• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 152
تعداد نظرات : 212
زمان آخرین مطلب : 5310روز قبل
دانستنی های علمی

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست

شنبه 24/12/1387 - 8:22
دانستنی های علمی

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل , آرامش را تصویر کند . 

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند . آن تابلوها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب , رودهای آرام و کودکانی که در خاک می دویدند , رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم برگلبرگ گل سرخ . 


پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد , اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد . اولی , تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود . در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید , و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه چپ دریاچه ، خانه کوچکی قرار داشت , پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن برمی خواست , که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است . 


تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود . قله ها تیز و دندانه ای بود . آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود , و ابر ها آبستن آذرخش , تگرگ و باران سیل آسا بود . 


این تابلو هیچ با تابلو های دیگر ی که برای مسابقه فرستاده بودند , هماهنگی نداشت . اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم جوجه پرنده ای را می دید . آنجا , در میان غرش وحشیانه طوفان گنجشکی ، آرام نشسته بود . 


پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است . بعد توضیح داد : 


آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سرو صدا , بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود , چیزی است که می گذارد در میان شرایظ سخت , آرامش در قلب ما حفظ شود . این تنها معنای حقیقی آرامش است .

يکشنبه 18/12/1387 - 10:37
دانستنی های علمی

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

سه شنبه 13/12/1387 - 10:3
دانستنی های علمی

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .))

شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .

شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: ((حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ ))

حكیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.))

چهارشنبه 30/11/1387 - 11:56
دانستنی های علمی

گذشت زمان حوادث و اتفاقات گذشتهً زندگی را به مشتی خاكستر سرد تبدیل می كند،اما آنچه برای من بصورت آتشی فروزان باقی مانده و من هرگز آنرا فراموش نمی كنم داستانی است كه از زمان كودكیم شروع شد. 


در آنزمان هنوز به مدرسه نمی رفتم و بیشتر اوقات خود را در خانه می گذراندم. در طبقه اول خانه ما درست پایین پله های طبقه بالا یك تلفن قدیمی وجود داشت. هنوز درست بخاطر دارم كه این تلفن قدیمی روی یك جعبه چوبی كهنه قرار گرفته و محكم بدیوار چسبیده بود. حتی شماره 105 را كه شماره تلفن منزل ما بود،بخوبی بیاد دارم. انوقتها آرزو می كردم كه یك مرتبه با آن تلفن صحبت كنم،اما چون قدم كوتاه بود موفق نمی شدم. فقط هنگامیكه مادرم با تلفن صحبت می كرد،مكالمات او را گوش می كردم و لذت می بردم،تا اینكه سرانجام آرزوی من برآورده شد و زمانی كه پدرم بخاطرشغلش به مسافرت رفت و برای اینكه از ما خبری داشته باشد،تلفن كرد، مادرم نیز مرا بغل كرد تا با پدرم صحبت كنم.

دستگاه عجیبی بود. تصور می كردم كه در داخل جعبه چوبی تلفن،انسانی شگفت آور زندگی می كند و نامش “مركز” است. فكر می كردم چیزی نیست كه او نداند،زیرا مادرم شمارهُ تلفن هر كس را كه می خواست از او می پرسید و یا وقتی كه ساعت ما خوابیده بود، از او وقت دقیق را سوال می كرد. یك روز مادرم برای دیدن یكی از همسایگان رفته بود و من تنها در خانه مانده بودم. به كارگاهی كه در زیر زمین منزل ما قرار داشت،رفتم و با وسایل نجاری مشغول بازی شدم،اما چكش را محكم بر روی انگشتم زدم. انگشتم سخت درد گرفته بود. خواستم گریه كنم اما بی فایده بود،چون كسی در خانه نبود تا به من كمك كند. انگشتم را در دهانم فرو برده و از زیر زمین به طرف بالا دویدم. ناگهان چشمم به تلفن افتاد، “مركز” را بخاطر آوردم. با عجله به اتاق نشیمن دویدم و یك چهارپایه را كشان كشان به زیر جایگاه تلفن بردم. روی چهارپایه رفتم و گوشی را برداشتم،دهانه تلفن درست بالای سر من بود.. صورتم را بالا گرفتم و گفتم : مركز لطفاً……

لحظه ای بعد صدای لطیف و آشكاری كه متعلق به زنی بود در گوش من طنین انداخت..

بله مركز.

شروع به گریه كردم،اشكهایم بی اختیار سرازیر شده بود،زیرا مخاطبی یافته بودم و احساس می كردم كه او به من كمك می كند. در همان حال گفتم : 

به من كمك می كنید؟ من انگشتم را مجروح كرده ام.

مركز گفت : مگر مادرت در خانه نیست؟

با ناله گفتم : نه هیچكس غیر از من در خانه نیست.

مركز پرسید : انگشت تو خون آلود شده؟

جواب دادم : نه فقط چكش رویش خورده.

بعد او با مهربانی پرسید : می توانی در یخدان را باز كنی؟

جواب دادم : بله می توانم و بعد ادامه داد،یك قطعه كوچك یخ روی انگشت مجروحت بگذار دردش آرام می شود، اما مواظب یخ شكن باش و گریه نكن.

بعد از آن واقعه در باره هر موضوعی از او كمك می خواستم. حتی از او خواهش می كردم كه به سوالات جغرافی و ریاضی من نیز پاسخ گوید. مثلاً از او می پرسیدم “فیلادلفیا كجاست؟” یا “رود زیبای اورینوكو در كجا جاریست؟”. حتی یك روز دیگر در باره غذای سنجابی كه در پارك گرفته بودم از او سوال كردم.

او مرا راهنمایی كرد كه غذایش چیزی غیر از گردو و میوه نیست.

بعد از مدتی قناری زیبای ما مرد. بسیار غمگین شدم. فوراً “مركز” را گرفتم و داستان مرگ تاُسف آور قناری زیبایمان را برای او شرح دادم،او آنچه كه برای دلداری می گویند،بمن گفت،اما غم من پایان نیافته بود و مرگ قناری مرا رنج می داد. با چشمانی اشكبار گفتم : چرا الان پرنده زیبا كه با آوای جان پرورش آنهمه شور و شعف به خانه ما آورده بود،در آخر باید تبدیل به توده ای پرهای رنگارنگ گردد و در قفس جان دهد؟

احساس كردم كه او تاُثر عمیق مرا درك كرده است،زیرا با لحنی مهربان گفت : پل، تو باید بخاطر داشته باشی كه دنیای دیگری نیز وجود دارد و اكنون در آن دنیا نغمه می سراید.

تاُثر شدید و عمیق من از بین رفت. كمی تسكین پیدا كردم و آن واقعه را كم كم از یاد بردم.

یك روز دیگر”مركز” را گرفتم و از او سوال كردم كه لغت ” مقطوع” را با چه املایی می نویسند؟ اما ناگهان خواهرم كه از ترساندن من لذت می برد،با جیغ بلندی از بالای پله ها بطرف من پرید،چهارپایه از زیر پایم لغزید و در حالیكه گوشی تلفن در دستم بود،نقش بر زمین شدم.من و خواهرم هر دو ترسیده بودیم،اما آنچه كه بیشتر مر ناراحت كرده بود،وجود او بود. تصور كردم بطور یقین “مركز” را مجروح كرده ام،زیرا گوشی تلفن از جایش كنده شده بود. چند دقیقه بعد مردی بمنزل ما آمد و گفت : من در پایین همین خیابان زندگی می كنم و مهندس تلفن هستم،تلفن چی به من گفت كه اشكالی در این شماره پیش آمده. چه اتفاقی افتاده؟

حادثه را بطور خلاصه شرح دادم. او ابتدا جعبه تلفن را باز كرد و با آچار كوچكش سیمهای قطع شده را وصل نمود.. چ

ندین بار قلاب گوشی را بالا و پایین برد و بعد با “مركز” تماس گرفت و حقیقت را برای او تعریف كرد و بعد دوستانه دستی به سر من كشید و خارج شد.

بدین ترتیب مرتب با دوست خردمند و زیرك خودم صحبت می كردم و از او در باره هر موضوعی راهنمایی می خواستم. هنگامیكه نه ساله شدم،والدینم این منزل را ترك كردند و در بستون(بوستون امریكا)اقامت گزیدند. در نتیجه من هم از دوست با محبت خودم دور شدم،زیرا بنظر من او فقط متعلق به آن تلفن قدیمی بود.

زمان گذشت و رفته رفته تحصیلات دانشگاهی من شروع شد. اما خاطرات و مكالمات زمان كودكی هرگز مرا ترك نمی كرد و بطرز ناخودآگاه در جستجوی او بودم. احساسات و عواطف او را قدردانی می كردم و با شك و حیرت از خود می پرسیدم” او چقدر صبور بود كه به سوالات بچگانه من پاسخ می گفت “.

چندین سال یعد،طی مسافرتی هواپیمای حامل من در سی تل (سیاتل آمریكا) كه در نزدیكی زادگاه من بود،به زمین نشست،تا پرواز بعدی نیمساعت وقت داشتم. در خدود یكربع یا بیشتر با خواهرم كه شوهر كرده و مادر شده بود،با تلفن حرف زدم.. سپس بدون اینكه فكر كنم كه چه می كنم،شماره “مركز” زادگاه خودم را گرفتم. بطور معجزه آسا مجدداً همان صدای لطیف و آشكاری كه بخوبی می شناختم در گوشم طنین انداخت.

اینجا مركز.

این را پیش بینی نكرده بودم،فقط صدای خودم را شنیدم كه گفتم: لطفاً می توانید بمن بگویید لغت “مقطوع” را چطور می نویسند؟

ابتدا جوابی نشنیدم،اما بعد از چند لحظه نسبتاً طولانی جوابی كه شنیدم نشانی از اشتیاق و شعف همراه داشت. او گقت: من حدس می زنم كه انگشت شما باید تاكنون خوب شده باشد؟.

خندیدم و گفتم: پس حقیقتاً هنوز شما زنده هستید،واقعاً قدرت آنرا ندارم كه از شما بخاطر آن همه مهر و محبتتان تشكر كنم. او گفت: این من هستمو كه باید از شما تشكر كنم،زیرا شما غم مرا از یاد برده بودید. من فرزندی ندارم و در آن زمان هر روز در انتظار تلفن شما بودم؛احمقانه نیست؟

بنظرم نمی آمد كه احمقانه باشد،اما آنچه كه فكر می كردم باو نگفتم و در عوض به او گفتم كه سالها فكر مرا بخود مشغول داشته و از او خواهش كردم تا اجازه بدهد دفعه بعد كه هنگام تعطیلات دانشگاه برای دیدن خواهرم به سی تل می آیم،به او تلفن كنم. قبول كرد و خوشحال شد،در ضمن گفت كه اسمش “سالی” است و اگر می خواهم دفعه بعد با او صحبت كنم،باید اسم او را نیز بگویم. به نظرم عجیب نیامد كه “مركز” اسم داشته باشد. هنگام خداحافظی به او گفتم: هرگز فراموش نمی كنم كه اگر به سنجابی برخورد كردم باید به او گردو و میوه بخورانم.

او گفت: البته، و آرزو می كنم برای گردش به كنار رود زیبای اورینوكو بروی.

سه ماه بعد در هنگام تعطیلات كالج در فرودگاه سی تل از هواپیما پیاده شدم،با عجله و اشتیاق به سمت تلفن حركت كردم. بدون لحظه ای تاُمل “مركز” را گرفتم،اما دیگر این صدا،صدای مهربان سالی نبود،بلكه صدای دیگری در گوشم طنین انداخت. اینجا مركز.

با عجله گفتم: اجازه می دهید با “سالی” صحبت كنم؟

_ آیا شما دوست او هستید؟

_ بله،یك دوست قدیمی

_ متاُسفم،واقعاً متاُسفم،آرزو می كردم این من نباشم كه این خبر را به شما می دهم. چون او مدتی مریض بوده و اكنون دو هفته از مرگ او می گذرد.

از شنیدن این خبر،قلبم لرزید و بدنم داغ شد. اندوه تلخی چهره ام را پوشاند و بی اختیار خواستم گوشی را قطع كنم اما شنیدم كه مخاطبم می گفت: یك دقیقه صبر كنید. حتماً اسم شما پل ویلیارده؟

گفتم: بله، و زن با صدای غم انگیزی گفت: “سالی” با خط خودش برای شما نامه كوتاهی نوشته،این نامه را در لحظات آخر زندگیش و خطاب به شما نو شته و سفارش كرده است اگر روزی شما به مركز تلفن كردید آن را برای شما بخوانم.

توی چشمانم را قطره های اشك پر كرده بود،دستانم می لرزید و وجودم یك پارچه اندوه بود،اندوهی بی نام، اندوهی بی نشان كه گویی ابدی و جاودانه بود و در این حالت از خانم مخاطبم خواستم كه نامه “سالی” را برای من بخواند و خودم سراپا گوش شدم و شنیدم كه می خواند:

_ به او بگویید كه من هنوز هم عقیده دارم كه جهان دیگری وجود دارد (گجمو در حال گریه كردن دارد به تایپ كردن ادامه می دهد) اكنون من در آن جهان و در كنار قناری زیبای تو زندگی می كنم و صدای آواز پرنده معصومت را می شنوم…………..

زن ساكت شده بود و من تلفن را قطع كردم و براه افتادم و از آنجا دور و دورتر شدم،در حالی كه انعكاس صدای مهربان “سالی” را هنوز می شنیدم كه می گفت:

_جهان دیگری وجود دارد و من اكنون در آن جهان و در كنار قناری تو زندگی می كنم.

چهارشنبه 30/11/1387 - 11:47
دانستنی های علمی

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. 


لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. 


در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، 


خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. 


مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و 


در همان نقطه مجدداً زمین خورد! 


او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش 


را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. 


در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. 


مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، 


از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. 


مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد 


ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست 


در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. 


مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. 


مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. 


مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. 


مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. 


شیطان در ادامه توضیح می دهد: 


((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) 


وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، 


خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم 


و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. 


به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر 


باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. 


بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. 


نتیجه اخلاقی داستان: 


کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید 


چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر 


دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد. 


این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

سه شنبه 29/11/1387 - 23:56
دانستنی های علمی

یكى از موارد تشخیص تفاوت ها، طرز رفتار با مردم است. بعضی ها ارزش دوستى و مهربانى را نمی دانند و به همین دلیل با دیگران دوستى نمى كنند و محبت كسى را نیز در دل خود جاى نمى دهند. اما گروهی دیگر چون به نیروى عقل خود، قدر و قیمت دوستى و محبت را درك مى كنند؛ با دوستانشان و دیگر انسان ها و حتی حیوانات، همیشه با مهر و محبت رفتار مى كنند. یكى از راه هایى تشخیص انسان عاقل و انسان نادان همین است كه ببینیم آیا شخص مورد نظر، با مردم دوستى و محبت می كند یا با هیچكس از در مهر و محبت و دوستى وارد نمی شود. قال علی علیه السلام: «اَلتَّوَدُّدُ نِصْف‌ُ العَقْل» دوستی ورزیدن با مردمان، نیمی از عقل است. از آنجا كه دوستى و محبت با مردم، یكى از مهم ترین نشانه هاى عقل و شعور است، امام علی علیه السلام براى دوستى ارزش فراوانى قایل شده است تا جایى كه فرموده است: (همین كه شخصى با مردم دوستى و محبت كند، نشانه آن است كه دست كم، نیمى از عقل طبیعى یك انسان در او وجود دارد) با نگاهی الهی، دوستی و محبّت در روابط اجتماعی می تواند به عنوان یك ‌«عبادت» تلقی شود، زیرا در این دیدگاه همه مردمان مخلوق‌ خدا هستند و رفتار دوستانه با مخلوقات الهی از این جهت كه آفریده او هستند، معنایی الهی و معنوی خواهد داشت و یك ‌انسان عارف‌، دوستدار و عاشق خدا، آفریده های محبوب خود را نیز دوست دارد و آنان را ـ چون مخلوق‌ محبوب اند ـ گرامی می دارد. نتیجه آن که دوستی ورزیدن با مردم اولین گام خردمندی و عقلانیت است و موجب رخت بربستن غصه هاست و نیمی از عقل آدمی است.

سه شنبه 29/11/1387 - 11:7
دانستنی های علمی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. 


من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.


مرد قبول کرد. 


در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. 


دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.


سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما گاو دم نداشت!

نتیجه :


زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.

سه شنبه 29/11/1387 - 11:5
دانستنی های علمی

قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون (‎Arthur Ashe) آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای كه درجریان یك عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد ودر بسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت كرد‎. 



یكی از طرفدارانش نوشته بود :  

چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟ 


آرتور در پاسخش نوشت :  

دردنیا ۵۰ میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند 

۵ میلیون یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند 

۵۰۰ هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند 

۵۰ هزارنفر پا به مسابقات ‏می گذارند ۵هزارنفر سرشناس می شوند 

۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدامی كنند 

۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال 

وآن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم 

هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ 

وامروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟

سه شنبه 29/11/1387 - 11:2
دانستنی های علمی
چرا برخی مردم بی وقفه در زندگی " شانس" می آورند درحالی که سایرین همیشه " بدشانس" هستند؟ 

ریچارد وایزمن روانشناس دانشگاه



 مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را " شانس" می خوانند، ده سال قبل شروع شد. می خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی ها را می زند، اما سایرین از آن محروم می مانند.
به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم "خوش شانس" و عده دیگر "بدشانس" هستند؟
آگهی هایی در روزنامه های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می کنند خوش شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگیرند.
صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال های گذشته با آن ها مصاحبه کردم، زندگی شان را زیر نظر گرفتم و از آن ها خواستم در آزمایش های من شرکت کنند.
نتایج نشان داد که هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوش شانسی یا بدشانسی آن ها در افکار و کردارشان نهفته است. 
برای مثال، فرصت های ظاهرا خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوش شانس مرتبا با چنین فرصت هایی برخورد می کنند، درحالی که افراد بدشانس نه.
با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آن ها در شناسایی چنین فرصت هایی است یا نه.
به هر دو گروه افراد "خوش شانس" و "بدشانس" روزنامه ای دادم و از آن ها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست.
به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می گفت:
"اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده اید 250 پوند پاداش خواهید گرفت."
این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود.
با این که این آگهی کاملا خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می کردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوش شانس متوجه آن شدند.
مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموما عصبی تر از افراد خوش شانس هستند و این فشار عصبی توانایی آن ها در توجه به فرصت های غیرمنتظره را مختل می کند. 
در نتیجه، آن ها فرصت های غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست می دهند. 
برای مثال وقتی به مهمانی می روند چنان غرق یافتن جفت بی نقصی هستند که فرصت های عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست می دهند.
آن ها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می زنند و از دیدن سایر فرصت های شغلی بازمی مانند. 
افراد خوش شانس آدم های راحت تر و بازتری هستند، در نتیجه آن چه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آن چه را در جستجوی آن ها هستند می بینند. 
تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم های خوش اقبال براساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد می کنند..

 اولا آن ها در ایجاد و یافتن فرصت های مناسب مهارت دارند،  

ثانیا به قوه شهود گوش می سپارند و براساس آن تصمیم های مثبت می گیرند.

ثالثا به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آن ها رضایت بخش است، و رابعا نگرش انعطاف پذیر آن ها، بدبیاری را به خوش اقبالی بدل می کند.


در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا می توان از این اصول برای خوش شانس کردن مردم استفاده کرد.
از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش شانس در آن ها طراحی شده بود.
این تمرین ها به آن ها کمک کرد فرصت های مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آن ها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند.
یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آن ها گفتند آدم های شادتری شده اند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم تر از هر چیز خوش شانس تر هستند.
و بالاخره این که من "عامل شانس" را کشف کردم.
چهار نکته برای کسانی که می خواهند خوش اقبال شوند:  
به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد.
با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید.
هر روز چند دقیقه ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید.
پیش از یک دیدار یا یک تماس تلفنی مهم، آن را برای خود مجسم کنید و خود را در آن موفق ببینید. بخت و اقبال اغلب همان چیزی است که انتظارش را دارید.

سه شنبه 29/11/1387 - 11:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته