• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 957
تعداد نظرات : 707
زمان آخرین مطلب : 4271روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
...اصغر یک ماه مرخصی داشت. پیش ما می ماند و ماموریت نمی رفت. بعد از ظهر ها زود می آمد و به کار خانه و بچه ها می رسید و آن قدر خسته می شد که شب ها روزنامه که می خواند،خوابش میبرد.

میهمان را خیلی دوست داشت.برای پذیرایی راحت بود،سخت نمی گرفت. وقتی نگرانی من را می دید،می گفت"مگر مردم به خاطر شکم می آیند خانه ما؟" روزهایی پیش می آمد که تنها با چای پذیرایی می کردیم.

 

...یک بار رفتن اصغر خیلی طولانی شد.همه چیزمان تمام شده بود.حتی کپسول گاز هم خالی شده بود.نه می خواستم از همسایه ها چیزی بگیرم،نه دیگر رویم می شد بچه ها را بگذارم پیش آن ها و بروم خرید. بیرون هم با بچه ها نمی توانستم بروم.منتظر بودم که ببینم خودش چه کار می خواهد بکند، ده پانزده روز بود که بچه ها را حمام نبرده بودم.هوا سرد شده بود و آب گرم نداشتیم. با اصرار یکی از همسایه ها المنت برقیشان را گرفتم و انداختم داخل سطل آب. آب را گرم می کردم و بچه ها را با آن می شستم. زهرا را می فرستادم بیرون حمام، فاطمه گریه می کرد، زهرا بر می گشت. دوباره می بردمش بیرون،فاطمه دنبالم می آمد.خواستم سطل آب را بردارم،پایم را گذاشتم لبه لگن مسی. همین که دستم به سطل خورد،برق من را لرزاند و پرت شدم آن طرف تر.خودم را بیرون انداختم و زدم زیر گریه.المنت مانده بود کف حمام و سر و صدا می کرد.تلفن هم زنگ می خورد.همسایه از پایین تلفن را برداشت و کمی بعد زد روی گوشی. با من کار داشتند. گوشی را برداشتم و با گریه جواب دادم.خودش بود،پرسید"چی شده؟" گفتم"هیچی" گوشی را گذاشتم. دلم نمی خواست بفهمد که گریه کرده ام. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد و همسایه برداشت. پشت سر هم تلفن خانه را می گرفت.خانم همسایه دیگر نگران شده بود.آمد بالا پرسید"چی شده؟اصغر آقا پشت خط است." نمی خواستم کسی چیزی بفهمد. گفتم" نمی دانم قطع شد." این بار گوشی را برداشتم. می خندید. گفتم"می دانی چند وقت است گذاشتی رفتی؟نممکی گویی من در شهر غریب شاید چیزی لازم داشته باشم؟" هنوز می خندید و من هم گریه می کردم.خواستم گوشی را بگذارم که گفت"گوشی را بده به زهرا" گفتم"زهرا بابایش را نمی شناسد که گوشی را بگیرد،یادش رفته..." گوشی را گذاشتم ،نشستم و سیر گریه کردم. آرام تر که شدم زهرا آمد و گفت"چرا گوشی را ندادی من با بابا حرف بزنم؟" گوشی را برداشت. اصغر هنوز پشت خط بود. زهرا شروع کرد به بابا بابا گفتن و بعد گفت"نمی دانم.مامانم رفت حمام و برق نمی دانم چی شد." گوشی را گرفتم.صدای اصغر از آن طرف خط می آمد

-هیچی توی خانه ندارید؟

-چرا،همه چیز داریم.

-کپسول گاز خالی شده،با چی رفتی حمام؟

دوباره زدم زیر گریه و گوشی را گذاشتم. زن همسایه آمد بالا.گفت"اصغر آقا هنوز پشت خط است ها." باورم نشد.گفتم"جدی می گویی؟" زن همسایه گوشی را برداشت و داد به زهرا. زهرا گوشی را گرفت و گفت"ا!بابا!...این جاست. خاله اومده بالا." زن همسایه برگشت خانه شان.گوشی را از زهرا گرفتم و گفتم"ببین،اگر کاری نداری قطع کن،فاطمه بیدار شده باید بروم." گفت"چرا کار دارم" و شروع کرد به حرف زدن.گوشی را نمی گذاشت.گفت"ببین اگر با خوشحالی از من خداحافظی نکنی،قطع نمی کنم." آخر سر قسم خوردم"به خدا خوشحال خوشحالم.تو هم بمان،هر موقع دلت خواست بیا" سه روز بعدش آمد خانه؛با دو تا کپسول گاز.در این سه روز،روزی یک بار زنگ زده بود.آن روز،اول کپسول ها را بست و بعد نشست.عصر روز بعد با هم رفتیم لب کارون.کلی صحبت کرد و آخر سر هم گفت"خب خودت خواسته بودی که بیایی اهواز". گفتم"ما مثلا آمدیم این جا که راحت باشیم.اگر این جوری است که تهران لااقل چهارتا آشنا و همسایه داشتیم"

-این جا هم آشنا می شوی.اصلا مگر بقیه چه کار می کنند؟

شروع کرد به نام بردن تک تک زن هایی که می شناختم.خودم را با بقیه مقایسه کردم،آرام تر شدم.

 

...اصغر همیشه می گفت"وقتی عصبانی هستی یا احساس ناآرامی می کنی،وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان" همین کار را می کردم.مخصوصا روزهای عملیات که می ماند قرارگاه و خانه نمی آمد.یکی دو بار در تلوزیون دیدمش.بی سیم دستش بود و دستور می داد،اما برای من مهم نبود.همه می رفتند منطقه می جنگیدند.همه مثل هم بودند. زن و بچه ها هم همه زیر آتش بودند.شب ها نگران موشک،خوابشان نمی برد؛در اهواز بیشتر و در شهرهای دیگر کمی کمتر از آن.

 

...قبل از این که به این خانه بیاییم یک باز نزدیک کارون تابلوی نهضت سوادآموزی را دیده بودم و تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم.آن سال اصغر کتاب ها را برایم گرفت.به خاطر بچه ها نمی توانستم بروم سر کلاس درس، با این که به ما نزدیک بود. اصغر خودش معلم من شد. شب ها آخر وقت بهم درس می داد. از خیلی سال قبل دلم می خواست با سواد  بشوم، ولی نشده بود. زندگی در اهواز فرصت خوبی بود.اوایل اصغر می گفت:"شما زن ها که روزها دور هم جمع می شوید،از آن ها بخواه که یادت بدهند. عیب که نیست. کسی که چیزی بلد نیست باید بپرسد." رویم نمی شد.برای همین هم کم کم خودش شروع کرد به یاد دادن.روز امتحان کلاس اول با ماشین آمد دنبالم و من را به نهضت برد.ایستاد و منتظر ماند تا امتحانم را دادم و برگشتم.

-امتحان خوب بود

-آره

-پس بیا با هم برویم بیرون ناهار بخوریم.

حمایتش به من روحیه می داد.بعد از آن کلاس دوم را شروع کردیم. اصغر معلم خوبی بود؛ آرام بود و با حوصله. یک بار هم خیلی آرام گفت"فکر نکنی من دارم بهت درس می دهم،ادعایی دارم،فقط دوست دارم برای خودت کسی باشی." من زود خسته می شدم.این قدر که می گفت"خب دوست نداری،هیچی نمی گویم" یک بار آن قدر کلافه شدم که گفتم"خب نمی خواهم بخوانم.حتما تو زن با سواد می خواهی." نگاهم کرد و گفت:"نه.من اگر می خواستم زن با سواد بگیرم، از اول هم بود.پیشنهاد هم به من شده بود.چرا فکر بد می کنی؟ من برای خودت می گویم.حالا نمی خواهی هیچ، مسئله ای نیست." کتاب ها را جمع کرد و گذاشت کناری. روز بعدش خودم دوباره نشستم سر درس.شب که آمد، اشکال هایم را از او پرسیدم. وقت امتحانات کلاس دوم، فاطمه و زهرا را با خودش در ماشین نشاند و من رفتم برای امتحان. اضطراب داشتم و فکر می کردم که قبول نمی شوم. حتی اولش نمی خواستم امتحان بدهم. ولی اصغر یادش مانده بود، چند روز قبلش آمد و گفت"مرخصی گرفتم که با هم درس کار کنیم" بچه ها را برده بود پارک و بعد از امتحان آمد دنبالم. فکر نمی کردم که قبول شده باشم.باورم نمی شد.کارنامه ام را خودش  گرفت و با یک جعبه شیرینی برایم آورد.

 

...یک ماه و نیم به عید(1367) مانده بود که رفتیم برای خرید عید.آن سال مقداری پول آورده بود خانه. معوقه ها را داده بودند. خوشحال نبود. حدود ده هزار تومان پول می شد. می گفت"نمی دانم خدا کند ایمان ما از دست نرود،ببین چقدر پول داده اند" خیلی گرفته بود.سه چهار هزار تومانش را به کسی داده بود.راضیش کردم با بقیه اش برویم خرید.برای زهرا و فاطمه لباس نو خریدیم. یک جفت کفش زرشکی برای زهرا برداشتم و اصغر هم برای فاطمه اسباب بازی جغجغه ای خرید. بعد از خرید هنوز از پولمان مانده بود. دیدم که اصغر دنبال طلافروشی است. ما را به یک مغازه برد و یک گردنبند برای من و یک انگشتر برای فخری(خواهرم) خرید.گردنبند قشنگی بود. یک قلب تو خالی بود که دور تا دورش نگین داشت و زنجیر هم از خودش داشت.خرید انگشتر پیشنهاد من بود.بچه از داشتن آن بیشتر از لباس ذوق می کرد.کفش های اصغر پاره شده بودند. بردمش و با اصرار برایش کفش نو خریدیم. زیر بار نمی رفت و می گفت"آخر الان معنی ندارد که من اینجا کفش نو بپوشم.یک ماه به عید مانده". گفتم:باشد عید می پوشی" گفت:بابا من که اصلا عید خانه نیستم.اگر هم بیایم آن جا ده است،با دم پایی می چرخم" قسمش دادم،تسلیم شد و کفش ها را خرید...  

 

تولد:7اردیبهشت1336

ازدواج با رقیه قجاوند:16فروردین1360

شهادت:1فروردین1367

منبع:کتاب نیمه پنهان ماه/اصغر قُجاوند به روایت همسر شهید(رقیه قجاوند)

http://www.persianblog.ir/Avatar/299624.png?rnd=40739.9762816088

http://www.navideshahed.com/attachment/1388/01/198981.jpg

پنج شنبه 12/5/1391 - 7:19
شهدا و دفاع مقدس
...آخر شب،بعد از شام ،پدر شوهرم آمد بالا و کفش هایم را درآورد و گاو شیرده شان را پشت قباله ام انداخت.اسمی بود، فقط برای این که رسم زمین نماند.بعد هم اصغر آمد بالا،دوباره تنها شدیم.پارچه قرمز را از صورتم برداشت و گفت:"به این خانه خوش آمدی." دیگر از هم خجالت نمی کشیدیم. کنارم نشست و گفت:"ان شا الله من بتوانم پسر خوبی باشم برای پدر و مادر شما،شما هم دختر خوبی برای پدر و مادر من بشوی.ان شا الله من بتوانم شما را خوشبخت کنم و جلوی عمو رو سفید بشوم." کمی ماند و برگشت به مردانه.تا آخر شب صدای بزن و بکوب می آمد.

 

...زندگی خوبی داشتیم.اصغر(قُجاوند) شب ها می آمد و گاهی با هم می رفتیم پارک نزدیک خانه مان،گاهی هم با حسین گردش می رفتیم.رستوران رفتن را دوست نداشتم.از کار کردن و غذا پختن مردها بدم می آمد،ولی کار کردن اصغر را دوست داشتم.با آن که یکی دوبار بیشتر ندیده بودم،اما کلی کیف کرده بودم از غذا درست کردنش؛ با حوصله و با دقت آشپزی می کرد. خوب یادم هست اولین غذایی که درست کردم خورش قیمه بود.کار خانه را خوب بلد بودم،ولی دست پختم به پای اصغر نمی رسید یا این که شاید غذای او به من خیلی مزه داده بود.ولی دیده بودم که حوصله اش و دقتش از من بیشتر است.کار کردنش را که نگاه می کردم،خوشم می آمد.از او کار یاد می گرفتم.

 

...نوروز شصت و یک رفتم روستا.اولین عیدی بود که از خانواده جدا شده بودیم و رسم بود که از پدر و مادرم عیدی بگیریم.معمولا برنج و کله قند و حبوبات و شرینی همراه یک تکه طلا و یک قواره پارچه ای را می چیدند داخل یک مجمعه و برای عروس می بردند.اما چون خانه ما آنجا نبود،به جای رسم مجمعه از مادرم شش تا بشقاب گل سرخی خورش خوری و از بقیه فامیل هم پارچه و پول نقد عیدی گرفتم؛ پانصد تومانی و هزار تومانی  که آن روزها پول زیادی هم بود.تا روز سوم که اصغر از ماموریت آمد جایی عید دیدنی نرفتم،اما اصغر همین که رسید رفت خانه پدر و مادر من.خودم هنوز برای عید دیدنیشان نرفته بودم.اصغر حقوق معوقه اش را گرفته بود و آن را به جای عیدی به من داد. اگر عید هم نبود،باز آن پول را برای خرج خانه میداد به من.خیلی در قید و بند هدیه دادن و کادو خریدن نبود.همه درآمدش را با هم خرج می کردیم.اهل خرید عید هم نبود.هر وقت چیزی لازم داشتیم می خریدیم.

 

...با هم رفتیم و آزمایش دادم و برگشتیم خانه.حالم اصلا خوب نبود.دو سه روز بعدش خودش رفت و جواب آزمایش را گرفت و آورد.بی حال گوشه ای نشسته بودم که در را باز کرد و آمد داخل.خوشحالی از همه کارش، نگاه کردن، خندیدن، حرف زدن و حتی راه رفتنش معلوم بود.جواب آزمایش را خودم حدس میزدم،ولی قدرت حرکت نداشتم که واکنشی نشان بدهم. زندگی ما از آن روز رنگ و بوی تازه ای گرفت. با این که خودم راضی نبودم،اصغر نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.خودش جارو می کشید و ظرف میشست.آن روزها ماشین لباس شویی نداشتیم.با اصرار لباس ها را می شست واتو می زد،حتی گاهی وقت ها غذا هم می پخت.حسین(برادرش) را با من می فرستاد خرید و سفارش می کرد که نگذارد بار سنگین بردارم.نمی توانستم تمام روز استراحت کنم.بیرون که می رفت،بلند می شدم و کارهای خانه را انجام می دادم.چیزی نمی گفت،ولی اگر می آمد و می دید که همه کارها مانده،می فهمید که حال خوبی ندارم. خودش به کارها می رسید.بیرون هم که می رفتیم دائم مراقب بود و تذکر می داد "این دعا را بخوان و بعد بخور" ،"این را برندار،سنگین است"، "این کار را بکن،روی بچه تاثیر می گذارد"، "این غذا را نخور،این ها خمس نمی دهند"

 

...یک روز کارهای خانه را کردم و به سرم زد که لباس های اصغر را بشویم.همه اش را ریخته بود داخل یک تشت و گذاشته بود در حمام زیر زمین. چند روز بعد،میخواست به ماموریت برود. زهرا را خوابانده بودم. یک کتری بزرگ رویی سر چراغ والور گذاشتم و لگن لباس هایش را کشیدم وسط حیاط.آب کتری جوش آمده بود،برگشتم بالا. کتری را برداشتم و پله ها را یکی یکی رفتم پایین.سر پله دوم پایم سر خورد و با کتری آب جوش تا وسط حیاط رفتم.آب جوش از بالا تا پایین پایم را سوزاند.خواستم بلند شوم که  دیدم لباس به پایم چسبیده.خیلی ترسیدم و با صدای بلند صاحب خانه را صدا زدم.صدایم شبیه جیغ بود.فاطمه خانم هول کرده بود و پله ها را دو تا یکی پایین آمدو داد زد"چی شد؟" زدم زیر گریه. بنده خدا میزد توی سرش.کمکم کرد و من را بالا برد.لباس از پوستم کنده نمی شد.سعی می کرد آرام آن را از پوست پا جدا کند.گریه می کردم. یک لباس نخی برایم آورد.زهرا را گذاشتیم پیش پسرش.ماشین گرفتیم و رفتیم درمانگاه. پرستار با قیچی پارچه های مانده روی سوختگی ها را می کند.من جیغ می کشیدم،فاطمه خانم هم بدتر از من. دو نفری درمانگاه را روی سرمان گذاشته بودیم. پایم را باندپیچی کردندو رفتیم خانه.دختر و پسر فاطمه خانم زهرا را آوردند و آمدند پایین.زیر کرسی دراز کشیدم.فاطمه خانم هم مدام می گفت:"چه کار کردی با خودت دختر؟حالا من جواب شوهرت را چی بدهم؟"

اصغر خبر نداشت.فاطمه خانم و دخترش لباس ها را شستند و پهن کردند.همان موقع بود که اصغر هم رسید. زیر کرسی دراز کشیده بودم.چیزی نگفت.بدرقه شان کرد و خودش آمد بالای سرم.

_ چی شده؟

دوباره گریه م گرفت و ماجرا را برایش گفتم.

_ تو چه کار کردی؟خب نمی شستی،می گذاشتی خودم بشورم.چرا این کار را کردی؟

آنقدر گریه کرده بودم و جیغ کشیده بودم که صدایم گرفته بود.

- تو با این وضعت چرا باید لباس های من را بشوری؟

ساکت بودم.

_ حالا بلند شو برویم،من یک دکتر خوب سراغ دارم.

راضیش کردم که دکتر رفتن بماند برای روز بعد.دکتر معاینه کرد و گفت کاری نمی شود کرد.باند روغنی داد و گفت که هر شب باید زخم را با ساولون بشویم. اصغر خودش این کار را می کرد.پوسته های جمع شده روی زخم را می کند و محل به گریه و زاری من نمی گذاشت.میگفت"اگر برویم درمانگاه،آنجا بدتر از این می کنند"یکی دو روز گذشت،کهنه های زهرا جمع شد و کم کم باید فکری برایشان می کردیم.یک پارچه روی زمین انداختم و رویش نشستم و پایم را هم دراز کردم.لگن را جلو کشیدم. فایده نداشت. نمی توانستم بشویمشان. وسط کار اصغر رسید و دید و تازه یاد کهنه ها افتاد.لگن را کنار کشید و گفت"بگذار باشد،خودم می شویم.نمی خواهد این جوری کنی،به پایت بیشتر فشار می آید" هوای بیرون سرد بود. خودش شب ها غذا درست می کرد و بعد هم در سرمای زمستان می ایستاد به شستن لباس.چند روزی که گذشت،برای بچه پوشک خرید و غذای آماده از بیرون گرفت.از این که نمیتوانستم کارهای خانه را انجام بدهم،خیلی معذب بودم. یک هفته گذشت و پایم هنوز خوب نشده بود.اصغر نمی توانست بیشتر از این بماند.من را برد خانه برادرش و خودش رفت ماموریت. زحمت ها افتاد گردن محبوبه خانم و اکبر آقا. بعضی وقت ها یواشکی می رفتم  به حمامشان و سرپا کهنه ها را می شستم؛نمی توانستم بنشینم و پایم را جمع کنم.آب گرم داشتند و کار برایم راحت تر بود.

 

...آن اوایل زندگی خیلی خوب بود.بیشتر شب ها می آمد خانه و اگر هم اهواز می رفت،زود برمی گشت.به زهرا هم بیشتر از قبل می رسید.

هیچ وقت سر زهرا داد نمی زد.اگر خیلی خسته بود،آهسته می گفت"بچه را ساکت کن،من می خواهم دراز بکشم" "بچه را بگیر من کار دارم"

اما یک بار آشتی کردنش را با زهرا دیدم.دعوایشان را ندیده بودم.بعد از ظهر یک روز زود آمد خانه،با کلی خوراکی و یک ماشین کوچک اسباب بازی. زهرا را بغل کرده بود و پشت سر هم می بوسید و می گفت"زهرا بابایی را می بخشد" و من را که دید گفت"امروز اصلا کارم پیش نمی رفت،دیروز بچه را دعوا کردم"

 

 

...شب ها که مردها از سر کار می آمدند،زهرا می ایستاد و نگاهشان می کرد و بعد می رفت پشت پنجره و همین که صدای ماشین اصغر را می شنید،خانه را می گذاشت روی سرش و می گفت"بابا آمد،بابا آمد" می دوید به اتاق ها و همه بچه ها را می آورد بیرون.سه چهارتا بچه می ریختند سر اصغر.می آمدند به اتاق ما و همگی بازی می کردند.اصغر انگار خسته نبود.گاهی با آن ها به حیاط می رفت و تا یکی دو ساعت سروصدایشان می آمد.از همه مردها هم دیرتر می آمد خانه.

 

...کمی بعد،یک نفر از طرف اصغر آمد.کلی برایمان خرید کرده بود؛میوه،خوراکی برای زهرا، شیرینی، گوشت، مرغ  ونان خشک و نان ماشینی و دو هزار تومان هم پول. پرسید"چیز دیگری لازم ندارید؟ اصغر آقا تا سه چهار روز دیگر نمی آید" چیزی لازم نداشتیم.چند روز بعد خودش آمد.بقیه خریدهایمان را با اصغر رفتیم و گرفتیم.از لباس نوزاد(دوم) و کهنه بچه گرفته تا حبوبات و استکان بلور.قند وشکر و نبات هم نداشتیم.اصغر برای من کمی پسته و بادام و جوراب، شلوار و روسری خرید.بعد هم خودش حبوبات را پاک کرد و هر کدام را در ظرف خودش ریخت.انگار این مدت نبودنش را جبران می کرد.

 

...شب قبل از تولد فاطمه،چند تا مرغ زنده کوپنی گرفته بود و آورده بود خانه و می گفت"می خواهم این ها را یکی یکی دم در برایت بکشم" با شوخی گفتم"چه قدر هنر می کنی" همه شان را انداخت داخل یک بشکه در حیاط جلویی خانه. صبح روز بعد قرار بود برویم بیمارستان.مادرم می خواست بماند پیش بچه ها و محبوبه خانم همراه من می آمد.همه کارها را کرده بودیم.جای نگرانی نبود.فاطمه را خدا هیجده فروردین شصت و پنج به ما داد.ما را با ماشین برد بیمارستان و خودش رفت دنبال کاری و خیلی زود هم برگشت، اما تا اصغر برگشت،بچه به دنیا آمده بود. اولش باور نکرده بود و گفته بود"چه زود" بعد زود از محبوبه خانم پرسیده بود"سالم هستند؟خود رقیه حالش خوب است؟" دختر یا پسرش را نپرسیده بود. هیچکس باور نمی کرد که اصغر سر بچه دوم هم این همه ذوق کند.شاید دلیلش این بود که خیلی برای این بچه نگران بود.هم به خاطر سفر طولانیمان از تهران و هم به خاطر زندگی در منطقه جنگی. فاطمه دختر درشت و تپلی بود و سفید،با موهای بلند مشکی. وزنش موقع تولد از زهرا بیشتر بود؛نزدیک چهار کیلومی شد. حقا دوست داشتنی بود. خیلی دلم می خواست بدانم که نظرش راجع به این بچه چیست. فکر می کردم شاید حالا که بچه دوم هم آمده دلش بخواهد که پسر باشد،اما انگار واقعا برایش مهم نبود. حتی یکی دو بار هم گفت"اگر دختر باشد اسمش را من می گذارم و اگر پسر بود،تو بگذار.من با پسرها کاری ندارم." از خوشگلی فاطمه هم خوشحال بود.می گفت"خواست خداست.وقتی می رفتم ماموریت و تو را در این حیاط تنها می دیدم،غم عالم من را می گرفت.خدا کند از من راضی باشی،چقدر تو سختی می کشی."

 

...اسم دخترمان را فاطمه گذاشت و چند روز بعد هم هدیه تولدش را برای من گرفت. بیمارستان هم دست خالی نیامده بود.برایم قطاب خریده بود که خیلی دوست داشتم. ولی باز هم برایم هدیه گرفت.از خیلی وقت پیش یک النگو داشتم که دست نمی کردم. چند بار پرسیده بود"چون تک است نمی اندازی؟" النگوهایم پنج تا بودند که چهارتای آن را آن اوایل فروخته بودیم تا اصغر با پولش موتور بخرد.دوست نداشتیم به کسی بدهکار باشیم.اصغر جای آن النگوها دو تا النگو برایم خرید،اما هدیه دادن بلد نبود.آن ها را آورد و گذاشت بالای یخچال و گفت"برادر،مال شما است."

 

ادامه دارد...

پنج شنبه 12/5/1391 - 7:16
شعر و قطعات ادبی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند
دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم
دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
یا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم
یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
یا زمانی که شاگرد اول می شویم
دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم
یا به حرف های قشنگی که می شنویم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای
دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم
مثلا با خنده های بی دلیل
یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی
دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران
یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلا
دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
به خواندن شعرهای عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
دلمان خوش است که همه چیز روبراه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبیم
چقدر حقیریم ما...
چقدر ضعیفیم ما...

ادامه در لینک

http://shokufeyesobh.blogfa.com/post/14

 

سه شنبه 10/5/1391 - 5:52
شهدا و دفاع مقدس
...رفتم.خانه خواهرش بود.آمد؛خیلی مرتب و مودب نشست روبروی من،گفت"می خواهم از شما درخواست ازدواج کنم" من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده.حمید باکری آرام، ساده، بی زبان؛ آن وقت من؟ حاضر جواب، شلوغ، پررو. از این که جرات کرده بود این را بگوید خوشم می آمد. بعد دیدم او خیلی جدی است.

...یک هفته ای گذشت.با خودم فکر کردم ما در بعضی مسائل سیاسی با هم اختلاف نظر داریم.به او می گویم من با بعضی نظرات سیاسی تو مخالفم و تمام. رفتم و همین را گفتم. چشمتان روز بد نبیند؛ آنقدر حرف زد،حرف زد.هوا هم سرد بود و ما هم بیرون بودیم –توی محوطه دانشگاه- نصفش را گوش کردم، نصفش را اصلا نفهمیدم چی گفت. خودش خیلی جدی بود. یادداشت هایی با خودش بود که کمی از آن انتظاراتی بود که از من داشت، یا لابد از هر دختر دیگری که می خواست با او ازدواج کند. بقیه هم در مورد خودش بود. نشسته بود –قبل از آن که برود آلمان- تمام قوت و ضعف های شخصیتش را آورده بود روی کاغذ. به قول خودش می خواسته وقتی پایش رسید آلمان یادش نرود کیست و برای چی آمده.به من گفت"ببین فاطمه!مهم این است که جفتمان اسلام را قبول کنیم و با آن زندگی کنیم. بقیه مسائل سیاسی نظرند؛نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقت ها.واقعیت هم که هر روز عوض می شود.پس اگر حقیقت را قبول کنیم،با واقعیت ها می شود یک جوری کنار آمد."

...حمید همیشه ادایم را در می آورد،می گفت"جوابت مثل خانم بزرگ ها بود"ببینید!من می خواهم با کسی ازدواج کنم که زندگی با او مرا یک قدم به تکامل نزدیک تر کند" واقعا هم نیتم این بود؛نیت هر دومان بود که به سوی انسان کامل شدن برویم.باورمان شده بود که می شود این کار را کرد.

...احساس می کردم یک راهی است،می خواهم بروم؛احتیاج به یک همراه دارم؛یک همراه خوب.همراهی ای که دو نفر یکدیگر را کامل کنند.دوستانم گاهی شوخی می کردند؛می گفتند"فاطمه! به کی شوهر می کنی؟" می گفتم"به کسی که برایم معلم خوبی باشد.کسی که از او چیز یاد بگیرم" و حمید این طور بود.

...مادرم موقع رفتن به من سپرد که بروید با هم حلقه بخرید.من توی راه این دست، آن دست کردم؛بگویم؟ نگویم؟ رویم نمی شد. بالاخره گفتم"داشتیم می آمدیم مادر گفت حلقه هم بخرید" حمید گفت"خودت چی می گویی؟" گفتم"من که معتقد نیستم" حمید خیلی خونسرد گفت"خب اگر معتقد نیستی،پس چرا بخریم؟" من که از سر تعارف و ژست آن حرف را زده بودم، گفتم "آخر این یادگاری است. یک چیزی است از طرف مرد که پیش زن می ماند." او یک جوری نگاهم کرد انگار نمی فهمد من چی می گویم. گفت" مگر هدیه مرد به زن فقط می تواند یک حلقه باشد؟این که یک چیز مادی است." وقتی این را گفت،دیگر رویم نشد بگویم"تازه من دوست دارم آیینه هم بخریم" موقع برگشتن خودم یک آیینه –از این ها که توی کیف جا می شود- از همان محله خودمان عسکرخان خریدم،آمدم خانه. مادرم گفت"فاطمه خریدی؟" گفتم:"نه!حمید خوشش نمی آید،من هم نخریدم." گفت"آیینه چی؟" آیینه کوچک را در آوردم؛گفتم"این هم آیینه" مادرم چیزی نگفت.

...همان روزهای اول ازدواجمان مدارک و پرونده تحصیلش در آلمان را دور ریخت.گفت دیگر آن جا کاری ندارم.به من می گفت" اگر راضی باشی با هم می رویم قم.آن جا یک دوره مسائل شرعیمان را یاد می گیریم. خودمان می رویم دنبالش، نه این که از توی کتاب ها بخوانیم." اما هنوز دو سه ماه نگذشته، از هم جدا افتادیم.در بانه درگیری پیش آمد و حمید رفت آنجا. قبلش برای دیدن دایی ها و خاله اش آمده بودیم تهران و از آنجا قضیه را به من گفت. اول خواست کمی از راه را پیاده برویم.توی خیابان آذربایجان بودیم. بعد آرام آرام گفت که می خواهد برود بانه و من باید تنها برگردم ارومیه.خب؛ما آن وقت هنوز خیلی "خانم" و "آقا" بودیم.من جلوی او  نمی خواستم اشکم دربیاید.بعد با این که صدایم به زور در می آمد، برایش سخنرانی کردم که "آره حمید!برای من همیشه فهم این آیه "لقد خلقنا الانسان فی کبد" یک چیز دور بود.نمی فهمیدم.اما امروز می فهمم این یعنی چه،رنج چیست؛آدم اگر در رنج نباشد،هیچ وقت آدم نمی شود"او رفت. من برگشتم ارومیه. تنها.

...من مرتب زنگ میزدم به آقا مهدی(برادرش)،چون حمید گفته بود هر وقت نگران شدی زنگ بزن به مهدی.او از وضعیت من خبر دارد. میپرسیدم"آقا مهدی!چه خبر از حمید؟" می گفت"هیچی.خوب است.خیالتان راحت باشد." یک شب با یکی از دوست هایم برمی گشتیم خانه. داشتیم می خوابیدیم که در زدند.یکی از خواهر های حمید رفت،در را باز کرد. آقا مهدی هم آمد دم پنجره –آن وقت مهدی هنوز مجرد بود، یک سال بعد از ما با صفیه خانم ازدواج کرد- من یک دفعه داد زدم"حمید!حمید آمد." الان هم که حرفش را می زنم،خوشحال می شوم.دویدم سمت در. یک لحظه فراموش کردم آقا مهدی هم آن جاست. هر چند او خودش پیش از این رفته بود.حمید گفت"نمی دانی چه قدر دلم تنگ شده بود.از یک اندازه که می گذرد،تحملش سخت می شود." برای من هم سخت بود.

...با حمید که ازدواج کردم،همه کسم شد او.احساس می کردم با ازدواج، دوستیم با او قوی تر شده.خیلی با هم دوست بودیم. نمی دانم چطور بگویم؟شماها چطور اگر صبح تا شب بنشینید دور هم حرف بزنید خسته نمی شوید؟ما هم این طور بودیم.درباره همه چیز حرف می زدیم و هیچ وقت خسته نمی شدیم.چقدر با هم شوخی می کردیم.من خیلی سربه سرش می گذاشتم،توی کوچه،توی خیابان،خانه.شیطنت من و مظلومیت او کنار هم خوب جواب میداد.این طوری انگار هم را تکمیل می کردیم.

...خودم موها و ریش هایش را  کوتاه می کردم و همیشه هم خراب می شد،اما موهایش آن قدر چین و شکن داشت که هر چه من  خراب کاری می کردم معلوم نمی شد.خودش هم چیزی نمی گفت.نگاهی توی آیینه می انداخت؛ دستش را می برد لای موهایش و می گفت"تو بهترین آرایشگر دنیایی"

...آدم می خواهد مسافرت برود با کی دوست دارد همسفر شود؟ با یکی که روراست باشد؛با او راحت باشی.من با حمید راحت بودم. حمید تمیز بود.روحش و جسمش. به قول یکی از دوستانش با صفا بود. گاهی که می خواست از خانه برود بیرون، می ایستاد جلوی آیینه با موهایش ور می رفت،من اذیتش می کردم، می گفتم"ول کن حمید! این قدر خودت را زحمت نده!پسندیده ام رفته!" می گفت"فرقی نمی کند.آدم باید مرتب باشد."

...یک بار آن اوایل ازدواجم –هنوز ناوارد بودم- روغن را ریختم توی ظرفشویی، آب سرد را هم ول کردم رویش.بلافاصله لوله ظرف شویی گرفت.من مدام می گفتم"حمید!ظرفشویی گرفته." و او از این که لوله را باز کند طفره می رفت،بدش می آمد. با این که می دانست ما آن جا فقط ظرف می شوییم. بالاخره یک روز، مثل شمر بالای سرش ایستادم که"باید این را درست کنی" او هم شروع کرد، اما وقتی داشت این لوله را باز می کرد،من دیدم واقعا حالش دارد به هم می خورد.گفت"وای فاطمه! هیچ وقت از این کارها به من نگو" اما همین آدم،در بسیج که کار می کردیم،همیشه توالت شستن را قبول می کرد؛یعنی می خواست که این کار را به او بسپرند.چون آنجا قرارمان این بود که کارهایی مثل نظافت، جارو کردن و... را خودمان انجام بدهیم.

...من احساس می کردم چیزهایی که خوانده،خواندن تنها نبوده؛ در تن و روحش نشسته،قرآن در روحش نشسته.این طور نبود که فقط حرفش را بزند.

...حمید رفت.من هیچ وقت به حمید نمی گفتم نرو.اما خیلی دلتنگی می کردم،یا می رفتم خانه مادرم یا خوابگاه پیش دخترها.خانه مادرم که می رفتم –آن وقت ها خیلی هم مریض بودم،مخصوصا بینیم گرفته بود- می رفتم زیر کرسی. سرم را می کردم زیر لحاف به بهانه این که می خواهم بینیم باز شود،گریه می کردم. مادرم می گفت"فاطمه!آنجا چه کار می کنی؟" و  من همانطور که سرم زیر لحاف بود می گفتم"هیچی"  و باز گریه می کردم.

...در آن مدت آقا مهدی یک بار دیگر هم آمد سراغم.یک نامه و یک عکس از حمید برایم آورده بود.از خوشحالی آنقدر هول شدم که فراموش کردم با او حال و احوال کنم. فقط نامه و عکس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق. بعد از آن دیگر هر شب می رفتم یک جای خلوت که کسی مرا نبیند،نامه را باز می کردم جلوم.عکس را هم می گذاشتم کنارش.می خواندم و گریه می کردم.عکس را توی ذوالفقاریه گرفته بودند؛یک نخلستان بود.حمید تکیه داده بود به یک نخل. یک بادگیر سورمه ای هم تنش است که خودم برایش دوخته بودم.وقتی برگشت اذیتش می کردم؛ می گفتم"برای صدام این طور ژست گرفته بودی؟" حمید می گفت"عکس گرفتم که بفرستمش برای تو.ژستم هم برای این است که تو بپسندی.عصرها که یادت می افتادم،تپه ای، تخته سنگی پیدا می کردم،می نشستم غروب را تماشا می کردم. آن وقت دلم بیشتر تنگ می شد.دلم می خواست داد بزنم" وقتی آمده بود نزدیک نوروز بود،کمی قبل از تولد احسان(بچه اول). آمد بیمارستان دیدنم. گفتم "وای حمید!بچه مان آنقدر زشت است؛با تو مونمی زند"این چیزها را که میگفتم می خندید.تا حرف خودمان را می زدیم،چیزی نمی گفت.توی ذوق آدم نمی زد. حرف دیگران را که جلوش می زدند،می گفت"برو بند ب!حرف دیگری بزن" من دوست داشتم این حساسیت هایش را. احساس می کردم روحش سالم است.از صبوری او که نقطه مقابل تندی و کم حوصلگی من بود، خوشم می آمد.

...یک بار صبح زور می خواست برود بیرون.من برایش تخم مرغ گذاشته بودم که آب پز شود.احسان بیدار شده بود،آمده بود پشت سر من. ظرف را که برداشتم،آب جوش ریخت پشت گردن بچه.من هول کردم. این طرف و آن طرف می زدم.رفتم قیچی آوردم؛لباس های بچه را قیچی کردم که راحت تر از تنش در بیاید.حمید آمد؛ دست های مرا گرفت.گفت"تو آرام شو! تا تو آرام نشوی،بچه را دکتر نمی برم. چرا این طوری می کنی؟" بعد، یک هفته تمام هر صبح خودش احسان را می برد دکتر، تا بهتر شد. به من گفت"دیدی ضرر کردی؟بی خودی داد و بیداد کردی.دیدی بچه ات خوب شد؟"

...دفتری داشت که قرار گذاشته بودیم در آن اشکالات هم را بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادهای من پر می شد. حمید می گفت"تو به من بی توجهی چرا اشکالات مرا نمی نویسی؟"

...حمید که هواسش به روسری بود انگار شوخی مرا نشنید.گفت" راستی؛یک چیزهایی آمده،خانم ها زیر چادر سرشان می کنند.جلوش بسته است و تا روی بازوها را می گیرد..." گفتم"مقنعه را می گویی؟" حمید دست هایش را  که با حرارت در فضا حرکت می کردند،انداخت پایین و آمد کنارم نشست.گفت"نمی دانم اسمش چیست،ولی چیز خوبی است.چون بچه بغل می گیری راحت تری."

...از آن موقع،با چادر،مقنعه پوشیدم و هیچ وقت در نیاوردم.برایم جالب بود و لذت بخش، که او به ریزترین کارهای من دقت می کند.به لباس پوشیدنم،غذا خوردنم، کتاب خواندنم.  می گفت"تو کنار من و همراه منی، اما خودت هم باید یک مسیری داشته باشی که مال خودت باشد و در آن رشد کنی؛ پیش بروی" در یکی از نامه هایش نوشته بود"از فرصت دوری من استفاده کن.بیشتر بخوان. به خصوص قرآن. چون وقتی با هم هستیم من آفتم. نمی گذارم تو به چیز دیگری نزدیک شوی."

...اکثر اوقات من ارومیه می ماندم، اما بعد از آن دیگر نماندم.هر جا می رفت، می رفتم. دیگر فهمیده بودم که هر چه هست، همین سال ها است.بعدی وجود ندارد که فکر کنم خب حالا جنگ که تمام شد،خوب زندگی می کنیم. حمید می گفت"فاطمه نیا!اذیت می شوی" گفتم"اگر به من قول می دهی بیست سال،سی سال، مثل همه با من زندگی کنی،باشد؛می مانم."

...با او رفتم اهواز،احسان یک سالش بود.اهواز خانه گرفتیم. خانم آقا مهدی دو سه ماه قبل رفته بود اهواز.ما رفتیم پیش آن ها، اما خانه برای دو تا خانواده  خیلی کوچک بود.مدتی پیش یکی از دوستان حمید ماندیم و بعد خانه ای گرفتیم که دو طبقه و جمع و جور بود. یک ایوان با صفا هم داشت که من و حمید همیشه آنجا نماز می خواندیم.من بهترین نمازهایم را آن جا پشت سر حمید خوانده ام.وقتی خانه بود، همیشه با هم نماز می خواندیم؛ گاهی هم می رفتیم روی پشت بام. نماز شب هایش را بیشتر آن جا می خواند. یک بار به من گفت تو هم بیا.اما من نمی توانستم مثل او طولانی بخوانم،وسطش خوابم می گرفت.می گفت"خودت را عادت بده!مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیک می کند"

...حمید قبل از این که برود عملیات،گفت برای دنیا آمدن بچه(دوم) نمی خواهد بروی ارومیه.همین جا بمان. خودم برمی گردم از تو مراقبت می کنم" رفت. زخمی شد. یادم هست، صفیه بدو بدو آمد، گفت"فاطمه! یک چیزی می گویم هول نکنی" گفتم"چی شده؟" گفت"حمید آمده،ولی زخمی است." من گل از گلم شکفت. گفتم" چه خوب!کجایش هست،پایش؟بهتر دیگر نمی تواند از خانه برود بیرون"

...هر چه التماس کردم بگذارد با او بروم تهران،قبول نکرد. مرا همراه یکی از دوستانمان فرستاد ارومیه. دو هفته بعد از این که من رسیدم، او را هم از تهران آوردند. پایش را عمل کرده بودند.چند روز بعد که خودم داشتم می رفتم بیمارستان، به حمید گفتم"دارم می روم.اگر برنگشتم،حلالم کن!" او آمد توی گوشم دعایی خواند و صورتم را بوسید. گفتم"حمید!جلوی همه؟بد است" او دزدانه بقیه را نگاه کرد و گفت"چرا بد باشد؟ نیت مهم است.من هم که نیتم خیر است" به خواهرش گفته بود"دعا می کنم بچه مان دختر باشد" دختر دوست داشت. وقتی از بیمارستان برگشتم، خودش بچه را از من گرفت؛سرش را خم کرد و خوب نگاهش کرد،بعد هم توی گوشش اذان گفت.

...یک ماه ماند،بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت؛با همان پای چلاقش رفت. گفتم"حمید!زود برگردی ها! من چشم به راهم" اما تا یک ماه برنگشت، من دورادور با او قهر کردم. هر چه تلفن می کرد، جواب نمی دادم. یک روز دلم هم گرفته بود با مادرم رفتم باغ. آنجا همینطور که  مشغول انگورچینی بودیم،دیدم یک جفت پای بلند از روی دیوار باغ پرید این طرف.دویدم. بغض گلویم را گرفته بود.با این حال قبل از آن که برسم صدایش کردم "حمید!حمید آمدی؟" بی چاره مادرم. می گفت "فاطمه! من همه اش فکر می کردم تو این قدر عصبانی هستی،حمید بیاید چه کار می کنی؟می ترسیدم چیزی به او بگویی" اما وقتی دیدمش همه این ها یادم رفت.گفت "از مهدی دو روز مرخصی گرفته ام،آمده ام شما را با خودم ببرم."

...یک بار که از خط آمده بود، اسلام آباد را خیلی می زدند.من گفتم"خوشم می آید یک بار بیایی ببینی این جا را زده اند؛من کشته شده ام. برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک!"  بعد دور اتاق چرخیدم، سینه می زدم و این را تکرار می کردم؛داشتم با او شوخی می کردم، اما از حمید صدایی در نیامد.برگشتم دیدم دارد گریه می کند. جا خوردم؛ گفتم"تو خیلی بی انصافی.هر روز می روی توی دل آتش و تیر،من می مانم چشم به راه. طاقت اشک ریختن مرا هم پشت سرت نداری؛ حالا خودت نشسته ای جلوی من گریه می کنی؟ وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده؟"  گفت"فاطمه! به خدا قسم اگر تو نباشی من اصلا از جبهه بر نمی گردم."

...یکی دو هفته بعد از رفتنش تماس گرفت و با هم صحبت کردیم.من از چیزهایی دلگیر بودم و کمی با او درددل کردم. مثل همیشه خوب گوش داد.سعی می کرد مرا آرام کند.گفت مراقب خودم باشم و این که در اولین فرصتی که پیش بیاید برمی گردد. از بچه ها پرسید و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلا خوش نیست.اسلام آباد را هم مرتب می زدند...

 

تولد:1آذر1334

ازدواج با فاطمه امیرانی:30دی 1358

شهادت:6اسفند 1362(عملیات خیبر)
http://www.askdin.com/gallery/images/514/1_sh-h-bakeri-1.jpg
http://www.hodablog.net/files/maghalat/amaliyatebadr_files/image054.jpg
http://www.parsine.com/files/fa/news/1390/12/14/27689_953.jpg
http://axgig.com/images/48043021822926825897.jpg
دوشنبه 9/5/1391 - 6:22
کاردستی و خیاطی

لیوان ویترای با طرح دختر
قابل شستشو
ارتفاع حدودا14سانت،قطر حدودا6سانت

برای خرید کلیک کنید

http://esam.ir/itemView.aspx?IDi=9860

دوشنبه 9/5/1391 - 6:20
کاردستی و خیاطی

 

جمعه 6/5/1391 - 8:44
کاردستی و خیاطی

 

 

 

جمعه 6/5/1391 - 8:43
کاردستی و خیاطی

 

 

 

جمعه 6/5/1391 - 8:43
کاردستی و خیاطی

 

 

 

جمعه 6/5/1391 - 8:29
شهدا و دفاع مقدس

http://s1.picofile.com/file/6388844064/zz.jpg

http://s1.picofile.com/file/6164410460/%d8%b1%d8%b6%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87_%d9%88%d8%a7%d9%84%d9%be%db%8c%d9%be%d8%b13.jpg

 

چهارشنبه 4/5/1391 - 8:32
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته