• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 425
تعداد نظرات : 176
زمان آخرین مطلب : 5535روز قبل
دانستنی های علمی

هنر شمشیر آن است که یکی را دو تا می کند ولی هنر عشق آن است که دو تا را یکی می کند .

 

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:47
دانستنی های علمی

 

آدمی فقط در یك صورت حق دارد به دیگری از بالا نگاه كند:و آن هنگامیست كه بخواهد دست دیگری كه بر زمین افتاده بگیرد تا اورا بلند كند.

 

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:46
دانستنی های علمی

 

 

پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.  

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:45
خواستگاری و نامزدی

  wWw.Tekiegah.Coo.IrwWw.Tekiegah.Coo.IrwWw.Tekiegah.Coo.Ir

 

اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان.

 

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:44
دانستنی های علمی

پیرمرد کشاورز بزغاله ای داشت بسیار بازیگوش و دوست داشتنی. پیرمرد دلبسته او بود؛ دلش به بزغاله خوش بود. هروقت گمش می کرد، «نی لبک» می زد و بزغاله با صدای «نی لبک» پیدایش می شد.

یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. «نی لبک» را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. «نی لبک» زد، بزغاله صدای «نی لبک» را نشنید و نیامد.

پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."

ناگهان دید از «نی لبک» صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در «نی لبک» دمید بزغاله ی توی «نی لبک» بیشتر بع بع کرد. پیرمرد «نی لبک» نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.

فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه «نی لبک» زد، باز هم از «نی لبکش» صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و «نی لبک» زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک.


دنیا پر از صداهای جور واجور شد. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد «نی لبک» زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای «نی لبک» بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.

 

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:42
دانستنی های علمی
دو فرشته ی مسافر برای گزراندن شب در خانه ی یك خانواده ی ثروتمند فرود آمدند این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه ی مجللشان راه ندادند بلكه زیرزمین سرد خانه را در اختیارآنها گذاشتند.فرشته پیر دردیوار زیرزمین شكافی دید آن را تعمیر كرد.وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین كاری كرده اوپاسخ داد همه ی امور به آن گونه كه مینمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته ه منزل یك خانواده فقیر ولی بسیار میهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذای مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند.گاو آنها كه یرش تنها وسیله گذراندن زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد واز فرشته پیر پرسید چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیافتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو كمكشان كردی اما این خانواده دارایی اندكی دارند وتوگذاشتی گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیر پاسخ داد وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم كه در شكافه دیوار كیسه ای طلا وجود دارد از آنجا كه آنان بسیار حریص و بددل بودند شكاف را بستم وطلاها را از دیدشان مخفی كردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن ومرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد ومن به جایش آن گاو را به او دادم.همه امور بدان گونه كه می نمایند نیستند وما گاهی اوقات خیلی دیر به آن موضوع پی می بریم.

wWw.Tekiegah.Coo.Ir

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:39
دانستنی های علمی

روزی زنی از منزل اش بیرون آمد و دید سه نفر «پیرمرد» با ریش های سفید در مقابل حیاط منزل اش نشسته اند. زن آنها را نشناخت اما با این حال، احساس کرد که آنها گرسنه هستند و به خاطر همین مسئله از آنها دعوت کرد، تا داخل منزل بشوند.

یکی از مردها پرسید؛ که آیا همسر شما داخل منزل هست یاخیر؟

زن پاسخ داد که خیر، همسرم داخل منزل نیست.

آنها پاسخ دادند که نمی توانند وارد منزل شوند تا اینکه همسرزن مراجعت نماید.

غروب شد، وقتی که مرد به خانه بازگشت از زن پرسید: چه اتفاقاتی رخ داده!؟ و زن موضوع را برای او شرح داد.
بعد زن دوباره بیرون از منزل رفت و به آن سه پیرمرد که هنوز در جلوی حیاط منزل نشسته بودند تعارف کرد تا بواسطه ی آمدن همسرش وارد منزل شوند.

یکی از آن سه پیرمرد پاسخ داد که ما نمی توانیم هر سه همزمان وارد منزل شویم؛ او به دوستانش اشاره کرد که او «توانگری و ثروته» دیگری «موفقیت» و من هم «عشق» هستم. اکنون تو به داخل منزل برو و پس از مشورت کردن با همسرت بگو که کدام یک از ما وارد منزل شویم!؟

زن داخل منزل شد و به شوهرش گفت که چه شنیده و شوهر نیز از فرط خوشحالی از خود بی خود شد و گفت: "چه خوب! من می گم که اول «توانگری و ثروت» بیاد تا زندگی ما را در خودش غرق کند.

زن مخالفت کرد و گفت: "عزیزم چرا از «موفقیت» دعوت نکنیم!؟

عروس خانواده در حال گوش دادن حرفهای آنها، در گوشه ای از خانه بود؛ او خودش را داخل بحث انداخت و گفت: "چرا از «عشق» دعوت نکنیم که خانه ی ما را مملو از خودش نکند!؟"

شوهر زن گفت" بهتراست به عقیده ی عروس مان توجه کنیم و از «عشق» دعوت کنیم که وارد منزل ما بشود."

زن به بیرون از خانه رفت و خطاب به آن سه مرد گفت: "کدام یک از شما «عشق» هستید لطفا وارد منزل ما بشوید!؟"

«عشق» بلند شد و شروع کرد به قدم زدن به سمت جلوی درب منزل. دونفر دیگر نیز به دنبال او بلند شدند و راه افتادند.
زن تعجب کرد و به «ثروت» و «موفقیت» گفت: "من تنها از «عشق» دعوت کردم چرا شما درحال داخل شدن هستید!؟"

یکی از آن دو پیرمرد پاسخ داد: "اگر شما «ثروت» یا «موفقیت» را دعوت کرده بودید، دو نفر از ما مجبور بودند که بیرون از منزل بمانند؛ اما زمانی که شما «عشق» را دعوت کردید ما هم باید داخل شویم چرا که هر جایی که «عشق» و «محبت» باشد از پس آن «موفقیت» و «توانگری و ثروت» نیز خواهد آمد."

 

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:36
دانستنی های علمی

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشیدم اشتباهات بیشترى مرتكب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر می شدم. فقط شمار اندك از رویدادهاى جهان را جدى می گرفتم.

به مسافرت بیشتر می رفتم. از كوههاى بیشترى بالا می رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا می كردم. بستنى بیشتر می خوردم و اسفناج كمتر.

مشكلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام كه بسیار محتاطانه و خیلى «عاقلانه» زندگی كرده ام. ساعت به ساعت، روز به روز.

اوه، البته من لحظات سرخوشى هم داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظات خوشى، بیشتر می داشتم. من هرگز جایى بدون یك دماسنج، یك شیشه دارو، یک قرقره، یك پالتوى بارانى و یك چتر نجات، نمى رفتم.

اگر عمر دوباره داشتم، سبك ترسفر می كردم. اگر عمر دوباره داشتم، وقت بهار زودتر پا برهنه راه می رفتم و وقت خزان دیرتر به این لذت خاتمه می دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى كردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و می خوابیدم. بیشتر عاشق می شدم. به ماهیگیرى بیشتر می رفتم. پای كوبى و دست افشانى بیشتر می كردم. سوار چرخ و فلك بیشتر مى شدم. به سیرك بیشتر می رفتم.

 در روزگارى كه تقریبا همگان، وقت و عمرشان را وقف بررسى وخامت اوضاع می كنند، من بر پا مى شدم و به سهل و آسا نتر گرفتن اوضاع می پرداختم.

زیرا من با «ویل دورانت» موافقم که می گوید: «شادی از خرد عاقل تر است»

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:34
محبت و عاطفه

 

دو قطره «آب» اگر كنار هم قرار بگیرند چه می كنند؟
جواب: آنها تصویر قطره دیگر را در خود دیده وبه هم می پیوندند و یك قطره ی بزرگتر تشكیل می دهند.

اگر چند «سنگ» به هم نزدیك شوند چه می شود؟
جواب: آنها هیچ گاه با هم یكی نمی شوند. ولی شاید تصویر سنگ دیگر را تا حدودی در خود ببینند!

هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم فهم دیگران برای مان مشكل تر و در نتیجه احتمال بزرگ تر شدن مان نیز كاهش می یابد.

حال چه چیزی سخت تر و مقاوم تر است؟ «آب» یا «سنگ»!؟

اگر «سنگی» از كوه سرازیر شود و به مانعی برخورد كند چه می كند؟
1- اگر مانع كوچك باشد، از روی آن عبور می كند.
2- اگر متوسط باشد، آن را در هم می شكند.
3- اگر بزرگ تر باشد، پشت آن می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد.

اما «آب» چه می كند؟
اگر نتوانست؛ آنگاه بدون دردسر به دنبال فرار از كوچكترین روزنه می گردد.
و اگر نتوانست؛ صبر می كند تا به اندازه ی كافی قوی شود آنگاه یا از روی مانع عبور می كند و یا مانع را در هم می شكند.

«آب» در عین نرمی و لطافت در مقایسه با «سنگ» به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.

«سنگ»، پشت اولین مانع جدی می ایستد؛ ولی «آب» راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی باید معنای واقعی «سرسختی» و «استواری» و «مصمم بودن» را در دل «نرمی» و «گذشت» جست وجو كرد.

گاهی لازم است كوتاه بیایی؛ گاهی نگاه ات را به سمت دیگری بدوز؛ صبور باید بود؛ اما همیشه مصمم.

                                 

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:31
دانستنی های علمی

 

یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسم اش «كایل» بود و انگار همه ی كتابهای اش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: "كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره؟ حتما این پسره، خیلی پرت است!"

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی كرده بودم. (مسابقه ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه های ام را بالا انداختم و به راه ام ادامه دادم.‌

همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها را دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهای اش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینك اش افتاد چند متر آن طرف تر، و ‌روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشمان اش یک غم خیلی بزرگ، دیدم. بی اختیار قلب ام به طرف اش كشیده شد و بطرف اش دویدم. در حالی كه به دنبال عینك اش می گشت، ‌یک قطره ی درشت اشك در چشمان اش جمع شده بود.

عینک اش را پیدا کردم؛ همینطور كه عینك اش را به دست اش می دادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی كرد و گفت: "هی، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورت اش را پوشاند. از آن لبخندهایی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من كمك اش كردم كه بلند شود و ازش پرسیدم: "كجا زندگی می كنی؟" معلوم شد كه او هم نزدیك خانه ی ما زندگی می كند. ازش پرسیدم: "پس چطور من تو را ندیده بودم؟" او گفت كه قبلا به یك مدرسه ی خصوصی می رفته؛ و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین كسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهای اش را برای اش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر «كایل» را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره «كایل» را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم: "پسر! تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی ای پیدا می كنی، ‌با این همه كتابی كه با خودت این طرف و آن طرف می بری!" «كایل» خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و «كایل» بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. «كایل» تصمیم داشت به «جورج تاون» برود و من به «دوك».

من می دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

«كایل» كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت كنم.

من «كایل» را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند. حتی عینك زدن اش هم به او می آمد. همه دوست اش داشتند. [ گاهی من بهش حسودی می كردم!]

امروز یكی از آن روزها بود. من می دیدم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است. بنابراین دست محكمی به پشت اش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یكی از آن نگاه های اش به من نگاه كرد( همان نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".

گلوی اش را صاف كرد و صحبت اش را اینطور شروع كرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمان تان، خواهر برادرهای تان شاید یك مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان تان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم."

من به «کایل» با ناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشنایی مان را تعریف می كرد. به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد.

«كایل» نگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبان اش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوش می دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگی اش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درك نكرده بودم.

***

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. با یك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید؛ برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهد تا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

چهارشنبه 7/12/1387 - 20:29
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته