• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 271
تعداد نظرات : 94
زمان آخرین مطلب : 6086روز قبل
محبت و عاطفه
بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم، شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم. در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد باغ صد خاطره خنديد، عطر صد خاطره پيچيد: يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم. تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت. من همه، محو تماشاي نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروريخته در آب شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد، تو به من گفتي: - ” از اين عشق حذر كن! لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن، آب، آيينة عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن! با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“ باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “ اشكي از شاخه فرو ريخت مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ... اشك در چشم تو لرزيد، ماه بر عشق تو خنديد! يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه كشيدم. نگسستم، نرميدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌هاي دگر هم، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ... بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
يکشنبه 28/5/1386 - 2:12
محبت و عاطفه
در نوازش هاي باد ، در گل لبخند دهقانان شاد ، درسرود نرم رود ، خون گرم زندگي جوشيده بود . نوشخند مهر آب ، آبشار آفتاب ، در صفاي دشت من كوشيده بود . شبنم آن دشت ، ازپاكيزگي ، گوييا خورشيد را نوشيده بود ! روزگاران گشت و .... گشت : داغ بر دل دارم از اين سرگذشت ، داغ بر دل دارم از مردان دشت . ياد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد ياد باد آن دلنشين آهنگ رود ياد باد آن مهرباني هاي باد ” ياد باد آن روزگاران ياد باد “ دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است زان همه سرسبزي و شور و نشاط سنگلاخي سرد بر جا مانده است ! آسمان از ابر غم پوشيده است ، چشمه سار لاله ها خوشيده است ، جاي گندم هاي سبز ، جاي دهقانان شاد ، خارهاي جانگزا جوشيده است ! بانگ بر مي دارم از دل : - ” خون چكيد از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟ دوستي كي آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟‌“ سرد و سنگين ، كوه مي گويد جواب : - خاك ، خون نوشيده است !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:11
محبت و عاطفه
چرا از مرگ مي ترسيد ؟ چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟ - مپنداريد بوم نااميدي باز ، به بام خاطر من مي كند پرواز ، مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است . مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است – مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟ مگر افيون افسون كار نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟ مگر اين مي پرستي ها و مستي ها براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟ مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟ چرا از مرگ مي ترسيد ؟ كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟ مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند اگر درمان اندوهند ، خماري جانگزا دارند . نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند ! چرا از مرگ مي ترسيد ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟ بهشت جاودان آنجاست . جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست ! سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست . همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست . نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ، نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ، زمان در خواب بي فرجام ، خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند ! سر از بالين اندوه گران خويش برداريد در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست در اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ، زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند درين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند . سر از بالين اندوه گران خويش برداريد همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟ چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟ چرا از مرگ مي ترسيد ؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:10
محبت و عاطفه
بگذار ، كه بر شاخه اين صبح دلاويز بنشينم و از عشق سرودي بسرايم . آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ، پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم خورشيد از آن دور ، از آن قله پر برق آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز سيمرغ طلايي پرو بالي ست كه – چون من – از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست . آنجا كه ، سراپاي تو ، در روشني صبح روياي شرابي ست كه در جام بلور است . آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب از بوسه خورشيد ، چو برگ گل ناز است ، آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد ، چشمم به تماشا و تمناي تو باز است ! من نيز چو خورشيد ، دلم زنده به عشق است . راه دل خود را ، نتوانم كه نپويم هر صبح ، در آيينه جادويي خورشيد چون مي نگرم ، او همه من ، من همه اويم ! او ، روشني و گرمي بازار وجود است . در سينه من نيز ، دلي گرم تر از اوست . او يك سرآسوده به بالين ننهادست من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست . ما هردو ، در اين صبح طربناك بهاري از خلوت و خاموشي شب ، پا به فراريم ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبيعت با ديده جان ، محو تماشاي بهاريم . ما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ، ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ، بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد : بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم . چرا از مرگ مي ترسيد
يکشنبه 28/5/1386 - 2:10
محبت و عاطفه
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟ كجا بايد صدا سر داد ؟ در زير كدامين آسمان ، روي كدامين كوه ؟ كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد ! كجا بايد صدا سر داد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمين كر ، آسمان كور است نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟ اگر زشت و اگر زيبا اگر دون و اگر والا من اين دنياي فاني را هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختي هاست نمي خواهم از اين جا دست بردارم ! تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است . دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق با اين مهر ، با اين ماه با اين خاك با اين آب ... پيوسته است . مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست . جهان بيمار و رنجور است . دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است . نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم چه فردائي ، چه دنيائي ! جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ... نمي خواهم بميرم ، اي خدا ! اي آسمان ! اي شب ! نمي خواهم نمي خواهم نمي خواهم مگر زور است ؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:9
محبت و عاطفه
راه ، بسته رهروان خسته ... رهزنان اهريمناني ، دشنه ها در مشت هم از پيش ، هم از پشت با نفيري تلخ ، زير لب ، كه : بايد برد ، بايد خورد ، بايد كُشت ! كركسان ، با چنگ و منقاري به خون خستگان شسته انتظار لحظه تاراج را ، از اوج هاله اي از هول ، پيوسته رو به پايين مي نهند آهسته آهسته ... راه بسته ، رهروان خسته ... !
يکشنبه 28/5/1386 - 2:8
محبت و عاطفه
ريشه در اعماق اقيانوس دارد - شايد - اين گيسو پريشان كرده بيد وحشي باران . يا ، نه ، دريايي است گويي ، واژگونه ، بر فراز شهر ، شهر سوگواران . هر زماني كه فرو مي بارد از حد بيش ريشه در من مي دواند پرسشي پيگير ، با تشويش : رنگ اين شب هاي وحشت را تواند شست آيا از دل ياران ؟ چشم ها و چشمه ها خشك اند . روشني ها محو در تاريكي دلتنگ ، همچنان كه نام ها در ننگ ! هرچه پيرامون ما غرق تباهي شد . آه ، باران ، اي اميد جان بيداران ! بر پليدي ها - كه ما عمري است در گرداب آن غرقيم - آيا‌، چيره خواهي شد ؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:8
محبت و عاطفه
شبي خواهد رسيد از راه، كه مي‌تابد به حيرت ماه، مي‌لرزد به غربت برگ، مي‌پويد پريشان، باد. فضا در ابري از اندوه درختان سر به روي شانه‌هاي هم - غبارآلود و غمگين- راز واري را به گوش يكدگر آهسته مي‌گويند. دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند. چراغ خانه‌اي خاموش، درها بسته، هيچ آهنگ پايي نيست. كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ... هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟ مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب ديداري نخواهد داشت؟ به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها، مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟ مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟ كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد... شگفت انگيز نجوايي است! در و ديوار به دنبال كسي انگار مي‌گردند و مي‌پرسند: از همسايه، از كوچه. درخت از ماه، ماه از برگ، برگ از باد
يکشنبه 28/5/1386 - 2:8
محبت و عاطفه
بر صليبم، ميخكوب! خون چكد از پيكرم، محكوم باورهاي خويش. بوده‌ام ديروز هم آگاه، از فرداي خويش. مهرورزي كم گناهي نيست! مي‌دانم، سزاوارم، رواست. آنچه بر من مي‌رسد، زين ناسزاتر هم سزاست در گذرگاهي كه زور و دشمني فرمانرواست. مهرورزي كم گناهي نيست! كم گناهي نيست عمري، عشق را، چون برترين اعجاز، باور داشتن. پرچم اين آرمان پاك را در جهان افراشتن. پاسخ آن، اين زمان: تن فرو آويخته! با ناي بي آواي خويش! ساقة نيلوفري روييد در مرداب زهر! اي همه گلهاي عطر آگين رنگين! اين جسارت را ببخشاييد بر او، اين جسارت را ببخشاييد! جرم نابخشودني اين است: -« ننشستي چرا بر جاي خويش؟» جاي من بالاي اين دار است با اين تاج خار! در گذرگاه شما، اين تاج، تاج افتخار. جاي من، تا ساعتي ديگر، ازين دنيا جداست، جاي من دور از تباهي‌هاي دنياي شماست؛ اي همه رقصان درون قصر باورهاي خويش!
يکشنبه 28/5/1386 - 2:7
محبت و عاطفه
ناگاه، شيهه‌اي سرخ بر بام قله تابيد در شام دره پيچيد. رخش سپيد خورشيد، با يال‌هاي افشان، بر كوه‌هاي مشرق، مي‌تاخت، مي‌خروشيد! از نعل گرمش آتش بر سنگ خاره مي‌ريخت شب، مي‌گريخت در غار خون از ستاره مي‌ريخت. گل‌هاي تشنة نور بوي سپيده دم را از باد مي‌ربودند. مرغان رسته از بند چون خيل دادخواهان، آزاد، مي‌سرودند. بر روي قله‌ها، شاد مي‌رفت رخش، چون باد چاهي سياه، ناگاه دامي گشود در راه. رخش از بلندي كوه افتاد در بن چاه! گل‌هاي تشنة نور ماندند در سياهي نشكفته گشت پرپر گلبانگ صبحگاهي مرغان رسته از بند، در سينه‌ها نهفتند؛ فرياد دادخواهي! آنك! شغاد، پنهان در جان پناه سختش. كو رستمي كه دوزد، با تير بر درختش؟
يکشنبه 28/5/1386 - 2:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته