• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 226
زمان آخرین مطلب : 5000روز قبل
شعر و قطعات ادبی

من هیزم شکنم
تبرم میشکند چوب درختان کهنسال تن
شب ها خواب بینم
که درختان تنه ی خشک مرا می شکنند
ورق زندگیم برگشت
سال ها از خانه برون می رفتم
می نشاندم نهالی به خاک
وسعت جنگل من تا دور دست هاست
زن من می گفت
پول بیار،عشق مکار
شب ها خواب میدیدم که زنم تنه ی خشک مرا میشکند
ارواح درختان در خواب
بهتر از
کابوس زنم در بیداریست

من هنوزم هیزم شکنم

يکشنبه 23/12/1388 - 11:5
طنز و سرگرمی

عزیزم!

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که با تو در خانه ای زندگی کنم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند !

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!

اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!
و بالاخره...


اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.

يکشنبه 23/12/1388 - 10:22
موسيقي

کلیک کنید و از خاطرات لذت ببرید.

http://blogfars.com//Music/8966.mp3 

يکشنبه 23/12/1388 - 9:24
ادبی هنری

اول از ھمھ برایت آرزومندم کھ عاشق شوی،
و اگر ھستی، کسی ھم بھ تو عشق بورزد،
و اگر اینگونھ نیست، تنھائیت کوتاه باشد،
و پس از تنھائیت، نفرت از کسی نیابی

.

 

آرزومندم کھ اینگونھ پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونھ بھ دور از ناامیدی زندگی کنی

.

 

برایت ھمچنان آرزو دارم دوستانی داشتھ باشی،
از جملھ دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
کھ دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد

.

 

و چون زندگی بدین گونھ است،
برایت آرزومندم کھ دشمن نیز داشتھ باشی،
نھ کم و نھ زیاد، درست بھ اندازه،
تا گاھی باورھایت را مورد پرسش قرار دھد،
کھ دست کم یکی از آنھا اعتراضش بھ حق باشد،
تا کھ زیاده بھ خودت غرّه نشوی

.

 

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نھ خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
ھمین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگھدارد.
ھمچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نھ با کسانی کھ اشتباھات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکھ با کسانی کھ اشتباھات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونھ شوی.

 

و امیدوام اگر جوان کھ ھستی
خیلی بھ تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، بھ جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا کھ ھر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند

.

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی
بھ پرنده ای دانھ بدھی، و بھ آواز یک سَھره گوش کنی
وقتی کھ آوای سحرگاھیش را سر می دھد

.

 

چرا کھ بھ این طریق
احساس زیبائی خواھی یافت، بھ رایگان

.

 

امیدوارم کھ دانھ ای ھم بر خاک بفشانی
ھرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش ھمراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد

.
بعلاوه، آرزومندم پول داشتھ باشی
زیرا در عمل بھ آن نیازمندی
و برای اینکھ سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

 

فقط برای اینکھ روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است

!

 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشتھ باشی
و اگر زنی، شوھر خوبی داشتھ باشی
کھ اگر فردا خستھ باشید، یا پس فردا شادمان
باز ھم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید

.

 

اگر ھمھ ی اینھا کھ گفتم فراھم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم
يکشنبه 23/12/1388 - 8:59
طنز و سرگرمی
نتیجه اخلاقی : پشت هر خوشی، یک ناخوشی است
يکشنبه 23/12/1388 - 8:57
اخبار

دختر جوانى ادعا مى كرد كه قبلاً هم زندگى كرده است... و دانشمندان شكاكى كه او را تست مى كردند شكست را با تلخى تمام پذیرفتند. این موردى بود كه نه قادر به توصیف و توضیح آن بودند و نه مى توانستند آن را تكذیب كنند.

والدین «شانتى دوى» خانواده اى از طبقه متوسط جامعه بودند كه در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى كردند، تا اینكه در سال ،۱۹۲۶ « شانتى» دیده به جهان گشود.. در ابتداى تولد هیچ چیز غیرعادى نبود. اما...

همچنانكه او بزرگتر مى شد و دوران كودكى را پشت سرمى گذاشت مادرش متوجه شد كه فرزندش دچار گیجى و سردرگمى است وقتى كمى بیشتر به كارهاى او دقت كرد، به نظرش رسید كه او با یك شخص خیالى مشغول صحبت و گفت وگو است.

او هفت سال بیشتر نداشت با این حال والدینش در مورد سلامتى عقل او نگران شدند.. در همان سال بود كه شانتى كوچك به مادرش گفت قبلاً در شهر كوچكى به نام موترا زندگى مى كرده است و به توصیف خانه اى پرداخت كه روزگارى در آن زندگى كرده است.. مادر شانتى گفته هاى دختر را براى پدربازگو كرد و پدر نیز فرزندش را پیش پزشك برد. بعد از اینكه «شانتى» داستان عجیب خود را براى پزشك گفت؛ او تنها سرش را تكان مى داد. اگر این دختر دچار بیمارى عقلى بود مورد بسیار نادرى به شمار مى رفت و اگر چنین نبود دكتر جرأت بیان حقیقت را نداشت.. دكتر به پدر شانتى توصیه كرد گه گاه سؤالاتى را از دخترش بكند و اگر پاسخهایش همچنان یكسان بود، مجدداً به وى مراجعه كنند.

«شانتى» هرگز داستانش را تغییر نداد. تا اینكه به سن ۹ سالگى رسید. در این مدت والدین پریشان حال او دیگر از حرفهایش متعجب نمى شدند زیرا با بى میلى پذیرفته بودند كه دخترشان دیوانه شده است.

سال ۱۹۳۵ بود. روزى شانتى به والدینش گفت او در موترا ازدواج كرده و سه فرزند به دنیا آورده است. سپس مشخصات كودكان او خود نام آنها را گفت و ادعا كرد نام خودش در زندگى قبلى اش «لوجى» بوده است اما والدینش تنها مى خندیدند و اندوه خود را پنهان مى كردند.

در یك بعدازظهر كه شانتى و مادرش مشغول آماده كردن عصرانه بودند، كسى در زد و دختر به طرف در دوید تا در را باز كند. اما بازگشت وى بیش از حد معمول طول كشید. شانتى به غریبه اى كه روى پله ها ایستاده بود، خیره شده بود او گفت مادر! این مرد پسرعموى شوهرم است. او هم در شهر موترا در محلى نه چندان دورتر از منزل ما زندگى مى كرد.

آن مرد واقعاً در شهر موترا زندگى مى كرد و آمده بود تا در مورد كارى با پدر شانتى گفت وگو كند.. او شانتى را نمى شناخت اما به والدین دختر گفت پسرعمویى دارد كه همسر او لوجى نام داشت و ۱۰ سال قبل، هنگام به دنیا آوردن فرزندش جان خود را از دست داد.

والدین دلواپس و پریشان شانتى داستان عجیب دخترشان را براى او تعریف كردند و مرد غریبه نیز موافقت كرد در مراجعت بعدى خود به دهلى پسرعمویش را همراه بیاورد تا ببینند شانتى او را مى شناسد یا خیر.

دختر جوان از این موضوع اطلاع نداشت، اما زمانیكه مرد غریبه وارد شد، شانتى به سوى او رفت و با صداى لرزان وبعض آلود گفت این مرد شوهرش است كه پیش او بازگشته است. والدین شانتى به همراه مرد كه كاملاً گیج و متحیر شده بود نزد مقامات رفتند و داستان باورنكردنى خود را بازگو كردند. دولت هند تیم مخصوصى از دانشمندان تشكیل داد تا در مورد این موضوع كه توجه عموم را به خود جلب كرده بود؛ بررسى و تحقیق به عمل آورد.. آیا شانتى واقعاً صورت تناسخ یافته لوجى بود؟

دانشمندان شانتى را با خود به شهر كوچك موترا بردند. هنگامى كه وى از قطار پیاده شد مادر و برادرشوهرش را شناخت و نام آنها را به زبان آورد و به راحتى با زبان محلى موترا با آنان گفت وگو كرد. در حالیكه والدینش فقط به او زبان هندى آموخته بودند. دانشمندان با حیرت فراوان به آزمایشاتشان ادامه دادند. آنان چشمان شانتى را بستند و او را سوار كالسكه كردند. شانتى بدون تأمل، راننده را در شهر هدایت مى كرد و مشخصات مهم هر ناحیه اى را كه از آن عبور مى كردند، توصیف مى كرد و او به راننده گفت كه در انتهاى كوچه باریكى توقف كند.

او گفت: اینجا مكانى است كه من زندگى مى كردم. هنگامى كه چشمانش را گشودند او پیرمردى را دید كه جلوى خانه نشسته بود و سیگار مى كشید. شانتى به همراهانش گفت: آن مرد پدر شوهرش است! در واقع آن مرد پدر شوهر لوجى بود. شانتى بطور باورنكردنى دو فرزند بزرگترش را شناخت. اما كوچكترین آنها را كه تولدش به قیمت زندگى لوجى تمام شده بود، نشناخت.

دانشمندان عقیده داشتند كودكى كه در دهلى به دنیا آمده به نحوى زندگى خانواده اى را با تمام جزییات به یاد مى آورد. گزارش آنها حاكى از این بود كه هیچ نشانى از فریبكارى وجود ندارد و همچنین براى آنچه كه دیده اند نمى توانند دلیل و توضیحى ارائه دهند.

داستان كاملاً مستند شانتى دوى كه اكنون به عنوان كارمند دولت در دهلى نو زندگى آرامى دارد در پرونده هاى پزشكى و دولتى به ثبت رسیده است. در سال ۱۹۸۵ وى در پاسخ به سؤال متخصصین گفته بود. یاد گرفته است تا خودش را با زندگى در زمان حال تطبیق دهد و اشتیاق دیرینه او به گذشته عجیبش، آن چنان مزاحمتى براى اوایجاد نكرده است.

يکشنبه 23/12/1388 - 8:43
طنز و سرگرمی

 آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی (هستی)؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام  خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض كرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.

 بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد.

 بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

 بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت جزاك الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.

يکشنبه 23/12/1388 - 8:36
طنز و سرگرمی
هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه
شدی برایت یك زن خوب می گیرم.


تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.


حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.


از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.


مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.


قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری می كند بعد خانومش می رود دادگاه شكایت می كند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!


البته زندان آدم را مرد می كند.عزدواج هم آدم را مرد می كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

این بود انشای من.
پنج شنبه 20/12/1388 - 8:22
دانستنی های علمی
سور به معناى میهمانى و جشن مى باشد و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پریدن؟ براساس سروده هاى پیروز پارسى، حكیم فردوسى، سیاوش فرزند كاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر دیگر را برمى گزیند، سودابه كه زنى زیبا و هوسباز بود عاشق سیاوش مى شود:

یكى روز كاووس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند

سودابه در اندیشه بود تا به گونه اى سیاوش را به كاخ خویش بكشاند، دختر زیبا و جوان خود را بهانه حضور

سیاوش كرده و او را فرا خواند: ـ
كه باید كه رنجه كنى پاى خویش
نمائى مرا سرو بالاى خویش
بیاراسته خویش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرویان هزار


آنگاه كه سودابه سیاوش را در كاخ خویش یافت به او گفت: ـ

هر آنكس كه از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
زمن هر چه خواهى، همه كام تو
بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
من اینك به پیش تو افتاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام

سودابه پس از این كه از مهر و عشق خود به سیاوش مى گوید و همزمان به او نزدیك مى شود. ناگاه او را در آغوش كشیده و مى بوسد

سرش تنگ بگرفت و یك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل كه از كار دیو
مرا دور داراد كیوان خدیو
نه من با پدر بى وفائى كنم
نه با اهرمن آشنائى كنم

سیاوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت: ـ
سر بانوانى و هم مهترى
من ایدون گمانم كه تو مادرى


سیاوش خشمناك از جاى برخاسته و عزم خروج از كاخ سودابه را كرد. سودابه كه از برملا شدن واقعه بیم داشت داد و فریاد كرد و درست بسان افسانه یوسف و زلیخا دامن پاره كرده و گناه را به سیاوش متوجه كرد و چنانچه در نمایشنامه افسانه، افسانه ها نوشتیم، اكثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد كه رنگ روى سامى گرفته است و نیز در آئین اوستا نوشته ایم كه كتاب اوستا یك كتابخانه كتاب بوده است كه تاریخ شاهان ایران یكى از ۱۲۰ جلد كتاب، كتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگینامه پیروز پارسى، یعنى حكیم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام... بارى سیاوش به سودابه مى گوید كه پدر را آگاه خواهد كرد: ـ

از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهانى بد اندیش تو
مرا خیره خواهى كه رسوا كنى؟
به پیش خردمند رعنا كنى
بزد دست و جامه بدرید پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
برآمد خروش از شبستان اوى
فغانش زایوان برآمد بكوى

در پى جار و جنجال سودابه، كیكاووس پادشاه ایران از جریان آگاه شده و از سیاوش توضیح خواست سیاوش به پدر گفت كه پاكدامن است
و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور كند. سیاوش گفت اگر من گناهكار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاكدامن باشم
از آتش عبور خواهم كرد

سراسر همه دشت بریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر
یكى خود و زرین نهاده به سر
سخن گفتنش با پسر نرم بود
سیاوش بدو گفت انده مدار
كزین سان بود گردش روزگار
سرى پرز شرم و تباهى مراست
سیاوش سپه را بدا نسان بتاخت
تو گفتى كه اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشایش پاك یزدان بود
دم آتش و باد یكسان بود
سواران لشكر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند

سیاوش به تندرستى و چاپكى و چالاكى به همراه اسب سیاهش از آتش عبور كرد و تندرست بیرون آمد.

یكى شادمانى شد اندر جهان
میان كهان و میان مهان
سیاوش به پیش جهاندار پاك
بیامد بمالید رخ را به خاك
كه از نفت آن كوه آتش پَِـرَست
همه كامه دشمنان كرد پست
بدو گفت شاه، اى دلیر جهان
كه پاكیزه تخمى و روشن روان
چنانى كه از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا
سیاوخش را تنگ در برگرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور مى در كشید
نبد بر در گنج بند و كلید! ـ

این اتفاق و آزمایش عبور از آتش در بهرام شید (سه شنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهید شید (جمعه یا آدینه) جشن ملى اعلام شد و در سراسر كشور پهناور ایران به فرمان كیكاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد.
و از آن پس به یاد عبور سرفرازانه سیاوش از آتش همواره ایرانیان واپسین شبانه بهرام شید (سه شنبه شب) را به یاد سیاوش و پاكى او با پریدن از روى آتش جشن مى گیرند
پنج شنبه 20/12/1388 - 8:20
طنز و سرگرمی
چهارشنبه 19/12/1388 - 12:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته