گوشه ایاز داستان های ""م""!
سلام
میخوام گوشه ای ازداستانهای ""م""! رو براتون تعریف کنم ، اون برام نوشت و منتایپ کردم پس هر چی میخونید از زبون خودشهو واقعیت ؛ بهم گفت خیلی از قسمت هاشو حذف كرده چون گفتنشون اینجا درست نبود ولیخیلی تكان دهنده بود و خوباشو نوشته بود كه منم تایپ كردم !!
((این مطلب طولانیترین مطلب من تا به الانه و میدونم كمتر كسی اینو میخونه شایدم كسی نخونه ! و لیبه خاطر اینكه ازم خواهش كرده بود نوشتم براش))
خوب بریم از سال 85 کهاز ""م""! خدمت سربازی برگشته بود:
تازه ازسربازی اومده بودم روز اولی که برگشتمرفتم سراغ اونایی که بهم وعده ی کار داده بودند ! رفتم پیش اونایی که تا وقتیسرباز بودم میگفتن به محضی که خدمتت تموم شد بیا پیش ما که کلی برات برنامه داریم!(آخه حداقل 10 جور كار به طور كامل بلدم و هر كاری رو هر جایی انجام بدم یه جوریبهتر از بقیه انجام میدم و همه میفهمن فرقم رو!) خوب منم رفتم پیششون ولی انگار نهانگار که همچین حرفی زده بودن !! یادشون رفته که نه، نمیخواستن یادشون بیاد!! منمفهمیدم که وعده ی دروغ بود و بس ...
پس بیخیالوعده وعیدی ها شدم و ... چار پنج روزی گذشت که دیدم یکی از دوستانم زنگ زد که پاشوبیا تو شرکت ما که کارش نمایندگی و تعمیرگاه مجاز خودروهای سنگینه ... فردای اون روز من و شروع کار ، کارم چی بود ؟پیشتیبانی سیستم های کامپیوتری و یه مقدار کمک حسابدار و داشتم کم کم دیاگزدن موتور های دیزلی رو یاد میگرفتم خیلیخیلی سریعتر از اون چیزی که اونا فکر میکردن ، گذشت و گذشت ! همونطور که داشتمفاکتور ها رو وارد سیستم حسابداری میکردم متوجه دستکاری فاکتور ها و غیر هماهنگبودن ریز قیمت ها با قیمت کل شدم ! یعنیحسابداره تو زرد آب در اومد پیش ما، تقریبا میشه گفت بو برده بود که من بهش شککردم و یکی از شبها اومده بود تمام فایل های منو پاک کرده بود! از شانس بد اونحسابدار شب قبل از این موضوع یعنی پاککردن همینطوری من اتفاقی یه بکاپی از اطلاعاتی که خودم ثبت کرده بودم توی رافع واکسل توی فلش مموریم ریخته بودم ! روز بعد که اومده دیدم ویندوز بالا نمیاد که هیچ،درایوی که توش اطلاعات بوده فرمت شده ! بعد که مدیر عامل شرکت اومد حسابداره پیش دستی کردو داد و بیداد راه انداختکه تموم اطلاعاتم پاک و شده و ....
منم باخیال راحت گفتم خوب این کار عمدا انجام شده ولی هیچ مشکلی نیست من تموم اطلاعات روبکآپ دارم ! اونم لحظه قیافه ی حسابداردیدنی بود 1000 جور رنگ عوض کرد اینداستان ادامه داشت و هر روز که میگذشت هی بیشتر دست این حسابداره پیش من رو میشدهر چی بیشتر فاکتور ها رو وارد میکردم میدیدم که اختلاف حساب ها بیشتر میشه تا اونلحظه به یازده میلیون رسیده بود !! تا اینکه داشت خیلی ناجور میشد و من دوستم روکه منو برده بود اونجا در جریان گذاشتم و باورش نمیشد ! براش مدرک رو کردم شاخ درآورد ! گفت اگه به مدیر عامل بگی اولا کهباور نمیکنه چون به حسابدارش بیشتر از چشماش اعتماد داره ... هیچی این موضوع گذشت و یه روز مدیر عاملاومد بالای سیستم من و گفت چه خبر؟ منم جریان رو براش تعریف کردم با مدرک ولی بندهخدا از بس به این حسابدار اطمینان داشت باورش نمیشد ! و مثل اینکه به حسابدارهگفته بود، هیچی از اون روز به بعد زیر آبزنی حسابداره شروع شد ضد من، هی زیراب میزد هی چوب لای چرخم میگذاشت ودوباره مخ مدیر عامل رو زدو حقوق منو به نصف رسوند که مثلا پای منو ببره از اونشرکت منم چاره ای نداشتم و یه ماهی این فشار رو تحمل کردم با اینکه با مدیر عاملصحبت کردم ولی هیچ فایده ای نداشت خلاصه به این نتیجه رسیدم که جای من دیگه اونجانیست ولی موقع تصویه کردن حرفم رو زدم وگفتم مطمئن باش این نون ها خوردن نداره و یه روزی چوبش رو میخوری و در جواب به منگفت این موضوع به تو ربطی نداشت و نباید دخالت میکردی و کار اصلی تو پشتیبانیسیستم ها بود نه حسابداری و...
موقع رفتنگفتمش میبینمت خدایی هم هست ...
و از اونجاکه اومدم بیرون به مدیر عامل بهم گفت خودتمقصر بودی نباید تهمت میزدی منم در جواب بهش گفتم یه روزی میفهمید که چه کرده باشما که دیگه خیلی دیر شده . بنده خدا مدیرعامله آدم خوبی بود ولی چه میشد کرد خیلیبه حسابدارش اطمینان داشت ..
گذشت ازاین موضوع و تقریبا چهار ما ه بعدش خبر دار شدم که حسابداره 50 میلیون سر مدیرعامله کلاه گذاشته و غیبش زده ...!
زنگ زدم بهدوستم که اونجا بود بهم گفت میدر عامل دو دستی داره میزنه تو سرش و میگه کاش به حرفاین پسره یعنی ""م""! گوش میکردم.
(خدارو شکرهر جا میرم به دنبال سلامت کارمم و قبل از پول این سلامت و حلال بودن حقوقم براممهمتره تا به قول معروف مقدار حقوق )
این ازاین یکی کارمون که اینطوری تموم شد.!
بعد اونکار قبلی معرفی شدم به کارخونه ی سیمان برای دفتر فنی ولی پارتی نداشتم اولش گیردادن که چون مدرکت پایینه کارم بلد نیستی بهشون گفتم شما کار میخواد یا مدرک ؟ جوابشون این بود که در درجه اول کاربلد بودن ، در جواب بهشون گفتم که خوب ازم تست بگیرید در هر زمینه ای که میخواید!چون اکثر کارشون نقشه کشی بود و شبکه و برنامه های پی ال سی خوشبختانه از سال 77 من با تموم نرم افزار هایکامپیوتر ور رفتم و میشه گفت تا حدودی اگر کسی کارم رو ببینه باورش نمیشه که من یهدیپلم هستم بگذریم؛ اول ازم خواستند که یه نقشه سه بعدی بکشم منممشغول شدم و براشون نقشه رو کشیدم ، تا اینجا که نتونستن ایرادی بگیرن گفتن بریمسراغ شبکه، سیستم شبكه شون وایرلس بود اونم براشون خیلی زودتر از اون چیزیکه فکر میکردن هم شبکه رو راه انداختم و هم امنیتش رو براشون تضمین کردم تا اینجاش هم نتونستن حرفی بزنن ! برای تابلوهای پی ال سی ازم بهونه گرفتن گفتن دیگهپی ال سی کار شما نیست !! منم چون قبلا با پی ال سی های مشابه ولی از دستگاهایدیگه که ربطی هم به این موضوع نداشت کار کرده بودم ولی اینجا هم به خدا امید کردمو ادعایی کردم که یه مقدار سخت بود ولی به خاطر اینکه کار رو بدست بیارم حرفمو زدمگفتم میتونم اکثر منو های تابلوی پی ال سی شما رو فارسی کنم !!! و چون قبلا با نرمافزار های دستکاری سورس فایل ها ور رفته بودم یه مقدار آشنایی داشتم و بهقول خودشون مدیر فنی دید که نه مثل اینکه با یه آدم کم تجربه ای سر و کارنداره دست از بهونه ی فنی کشید و رفت سراغچیز دیگه ! گفت خوب فاز ما راه نیوفتادهیعنی فاز 2 کارخونه و دوسال دیگه کار داره تا راه اندازی بشه گفتن اگر بخوای بیایتوی دفتر فنی باید یه مقدار توی خط فعالیت داشته باشی گفتم خوب باشه شما میخوایدمن کارگری کنم ؟ قبول کارگری هم میکنم توی خط که هم بهونه دستشون ندم هم بیشتر باسیستم ها و دم دستگاهای خط آشنا شم ... گذشت و گذشت وای از فشار های که روم میآوردن انداختم توی شیفت 16 ساعت کار یک هفته7 صبح میرفتم تا 9 شب یه هفته از 4 بعد ازظهر میرفتم تا 6 صبح مرخصی نداشتم ولی تحمل میکردم به امید اینکه بالاخره دو سالسختی میکشم و پام به دفتر فنی باز میشه و راحت تر میشم گذشت رسید به ماه رمضون بی انصافا هیچ کدوم روزه نداشتن منو میفرستادن بالای سیکلون ها ! یعنیسقفش 130 متر ارتفاع و 700 پله ! از قصدمیفرستادن منو شاید روزی 3 بار یا 4 بار برای یه کار بیخود ! کارایی بهم میگفتنانجام بده که اگه براتون تعریف کنم اشکتون در میاد ! وای چقدر اذیتم کردن ولی تحملکردم به خاطر رسیدن به هدفم دیگه وسطای ماه رمضون داشتم کم میاوردم ازم کارایمیخواستن که اصلا کار من نبود مثلا برم داخل سیکلون های مواد روی داربست ها باارتفاع 50 متر آجر نسوز کار کنم از صبح که میرفتیم تا دم افطار فقط من روزه بودمتوی این دسته از این ادما، هم گرم بود همپر از گرد و خاک .. ازشون خواستم حداقل شبهای احیا رو یه مقدار زود تر بذارن برمآخه واقعا سخت بود تو اون شرایط روزه داریواقعا سخت بود نمیذاشتن بدتر لج میکردننگه میداشتن نیم ساعت یک ساعت بعد ازافطار کار رو تعطیل میکردن به جایی رسید که میرفتم خونه فقط کافی بود درازبکشم از شدت خستگی خوابم میبرد تا سحر !دیگه نای راه رفتن برام نمونده بود شب های احیام رو از دست دادم .... وای خدایا چه گناهی کرده بودم نمیدونم .!
گذشت ماهرمضون و کار و کار وکار محرم هم همینطورانداختنم توی شیف شب درست همون شبهایی کهمراسم بود منو انداختن به جای یکی برم شیفت وایستم تو گروه آسیاب سیمان نیروهاش یکی رفته بود مرخصی، یکی هم به خاطرداشتن پارتی منو جایگزین شیفت شبش کرده بودن تا اون بره به مراسم هاش برسه خلاصه هر چی بهشون گفتم حداقل بذارید یه شببرم مراسم تنها جوابشون این بود که اینجاهمینه دوست داری وایستا دوست نداری خوش اومدی ! 25 شب شیفت شب بودم تو محرم از 7 شب میرفتم تا 8 صبح تو شهر ما هم شبها مراسم میگیرن فقط ؛ مسئول فرهنگی هیئت هم بودم کارایفرهنگی و تصویر برداری و صدا برداری هیئت هم با من بود بعلاوه هماهنگی هایمختلفش شبها در حسرت بودم روزا از شدتخستگی نمیتونستم کاری بکنم کلی از کارای هیئت ریخته بود به هم مجبور بودم به بچههای دیگه بسپارم کارو ... یه سری هاشون خوب انجام داده بودن یه سری ها شون هم گندزده بودن ... اینم از محرم ما که با حسرت گذشت ...
این روزایسخت گذشت و گذشت تقریبا میشه گفت ماه 17 بود که از ورود من بهکارخونه سیمان میگذشت دیگه همه قسمت هایفاز 2 استارت خورده بود و راه اندازی شده بود فقط مونده بود بارگیر خونه ، و برایراه اندازی قسمت ها ی مختلف یعنی استارتشون هم کلی اذیت شدم بگذرد که چقدر بلا سرم اومد ! به خاطر سهلانگاری یکی از آقایون موقع استارت کوره یکی از ورودی های گاز ترکید که دقیقا بغلمن بود ! آتیش گرفت جای نداشتم فرار کنم پشت سرم بلند 6 متر ارتفاع، جلوم هم آتیش! دیگه داشت اتیش زیاد زیاد تر میشد اول شلوارم آتیش گرفت آتیش زیادتر شد موهامسوخت پشت دستام که روی سرو صورتم رو گرفتهبودم که نسوزه داشت میسوخت بقیه هم نگو داشتن نگام میکردن ! یکّی نرفت شیر اصلیگاز رو ببنده دیگه داشت آتیش ناجور اذیتم میکرد یه هو دیگه تصمیم گرفتم بپرم ازاین ارتفاع 6 متری پایین ! دیونه گی بود میدونم ولی سوختگی بدتر از هرچیزی ! یهدفعه تصمیم گرفتمو پریدم پایین زیر این ارتفاع یعنی زمین آسفالت بود ! پریدموخودمو راحت کردم خدا خیلی بهم رحم کردشاید به خاطر صدقه انداختنم صبح به صبح ها بود وگرنه بیشتر داغون میشدم اونجا دستماز دو جا شکست مچ پام در رفته بود نمیدونستمکجای بدنم رو بگیرم پامو که شدت ضربه انقدر زیاد بود که سرگیجه گرفته بودم یا دستمالبته دستم به خاطر گرم بودن متوجه نشدم شکسته ولی سوختگیش بد جور اذیتم میکرد ...وای چه شبی بود بی انصاف ها نکردن بااورژانس زنگ بزنن دست و پاهام خون و خونمالی دیگه یه مقداری بچه ها یعنی کارگرایدیگه اومدن سراغم دست و پامو ماساژ دادن و خون ها رو پاک کردم موهام سوخته بودصورتم سرخ شده بود به خاطر حرارت دستم کبود پام سر شده بود گذشت اون شب و رفتم خونه میترسیدم در خونه رو باز کنم، که یه موقع مادرممنو نبینه چهار شنبه بودو فرداش یهمناسبتی بود یادم نمیاد ولی تعطیل بود از شانس بدم مادرم تو حیاط بودو با اون سر ووضع منو دید هم وحشت زده شد هم ناراحتی قلبیش اوت کرد منم مجبور بودم بگم به خداچیزی نشده فقط موهام سوخته درد رو تحمل کردم و پام درد میکرد حسابی، مجبور بودمعادی راه برم خلاصه با هزار بد بختی مادرمو آروم کردم رفتم بیمارستان دکتر نبود !اینم از شانس ما ! از ساعت خیلی گذشته بود دیر وقت بود هیچ جا باز نبود بیمارستانبه این بزرگی دکتر نداشت از این دانشجو هاریخته بودن تو بیمارستان که از هیچی سر درنمی اوردن روز بعدش تعطیل روز بعدش هم جمعه ! یعنی سه روزدرد میکشیدم عجیب تا روز شنبه رفتم دکتروبقیه ماجرا که هم دستم شکسته بود از دوجا ! هم مچ پام در رفته بود و پنجه ی پام بهخاطر ضربه شدید مویه کرده بود ....
این داستانگذشت .... من بعد از 45 روز که استراحت داشتم به خاطر شکستگی برگشتم سر کار ، یکینیومد تو این 45 روز بگه تو چت شده ؟!
برگشتمبرام گزارش حادثه هم رد نکرده بودن ! گفتن مقصر خودت بودی !
اما گذشتکردمو پیگیر این موضوع نشدم ....
گذشت وگذشت تا سال 88 رسید که دیگه میخواست خط به طور کامل استارت شه و شد ... حالا رسیده وقت اینکه برم سر جام بااین همه سختی که کشیدمو و بلاهایی که سرم اومد! دو ماهی تو خط بودم و کار میکردم...
یه دفعهمتوجه شدم یکی اومده دفتر فنی جای من !!!!!!!!!!!!
پرس و جوکردم دیدم یه نفر با دیپلم تجربی و تو کار کامپیوتر صفر ! آوردنش اونجا کسی که تاحالا رنگ کارخونه رو ندیده بود ! فقطچی؟ فقط اینکه پسر خالش مهندس فلان قسمتبود رفتم صحبت کردم با مدیر اون قسمت یعنیدفتر فنی بهشون گفتم جریان چیه ؟؟؟!!!! این کیه پس ؟؟؟!!! گفتن ایشون فوق دیپلم کامپیوتر هستن و از شما خیلی بهترن ! گفتممدرکشون رو بدید ببینم این حق منه که بدونم برای چی با من این کارو کردید دوسالعذابم دادید منم به خاطر اینجا تحمل كردمو صدام در نیومد ! هر کاری کردم بهم مدرکپسره رو نشونم ندادن اون پسر همسایه یکی از دوسام بود و تازه سربازیشو خریده بودنو دیپلمش رو هم تازه گرفته بود این موضوع خیلی منو اذیت کرد فکرشم نمیکردم بهمهمچین نارویی بزنن !!!!
یه ماهیگذشت و من همون کار قبلیم رو توی خط ادامه میدادم و امیدم به خدا بود بالاخره درستمیشه اینجور نمیمونه ! گند کاری های اون پسر شروع شده بود رفته بود نشسته بود پایسیستم ساعت زنی که تحت داس بود و ازاونجایی که ایشون حرفه ای کامپیوتر بودن !!!! و خیلی با سیستم داس کار کرده بودنساعت کاری تموم کارگرهای بیچاره رو پاک کرده بودن ساعت های اضافه کاری همه روپرونده بود ! هیچی زیر بار هم نمیرفتن که بابااین پسر اینکاره نیست حداقل یکی رو می آوردید که دو روز حداقل کامپیوتر کار کرده باشه اما نه ادعاشون خیلی بیشتر از این حرفا حتی قبول نکردن که برم براشوناطلاعات رو برگردونم !! این پیشنهاد رو بهشون دادم که اطلاعات رو برمیگردونم متاسفانه حرفی که زدن این بود شما برو بیلت روبزن !! مهندسی که دانشگاه آزادی بود !!!(نه اینكه بگم دانشگاه آزادی ها بدن ولیمطمئن بودم همه چیز رو با پول به دست آورده بود!) و کاربری که دیپلم تجربی بود !تا همین چند وقت پیش اونجا بودم سر آخربهم گفتن باید بری سیمان باز بزنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!
بایدمیرفتم پاکت سیمان بار كامیون میكردم !!!
آخه خدایاچه گناهی کردم ؟!!!؟؟؟
دو سالسختی کشیدم که برم سیمان بار بزنم ؟ اگه کار بلد نبودم هیچ اشکالی نداشت ولی میبینم یکی که تخصص نداره باید بره جای یكی دیگه بشینه و یکی که کار بلده تا حدودیباید حقش رو بخورن و ...
آخه چقدرپارتی بازی ؟ چقدر ؟
اونی کهباید پشت میز باشه داره بیل میزنه ! اونی که باید بیل بزنه پشت میزه !
کاش یه کمسرمایه داشتم که حداقل کاری رو برای خودم شروع میکردم ...
علاقه یشدیدی به کارهای مذهبی و فرهنگی دارم اماسرمایه نداشتم که بخوام شروع کنم ...
الانم بدجور ریختم به هم ....
خوب صحبت های ""م""!تموم شد .
خسته شدم از بسی خوندمنوشته هاشو و تایپ کردم ! ولی این بندهخدا اینقدر بد شانسه که نگو این وسط کلیبراش مشکل پیش اومده بود که نگو وقتی برامتعریف میکنه از خودم یادم میره ...
براش دعا کنید ...
میدونم کمتر کسی اینومیخونه به خاطر طولانی بودنش ولی .... خودش میگه جایی و کسی ندارم که براش دردو دل کنم اینا رو برام بنویس که ....
ولی هر وقت بهش چیزیمیگم میگه خدارو شکر . خدارو شکر . خدا رو شکر . لابد حکمتی هست که اینقدر بلا سرممیاد و اینطوریه ....
البته اینا خوباش بودکه تعریف کرده !!!
موفق باشید.
التمـــــــــــــــاس دعـــــا
{دوست من تازه اومدی ثبت مطلب؟ پس اینجا!
کلیک کن }