرک، کوتاه کردن شارب و گرفتن ناخنها و از این قبیل کارها می باشد. ابن سنان می گوید: به امام عرضه داشتم که ذریح محاربی معنای این آیه را به گونه ای دیگر از شما نقل کردند؟ امام صادق (ع) فرمودند: هم ذریح راست می گوید و هم تو. همانا قرآن ظاهر و باطنی دارد، اما «من یحتمل ما یحتمل ذریح» چه کسی مانند ذریح می تواند این حقایق را تحمل کند؟» (42)

ج) شاهد سوم: روایات معصومین (ع)

شاهد سوم بر چند بطنی بودن شریعت و به ویژه قرآن، روایات معصومین (ع) است که از طریق شیعه و سنی نقل شده است که به چند نمونه اشاره می کنیم:

1. روایت جابربن جعفی از امام باقر (ع)

جابر می گوید از امام باقر (ع) درباره تفسیر آیه ای پرسیدم و ایشان به من پاسخی داد. بار دیگر از تفسیر همان آیه سؤال کردم و ایشان پاسخی غیر از پاسخ دفعه اول داد. به ایشان عرضه داشتم: شما در مورد مسئله پاسخی غیر از پاسخ قبلی به من دادید؟ ایشان فرمودند: «یا جابر انّ للقرآن بطناً و للبطن بطن و له ظهر و للظّهر ظهر یا جابر لیس شیء ابعد من عقول اللرجال من تفسیر القرآن انّ الآیه یکون اوّلها فی شیء و آخرها فی شیء و هو کلام متّصل متصرّف علی وجوه» (43 )
این روایت آشکار دلالت بر چند بطنی بودن قرآن دارد.
2. روایتی که از طریق عامه از پیامبر(ص) نقل شده است که فرمودند: «ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا سبعه البطن» (44) که به جای «سبع»، «سبعین»، سبعمائه» و«سبعین الف» نیز آمده است. پیامبر(ص) در این روایت افزون بر تصریح به چند بطنی بودن قرآن، شمار بطون را نیز مشخص می کند.
این روایات به روشنی دلالت بر چند بطنی بودن قرآن دارند، اما پرسش این است که مراد از ظهر و بطن چیست؟ در پاسخ می توان گفت منظور از ظاهر قرآن، تنزیل و مراد از باطن، تأویل آن است و این معنا مورد تأیید روایات نیز هست. فضیل بن یسار می گوید: از امام باقر(ع) درباره روایتی که می فرماید: «ما من آیه الّا ولها ظهر و بطن» (هیچ آیه ای از قرآن نیست مگر اینکه ظهر و بطن دارد) پرسیدم. امام در پاسخ فرمودند: «ظهره تنزیله و بطنه تأویله» (ظهر آن تنزیل و بطن آن تأویل است). (45)
علامه سید حیدر نیز پس از نقل دو حدیث از پیامبر که قرآن را دارای ظاهر و باطن می داند، می گوید: «مراد از ظاهر تفسیر، و از باطن تأویل و از باطن باطن، تأویل تأویل می باشد تا اینکه (روند تأویل) به نهایت تأویل های هفت گانه برسد.» (46)
ایشان در جای دیگر می گوید: «این دو خبر دلالت بر این دارند که قرآن ظواهری دارد که نیازمند تفسیر، و بواطنی دارد که نیازمند تأویل است تا اینکه تأویل به نهایت مراتب هفت گانه خود برسد». (47)
و در توضیح آن چنین می نگارد:
مراد امام (ع) از این حدیث آن است که به اصحاب و پیروانش خبر دهد، همچنان که خلق در هفت طبقه منحصرند، قرآن نیز منحصر در هفت مرتبه است؛ تا آنها تلاش کنند آن دو را با هم تطبیق دهند و به این وسیله به معارف الهی برسند. (48)
علامه سید حیدر در کتاب تفسیر محیط اعظم نزدیک ده بار به چنین احادیثی- که قرآن را مشتمل بر ظاهر و باطن می داند- استناد می کند. او در کتاب بالا بعد از نقل آیه 7 سوره آل عمران و روایت مروی از پیامبر، (49)آیه و روایت پیش گفته را مبنا و مدار تأویل دانسته و می گوید: «مدار التأویل و اربابه علی هذه الآیه و الخبر، فانهما برهانان قاطعان علی صدق دعواهم». (50)

2، 1) رابطه ظاهر و باطن

نکته مهمی که نیازمند توجه است، رابطه ظاهر و باطن می باشد. بین ظاهر کلام و باطن آن رابطه طولی برقرار است و ظاهر جدای از باطن نیست. از یک سو لایه بیرونی و سطح کلام به لایه درونی و عمق آن تکیه داده است و از سوی دیگر باطن در ظاهر جلوه کرده است. به سخن دیگر، ظاهر همان باطن تنزل یافته است. از این رو ظاهر سایه روشن باطن است؛ زیرا آن لحظه که باطن تنزل می کند، صریح باطن مخفی می شود، ناگزیر باطن به اقتضای ظاهر پیاده می گردد و احکام ظاهر بر او حکم فرما خواهد بود. پس باطن در او به نحو سایه روشن دیده می شود. بلی گرچه ظاهر جلوه باطن است اما ویژگی های ظاهر هم در سطح باطن موج می زند. (51)
علامه سیدحیدر آملی نیز به این رابطه توجه داشته و باطن را اصل و حقیقت ظاهر می داند. وی در بحث «شریعت، طریقت و حقیقت» به رابطه طولی بین ظاهر و باطن اشاره کرده و می گوید بین این سه حقیقت، رابطه طولی برقرار است و حصول حقیقت بدون طریقت و شریعت، و حصول طریقت بدون شریعت، ناممکن است: «الشریعه و الطریقه و الحقیقه و ان لم تکن بینها مغایره فی الحقیقه، لکن کمال الشریعه لایکون الا بالطریقه، کما ان کمال الطریقه لایکون الا بالحقیقه». (52)
در واقع، طریقت باطن شریعت و حقیقت باطن طریقت است، پس او نیز رابطه ظاهر و باطن را طولی می داند. وی در جایی دیگر یکی از نظریه های اهل باطن در مورد بطون هفت گانه قرآن را طوایف هفت گانه ی پیش گفته در قرآن می داند و سپس به نکته دقیقی که همان رابطه طولی بین این طوایف است آگاهی می دهد و می گوید:
در این بحث نکته دقیقی نهفته و آن نکته این است که فهم هر طایفه مخصوص به خودشان نیست؛ به گونه ای که گروه دیگر هیچ بهره ای از فهم آنها نداشته باشند- یعنی بین آنها بینونت و جدایی تام نیست- بلکه گروهی که بالاتر از گروه دیگر باشد، هر آنچه که طایفه پایین تر می فهمد درک می کند؛ بله عکس آن صحیح نیست و همچنان این فهم طولی صادق است تا آخرین مراتب فهم. (53)
پذیرش این رابطه نقش مهمی در شیوه ظهور گیری از کلام و تأویل طولی دارد و به سبب وجود همین رابطه است که چنین تأویلی را «تأویل طولی» می خوانیم؛ زیرا در روند تأویل عرفانی هرگز تأویل به معنای حمل برخلاف ظاهر نیست و این امر در صورتی که قائل به رابطه طولی بین ظاهر و باطن باشیم، معنا دارد.

2. وضع الفاظ برای روح معنا

این مبنا اصلی ترین و محوری ترین مبنای تأویل طولی است. اهل معرفت قائل اند که هر معنا یک حقیقت و چند قالب و صورت دارد و لفظ برای آن حقیقت وضع شده است نه برای قالب ها و صورت ها؛ در واقع لفظ برای معنای عامی وضع شده است که آن معنای عام به صورت مشترک معنوی بر مصادیق طولی خود صدق می کند و نوعی یگانگی بین لفظ و مصادیق گوناگون معنایی پدید می آید. فیض کاشانی که در این نظریه متأثر از ابوحامدغزالی است در تفسیر صافی می گوید:
برای هر معنایی از معانی حقیقت، روح و قالب و صورتی وجود دارد. گاهی یک حقیقت صورت ها و قالب های گوناگونی دارد. همانا الفاظ فقط برای حقایق و روح معانی وضع شده اند و از آنجا که حقیقت و روح در قالب ها وجود دارند، استعمال الفاظ در قالب ها به صورت حقیقی است؛ زیرا بین حقیقت و قالب الفاظ نوعی اتحاد برقرار است. (54)
این نظریه از مبانی مهم تأویل طولی، و رمز اصلی رسیدن به اسرار و معارف قرآن است.
حضرت امام خمینی – از عارفان بزرگ دوران معاصر- در اهمیت این اصل می گوید:
آیا از اشارات اولیاء (ع) و کلمات اهل معرفت رضی الله عنهم این معنا را به دست آورده ای که الفاظ برای روح معانی و حقیقت آنها وضع شده است؟ و آیا در این باره اندیشیده ای؟ به جانم سوگند که تدبر در این مطلب از مصادیق قول معصوم است که می فرماید: ساعتی تفکر کردن از شصت سال عبادت کردن بهتر است؛ زیرا این مطلب، کلید کلیدهای معرفت و اصل اصول رازهای قرآنی است. (55)
علامه سیدحیدرآملی هر چند آشکارا به این مبنا تصریح نکرده اما به صورت ضمنی از این اصل سود جسته است. برای نمونه، توسعه معنایی ایشان در لفظ کتاب، کلمه، آیه، لوح، قلم و... را می توان از دست آوردهای بکارگیری این اصل دانست. برای مثال، هر چند عرف با شنیدن لفظ کتاب، برگ های نوشته شده مجلد را تصور می کند، اما به نظر سیدحیدر هر چه را که در بردارنده حروف، کلمات و آیات باشد می توان کتاب نامید. وی در این باره می گوید: «ان الکتاب عباره عن هیئه جامعه مشتمله علی الحروف و الکلمات والآیات، فعلی هذا التقدیر یکون الآفاق المسمّی بالعالم، کتاباً کبیراً الهیّا ومصحفا جامعاً و ربّانیاً». (56)
یا با توسعه معنای قلم و دوات، آنها را بر نفس کل و عقل اول اطلاق می کند. (57)
اهل معرفت با پذیرش این اصل، الفاظ قرآن را بر ظاهر خود باقی می گذارند بدون اینکه مرتکب مجازگویی، تشبیه، تجسیم یا تعطیل شوند؛ زیرا آنها موضوع له الفاظ را روح و حقیقت معنا می دانند که با تغییر قالب الفاظ تغییر نمی کند؛ از این رو الفاظ را بر ظاهر خود باقی می گذارند.
ملاصدرا باقی ماندن بر ظواهر را مقتضای دیانت دانسته، می گوید:
اقتضای دین و دینداری این است که ظواهر را به حال خود باقی گذاشت و هیچ یک از آموزه های قرآن و حدیث را تأویل نکرد و به صورت و هیئتی که از طرف خدا و رسولش آمده نگه داشت. (58)
علامه سیدحیدر نیز به بحث باقی ماندن بر ظواهر پای بند بوده و در ضمن بحث سنجش میان ارباب ظاهر و باطن در بهره مندی از قرآن، به این مطلب اشاره کرده، می گوید:
ارباب ظاهر نسبت به قرآن به گونه ای هستند که فقط بر تحصیل علوم ظاهری هفت گانه که عبارت از علم لغت و نحو و صرف و قرائت و تفسیر و احکام ظاهری و قصه ها و مثل های قرآنی و غیر اینها توقف کرده و از آن تجاوز نکرده اند. اما ارباب باطن به این مقدار راضی نشده، بلکه به تأویل قرآن و استخراج معانی شریف و معارف دقیق از قرآن در حالی که مطابق با ظاهر قرآن است همت گمارده اند. (59)

3. تطابق کتاب تکوینی و تدوینی

مهم ترین رکن تأویل از نگاه سیدحیدر آملی، هم خوانی و تطابق مراتب کتاب تکوینی و بطن های کتاب تدوینی است. توضیح اینکه عالم هستی کتاب تفصیلی الهی است که دارای مراتب طولی می باشد، و انسان چون کون جامع است خود عالم جداگانه ای است که تمام مراتب عالم کبیر را در خود دارد و او نیز مانند عالم هستی دارای مراتب طولی است. همچنین قرآن نیز همانند هستی و انسان چند مرتبه و لایه لایه است. در واقع عالم، انسان و قرآن سه تجلی حق اند که از جهت حقیقت، متحد اما به حسب تجلی متفاوت اند. به سخن دیگر، گاه تجلی حق در لباس کلمات و حروف است و گاه به صورت مظاهر اسمائیه، که صورت دوم گاهی تفصیلی است گاهی اجمالی؛ کتاب قرآنی، تجلی حق در پوشش حروف و کلمات، و کتاب آفاقی، تجلی تفصیلی حق، و کتاب انفسی، تجلی اجمالی او در مظاهر اسمائیه است. اهل معرفت بر این باورند که مراتب بطونی این سه کتاب یا به تعبیری دیگر دو کتاب تکوینی و تدوینی هم وزن و مطابق هستند و می توان با معرفت به یکی از این دو کتاب، به کتاب دیگر علم پیدا کرد. به سخن دیگر، مراتب تنزیل این سه کتاب در قوس نزول با هم سازگار و برابر است و چون قوس صعود طبق قوس نزول است، مراتب تأویل این سه کتاب در قوس صعود نیز به وزان هم است. حضرت امام خمینی در این باره می گوید: «تنزیل الکتاب من عندالله بحسب المراتب السبع التی للعوالم او الانسان الکامل فمراتب التنزیل سبعه کما ان مراتب التأویل سبعه». (60)
بنابراین چون مراتب این دو کتاب- یعنی کتاب تکوینی و تدوینی- برابر هم است، عارفی که در آفاق سیر صعودی کرده و به مرتبه و بطن خاصی از آن رسیده، با تطبیقی آن بطن با بطن متناظرش در کتاب قرآنی، می تواند آیات قرآن را تفسیر کند و به اسرار و حقایق آن دست یابد. در واقع، رونده راه حق، با سیر در آفاق، نوعی تأویل هستی شناسانه کرده که به تأویل متن دینی انجامیده است. البته چنین رهروی ، زمانی می تواند در مراتب عالم، سیر صعودی داشته باشد که مطابق همان مرتبه از عالم، در جهان خویشتن نیز راهی پیموده باشد. به سخن دیگر، مراتب تأویل مطابق با مراتب فهم، و مراتب فهم متوقف بر پاکی است و هر کس مناسب با مرتبه ای که در خود به فعلیت رسانده، توان پرواز در آفاق و نیز ساحت قرآن را دارد. انسانی که اندوخته های او محدود به عالم حس و ماده و علوم طبیعی است، به همین اندازه به معارف و حقایق کتاب تکوین و تدوین دست می یابد و کسی که در مرتبه بالاتر قرار دارد، به قدر شایستگی خویش، از حقایق و اسرار بیشتری برخوردار می شود. در واقع، قرآن مانند سفره ای است که همه از آن بهره می برند اما باید توجه داشت که کیفیت و کمیت بهره بری انسان ها از این معارف برابر نیست. ملاصدرا کیفیت و کمیت بهره بری از معارف قرآن را چنین به تمثیل می کشد: «والقرآن غذاء الخلق کلّهم علی اختلاف اصنافهم، ولکن اغتذائهم به علی قدر درجاتهم، و فی کل غذاء مخّ و نخاله و تب»؛(61) قرآن غذای (روحی) همه انسان ها- با تمام اختلافی که بین آنهاست- می باشد اما تغذیه و بهره بری هر کس از این غذا به حسب درجه او می باشد؛ در هر غذایی هم مغز وجود دارد و هم فضولات (برخی از مغز آن سود می جویند و نصیب برخی، فضولات است).
سیدحیدر با باور به این حقیقت می گوید:
همانا قرآن در بردارنده تمام مراتب و مدارج مخلوقات به حسب استعدادها و قابلیت های آنها می باشد تا اینکه شامل همه آنها شود و هیچ کس از حیطه احکام آن خارج نشود. و قرآن مشتمل بر معانی گوناگون و اسرار متنوع غیر قابل انتها و انقطاع است، خواه این اسرار و معارف دنیوی باشد یا اخروی، ظاهری باشد یا باطنی، و اینکه تأویل قرآن و تأویل تأویل آن واجب است و همانا دریافت معارف از قرآن و فهم آن به حسب استعداد و اعتقاد افراد است... و تمامی مخلوقین مأمور به تدبر در قرآن و تفکر در معانی آن هستند تا هر یک از آنها به حقی که برایشان معین شده به مقدار سعی و تلاشی که دارند برسند. (62)
ایشان در این بیان به نکته های مهمی در بحث تأویل اشاره کرده اند:
1. معارف و آموزه های قرآن فقط مخصوص گروه یا نحله خاصی نیست، بلکه دربردارنده هدایت تمام مخلوقات با استعدادهای گوناگون می باشد.
2. هر کس به قدر استعداد خود می تواند از این معارف بهره مند شود.
3. همه مخلوقات مأمور به تفکر و تدبر در معانی قرآن هستند تا گنجایش وجودی خویش را کامل کنند.
وی در این عبارت بین بحث تأویل، تدبر و تفکر در قرآن ارتباط ایجاد کرده و از سویی تأویل و تأویل تأویل تا رسیدن به آخرین بطن را واجب دانسته و از سوی دیگر به منظور رسیدن هر کس به گنجایشی که از پیش برای او معین شده، همگان را به تفکر و تدبر در قرآن فرا خوانده است. هم چنان که در مقدمه بحث روش های دستیابی به تأویل طولی بیان کردیم، روش اول فرآیند تأویل که به آن روش فنی- عمومی نیز می گویند، مبتنی بر تفکر و تدبر در آیات قرآن است. البته در فرهنگ قرآنی به این روش «تدبر» می گویند. تدبر عبارت است از تفکر همراه با پی گیری. آیات فراوانی به تدبر و تأمل در قرآن امر، و استفاده از این روش را به همگان سفارش کرده است.

جمع بندی

از مجموع مطالبی که گذشت، این نتیجه به دست می آید که تأویل مکمل و مهیمن بر تفسیر و عهده دار کشف اسرار و معارف بطون قرآن و شریعت است. هم چنان که تفسیر قرآن برای رفع حجاب از ظاهر آن واجب است، تأویل نیز واجب می باشد. تعریف علامه سید حیدر آملی از تأویل، تأویل به روش الهامی- اختصاصی بود که به حال مشارکان در ذوق و کشف سودمند است. اما فایده کار ایشان و دیگر عارفان این است که در بیشتر موارد، پیش درآمدی برای کارهای تفسیری فنی ارائه، و دورنمای کار را روشن کرده اند. در واقع، در تفسیر بطون قرآن، سخن اصلی را عارف می گوید و می توان با روش فنی تأویل به آن دست یافت.

پی نوشت ها :

1. «... ظاهره انیق و باطنه عمیق الحدیث...» یعقوب کلینی، الکافی، ج2، ص598 کتاب فضل قرآن.
2. علامه رکن الدین سید حیدر بن سیدتاج الدین علی بن سیدحیدر علوی حسینی آملی (720 -787ق) از عارفان قرن هشتم و از مردم طبرستان می باشد. او نخستین عارف شیعی است که مکتب محیی الدین را با فرهنگ شیعی در آمیخت. سیدحیدر در عراق از محضر نصیرالدین کاشانی حلی (775ق) و شیخ فخرالدین محمدبن حسن مطهر حلی- نامور به فخر المحققین- (771ق) بهره برده و از ایشان اجازه نقل روایت می گیرد. ایشان در مقدمات کتاب نص النصوص در ضمن توضیح آثار خود شمار آنها را نزدیک به چهل کتاب و رساله می داند. دریغا که بیشتر آثار او از بین رفته و فقط آثار زیر از او به جا مانده است:
1) تفسیر المحیط الاعظم والبحر الخضم؛ 2) جامع الاسرار و منبع الانوار؛ 3) مقدمات من کتاب نص النصوص؛ 4) نقد النقود؛ 5) اسرار الشریعه و انوار الطریقه؛ 6) الکشکول فیما جری علی آل الرسول (منسوب به سیدحیدر) که مهم ترین آنها به گفته خود او تفسیر محیط اعظم و شرح فصوص است که اولی کتاب نازل بر او و دومی کتاب صادر از او می باشد. «برداشتی از مقدمه هانری کربن بر کتاب مقدمات نص النصوص و کتاب جامع الاسرار و منبع الانوار».
3. ر.ک: معمر بن مثنی ابوعبیده، مجاز القرآن، ج1؛ ص86؛ محمدبن احمد ازهری، تهذیب اللغه، ج1، ص231؛ اسماعیل بن عباد، المحیط فی اللغه، ج10،ص377؛ اسماعیل بن حماد الجوهری، الصحاح، ج4، ص1627؛ احمد بن فارس، معجم مقاییس اللغه، ج1، ص160- 158؛ راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، ج4، ص99؛ ابن اثیر، النهایه فی غریب الحدیث و الاثر، ج1، ص78؛ محمدبن مکرم بن منظور، لسان العرب، ج11، ص34-32؛ احمدبن محمد المقری الفیومی، المصباح المنیر، ج2، ص29؛ مرتضی زیبدی، تاج العروس من جواهر القاموس، ج14،ص31.
4. ر.ک: مجدالدین محمد یعقوب فیروزآبادی، القاموس المحیط، س1244.
5. از جمله لغت شناسانی که تأویل و تفسیر را مترادف می دانند، ازهری در تهذیب اللغه، ج15، ص437و ابوعبیده در مجاز القرآن، ج1، ص86و 216 می باشند. محمدبن حسن طوسی نیز در تفسیر خود التبیان فی تفسیر القرآن، ج3، ص399 تأویل قرآن را برابر با تفسیر می داند.
6. ابن اثیر، النهایه فی غریب الحدیث و الاثر، ج1، ص81.
7. برای آشنایی با انواع تأویل متنی عرفانی ر.ک: مقاله «رمز و راز تأویل عرفانی از دیدگاه اهل معرفت نوشته سید یدالله یزدانپناه».
8. سید یدالله یزدانپناه، رمز و راز تأویل عرفانی از دیدگاه اهل معرفت، ص11.
9. «وانّه فی ام الکتاب لدینا لعلی حکیم» (زخرف:4) و «بل هو قرآن مجید فی لوح محفوظ» (بروج: 22).
10. «کتاب احکمت آیاته ثمّ فصلت من لدن حکیم خبیر» (هود:1)
11. برای نمونه ر.ک: فیض کاشانی، تفسیر صافی، ج1، ص28 (از طریق عامه) و علامه مجلسی، بحارالانوار، ج89، ص78- 105.
12. روح الله خمینی، تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، ص50.
13. محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج89، ص91.
14. نزدیک به این عبارت؛ همان، ج33، ص155.
15. عبدالرزاق کاشانی، تفسیر القرآن الکریم (منسوب به ابن عربی)، ج1، ص4 .
16. محسن فیض کاشانی، تفسیر صافی، ج1، ص19.
17. ابن حزم، الاحکام فی اصول الاحکام، ج1، ص287 و288.
18. سیدحیدر آملی، تفسیر المحیط الاعظم و البحر الخضم، ج1، ص302.
19. سید یدالله یزدان پناه، رمز و راز تأویل عرفانی، ص54.
20. همان، ص55.
21. این روش همان تفسیر قرآن به قرآن است. البته مفسر در تفسیر قرآن به قرآن در ظاهر سیر می کند، اما اهل معرفت از ظاهر به باطن سفر می کنند.
22. سید یدالله یزدان پناه، رمز و راز تأویل عرفانی، ص65.
23. «ظهورگیری از سیاق کلام را به چند صورت می توان انجام داد، گاهی به صورت مستقل بدون لحاظ آیات دیگر، گاهی در مقایسه با آیه قبل، بعد یا هر دو، گاهی به لحاظ فضای حاکم بر همان سوره و گاهی به لحاظ آیات مشابه در سوره های دیگر و گاهی بصورت فوق سیاق» (همان، رمز و راز تأویل عرفانی، ص15.
24. همان، ص20.
25. ملاصدرا، مفاتیح الغیب، ص82.
26. آملی، تفسیر الاعظم، ج1، ص238.
27. همان، ج1، ص240.
28. فصل سوم «اصول و مبانی تأویل طولی از نگاه سید حیدر آملی».
29. آملی، تفسیر المحیط الاعظم، ج1، ص24.
30. ر.ک: فصل اول، تأویل در لغت و اصطلاح.
31. ر.ک: فصل اول «تأویل در اصطلاح اهل معرفت».
32. آملی، تفسیر المحیط الاعظم، ج1، ص203.
33. همان، ج5، ص75.
34. همان، ج1، ص240 – 241.
35. همان، ج1، ص300- 301.
36. همان، ج1، ص358.
37. ر.ک: به روایاتی که در بحث «ظاهر و بطون قرآن» مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
38. همان، ج1، ص302.
39. همان، ج1، ص240.
40. «انا جعلناه قرآناً عربیاً لعلکم تعقلون و انّه فی ام الکتاب لدینا لعلی حکیم» (زخرف: 2-4).
41. «انّه لقرآن کریم فی کتاب مکنون لایسمه الا المطهرون» (واقعه: 79).
42. مجلسی، بحارالانوار، ج89، ص83؛ شیخ کلینی، فروع کافی، ج4، ص549.
43. مجلسی، بحارالانوار، ج89، ص91.
44. فیض کاشانی، تفسیر صافی، ج1، ص52 (از طریق عامه).
45. مجلسی، بحارالانوار، ج 89، ص97.
46. سید حیدر آملی، تفسیر المحیط الاعظم، ج5، ص14.
47. همان، ج1، ص302.
48.همان.
49. «ما من آیه الا و لها ظهر و بطن و لکل حرف حد و لکل حد مطلع»(سید حیدر آملی، تفسیرالمحیط الاعظم، ج1، ص205).
50. همان،ص205.
51. سید یدالله یزدان پناه، مقاله رمز و راز تأویل عرفانی از دیدگاه اهل معرفت، ص13.
52. آملی، انوار الحقیقه و اطور الطریقه و اسرار الشریعه، ص 100.
53. همو، تفسیرالمحیط الاعظم، ج1، ص306.
54. فیض کاشانی، تفسیرصافی، ج1، ص31.
55. خمینی، مصباح الهدایه الی الخلافه الولایه، ص50.
56. سید حیدر آملی، تفسیر المحیط الاعظم، ج1، ص250.
57. همان، ج2، ص444.
58. ملاصدرا، مفاتیح الغیب، ص87.
58. آملی، تفسیر المحیط الاعظم، ج2، ص513- 514.
60- خمینی، تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، ص50.
61. ملاصدرا، تفسیر القرآن الکریم، ج4،ص169.
62. آملی، تفسیر المحیط الاعظم، ج1، ص363.

منبع: نشریه معارف عقلی، شماره 20.

پنج شنبه 1/1/1392 - 16:20
مهدویت

ورود اغیار ممنوع



نویسنده: آیت الله محمد خادمی شیرازی




 

سخن گفتن امام عصر(روحی له الفداء) در کنار بدن مقدس حضرت عسکری(ع)

فلما صرنا بالدار اذا نحن بالحسن بن علی علیهما السلام علی نعشه مکفناً‌ فتقدم جعفر بن علی لیصلی علی اخیه، فلما هم باتکبیر خرج صبی بوجهه سمرة بشعره قطط بأسنانه، تفلیج فجبذ رداء جعفر بن علی و قال: «تأخر یا عم فانا احق بالصلوة علی ابی». فتأخر جعفر بن علی و قد ارتد وجهه فتقدم الصبی فصلی علیه و دفن الی جانب قبر ابیه.(1)
در تاریخ شهادت حضرت امام حسن عسکری(ع)، مرحوم علامه مجلسی، رضوان الله علیه، نقل می کند که راوی حدیث می گوید:‌ چون وارد منزل حضرت عسکری(ع) شدیم، جنازه مقدسش را که غسل داده و کفن کرده بودند، دیدیم. جعفر بن علی (برادر آن حضرت) خواست بر بدن امام(ع) نماز گزارد. هنگامی که خواست تکبیر بگوید ناگهان طفلی ماه روی نقاب بر چهره و با موهای پرپشت و دندانهایی باز و از هم جدا از پس پرده بیرون آمد و عبای جعفر را گرفته، او را عقب زد و فرمود: «عمو! عقب برو. من باید بر پدرم نماز بخوانم،‌ زیرا من اولی و سزاوارترم.»‌ در این هنگام جعفر در حالی که رنگ صورتش دگرگون شده بود، کنار رفت. آن حضرت بر پدر نماز گزارد و حضرت عسکری(ع) را در کنار پدر بزرگوارش، حضرت امام علی النقی سلام الله علیهما به خاک سپردند.
-اولویت امام زمان(ع) بر جعفر بن علی برای نمازگزاردن بر پدر به جهات متعددی است از جمله اینکه آن حضرت فرزند حضرت عسکری(ع) بوده است و نیز اینکه «امام باید بر امام نماز بخواند» و دیگر مقام والای تقوای حضرتش و بی بهره بودن جعفر از تقوی و پرهیزگاری در آن زمان.
همان گونه که خوانندگان گرامی اطلاع دارند هنگام شهادت حضرت امام حسن عسکری(ع) وجود مقدس حضرت بقیة الله عجل الله فرجه الشریف پنج ساله بوده اند و در حالی که منزل و خانواده آن حضرت در محاصره حکومت وقت بود، مع الوصف دشمنان نتوانستند به آن حضرت دسترسی یابند و حضرتش در مقابل چشم آنان جعفر را عقب رانده، بر جنازه پاک پدر، حضرت امام حسن عسکری(ع) نماز گزارد. آری، این است معنای ولایت مطلقه ی الهیه.

پی نوشت ها :

1-بحار الانوار،‌ ج 50،‌ ص 332.

منبع: خادمی شیرازی، محمّد، (1387)، تحفه امام مهدی، تهران، نشر موعود عصر(عج)، چاپ سوم.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:19
مهدویت

یکی پس از دیگری



نویسنده: آیت الله محمد خادمی شیرازی




 

برنامه منظم و هدفمند ائمه (ع)

در این نامه حضرت مهدی علیه السلام به برنامه منظم و هدفمند خداوند در تنفیذ امامان معصوم علیهم السلام اشاره کرده و مردم را بر اساس ادله عقلی و نقلی به تبعیت از ائمه دستور می دهند.

توقیع شریف حضرت بقیة الله (روحی له الفداء) به افتخار جناب عمری و فرزندش محمد بن عثمان

توقیع عنه علیه السلام کان خرج الی العمری و ابنه رضی الله عنهما، رواه سعد بن عبدالله، قال الشیخ ابوجعفر رضی الله عنه وجدته مثبتاً بخط سعد بن عبدالله رضی الله عنه.
وفقکما الله لطاعته و ثبتکما علی دینه و اسعدکما بمرضاته، انتهی الینا ما ذکرتما ان المیثمی اخبرکما عن المختار و مناظرته من لقی و احتجاجه بان لا خلف غیر جعفر بن علی و تصدیقه ایاه.
و فهمت جمیع ما کتبتما به مما قال اصحابکم عنه و انا اعوذ بالله من العمی بعد الجلاء و من الضلالة بعد الهدی و من موبقات الاعمال و مردیات الفتن فانه عزوجل یقول: «الم،‌ احسب الناس ان یترکوا و ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون».(1)
این فرمان از طرف حضرت ولی عصر، ارواحنا له الفداء، به افتخار جناب عمری و فرزندش محمد بن عثمان شرف صدور یافته و به قراری که شیخ ابوجعفر فرموده فرمان مزبور را به خط سعد بن عبدالله شخصاً دیده است. و اینک متن توقیع مبارک حضرت صاحب الزمان، روحی له الفداء:
خداوند شما دو نفر [پدر و پسر] را به طاعت و بندگی خویش موفق و بر دین خود ثابت قدم بدارد و درسایه ذات پاکش به شما سعادت دو جهان عنایت فرماید. آنچه که میثمی به شما خبر داده بود در مورد «مختار» و مناظره او با کسی که اظهار می داشته از حضرت امام حسن عسکری(ع) جانشینی جز جعفر بن علی باقی نمانده، و او هم تصدیق کرده است،‌ به ما رسید. همچنین آنچه که شما به میثمی در پاسخ مطالبی که به یاران شما گفته بود، نوشتید نزد ما روشن است و من از اینکه پس از بینایی و بصیرت [در دین]، دچار نابینایی شوم [و حق را نبینم] و پس از هدایت، گمراه گردم و نیز از فتنه ها و عدم قبولی اعمال، به خدا پناه می برم؛ چه آنکه حق تعالی در قرآن کریم فرموده است: «آیا مردم خیال می کنند که اگر بگویند ایمان آورده اند از آنها می گذرند و آنان را آزمایش نمی کنند؟» [حتماً باید آزمایش شوند.]
کیف یتسقطون فی الفتنة و یترددون فی الحیرة و یأخذون یمیناً و شمالاً، فارقوا دینهم ام ارتابوا ام عاندوا الحق ام جهلوا ما جاءت به الروایات الصادقة و الاخبار الصحیحة او علموا ذلک فتناسوا. اما تعلمون ان الارض لا تخلوا من حجة اما ظاهراً و اما مغموراً.
او لم یعلموا انتظام ائمتهم بعد نبیهم(ص) واحداً بعد واحد الی ان افضی الامر بامر الله عزوجل الی الماضی یعنی الحسن ابن علی صلوات الله علیه فقام مقام آبائه علیهم السلام یهدی الی الحق و الی طریق مستقیم.
کان نوراً‌ ساطعاً و قمراً زاهراً، اختار الله عزوجل له ما عنده فمضی علی منهاج آبائه (الشهادة) علیهم السلام حذو النعل بالنعل علی عهد عهده و وصیة اوصی بها الی وصی ستره الله عزوجل بامره الی غایة و اخفی مکانه بمشیته للقضاء السابق و القدر النافذ و فینا موضعه و لنا فضله.
و لو اذن الله عزوجل فیما قد منعه و ازال عنه ما قد جری به من حکمه لأراهم الحق ظاهراً باحسن حلیة و ابین دلالة و اوضح علامة و لأبان نفسه و قام بحجته و لکن اقدار الله عزوجل لا تغالب و ارادته لاترد و توفیقه لایسبق.
چگونه در فتنه سقوط می کنند و در حیرت و سرگردانی به سر می برند و پیوسته به چپ و راست در حرکتند؟! آیا از دین خود جدا افتاده اند؟ (ارتباط آنها با دینشان قطع شده است؟) آیا از روایات معتبر در این مورد بی اطلاع هستند یا آگاهند ولی آن را از یاد برده اند؟ آیا نمی دانند که خداوند کره ی زمین را از حجت خالی نمی گذارد،‌ اعم از اینکه آن حجت ظاهر و در میان مردم باشد یا غایب از انظار؟
آیا این دسته ای که در وجود امام [پس از حضرت عسکری(ع)] شک و تردید دارند، از برنامه منظم ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین پس از پیامبرشان(ص) بی اطلاع هستند که چگونه یکی پس از دیگری طبق برنامه های تعیین شده به وظیفه خویش عمل کردند و نوبت به امام حسن عسکری(ع) رسید که جانشین پدرانش بود و به امر خداوند مردم را به سوی حق و راه مستقیم ولایت دعوت فرمود؟
او خورشیدی فروزان و ماهی درخشان بود که در آسمان ولایت و امامت می درخشید و آنگاه که ساعت مقرر فرا رسید و مانند اجداد گرامی اش به سبب شهادت، به جوار رحمت حق شتافت، مانند پدرانش بدون کم و زیاد به عهد خویش وفا نمود و وصیت خود را به وصی و جانشین خودش - که به امر خداوند باید تا روز موعود از نظرها پنهان باشد - سپرد. البته که در مورد جانشین او مقدر الهی این چنین است که محل زندگی او باید مخفی باشد و این برای ما فضیلتی است.
و آن روزی که خداوند به ما اجازه دهد و منع خود را از ظهور ما بردارد، حق در زیباترین لباسها و روشن ترین نشانه ها به مردم نشان داده شده، بر همگان آشکار خواهد شد و اساساً حق و حقیقت، خود معرف خویش خواهد بود. لکن چه باید کرد؟ اکنون باید در برابر قضا و قدر الهی و اراده توانایش تسلیم و به انتظار توفیق از جانب ذات پاکش بود.
فلیدعوا عنهم اتباع الهوی و لیقیموا علی اصلهم الذی کانوا علیه و لا یبحثوا عما ستر عنهم فیأثموا و لا یکشفوا ستر الله عزوجل فیندموا و لیعلموا ان الحق معنا و فینا، لا یقول ذلک سوانا الا کذاب مفتر و لا یدعیه غیرنا الا ضال غوی. فلیقتصروا منا علی هذه الجملة دون التفسیر و یقنعوا من ذلک بالتعریض دون التصریح، ان شاء الله.(2)
پس منکران و کسانی را که در شک و تردید هستند بخوانید تا دست از متابعت هوی و هوس بردارند و همان اصول [یعنی برنامه منظم ائمه معصومین (ع)] را که پیروی می کردند رعایت کنند و همان راه را دنبال نمایند. از آنچه از آنها پوشیده است در گذرند و از بحث و فحص در آن خودداری کنند، که به گناه آلوده خواهند شد. اسرار الهی را فاش نکنند، که موجب پشیمانی آنان خواهد شد و بدانند که حق با ما و در راه دوستی ما است. هیچ کس جز ما این ادعا [یعنی دعوی امامت و جانشینی رسول اکرم(ص)] را ندارد مگر دروغگویان و آنان که بر خداوند افترا بسته و گمراه خیانت پیشه می باشند. بدین مختصر که از ما شنیدید قناعت کنید و از تفصیل و شرح آن درگذرید.
توضیح:
آنچه در ابتدای این توقیع شریف - همان گونه که خوانندگان گرامی ملاحظه می فرمایند - در سه اصل مهم خلاصه می شود، عبارت است از:
1-موفقیت،‌ در طاعت و بندگی حق تعالی است.
2-مهمترین عامل موفقیت ثابت قدم بودن در دین است.
3-زیربنای سعادت هر فردی در جهان، تحصیل رضای خداوند بزرگ است.
-خواننده عزیز! در قسمت دوم توقیع،‌ مقام مقدس امام زمان(ع)، به چند نکته مهم برای آموزش همگان اشاره فرمودند:
1-در هر حال باید به لطف خداوند پناه برد، زیرا امکان لغزش و سقوط برای همه وجود دارد.
2-باید مراقب بود که فتنه ها ما را از پای در نیاورد.
توضیح این نکته مناسب است که البته امام معصوم(ع) نه گمراه می شود و نه در فتنه ها گرفتار می آید،‌ بلکه فرمایشات امام عصر،‌ روحی له الفداء، برای ما است که موعظه شویم و پند بگیریم و آگاه باشیم.
از مجموع سخنان حضرت بقیةالله،‌ روحی له الفداء، در این فرمان به چند اصل مهم و حیاتی باید توجه نمود:
1-برنامه های ائمه معصومین،‌ سلام الله علیهم اجمعین، از طرف خداوند،‌ عزوجل، معین گردیده است و آنچه آنها عمل فرموده اند از قبیل موضوع غیبت،‌ ظهور، در خانه نشستن و شهادت و مدارا کردن با دشمنان برای حفظ اسلام و جلوگیری از ریختن خون شیعیان،‌ همه و همه از جانب خداوند متعال بوده است.
2-وجود مقدس حضرت بقیةالله، روحی اله الفداء، در تمام آنات و لحظات منتظر فرمان خداوند تبارک و تعالی و آماده قیام هستند.
3-تمام مردم در معرض امتحان و آزمایش قرار خواهند گرفت.
4-بهترین و بالاترین وسیله قرب به آن حضرت، تسلیم محض ایشان بودن و چون و چرا نکردن درباره غیبت و تأخیر ظهور است.

پی نوشت ها :

1-سوره عنکبوت (29)،‌ آیه 2.
2-بحارالانوار،‌ج 53، ص 190.

منبع: خادمی شیرازی، محمّد، (1387)، تحفه امام مهدی، تهران، نشر موعود عصر(عج)، چاپ سوم.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:18
مهدویت

سازوکارهای تعلیم و تربیت مهدوی (1)



 

نویسنده: رحیم کارگر




 

پیش درآمد

عصر ظهور، عصر شکوفایی و بالندگی انسان، در پرتو تعلیم و تربیت واقعی و رسیدن او به بصیرت اخلاقی است و آن با سازوکارها و شیوه های گوناگونی محقق می شود که مهمترین آنها تربیت عقلانی است؛ یعنی، شکوفا کردن عقل و خرد آدمی (برای باور عمیق و ژرف نسبت به آموزه های دینی و عشق به مکارم اخلاقی) و نیز بالنده کردن فطرت و سرشت پاک آدمی و تزکیه نفس آلوده. در واقع چند مؤلّفه مهم اخلاقی- فکری در این نظام قابل شناسایی است:
- انقلاب بزرگ فرهنگی و اخلاقی؛
- بالابردن سطح دانایی و خردورزی انسان؛
- ریشه کنی عوامل فساد و تباهی فرد و اجتماع؛
- کمک گرفتن از عقل و خرد درجهت شناخت مبدأ و معاد و نیکی ها و زشتی ها؛
- کمک به قدرت انتخاب گری مردم درجهت دادن به آنها برای تغییر وضع نابسامان خود؛
- رشد توأم فکری و اخلاقی انسان (تزکیه و تعلیم مردم)؛
- مهذب کردن اخلاق مردم و آشنا ساختن آنان با فضایل انسانی و... .
روشن است برای نجات انسان ها از گرداب ضلالت و جهالت و اصلاح جوامع و کاستن از مشکلات عدیده، باید سازوکارها و شیوه های مختلفی بکار گرفته شود و از ابزار و امکانات مناسبی استفاده گردد. در عصر ظهور از همه امکانات و مکانیسم های ممکن برای به سازی اخلاق و پاک زیستی انسان و ایجاد محیط سالم و متعالی بهره گرفته خواهد شد و این در پرتو عنایات الهی و شخصیت، قدرت و درایت ویژه امام مهدی(عج) ممکن خواهد بود. در این قسمت سازوکارها و مکانیسم های برگرفته از روایات و منابع دینی، ذکر می شود:

1 . شکوفاسازی عقول انسانی

مهمترین مکانیسم رسیدن به بصیرت اخلاقی، کمال فکری است؛ یعنی، توجه ویژه دین به شکوفا کردن عقل و خرد آدمی و بالابردن سطح دانایی و روشن بینی او. پس نخستین و اساسی ترین مکانیسم، شکوفایی بعد فکری و عقلی انسان ها است.
عقل، پایه و اساس انسانیّت، حجت باطنی خداوند، وسیله فهم و دریافت معارف اعتقادی و یکی از منابع استنباط احکام فقهی است. شکوفا سازی و تربیت این موهبت ارجمند الهی، رسالت تمامی ادیان آسمانی، به ویژه دین اسلام بوده است.

جایگاه خردورزی در اسلام

اسلام، به عقل و تعقّل بسیار اهمیّت داده و تربیت اخلاقی را به نوعی تربیت عقلانی و بازپروری قوه استدلال می داند. فلاسفه و متکلّمان شیعی- ازجمله شیخ طوسی، شیخ مفید، فارابی، بوعلی سینا و...- بر این باورند که عقل آدمی، توان شناسایی حُسن و قبح افعال را دارا ست و عقلی دانستن حُسن و قبح را نیز به این معنا می دانند که عقل آدمی، می تواند در ابتدا به حُسن و قبح عملی پی ببرد.
محتوای برخی از روایات، این است که اساساً زیربنای اخلاق، وابسته به عقل و خرد است؛ زیرا عقل است که آدمی را از ارتکاب اعمال زشت و رفتار ناپسند بازمی دارد و او را به پاکی گزینی و روشن بینی ایمانی و اخلاقی دعوت می کند. به عبارت دیگر، عقل همانند پیامبر بیرونی است که انسان ها را از ارتکاب اعمال زشت بازمی دارد. امام علی(ع) می فرماید:
«العاقلُ من تورَّع عن الذُّنُوبِ و تنزَّه من العُیُوبِ»(1)؛ «خردمند کسی است که خود را از گناهان برحذر داشته، خود را از عیوب پاک سازد.»
و نیز:
«العاقلُ من قمع هواه بعقله»؛ «خردمند کسی است که در پرتو عقلش، بر هواهای نفسانی پیروز گردد».
باتوجه به سخنان امام علی(ع) عقل عبارت است از: نیروی تشخیص و ادراک حق و باطل در «قلمرو نظر» و خیر و شرّ در «قلمرو عمل» از یک سو و بازدارنده از اعمال گناه و هدایت کننده به اعمال صالحه ازسوی دیگر. پس برای برخورداری از روحیات متعالی و اخلاقی، در درجه اول باید به پرورش خرد و عقل پرداخت. طبیعی است وقتی علّت، پرورده باشد، معلول نیز قوی تر و استوارتر بوجود خواهد آمد. امام صادق(ع) می فرماید:
«دعامه الإنسان العقلُ والعقلُ منه الفطنه والفهم الحفظ والعلم»؛
«ستون وجودی انسان، عقل است وهوشمندی و فهم و حفظ و دانش از عقل سرچشمه می گیرند».(2)
وصول به کمالات اخلاقی در پرتو نیروی خرد و عقل امکانپذیر است و هر مقدار عقل دچار رکود گردد، به همان نسبت امکان رشد اخلاقی ممتنع خواهد بود. رسول خدا در روایتی می فرماید:
«انّما یدرک الخیر کلّه بالعقل»؛ «همانا همه نیکی ها و کمالات در پرتو عقل عاید انسان می گردد».
البته آنچه در امر تربیت عقلانی از اهمیّت برخوردار است، بذل توجه به پرورش عقل الهی است؛ چراکه انسان سعادتمند در مکتب اسلام، کسی است که علاوه بر تربیت یافتن در عقل معاش، عقل معاد نیز در وی رشد یابد. به نظر مرحوم نراقی: عقل برترین قوه وجود آدمی است و با پیروی از آن است که دیگر قوا تعدیل شده و به فضایل مربوط دست می یابند.(3)
البته درعین حال که بر عقل تأکید فراوان شده، به تزکیه درون و تحوّلات درونی نیز توجه گشته است؛ یعنی در امر تربیت اخلاقی، باید به تحوّل و پاکی درونی نیز توجه داشت. قرآن هرگاه از هدایت بشر صحبت می کند؛ این هدایت، بیشتر هدایت درونی، قلبی و شهودی (الهامی و ایجابی) است. برای مثال در جایی می فرماید:
«و یرید الله الَّذین اهتدو هدًی»؛(4) «خداوند هدایت آنهایی را که هدایت یافته اند، افزون خواهد نمود».
این شهود از منظر اسلام، به معنای تحوّلی درونی و باطنی است که فرد را به یک منشأ متعالی (خداوند) وصل می کند و آدمی را واجد دریافت الهامات و مکاشفات دینی و مذهبی می نماید.

بالندگی عقلی در عصر مهدوی

در روایت بسیار قابل توجهی، به این بعد از کمال فکری و عقلی بشر- که در عصر ظهور در حدّ بالایی خواهد بود- اشاره شده است. امام باقر(ع) می فرماید:
«إذا قام قائمنا وضع یده علی رؤوس العباد فجمع به عقولهم و کملت به احلامهم»(5)؛ «وقتی قائم قیام کند، دست (عنایتش) را بر سر بندگان می نهد و بدین وسیله عقل آنها زیاد شده و فهمشان بالا می رود (کامل می گردد)».
علامه مجلسی در مراه العقول درباره این روایت می گوید:
«ضمیر در «یده» یا به خداوند برمی گردد و یا به قائم و در هر دوحال این سخن کنایه از بخشندگی و مهربانی، یا قدرت و تسلّط می باشد و این دوّمی احتمالش بیشتر است».
به نظر می رسد این جمله، کنایه از تربیت امّت اسلامی توسط امام قائم(عج) می باشد و تعبیر از «رؤوس» (سرها)، به آن دلیل است که مردم سر را مرکز خرد و اندیشه می دانند و دست بر سر نهادن کنایه از اقناع و تربیت است و فرقی نمی کند که خداوند مربی باشد و یا مهدی(عج)؛ زیرا قانون مهدوی، همان قانون الهی است و تربیت او، آیت تربیت پروردگار بلندمرتبه می باشد. بدین ترتیب، نتیجه طبیعی و مطلوب تربیت- که عبارت از گردآمدن عقل ها و تکامل اندیشه ها است- به بار می نشیند.(6)
منظور از گردهم آمدن عقل ها، توافق بر عقیده ای واحد و برنامه قانون واحد می باشد. آن طور که به سختی می توان، تصور کرد بین دو نفر که در تفکّر کلّی دولت جهانی مهدوی ذوب شده اند، اختلافی درگیرد؛ به ویژه زمانی که امّت و بشریت به درجه ای از کمال برسند که افکار عمومی آنها «معصوم» گردد و همنوایی و اتفاق در کارها بسیار آسان شود. مراد از تکامل اندیشه ها (کملت به احلامهم)، رشد یافتگی هرچه بیشتر انسان ها است. این تعبیر به جنبه خیرخواهانه انسان باز می گردد؛ همان جنبه ای که نخستین مرحله آن عدالت فردی و بالاترین مرحله اش «عصمت»(7) است که جامعه بشری سرانجام به آن خواهد رسید.
این نتیجه در هر دو جنبه علمی و روانی، موجب پدید آمدن بینش و بیداری در دولت و جامعه مهدوی می شود؛ همان بینشی که در ژرفای آن، جز برای کسانی که در آن عصر زندگی می کنند، ممکن نیست و ما نیز تنها عناوین کلّی آن را می شناسیم.
پس دست نهادن بر سر بندگان خدا، به معنای تربیت و اعتلای اندیشه ها و افکار و عواطف انسان ها است که اگر همراه با رشد اخلاقی و تزکیه و تربیت صحیح باشد؛ در انسان «بصیرت اخلاقی» ایجاد می کند و او را به سرمنزل مقصود رهنمون می سازد.
پرورش خرد و اندیشه آدمی (تربیت عقلانی) و بالابردن سطح دانایی و بصیرت او، مکانیسمی تأثیرگذار و با ارزش در رشد و شکوفایی معنوی او است که براساس روایات در عصر ظهور محقق خواهد شد.

2. فرهنگ سازی جامع

عصر ظهور، دوران گسترش فرهنگ سالم و انسانی در همه سطوح جامعه و زدودن خرافات، پیرایه ها و آداب و رسوم ناسالم و غیرمفید است. همچنین عصر فعالیّت های گسترده فرهنگی است؛ یعنی، بعضی از مشکلات و کاستی های جامعه، ازطریق فرهنگی (تبلیغی و آگاهی بخشی و ارشادی)، قابل حل است و اقدامات حکومت جهانی نیز، بیشتر ماهیت فرهنگی و ارزشی دارد. در این برهه نورانی، انسان ها به عمق و زشتی مفاسد اخلاقی و کژتابی های فکری و عملی پی می برند و از آلودگی ها بی زار می گردند و این تنها در سایه ترویج و تعمیق «فرهنگ برتر دینی» و یا «فرهنگ سازی جامع» است؛ یعنی، فرهنگ سالم دینی در همه سطوح گسترش می یابد و ماهیّت امور فرهنگی می شود. در روایتی می فرماید:
«یدعو النّاس إلی کتاب الله و سنَّه نبیِّه...»(8)؛ «مهدی(عج) مردم را به سوی کتاب خدا، سنّت پیامبر و... دعوت می کند».
و نیز:
«یظهر علی الثَّقلین و لایترک فی الأرض الأدنین»(9)؛ «بر ثقلین (انس و جنس) پیروز می شود و ریشه پستی و انحراف را از روی زمین برمی دارد».
این فرهنگ سازی جامع، همان اصلاح گری اخلاقی و الهی است که جامعه و انسان ها را از فساد و انحطاط فرهنگی به دور می سازد:
«ان یصلح امّه بعد فسادها»(10)؛ «مهدی(عج) مردم را بعد از تباهی شان اصلاح می کند».

3. تأثیرگذاری معنوی (ولایت تکوینی)

این نفوذ و اثرگذاری ژرف و درونی، براساس ولایت هدایت و پرورش معنوی امام معصوم(ع) صورت می گیرد. هدایت معنوی و ارتقاء و پرورش فرد و جامعه، برعهده پیامبران و امامان است (جعلناهم أئمَّهً یهدون بأمرنا) و مستلزم اختیارات ویژه و قدرت نفوذ درونی و سلطه و ولایتی خاص است که به وسیله آن، احیای دل های مرده و زنگار گرفته و ارتقای ارواح و پرورش قلوب و هدایت معنوی انسان ها، برای امام میسور می گردد.
در شرایط سختی که موانع و مشکلات فراوانی فراروی مصلحان الهی قرار دارد؛ ناگزیر حکمت الهی ایجاب می کند که امام از قدرت ویژه ای برخوردار باشد تا بتواند علیرغم ظلمات، موانع و حجاب ها، از یک سو در عمق جان های مرده و وجدان های خفته و فطرت های زنگار گرفته، نفوذ کند و در آنها تصرّف نموده و تحوّل ایجاد کند و ازسوی دیگر در وجدان و تفکّر عمومی جامعه، روح و حیاتی جدید بدمد و فرد و جامعه را در سیر تکاملی قرار دهد.(11)
آنگونه که عیسی عمل می کرد و پیامبراسلام(ص) در ساختن یاران و بسیج دل ها و ارواح و احیای جامعه اسلامی صدراسلام و نیز امیرمؤمنان(ع) در تربیت نخبگان و خواص اصحابش و ایجاد شخصیت های استثنایی برای تحوّلات بنیادین جامعه و تاریخ و... بکار می گرفتند. نمونه های شگفت انگیز این نوع تصرّف و نفوذ در دل ها و ارواح، در زندگی امامان معصوم- بخصوص امام حسین(ع)- فراوان دیده می شود و در عصر ظهور و به دست امام زمان(عج) به اوج خود می رسد. این برترین مکانیسم تغییر و تحوّل درونی و در راستای رشد فکری و اخلاقی انسان ها است؛ چنانکه روایت امام باقر(ع) به صراحت آن را تأئید می کند:
«إذا قام قائمنا وضع یده علی رؤوس العباد فجمع به عقولهم و اکمل به اخلاقهم»(12)؛ «چون قائم ما قیام می کند دستش را بر سر بندگان می گذارد و عقول آنها را متمرکز ساخته و اخلاقشان را کامل می کند».
در روایت دیگری آمده است:
«وضع یده علی رؤوس العباد و فلایبقی مؤمنٌ الاّ صار قلبه اشدَّ من زبر الحدید...»(13)؛ «... و دستش را بر سر بندگان خدا می نهد و دل هر مؤمنی از پاره های آهن محکم تر می شود...».
البته همه این تغییرات با اراده و نظر خاص الهی همراه است و حتی در بعضی از روایات، عنایت ویژه الهی در بعضی از امور مطرح شده است:
«... یسمح الله بطونهم و ظهورهم فلا یشتبه به علیهم حکمٌ»(14)؛ «... خداوند با دست قدرت خودت بر شکم و پشت آنها (گروه همراه قائم) می کشد؛ دیگر هیچ حکمی بر آنها دشوار نمی نماید».

4. پالایش ناپاکی های درونی

پالایش درون در قرآن، با عنوان «تزکیه» و «تزکّی» مطرح شده است. این دو ازنظر لغوی به معنای پاک نمودن و یا پاک شدن از آنچه که باید از آن پاک شد و ازنظر اصطلاحی، پاکیزه ساختن نفس از شرور و آلودگی ها است. بزرگترین هدف پیامبران، تهذیب و تزکیه نفوس انسانی بوده است. آنان آمدند تا نفوس انسان ها را از رذایل و اخلاق زشت و صفات حیوانیّت پاک و منزّه سازند و فضایل و مکارم اخلاقی را پرورش دهند. آنان آمدند تا به انسان ها درس خودسازی بیاموزند و در طریق شناخت اخلاق زشت و کنترل و مهار امیال و خواسته های مخرّب نفسانی، یار و مددکارشان باشند و با تحذیر و تخویف، نفوسشان را از بدی ها و زشتی ها پاک و منزّه سازند. در اسلام تحذیرها و کیفرهایی که برای اخلاق زشت بیان شده، از سایر اعمال کمتر نیست. پالایش نفوس؛ یعنی، سوق دادن انسان ها به خودسازی، کسب فضایل اخلاقی، ریشه کنی گناهان و قرار دادن در میدان جهاد اکبر و ریاضت های شرعی و پاکسازی قلب از خودخواهی، هوس بازی، قساوت و معصیت.
عصر ظهور به راستی، دوران تزکیه و تطهیر نفوس است؛ هم با برنامه های پیامبرانه امام زمان(عج) و هم با آگاهاندن و سوق دادن مردم به آن. در روایتی طهارت انسان ها در آن دوران چنین مطرح شده است:
«وفی ایّام دولته تطیب الدُّنیا و اهلها»(15)؛ «در دوران حکومت او، دنیا پاکیزه شده و اهل دنیا (مردم) ظاهر و نیک می کردند».
و نیز:
«لذهبت الشَّحناء من قلوب العباد...»(16)؛ «کینه ها و دشمنی ها از دل مردم بیرون می رود...».
«یفتح حصون الضَّلاله و قلوباً غُفُلاً»(17)؛ «قلعه های گمراهی و دل های غفلت گرفته را، باز می کند».
روایت اصلاح امّت بعد از فسادشان (أن یصلح امَّه بعدً فسادها)، نیز می تواند به همین پالایش انسان ها از فساد اشاره داشته باشد.

5. مانع زدایی و تغییر ساختارهای فرهنگی

خودکامگی، فسادگری، هواپرستی، غفلت، استکبار، شیطنت و... موانع و سدهای بزرگی در راه رشد و تعالی انسان ها است و تا این موانع وجود داشته باشد، امکان رشد و بالندگی معنوی برای انسان ها فراهم نیست. موانع رشد و تعالی انسان ها در چند بعد قابل شناسایی است:
الف: بعد فرا انسانی؛ مهمترین پاسخ برای شکوفایی انسان و رسیدن او به قرب و بندگی خداوند متعال، شیطان و اعوان و انصار او در گمراه سازی، اغواگری و افسادگری است. تا این منشأ اصلی آلودگی ازبین نرود، بسیاری از جنایت ها، خیانت ها، حق کشی ها و معصیت ها و عبودیت های غیرالهی باقی خواهد ماند و با دفع او، وسوسه گری هایش نیز ازبین خواهد رفت و این تنها در عصر ظهور و به دست حضرت مهدی(عج) خواهد بود:
«دوله ابلیس إلی یوم القیامه و هو یوم قیام القائم»(18)؛ «حکومت (و سلطه) ابلیس تا روز قیامت است و آن، روز قیام قائم ما است».
وهب بن جمیل می گوید: از حضرت صادق(ع) پرسیدم: اینکه خداوند به شیطان فرمود: «إنّک من المنتظرین إلی یوم الوقت المعلوم»، این وقت معلوم چه زمانی است؟ آن حضرت فرمود:
«خداوند تا روز قیام قائم ما، به شیطان مهلت داده است. وقتی [قائم قیام می کند]، به مسجد کوفه می رود. در آن هنگام شیطان- درحالی که با زانوان خود راه می رود- به آنجا می آید و می گوید: ای وای بر من از امروز!! پس حضرت مهدی(عج) پیشانی او را می گیرد و گردنش را می زند و آن هنگام، روز وقت معلوم است که مهلت شیطان به پایان می رسد»(19).
ب. بعد ساختاری؛ بسیاری از ساختارها و نهادهای فرهنگی و اجتماعی، نه تنها برنامه های بایسته و شایسته هنجاری و تربیتی ندارند؛ بلکه یا به طور ناقص و معیوب یک سری آداب و رسوم خشک را ترویج می کنند یا اینکه ایده های ناسالم و رویکردی شالوده شکن فرهنگی دارند و یا خود کانون فساد و تباهی اخلاقی هستند.
با حذف و تغییر این ساختارهای ضدّ فرهنگی و نهادهای مشکل زا و اصلاح برنامه ها و رویکردهای فرهنگی و نابودی کانون های فساد، می توان امیدوار به حلّ بعضی از کاستی های جوامع بود؛ همانگونه که در دوران ظهور چنین خواهد شد. روایات در این باره می گویند:
«لیعزلنَّ عنکم امراء الجور و لیطهَّرنَّ الأرض من کلِّ غاش»؛(20) «حکمرانان ستم پیشه را عزل می کند و زمین را از هر نینرگ بازی پاک می سازد».
«یقتح مدائن الشِّرک»؛(21) «کانون های شرکت را می گشاید».
«إذا قام القائم ذهبت دوله الباطل»(22)؛ «زمانی که قائم قیام کند، دولته باطل و فاسد ازمیان می رود».
ج. بعد انسانی؛ پاره ای از آلودگی ها و ناهنجاری های جامعه، ناشی از فعالیت افسادگران و شیاطین انسی است؛ اشرار و ملحدانی که تمام همّت خود را مصروف ستیزه با دین، هنجار زدایی، بال گرایی، ترویج فساد و فحشا، دنیاگرایی، منفعت گرایی خشونت آمیز و... دارند و کانون ها و رسانه های وابسته به آنها نیز، مرکز اشاعه منکرات و ولاابالی گری هستند. با حذف یا اصلاح این طراحان فساد و تباه گران، جوامع رو به اصلاح و پاکی خواهند رفت؛ امری که به یقین در عصر ظهور اتفاق می افتد:
«... تهلک الأشرار و تبقی الأخیار»(23)؛ «اشرار و بدان نابود می شوند و نیکان و اخیار باقی می مانند».
و «یبیر به کلَّ جبّار عنیدٍ و یهلک علی یده کلَّ شیطان مرید»(24)؛ «به دست او هر جبّار عنودی نابود می شود و هر شیطان سرکشی هلاک می گردد».

6. شکوفایی فطرت انسانی

همه انسان ها، بر سرشت پاک و فطرت الهی به دنیا می آیند و هرچند دارای غرایز و نیروهای غریزی و بهیمی هستند؛ اما ملکات انسانی و نیروهای قدسی آنان قوی تر و ماندگارتر است. اگر انسان تحت تربیت صحیح قرار گیرد و دچار اغواگری و شیطنت ابلیس نشود، توانایی رشد و بالندگی روحی و معنوی فوق العاده ای دارد. پس باقی ماندن بر فطرت پاک یا بازگشت به این سرشت و سیرت الهی، بایسته ترین راه برای رسیدن انسان به کمال و تعالی واقعی، رشد روز افزون و شکوفایی واقعیت های انسانی است. این اصل مسلّم، رکن پایدار اندیشه مهدویت و از مکانیسم های مهم تربیتی، برای خارج کردن انسان از حالت بهیمی و مادی محض و رساندن او به اوج «طهارت» و «قدسی بودن» است:
«... حتّی یکون النّاس علی مثل امرهم الأوّل لا یوقظ نائماً و لا تهرق دماً»(25)؛ «مردم به فطرت خویش باز می گردند، نه خونی به ناحق ریخته می شود و نه خوابیده ای را بیدار می کنند».
آنچه در «شکوفایی سرشت انسان» مهم است، خروج او از زندگی سطحی، نازل و فرومایه و فعال سازی استعدادهای درونی او و گام گذاشتن در زندگی شریف و باکرامت است.

7. ترویج و تثبیت ارزش های اخلاقی

«هنجار پذیری»، فرآیندی است که منجر به انتقال آموزه های اخلاقی و مکارم انسانی و تثبیت آنها در افراد می شود. در این فرآیند (همچون جامعه پذیری)، ارزش های اخلاقی تبیین و تشریع می گردند و ضمن آگاه کردن انسان ها از آنها، زمینه های علاقه قلبی آنان و کشش درونی به آنها را فراهم می سازند. مهمترین ویژگی هنجارپذیری انسان، فهم و پذیرش قوانین ثابت اخلاقی و تلاش برای گسترش و حاکمیّت این اصول است؛ یعنی، مزیّن شدن به اصول ارزشی و پایبندی با معرفت به آنها. مهمترین برنامه امام مهدی(عج)، حاکمیت ارزش های اخلاقی و آگاهی بخشی به مردم در این زمینه است:
«بشیر بالتُّقی و یعمل بالهُدی...»(26)؛ «تقوا و پرهیزگاری را مطرح می کند و براساس هدایت گری رفتار می کند».
«دعاهم إلی حقّه و ان یسیر فیهم بسیره رسول الله و یعمل فیهم بعمله»(27)؛ «... او مردم را به حق (راه حق) فرا می خواند و به سیره پیامبر(ص) درمیان مردم رفتار کرده و عمل او را مبنا قرار می دهد».

پی‌نوشت‌ها:

1- غررالحکم.
2- مبانی اخلاق اسلامی، ص125.
3- علم اخلاقی اسلامی، ص96.
4- مریم(19)، آیه76.
5- محمدبن یعقوب کلینی، کافی، ج1، ص25، ج1.
6- ر.ک: سیدمحمّد صدر، تاریخ پس از ظهور، ص460.
7- همان، ص460.
8- محمدبن مسعود عیاشی، تفسیر عیاشی، ج2، ص57، ج 49.
9- نعمانی، الغیبه، ص275، ح55،
10- علی بن عیسی اربلی، کشف الغمه، ج2، ص473.
11- ر.ک: عمید زنجانی، فقه سیاسی، ج2، ص328.
12- ر.ک: الخرائج و الجرائح، ج2، ص841، ح71
13- نعمانی، الغیبه، ص310، صدوق، کمال الدّین، ج2، ص653.
14- طبری، دلائل الإمامه، ص309 و نیز ر.ک: بحارالأنوار، ج52، ص345.
15- علی بن عیسی اربلی، کشف الغمه، ج2، ص493.
16- محمدتقی مجلسی، بحارالأنوار، ج53، ص316.
17- سلیمان قندوزری، ینابیع الموده، ج2، ص588.
18- حرّ عاملی، اثبات الهداه، ج2، ص566.
19- تفسیر عیاشی، ج2، ص243.
20- مجلسی، بحارالأنوار، ج51، ص120.
21- اربلی، کشف الغمه، ج2، ص470.
22- همان، ص498.
23- صافی گلپایگانی، منتخب الأثر، ص592، ج4.
24- صدوق، کمال الدّین، ج2، ص368، ح6.
25- مجلسی، بحارالأنوار، ج52، ص472.
26- همان، ج52، ص269.
27- مفیدالإرشاد، ج2، ص382.

منبع:کارگر، رحیم؛ (1389)، تعلیم و تربیت در عصر ظهور، قم: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)چاپ دوم 1389.
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:17
قرآن

الگوی قرآنی شیعیان دردوران غیبت







 
(فلمّا احسّ عیسی منهم الکفر قال من انصاری الی الله قال الحواریّون نحن انصار الله آمنّا باالله و اشهد بانّا مسلمون) هنگامی که عیسی (ع) در واپسین لحظه های که با حواریون سپری می کرد، به آنان فرمود: پس از عروج من چه کسی مرا در دین خدا یاری می کند؟ حواریان گفتند: ما یاری کنندگان خدا پس از تو خواهیم بود، به خدا ایمان داریم و شاهد باش که ما(در مقابل آئین خدا و تو) سر تسلیم فرود آوردیم. پرورگارا، به آنچه نازل کردی، ایمان آورده، از فرستاده ات پیروی کردیم، پس ما را از جمله گواهان قرار بده.(سوره آل عمران ،آیه ی 52)
( یا ایّها الّذین امنوا کونوا انصار الله کما قال عیسی بن مریم للحواریّین من انصاری الی الله قال الحواریّون نحن انصارالله...)(سوره صفّ ،آیه ی14)
مرحوم استاد سید مرتضی عسکری (ره) در آغاز درس حدیث که درجمع دانشجویان دانشکده «اصول الدین» بر پا می شد، به مناسبت های گوناگون یادآور می شدند که هدف ایشان از تأسیس این دانشکده، پروراندن افرادی متعهّد بوده تا آنها عقاید درست شیعه را ترویج نمایند و در دوران غیبت کبری یا وران حضرت صاحب (عج) باشند. ایشان غالباً در ابتدای بحث به این دو آیه تمسّک می جستند.
مرحوم استاد علامه می فرمود: امام هر عصر، به یاوران خود چنین خطاب می کند: آیا کس هست که مرا در راه دین خدا یاری کند؟ امیرمؤمنان علی، امام حسن و امام حسین (ع) نیزاین ندا را سر دادند و شهدای کربلا در پاسخ به ندای «هل من ناصرِ ینصرنی» به شهادت رسیدند. همه امامان اهل بیت (ع) در زمان خودشان یاران خاصی داشتند که کار فرهنگی می کردند تا اسلام حقیقی و آیین پیامبر خاتم (ص) را به مردم زمانشان بشناسانند. اکنون، حضرت صاحب الزمان (عج) نیز این ندا را سر می دهند که: « من انصاری الی الله؟» این وظیفه ماست که با آماده سازی مردم از بعد فکری فرهنگی زمینه ی ظهور را فراهم کنیم و هنگامی که از وظایف منتظران و شیعیان در دوران غیبت سخن می گویند، با تمسّک به آیات قرآن الگوی منتظرن واقعی را بشناسیم.
به راستی حواریان چه کسانی بودند و چه کردند که قرآن کریم آنها را الگوی اهل ایمان معرفی نموده است؟ کلمه ی «حواری» از«حور» به معنی سفیدی است (طبرسی، فضل بن حسن، تفسیرمجمع البیان، ج 4، ص 88 ). به نظر صاحب مجمع البیان حواریان کسانی هستند که از امور روزمره و دغل کاری به دور می باشند و تمام افکار و اعمال خود را به دل های مردم در جهت کسب رضای خدا معطوف کرده اند ( طبرسی، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 4 ،ص88).
صاحب قاموس قرآن نیز در توضیح این واژه می نویسد: یاران مخصوص را «حواری» گویند که گویا قلوبشان در یاری کردن، پاک و مانند جامه سفید است.
این کلمه در قرآن کریم برای یاران خاص حضرت عیسی (ع) به کار رفته است. ولی در روایات به یاران مخصوص حضرت رسول (ص) و ائمه اطهار (ع) نیز اطلاق شده است (قرشی، سید علی اکبر، قاموس قرآن،ج 2، ماده حور، ص 195». از این رو «حواری » به معنای کسی است که از میان همه ی مردم به یک شخص اختصاص داشته باشد. حواری فلان شخص، کسی است که که مانند اسب پیشانی سفید دارای نشان است و مردم او را به عنوان دوست و یاور وی می شناسند.
گفتاری که قرآن از این گروه نقل می نماید، متضمن نوعی ایمان و اسلام است که موجب می شد، بدون چون و چرا و قید و شرط در مقابل خداوند تسلیم شوند و به تمام احکام و دستوراتی که عیسی (ع) تعلیم داده ایمان آوردند، از رسول خدا مسیح (ع) در تمام آن موارد پیروی کرده اند(مکارم شیرازی، ناصر، تفسیرنمونه، ج 3، ص562 ).
حواریان ، تعداد محدودی از ایمان آورندگان به مسیح بودند و بیش از دوازده تن نبودند، آنها پس از عروج عیسی (ع)، هرگونه سختی را تحمل کردند تا آیین توحیدی اسلام را بر اساس تعالیم مسیح (ع) ترویج دهند، این عده که «همچون صیادی نفوس و جان های مردم را از حیرت و سرگردانی به سوی حق راهنمایی می کردند». (راغب اصفهانی، حسین بن فضل، فردات، ص 263 ) بنا به فرمایش حضرت رضا (ع): هم خود را از آلودگی به گناه پاک کرده بودند، هم برای پاک کردن دیگران کوشش می کردند (مکارم شیرازی، تفسیرنمونه، ج 2، ص 563)
اکنون وظیفه مبلّغان دین و فرد فرد ما این است که با فراگیری علم و دانش و اثرپذیری ازآموزه های دین و عمل کردن به دستورات صحیحش-که بر اساس کتاب و سنت بر جای مانده-ابتدا خود و خویشانمان را اصلاح نموده، سپس جامعه را از عقاید آلوده که در اثر تهاجم فرهنگی و یا خرافات و... به وجود آمده است، پاک کنیم تا جامعه ای سالم و موحّد را برای پذیرش آخرین منجی و ذخیره ی الهی آماده نماییم.
منبع: نشریه بشارت، شماره ی 70
پنج شنبه 1/1/1392 - 16:16
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته