لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)
سهراب سپهری
روزی روزگاری ، جزیره ای بود که در آن تمام احساسات زندگی می کردند.شادی ، غم ، دانایی و بقیه ی احساسات از جمله عشق.
روزی خبر رسید که جزیره در حال غرق شدن است. تمام احساسات دست به کار شدند و قایق هایی ساختند که بتوانند با آن ها فرار کنند. اما عشق قایقی نساخت . او تنها کسی بود که می خواست تا آخرین لحظه در جزیره بماند. وقتی که بیشتر جزیره به زیر آب فرو رفت ،عشق تصمیم گرفت که از کسی برای نجات کمک بخواهد.
ثروت در قایقی با شکوه در حال دور شدن بود. عشق فریاد زد: ثروت، می توانی مرا با خود ببری؟ ثروت پاسخ داد: نه، نمی توانم ، قایقم پر از طلا و نقره است برای تو جا ندارم. ناگهان چشمش به تکبر افتاد که با کشتی بسیار زیبایی از آن جا رد می شد. عشق گفت:تکبر، خواهش می کنم به من کمک کن. تکبر پاسخ داد: نه، نمی توانم، تو خیس شدی و کشتی مرا خراب می کنی . غم نیز در همان نزدیکی بود. عشق از او هم کمک خواست. ولی غم آنقدر ناراحت بود که دوست داشت تنها باشد.
ناگهان صدایی آمد: بیا عشق، من تو را با خودم می برم. او یک پیر مرد بود. عشق که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، فراموش کرد از پیرمرد نامش را بپرسد.بعد از این که بجای امنی رسیدند، پیرمرد از عشق جدا شد و راه خود را درپیش گرفت .
چند لحظه بعد عشق متوجه شد که چقدر به آن پیر مرد مدیون است. بنابراین از دانایی پرسی د:چه کسی به من کمک کرد؟ دانایی پاسخ داد:زمان. عشق با تعجب پرسید: زمان؟ ولی چرا زمان باید مرا نجات دهد؟ دانایی گفت: ارزش واقعی عشق فقط با گذر زمان آشکار می شود. تنها زمان می داند که تو چقدر ارزشمندی.
سه چيز است كه در هر كه باشد خداوند پناهش دهد:
مدارا با ناتوان.
مهرباني با پدر و مادر.
نيكي با زیر دست.
پيامبر اكرم (ص)