• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 296
زمان آخرین مطلب : 3845روز قبل
ادبی هنری
 
 

آنجا كه چشمان مشتاقی برای انسانی اشك می ریزد،


زندگی به رنج كشیدنش می ارزد.


(دكتر علی شریعتی)

يکشنبه 4/12/1387 - 15:37
خاطرات و روز نوشت

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز  همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو  بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."

جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :

- جینی ! تو منو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، اشکالی نداره.

پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:

- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما  می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!

و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.

جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

خب! این مسأله  دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او  منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش  رو به ما هدیه بده.

به نظرت خدا مهربون نیست ؟!

این مسأله باعث شد تا درباره آدم ها و چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.

 باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم  که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.

یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.

يکشنبه 4/12/1387 - 15:34
ادبی هنری
عشق در اوج اخلاصش به ایثار رسیده است

و در اوج ایثارش،به قساوت!

(دکتر شریعتی)
يکشنبه 4/12/1387 - 11:25
ادبی هنری
هر لحظه حرفی در ما زاده میشودهر لحظه دردی سر بر میداردو هر لحظه نیازیاز اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند.این ها بر سینه می ریزند و راه فراری نمی یابندمگر این قفس کوچک استخوانی،گنجایشش چه اندازه است؟دکتر علی شریعتی(ره)
يکشنبه 4/12/1387 - 11:21
ادبی هنری
دکتر علی شریعتی
قیمت هرکس به اندازه افق دید اوست
يکشنبه 4/12/1387 - 11:12
ادبی هنری

اگر می خوانم،می جویم،می یابم و می گویم،انگیزه ام دردی است که ریشه در جانم دارد و اگر از اینهمه سر بتابم درد با جان یکی شده ،خواهدم کشت. بیماری مرگ آوری هست که به تاریخ ، فرهنگ ، مذهب و مردممان هجوم آورده است و یک لحظه غفلت همه چیز را نابود خواهد کرد . این است که آرام نمی یابم ، چرا که درد شدیدتر از آن است که فرصت آرامشی دهد و بیماران ، به مرگ نزدیک تر از آن که بتوان به خوشایند و بدآینددیگران اندیشید...
{دکتر علی شریعتی)

يکشنبه 4/12/1387 - 11:11
خواستگاری و نامزدی
  زندگی دکتر شریعتی در یک نگاه ۱۳۱۲: تولد ۳ آذر ماه
۱۳۱۹: ورود به دبستان «ابن یمین»
۱۳۲۵: دبیرستان «فردوسی مشهد»ورود به
۱۳۲۷: عضویت در كانون نشر حقایق اسلامی
۱۳۲۹:  ورود به دانش سرای مقدماتی مشهد
 اشتغال در اداره ی فرهنگ به عنوان آموزگار. شركتدر تظاهرات خیابانی علیه حكومت  موقت قوام السلطنه ‌و دستگیری كوتاه.اتمام دوره  دانش سرا. بنیانگذاری ‌انجمن اسلامی دانش آموزان۱۳۳۱: .
۱۳۳۲
: عضویت در نهضت مقاومت
۱۳۳۳: گرفتن دیپلم كامل ادبی
۱۳۳۵: ورود به دانشكده ادبیات مشهد و ترجمهكتاب ابوذر ‌غفاری
۱۳۳۶: دستگیری به همراه ۱۶‌ نفر از اعضاء نهضت مقاومت
۱۳۳۷: فارق‌التحصیلی از دانشكده ادبیات با رتبه اول
۱۳۳۸ اعزام به فرانسه با بورس دولتی
۱۳۴۰: همكاری با كنفدراسیون‌ دانشجویان ‌ایرانی و نشریه‌ ایران ‌آزاد، جبهه ملی، 
۱۳۴۲: اتمام تحصیلات ‌و ‌اخذ مدرك ‌دكترا در رشته تاریخو گذراندن كلاس‌های جامعه‌شناسی
۱۳۴۳: بازگشت به ایران و دستگیری درمرز
۱۳۴۵: استادیاری تاریخ در دانشگاه مشهد
۱۳۴۷: آغاز سخنرانی‌ها در حسینیهارشاد
۱۳۵۱: تعطیلی حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی
۱۳۵۲: دستگیری و ۱۸ ماه زندان انفرادی
۱۳۵۴: خانه نشینی و آغاز زندگی سخت در تهران و مشهد
 ۱۳۵۶: هجرت به اروپا و شهادت.

 

يکشنبه 4/12/1387 - 11:10
ادبی هنری

دکتر شریعتی :    

  کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت :   

                            غرور - دروغ و عشق                                   

     انسان با غرور می تازه                          

                          با دروغ می بازه

                                                       و با عشق می میره.
يکشنبه 4/12/1387 - 11:0
شعر و قطعات ادبی
شعری از دكتر شریعتی

 از دیده بجای اشك خون می آید                 دل خون شد و از دیده برون می آید 

دل خون شد از این غصه كه از قصه عشق          می دید  كه آهنگ فسون می آید می رفت و دو چشم انتظارم بر راه                  كان عمر كه رفت باز چون می آید با لاله كه گفت حال مارا كه چنین                    دلسوخته و غرقه به خون می آید           كوتاه كن این قصه جانسوز ای شمع                    كز صحبت تو بوی جنون می آید
يکشنبه 4/12/1387 - 10:59
ادبی هنری
در كتاب "هبوط" در "كویر" دكتر شریعتی نوشته ای در مورد حكمت خلقت حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) صحبت می كنه.در مورد اینكه حكمت نیاز به همسر چیه می گوید، خیلی خیلی فلسفه ی زیبایی داره... و بعد از گفتن این حكمت می پردازم به تنهایی انسان در دنیا ... الان آدم(مرد) خلق شده و در بهشت رها شده و این نوشته ها نجوای درونی آدم (مرد) و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهایی به سر بردن در بهشت است:(( چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبائی ها را تنها دیدن و چه بد بختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!در بهار، هر نسیمی كه خود را بر چهره ات می زند باد تنهائی را در سرت بیدار می كند. هر گل سرخی بر دلت داغ آتشی است. بیشتر از همه وقت، دشوار تر از همه جا، احساس می كنیم كه در این "مثنوی" بزرگ طبیعت "مصراعی" ناتمامیم. بودنمان انتظار یك "بیت" شدن!در آن حال كه لذتی را با دیگری می بریم، زیبائی یی را با دیگری می بینیم...این است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختی یی رنجزا است، نیمه تمام است كه تنها بودن بودنی به نیمه است و من برای نخستین بار و برای آخرین بار در هستی ام رنج " تنهائی" را احساس كردم. "بیكسی"، بهشت را در چشمم كویر می نمود. تنها دیدن، تنها آشامیدن و تنها...، برزخی زیستن است.با دردها، زشتی ها و نا كامی ها آسوده تر می توان "تنها" ماند. در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزیدن است.تقیه درد، زیباترین ایمان است. رنج، تلخ است اما هنگامی كه تنها می كشیم تا دوست را به یاری نخوانیم، برای او كاری می كنیم و این خود دل را شكیبا می كند.اما در بهشت چگونه می توان بی" او" بود؟ سایه ی سرد و دل انگیز طوبی، بانگ آب، زمزمه ی مهربان جویبار ها و...چگونه می توان دوست را خبر نكرد؟چه بیهودگی عام و چه برزخی بی پایان است، بهشتی كه در آن او نیست. تنهائی، آزاری طاقت فرسا است." پروردگار مهربان من، از دوزخی، این بهشت رهائی ام بخش! در اینجا هر زمزمه ای بانگ عزائی و هر چشم اندازی سكوت گنگ و بی حاصلی رنجزای گسترده ای .در هراس دم می زنم، در بی قراری زندگی می كنم. و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی، است." بودن من" بی مخاطب مانده است.من در این بهشت، همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. " تو قلب بیگانه را می شناسی كه خود در سرزمین وجود بیگانه بوده ای ! كسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"دردم درد" بیكسی" بود.))حرفهای خودم كه بر گرفته از نوشته های هبوط ( بودن) دكتر هست.( یعنی یه جورایی لپ كلوم!):شاید بگید خوب این حرفهای برای زمانی هست كه انسان در بهشت بوده و هنوز میوه ی ممنوع كه میوه ی " درخت بینائی" می گویند، نخورده بود. میوه ای كه تا از حلقومش فرو رفت باغ سر سبز و زندگی خوش و آرام و سر شار از لذتش در بهشت، غربت خاكی پر از رنج و تنهائی در زمین گشت! بهشت عدن را نباید در آبها و آبادانیها و بركت و ثروت و زیبائی آن دید،بهشت عدن را باید در احساس و ادراك آدم و حوائی جست كه در آن بی نیاز و بی درد می زیستند.اما چرا امروز اینقدر انسان تنها است، به طوری كه، برای فراری از تنهایی خودش را با كار و درس و كتاب و...مشغول می كند تا درد تنهائی را احساس نكند یا اقلا مدتی این درد التیام یابد.آن " امانت" كه خدا بر زمین و آسمان ها  كوهها عرضه كرد و از برداشتنش سر باز زدند و انسان برداشت، نه عشق است، نه معرفت، نه طاعت..."مسئولیت ساختن خویش" است.این است كه می گویند امانت داشتن" اضطراب آمیز" است. این اضطراب ناشی ازنفس" اختیار" است و به خصوص از اینكه نمی دانیم چه اختیار كنیم؟استقلال خود یك نوع" تنهائی" است. شاید هم به قول الكسیس كارل: دامنه ی علم تا دورترین مرزهای جهان گسترده است، اما در راه شناختن انسان هنوز یك گام بر نداشته است.مثلا: تا به حال فكر كرده اید كه چرا علی تنهاست، چرا علی ناله می كرد، حرف دلش چه بود كه به چاه می گفت، علی از چه می ترسید؟ از چه هراس داشت؟ چرا می گفت : " آنگاه كه من نباشم، شكم گنده ی گلو گشادی شما را وا می دارد كه به من تهمت زنید و دشنام دهید. دشنامم دهید كه برای من زكات است و برای شما نجات!"چرا هنگامی كه تیغه ی پولادین شمشیری كه تیز كرده بودند و به زهر آغشته بودند، در حالیكه ذرات خونین مغزش بدان چسبیده بود در خود یافت، پنچه ی نیرومند و خشنی كه همواره قلبش را می فشرد و رهایش كرد و نخستین بار از جان فریاد كشید كه: " به پروردگار كعبه سوگند كه نجات یافتم". و از چنین پنجه ای كه درون به خفقانش كشیده است و در تنهایی به فغانش آورده می نالد و شیعیانش بر زخم سرش می گریند؟!!علی از چه می ترسد؟ علی از چه می نالد؟علی در طول چهارده قرن چشم به راه شیعه ای است كه بدین سوال پاسخ گویند و هنوز نیافته است.شیعه ی خاص علی، صاحب سر، علی كسی است كه این دو را بداند.بگذریم...و حال انسان تنها است، و به قول شاندل: انسان خود را از همه ی پدیده های جهان كمتر و بدتر می شناسد، و از این رو است كه امروز با اینكه بیش از همیشه در برابر طبیعت بزرگ مسلح است، در قبال خویش سخت بی دفاع مانده است.
البته مذهب، به هر حال، بیش از علم و عرفان، بیش از تكنیك و پرستش خدا، بیش از پرتش زندگی به آدمی ،" تامل در خویش" را پدید می آورد و " خویشتن" را طرح می كند.
يکشنبه 4/12/1387 - 10:56
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته