• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 4
زمان آخرین مطلب : 5727روز قبل
محبت و عاطفه

 

 خوبی هایت

بیش از ستاره ها یند

به عدد بزرگی تو

انگشتهایم

برای شمردن خوبی ها

کم می آیند

وقتی تو

سرآغاز شمردن باشی

 

نامت را نه بر دفتر

که بر دل نگاشته ام

 

تا مباد

بادی ، آبی ، آتشی

پاکش کند

 

بیش از آنی

که با مردن کاسته شوی

با رفتن فراموش....

 

سفارش می کنم

آنگاه که دستانم را

خاکها پاسبانی می کنند

دلتنگی هایم را

برایت پست کنند

به آدرسی که همه می دانند :

جهان --- همتا !

 
شاید کودکان فردای تو نیز این نامه ها رابرای بهترین دوستان خود پست کنند.

 

يکشنبه 25/6/1386 - 10:57
خانواده

 

مهره هاي شطرنج رو دوست دارم، اما از اينکه هدايت يه لشگر به دست منه، ميترسم.
حريفم خوب بازي نميکنه. شايد چون اون اين بازي رو خيلي بهتر از من بلده، اينطور فکر ميکنم
.
از وزير خوشم نمياد اما بهم ياد داده اند که خيلي کارها ميتونه بکنه. حيف که جلوش يه عالم سرباز وايستاده
.
تلاش ميکنم تا ديرتر مات بشم
.
از تموم اينها نميترسم. از اين ميترسم که وقتي که مات ميشم، هنوز خيلي از مهره هامو حرکت نداده باشم. خدا کنه آخر اين بازي به خير تموم بشه.

 

يکشنبه 25/6/1386 - 10:51
دانستنی های علمی

 

ای بهترین

 

چیزی هست

 

که دیدن یا ندیدنت

تورا از من نمی کاهد

هرگاه شعله می گیری

از بیرون تا درونم

ازمی دانم تا نمی دانم هایم را

زیر و زبر می کنی

عجیب تر آنکه

هرگزدرمن غروب نکرده ای

چه شامگاهان، چه روزهای ابری

در من باریده ای

 

بیش از آنچه آسمان بر زمین

در من ریشه داری

از چشم تا دل

خورشید را می دانم

که آتش است

تو را نه

او هر روز غروب می کند

وتو هر لحظه در من می زایی

هزار خورشید بی غروب را

هزار بار لذت اولین بار عاشق شدن را

در تو

چیزی هست که نمی دانم

 

در من

چیزی هست که می دانم

(امید دوباره دیدنت)

يکشنبه 25/6/1386 - 10:43
خانواده

تقدیم به تو با ۳۹۵ بار چراهای بی جواب

 

دردی درون دلم پیچ می خورد         

        از ۳۹۵ روز پیش

 گفتی بیا

 سر ساعت ، قرار قبل ...

 من با تمام دلهره

 بی آنکه شانه ای ، حتی

 زده باشم به موی خود

  از ساعت قرار

تا چندین هزار ثانیه بعد از شروع آن

  با چشمهای خیس

  منتظرت بودم و

                    تو ....

 حالا تو

 ۳۹۵  روز بی منی

 من

 ۳۹۵ بار می شود

 هر روز، می روم آنجا

قرار قبل

میدان انتظار

        سر ساعت

                 و تو هنوز ......

يکشنبه 25/6/1386 - 10:41
ادبی هنری

 

 

هیچ کسی دوبارعاشق نمی شود. عشق تنها یکبار برآدمی نزول می کند.

 و دریافتن آن لحظه تاریخی است که مارا به پله های سعادت نزدیک می گرداند.

وگرنه آدمی، بی عشق تکرارحادثه ای خسته کننده است. نمایشی بی مفهوم است ،

که حتی نمی شود با آن، اوقات فراغتمان را پر کنیم.

 

دوشنبه 12/6/1386 - 16:49
خانواده

 

 

سلام

 درهای دوستی هر صد هزارسال یکبار بروی

آدمیان گشوده می شوند. وهرروز، شاید همان روز صد هزارسال بعد باشد.

نباید فرصتها را حتی به همین چند لحظه دیگر واگذارکرد. لذت هرچیزی

 مال همان لحظه است. حسرتها خزان می کنند ما را. تخم تردید اگردرزمین

دوستی هامان جان بگیرند، جانمان را می گیرند. و جا را برای زندگی

تنگ می کنند.آفتاب نگاهت                 

   و صمیمی و پاک عشق وسیله ای برای خوب زندگی کردن نیست.

بلکه خوب زندگی کردن است. خوش بودن درزندگی دلیل خوب زندگی

کردن نیست. کشتی عشق اگرچه در دریای اندوه شناور است . اما این دریا از جنس آبهای مجهول و عمیق نیست. از جنس مهربانی ابر است برای زمین خشک. عشق ، بیابانی با مارهای گزنده و خزنده های ترسناک نیست. آبی است واقعی ،

درسراب گمراهی آدمی، درصحرای بی آبادی

نمی دانم ها

وعشق، یک حماقت شجاعانه است!.!                                                                                               باید کوله بار رفتن را هرلحظه، آماده بردرنهاد. که عشق، سفراست .از من . از تو ، به ما.عشق سهمی است که من می تواند از تنه ما برگیرد، بی آنکه ازما بکاهد.و کاستن،درعشق نیست. عشق ، افزودن است . به طاقتها. به نداشته ها.به تکیه ها و تکیه گاهها.محکم شدن است.شجاعتی است دربرابرسپاه جنگجوی حیله . و عشق ، آرامش است، در طوفان بی رحمی های دوستانه .عشق آخرین فرصت برای همیشه زنده ماندن است.وردی است که درهای بسته نفهمیدن ها را می گشاید.                                                                                                    دریغ را باید درعبور، برزمین نهاد و سواربراسب چموش دوستی شد. وزندگی چیزی نیست جزگذشت. تا من، آسیب نبیند. تا تو، درشب عروسی خاطره های جوانی ات، ازایستادن درکناردستهای خالی من نلرزد. تا تودرتالارهای عظیم وچراغانی چراغهای خیره کننده ، از پل اشکهای من عبور کند. گذشت ، دقیقا خود سکوت است. اعتراضی برای افزون کردن سهمی بر زندگی خویشتن نیست.                                                                                     و من بعد از تو چوبه دار خویش را نه از چوب ، که از اشکهایم بنا کرده ام. که دیری است پشت کوههای عظیم البرز را نیز به لرزه

 درآورده است.                                            

 و اشک نماد همه حرفهای نگفته است ،که به زبان عشق جاری می شود.

و تویی ،آنکه این قطره های معصوم زیر قدمهایش خودکشی می کنند.

اشک ، خون بغض است که از دارچشم برزمین حسرت می افتد.

با این همه درد، تویی آنکه هر روز میخواهم برایت آتشکده ای

برالبرزکوه بنا می کنم ،تا آتشکده های خدایان ازآتش عشق تو،

خاکستر حسرتی بیش نباشند .در تو                       

   شنیدن، شناختن ، فهمیدن ؛ و آنگاه دوست داشتن. این است

تمام ماجرای عشق. و دیدن هیچ است. و دیدن ، عشق نیست. عشق با دیدن آغاز نمی شود، با فهمیدن آغاز می شود.                                        مهربان !                                                                                               طنین سکوتت در جانم آغاز بهاران خجسته را نوید می دهد. تو را( دلنوشته های من ) شاید،فرداها که ازراه برسند، مردم برزیل، تونس، مصر،سوئد،آلمان و شاید همین نزدیکی ها در همین روستاهای کوچک ،اما وسیع سرزمینمان بخوانند. اما حسرت این همه نامه های بی جواب که سالهاست بر دلم مانده است را چه کسی ازنگاه خسته ام می خواند؟. چه کسی خواهد گفت " تو را می فهمم ".که شاید همین جمله کوچک ،مرا دلشاد کند به اینکه بیهوده نبوده است ،که این همه برایت نامه نگاشته ام.                                                                              این نامه ها، نشانی تو را نمی دانند. که بسویت بیایند. ولی روزی خواهد رسید که حتی دلتنگی شبهای زمستانی و سرد یک جوان عاشق را درُاتریش پرکنند.دلتنگی هایم               !                                                                                                  با این سکوت مقدس که بین ما حاکم است،سخنها گفته ومی گویم. تندیسی از پاکی هایت را که درچشمان معصومت همیشه می شد دید، برمعبد بی رونق خاطراتم آویخته ام. هر از گاهی دل خوش به اینم که شبی به خوابم بیایی. یا شبی به خوابم ببینی. کاش در خوابت می آمدم. کاش در خوابم می آمدی. هنوز صدای لرزش قلبم را می شنوم که در آخرین نگاه، التماس هزار بار دوباره دیدن را در من زنده می کرد .                                                                   تو اینک شاید عروس زندگی های مجلل شده باشی. امادر قلب کوچکم ،پرستشگاه بزرگی از تو بنا کرده ام ، که تو را چون فرشتگان عظیم درآن به سجده نشسته ام .در من هر روز آرزوهایی تازه جان می گیرند و تازه ترین آنها، کهن ترین آنهاست!. دیدارت ، خواسته ای کهن است که در من جاری است.                                                                                            شاید درغروب دلتنگی های خودت دست دردست دیگری می نشینی و ازمصیبتهای زندگی معاصر با او سخن می گویی.و شاید مثل همیشه می گویی" بالاخره درست می شود".     بزرگترین مصیبت انسان معاصر، خود فراموشی است. آدمی ،فراموش کرده است که می تواند

 خوب باشد و خوبی را درسبدهای لبخند به این و آن هدیه دهد.

و غافل ازآن است که می تواند بد باشد؛ به همان اندازه ای که گاه

درغروبی دلتنگ ممکن است از خوبی های خودش برای دوستش

 غلو کند.روی شانه های من !                                                                                 

 نمی توان با ویران کردن کاخ آرزوهای کسی، بنایی بنیان نهاد

 که ما را تا ابرهای خوشبختی بالا ببرد.

 آه سینه دلهای شکسته، محکمترین کاخهای غروررا نیزفرو می نشاند.

 و آب فروبرده درگلوی خیانت را ،سوزناکترازخیانتی که روا داشته ای،

از رگهای نامردی بیرون می دواند. و کسی که التماس دستهایی را که ب

رای کمک بسویش درازمی شوند را نادیده می گیرد، دعاهای امروز و

فردایش را که برای خوشبختی خودش زمزمه می کند،از رسیدن به

گوشهای فرشتگان اجابت باز میدارد. کوههای عظیم نیستند که ما

را از هم جدا می کنند. غرورمان گاهی از فولاد های نفوذ ناپذیرهم سخت تر

می شود. و دل کسی را شکستن ، ما را از پریدن در بی نهایت آسمان محروم

 می کند.نزدیکترین راه برای رسیدن به خوشبختی ، کمک به نزدیکترین دستی

 است که برای یاری خواستن بسویت دراز می شود.                                       

     دستهایم خشکیده اند. کاش سلامم را جوابی بود. و این همه نامه را پاسخی

دوشنبه 12/6/1386 - 16:47
محبت و عاطفه

 

 

خوب من:

دو فرشته لانه دارند

یکی

خوبی های تو را می نویسد

یکی

بدی های مرا

از چشمان تو دور می کند

 

دوشنبه 12/6/1386 - 16:41
خانواده

 


بیش از ستاره ها یند

به عدد بزرگی تو

انگشتهایم

برای شمردن خوبی ها

کم می آیند

وقتی تو

سرآغاز شمردن باشی

نامت را نه بر دفتر

که بر دل نگاشته ام

تا مباد

بادی ، آبی ، آتشی

پاکش کند

بیش از آنی

که با مردن کاسته شوی

با رفتن فراموش....

 

سفارش می کنم

آنگاه که دستانم را

خاکها پاسبانی می کنند

دلتنگی هایم را

برایت پست کنند

به آدرسی که همه می دانند :

جهان --- همتا !

 
شاید کودکان فردای تو نیز این نامه ها رابرای بهترین دوستان خود پست کنند

دوشنبه 12/6/1386 - 16:39
خانواده

تقدیم به تو با ۳۹۵ بار چراهای بی جواب

 

دردی درون دلم پیچ می خورد         

        از ۳۹۵ روز پیش

 گفتی بیا

 سر ساعت ، قرار قبل ...

 من با تمام دلهره

 بی آنکه شانه ای ، حتی

 زده باشم به موی خود

  از ساعت قرار

تا چندین هزار ثانیه بعد از شروع آن

  با چشمهای خیس

  منتظرت بودم و

                    تو ....

 حالا تو

 ۳۹۵  روز بی منی

 من

 ۳۹۵ بار می شود

 هر روز، می روم آنجا

قرار قبل

میدان انتظار

        سر ساعت

                 و تو هنوز ......

 

دوشنبه 12/6/1386 - 16:32
دانستنی های علمی

ای بهترین

 

چیزی هست

 

که دیدن یا ندیدنت

تورا از من نمی کاهد

هرگاه شعله می گیری

از بیرون تا درونم

ازمی دانم تا نمی دانم هایم را

زیر و زبر می کنی

عجیب تر آنکه

هرگزدرمن غروب نکرده ای

چه شامگاهان، چه روزهای ابری

در من باریده ای

 

بیش از آنچه آسمان بر زمین

در من ریشه داری

از چشم تا دل

خورشید را می دانم

که آتش است

تو را نه

او هر روز غروب می کند

وتو هر لحظه در من می زایی

هزار خورشید بی غروب را

هزار بار لذت اولین بار عاشق شدن را

در تو

چیزی هست که نمی دانم

در من

 

چیزی هست که می دانم

امید دوباره دیدنت

دوشنبه 12/6/1386 - 16:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته