• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 292
تعداد نظرات : 501
زمان آخرین مطلب : 4980روز قبل
خانواده
 گفتم نرو پرپر میشم گفتی: میخوام رها باشم  گفتم: آخه عاشق شدم گفتی:میخوام تنها باشم  گفتم: دلم گفتی: بسوز   گفتی: یه عمری باز هنوز گفتم: پس عمرم چی میشه   گفتی: هدر شد شب و روز گفتم: آخه داغون میشم   گفتی: به من خوش میگذره گفتم: بیا چشمام تویی   گفتی: آخر کی میخره گفتم: منو جنس میبینی   گفتی: آره بی قیمتی گفتم: یه روز کسی بودم   با من نکن بی حرمتی گفتم: صدام میمیره باز  گفتی: با درد بسوز بساز   گفتم : حالا که پیر شدم گفتی: که از تو سیر شدم   گفتم: تمنا میکنم گفتی: میخوام خردت کنم   گفتم: بیا بشکن تنو گفتی: فراموش کن منو
پنج شنبه 21/6/1387 - 17:10
شعر و قطعات ادبی
 معلم پای تخته داد می زد 
 صورتش از خشم گلگون بود 
 و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود  
 ولی ‌آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد  
 برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت  
 یک با یک برابر هست  
  از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید به پا خیزد به آرامی سخن سر داد تساوی اشتباهی فاحش و محض است  
 معلم مات بر جا ماند ! 
 و او پرسید اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز 
 یک با یک برابر بود   
 سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت  
 معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود.  
 و او با پوزخندی گفت اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود اگریک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم  
 یک اگر با یک برابر بود 
 نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ 
 یک اگر با یک برابر بود  
 پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
 یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟ 
 یک اگر با یک برابر بود  
 پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ 
 معلم ناله آسا گفت بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
 یک با یک برابر نیست 
پنج شنبه 21/6/1387 - 17:9
دانستنی های علمی
یكى از استادان رشته ى فلسفه ، در یكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى شود و به دانشجویان می گوید می خواهد از آنها امتحان بگیرد ، بعدش صندلى اش را بلند می كند و می گذارد روى میزش ، و می رود پاى تخته سیاه ، و روى تابلو ، چنین مى نویسد : ثابت كنید كه اصلا این " صندلى " وجود ندارد ! دانشجویان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار می آورند و هر چه فرضیه ها و فرمول هاى فلسفى و ریاضى را زیر و بالا می كنند ، نمى توانند از این امتحان سر بلند بیرون آیند . تنها یك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را می دهد . او روى ورقه اش می نویسد : كدام صندلى ؟؟
چهارشنبه 20/6/1387 - 11:37
خانواده
یه روزی توی یه جنگل یه جیر جیرک مغرور عاشق یه خرسی شد...جیر جیرک به خاطر عشقش غرورشو تباه کرد...جیرجیرك رفت به خرس گفت: دوست دارم، خرس هم در پی حرف جیر جیرک گفت: الان وقت خواب زمستو نیمونه، بعد صحبت می‌كنیم. خرس رفت خوابید ولی نمی‌دونست كه عمر جیرجیرك فقط سه روزه!!!!!!!!
چهارشنبه 20/6/1387 - 11:18
خانواده
روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم...
چهارشنبه 20/6/1387 - 10:48
محبت و عاطفه
 روزی روزگاری، اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همهء مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان....
چهارشنبه 20/6/1387 - 10:48
خانواده
یه دختر كوری تو این دنیای نامرد زندگی میكرد .این دختره یه نامزدی  داشت كه عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یكی پیدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتی كه دختره بینا شد دید كه نامزدش كوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش
سه شنبه 19/6/1387 - 22:18
رمضان
بچه ها نزدیک اذانیم...میدونم الان همتون گشنه هستید...موقع گشنگی هم به ادم فراموشی دست میده...ولی تو این لحظه های عزیز همدیگرو فراموش نکنیم....برای همدیگه دعا کنیم...الان هم دارن ربنا میگن.... فعلا خدافس
سه شنبه 19/6/1387 - 19:36
خانواده
آدمك آخر دنیاست بخند آدمك مرگ همینجاست بخند آن خــدایی كه بزرگش خوانـدی به خدا مثل تو تنهاست بخنــــد دستخطی كه تو را عاشق كرد شوخی كاغذی ماست بخنــــد فكـر كـن فكـر تو ارزشـمند اسـت فكر كن گریه چه زیباست بخنــــد صبح فردا به شبت نیست كه نیست تازه انگار كه فرداست بخنــــد راسـتی آن چـه بـه یـادت دادیـم پر زدن نیست كه درجاست بخنــــد آدمك نغمه آغاز نخوان !! به خدا آخر دنیاست بخنــــد . . . ***** -- من کی ام ؟؟
سه شنبه 19/6/1387 - 15:44
خانواده
او را از من گرفتند بی آن که بدانند با من چه می کنند گناهی بر آنان نیست مقصر منم. سر راهم سبز شدند و آسان بردندش گناهی بر آنان نیست مقصر منم. کسی او را نگرفت خودم دادمش.........چه آسان و ساده مقصر منم. او را از دست دادم و به بیهودگی رسیدم...در تاریک ترین لحظه ها به روشنایی اش دادم و در تنها ترین اوقات به آنها سپردمش. سکوتم از دستم رفت و گناه از دست رفتنش بر من است آری مقصر منم.
سه شنبه 19/6/1387 - 11:51
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته