پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود.دختر جوانی روبه روی او چشم از گلها بر نمیداشت. وقتی به ایستگاه رسیدند،پیرمرد بلند شد دسته گل را به دختر داد و گفت:میدانم از این گلها خوشت آمده است.به زنم میگویم که دادمشان به تو،گمانم او خوشحال خواهد شد.دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین رفت و وارد قبرستان کوچک شهر شد .
بهترین دوست کسی است که شانه هایش را به تو می سپارد. در تنهاییت تو را همراهی میکند و در غمها تو را دلگرم. کسی که اعتمادی که به دنبالش هستی را به تو میبخشد. وقتی مشکلی داری آن را حل میکند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به تو گوش میدهد.
و بهترین دوستان عشقی دارند که نمیتوان توصیف کرد.
غیر قابل تصور است... چقدر خداوند بزرگ است. درست زمانی که از او انتظار دریافت چیزی را نداری می بخشد.
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه ی پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آنکه با آغاز من مانوس بود
لحظه ی پایانیم را حس نکرد
بزرگی را گفتم: زندگی چند بخش است؟
گفت: دو بخش، کودکی و پیری
گفتم پس جوانی چه شد؟
گفت: با عشق ساخت با بی وفایی سوخت و با جوانی مرد.
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت