کوه پرسید ز رود، زیر این سقف کبود، راز ماندن در چیست؟
گفت در رفتن من.
کوه پرسید : و من؟ گفت: در ماندن تو
بلبلی گفت و من؟ خنده ای کرد و گفت :در غزل خوانی تو
آه از آن آبادی که در آن کوه رود، رود مرداب شود و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد و نخواند دیگر.
من و تو، بلبل و کوه و رودیم. راز ماندن جز در خواندن من، ماندن تو، و رفتن یاران سفر کرده مان نیست،بدان
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند. به جز مداد سفید. هیچ کس به او کاری نمیداد. همه می گفتند: تو به هیچ دردی نمیخوری.
یک شبی که همه ی مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند. مداد سفید تا صبح کار کرد. ماه کشید . مهتاب کشید. و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد. صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.
روسو:
در مقابل همه چیز میتوان مقاومت کرد جز خوبی و نیکی.
امام سجاد(ع):
حسود شرافتمند نمی شود و کینه جو با غصه میمیرد.
زدم فریاد خدایا این چه رسمی است؟
رفیقان را جدا کردن هنر نیست
رفیقان قلب انسانند خدایا
بدون قلب چگونه میتوان زیست؟
با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم هر شب
از گابریل گارسیا ماکز پرسیدند : اگر بخوای یک کتاب صد صفحه ای در مورد امید بنویسی چه مینویسی؟
گفت: 99 صفحه ی آن را خالی میگذارم . صفحه ی آخر در اخرین سطر مینویسم :امید آخرین چیزی است که میمیرد.