• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 41
زمان آخرین مطلب : 6224روز قبل
محبت و عاطفه

              

من از تو می نویسم کلام ساده ای

تو از من می نویسی که پر آوازه ای

رسیده وقت رفتن نشسته تو چشام

سکوت مبهم تو شکسته تو صدام

برای کوچ آخر تو همراه منی

برای دل بریدن دلیل رفتنی

می مونه کنج سینم هوای انتظار

می خونم شعر رفتن تا برگرده بهار

تو دریای نگاهت شکسته قایقم

تو دنیای بزرگت غریبی عاشقم

برای شعر  خوب تو می خونم

مسافر وقت رفتن خداحافظ نگو

تو کوله بار عشقی سفر تا راه دور

که زیر سایبون تو می مونم

سفر تا انتها تو هم با من بیا تو ای همراه من تموم لحظه هام

تو تنها عاشقی برای قصه هام بیا با من بمون تو نبض جاده هام

دوشنبه 6/1/1386 - 10:13
محبت و عاطفه

            

ديروز چه شوقی داشتم

برای آنچه امروز در دستان من است !!!

و اينک لبريز انتظارم

برای  فردايی  که نمی‌دانم ...

روزهای تکراری ...  روزهای بی خبری ... روزهای تنهایی و سکوت ... روزهای ...  بهاری !!  تنها فايده ی اين بهار خوابيدن هياهوی سر سام آ ور شب عيد خيابان هاست و تعطيلات کوتاه سيزده روزه اش و بس ! وقتی عقربه ها با هم مسابقه گذاشته اند و شرط بسته اند که نيايی و تو هم نمی آيی چرا مثل يک نوار تکراری بخوانم از زيبايی بهار و گل و پروانه و دشت و شکوفه !؟  وقتی آدم برفی ها بی مرثيه خوان می ميرند و تو باز هم نمی آيی چرا به شور و نو شدن بينديشم !؟  من از دست نيامدن هايت خسته می شوم آخر روزی ...  من از دست تو و اين بهاری که بی تو با من بی حوصله هی  دالی می کند و میرود تا سيصد و اندی روز ديگر دوباره بيايد و مرا حرص بدهد خسته می شوم آخر روزی ...

بيست و پنج سال تمام نيامدی ، ديگر اگر بيايی هم نمی شناسمت ، اما بيا ... حتی اگر شده نا شناس ، حتی اگر شده برای چند لحظه ...

موج زمان می گذرد و ما را به همراه می برد و هرگز منتظر نمی شود که درخت شادمانی بشر لحظه ای به روی آن ريشه دواند. مائيم که در اين امواج بيکران غوطه وريم و هر لحظه بيم شکستن کشتيمان و غرق شدنمان می رود . موقع به پايان رسيدن اين روزگار ناپايدار هم فرا خواهد رسيد ... بیش از این مرا چشم به راه مگذار ...

پس تو کجای این روز و شبی ؟

 شهر تو کجای اين زمين بود

 اين همه دور ؟

 تمام مردم ايستگاه می شناسندم

 بس که من هر روز شاخه گلی به دست

 به دنبال مهربانی تو

 هی طول قطار را رفتم و آمدم

 بس که من هی نام تو به لب،

 گوشه و کنار

 سراغ نشانی کوچکی از تو بودم

 پس تو کی از اين سفر می آيی؟

 

 

دوشنبه 6/1/1386 - 10:12
محبت و عاطفه

              

چه نرم و لطيف ميرويد

در جهان انديشه ام

تنپوش آبي آرزوهايت!

و چه بيقرارند

 در نوازش باد ،گيسوانت.

گونه هايت ژرفاي آسماني است

که بي هيچ ستاره تو را درخشيد.

و چه زلال

چشمه هايي که تو را جوشيد

و  پايدار ،زميني که از شهد لبانت نوشيد.

 

نرم و لطيف مي آيي

سبز و خرامان

و چه آهسته بر مي فرازي

رويش قامت ام را

بر جنگل سبز ديدگانت.

 

با غبان من باش!

من آن نگاه سبز ياس سپيدم.

رويشي بي دغدغه

بر سنگ بوته هاي عقيق

و گلوگاه فرياد يک غرور

بر آواز هاي مغموم حنجره ات .

بر آستان مخمل ديدگانت

مرا فرياد کن

و بر شمعداني گل هايت

مرا برويان

و باغبان من باش .

دوشنبه 6/1/1386 - 10:11
محبت و عاطفه

            

در روزگاري كه مردمانش عصا از كور مي دزدند
من از خوش باوري اينجا دنبال محبت مي گردم
دوشنبه 6/1/1386 - 10:10
محبت و عاطفه

            

تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ، تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ، تنهايي را دوست دام زيرا تجربه كردم ، تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ، تنهايي را دوست دارم زيرا.......... ، در كلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار كشيدنم را پنهان خواهم كرد... شايد در سكوتي يا شايد در شبي سردو باراني بيايي ، تنها تو را دوستت دارم

دوشنبه 6/1/1386 - 10:10
محبت و عاطفه

          

 

آن يار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش

بيچاره ندانست که يارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از يمن دعای شب و ورد سحری بود 

دوشنبه 6/1/1386 - 10:8
محبت و عاطفه

          

 

بی تو هر شب غمتو به خلوت خودم می بردم

خبری از تو نبود و لحظه ها رو می شمردم

وقتی شب سحر می شد به بی قراری

خودمو به دست گریه می سپردم

گلایه و شکایتی از تو به لب نمی آوردم

تو به یاد من نبودی اما من

 واست میمردم واست میمردم

من تو رو از تو می خواستم

که به عشقت در دنیا رو به خود ببندم

تو منو مثل یه بازیچه می خواستی

که واست گریه کنم ، واست بخندم

اما واست میمردم واست میمردم

یه شبی بی تو ، تو دفترچه قلبم

اونجا که آخر عشق و سرگذشته

زیر اسم خودمون واست نوشتم

راست میگی که اون گذشته ها گذشته

تو منو با دریا دریا ، اشک چشمام ، نمی خواستی

آخه تو  بیشتر ازون گریه ی  من ،گریه می خواستی

تو منو مثل یه بازیچه می خواستی

که واست گریه کنم ، واست بخندم

واست میمردم واست میمردم 

دوشنبه 6/1/1386 - 10:8
محبت و عاطفه

          

 

خدایا تو خود این وجود مرا       سراسر همه تار و پود مرا

به عشق و مستی سرشتی اگر       یا غم عشق او از سرم کن بدر

یا که صبرم عطا کن

یا نصیبم نما بینمش یک نظر            یا که دردم دوا کن

چرا به نگاهش به چشم سیاهش       تو این همه مستی تو دادی

از آن همه مستی    تو هستی ما را    به باده پرستی تو دادی

حالا که جز غم نصیبم ندادی       راهی به کوی حبیبم ندادی

صبرم عطا کن               دردم دوا کن

چرا به جای وفا و محبت به او رخ زیبا تو دادی

به او سر زلف شکسته برای شکست دل ما تو دادی

عمری در این سودا به سر بردم خدایا

دور از لبش چون غنچه خون خوردم خدایا

حالا که جز غم نصیبم ندادی      راهی به کوی حبیبم ندادی

صیرم عطا کن           دردم دوا کن

صبرم عطا کن       دردم دوا کن

 

از بیژن ترقی


 

دوشنبه 6/1/1386 - 10:7
محبت و عاطفه

          

 

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهائی تنها وتاریک خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن ای روشنت از لبخند

شبم را روز کن درزیر سرپوش سیاهیها

دلم تنگ است

بیا بنگر ،چه غمگین وغریبانه

دراین ایوان سرپوشیده ؛وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها وماهیها

واین نیلوفر آبی واین تالاب مهتابی

بیا؛ای همگناه من دراین برزخ

بهشتم نیز وهم دوزخ

به دیدارم بیا ای هم گناه من؛ای مهربان بامن؛

که اینان زود می پوشند رودخوابهای بی گناهیها

ومن میمانم وبیداد وبی خوابی

...شب افتاده است ومن تنها وتاریکم

ودر ایوان ودرتالاب من دیر ست

در خوابند

پرستوها وماهیها با من!

بیا ای یاد مهتابی!

                                            مهدی اخوان ثالث

دوشنبه 6/1/1386 - 10:7
محبت و عاطفه

          

هم خونه من اي خدا                از من ديگه خسته شده
كتاب عشق ما ديگه                 خونده شده بسته شده
خونه ديگه جاي غمه                اون داره از من دور ميشه
اين خونه قشنگ ما                  داره برامون گور ميشه

اي دل من اي ديوونه                 بذار برم از اين خونه

اون دست گرمو مهربون             با دست من قهره ديگه
چشماي غمگينش با من               قصه شادي نميگه
هم خونه من با دلم                    خيال سازش نداره

اي دل من اي ديوونه                 بذار برم از اين خونه

وقتي به ياد اون روزا                بوسه به موهاش ميزنم
سرش به كار خودشه                انگار نه انگار كه منم
شب تا مي خوام حرف بزنم        اون خودشو به خواب زده
اون مثل روزگار شده               يه روز خوبه يه روز بده


دوشنبه 6/1/1386 - 10:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته