-------------------------------------
در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .
در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شرو ع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد. آن محبت بود. عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.
عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم. آب همینطور بالا می امد و عشق بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمیشنید تا اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفت:چندین سال است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.هر جا که تو بودی جایی برای من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.
عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت. دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته است.
عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت: زمان
آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند
**سر سبزترین بهار تقدیم تـو بـاد
آوای خـوش هـزار تقدیم تـو باد
گفتند که لحظه ایست روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد**
حال من بد نيست غم کم مي خورم، کم که نه هر روز کم کم مي خورم، آب مي خواهم سرابم مي دهند، عشق مي ورزم عذابم مي دهند، خود نمي دانم کجا رفتم به خواب، از چه بيدارم نکردي آفتاب؟؟ خنجري بر قلب بيمارم زدند، بي گناهي بودم و دارم زدند، دشنه ي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمي پشتم شکست، سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد، عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام، عشق اگر اينست ،عشق اگر اينست مُرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم، بس کن اي دل نابساماني بس است ،کافرم ! ديگر مسلماني بس است، در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم، بعد از اين با بي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم، نيستم از مردم خنجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست، بت پرستم بت پرستي کار ماست چشم مستي تحفه ي بازار ماست، درد مي بارد چو لب تر مي کنم طالعم شوم است باور مي کنم، من که با دريا طلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟ قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوش باورم گولم مزن! من نمي گويم که خاموشم مکن من نمي گويم فراموشم مکن من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غمخوار باش من نمي گويم، دگر گفتن بس است ،گفتن اما هيچ، نشنفتن بس است، روزگارت باد شيرين!شاد باش، دست کم يک شب تو هم فرهاد باش.
1. روزها استراحت كنيد تا شبها بتوانيد راحت بخوابيد. 2. در نزديكي تختتان صندلي راحتي بگذاريد، تا اگر از خواب بيدار شديد، روي آن بنشينيد و استراحت كنيد. 3. خوابيدن به نشستن، نشستن به ايستادن، ايستادن به راه رفتن الويت دارد. 4. جايي كه مي توانيد بنشينيد چرا مي ايستيد. 5. كار امروز را به فردا موكول كنيد و كار فردا را به پس فردا. 6. اگر حس كار كردن به شما دست داد، كمي صبر كنيد
يه فرشته ميره پيش خدا ميگه خدايا چرا منو اينقدر ناز آفريدي ؟ خدا ميگه اينكه چيزي نيست اوني كه الان داره اينو مي خونه از تو هم