• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 4
زمان آخرین مطلب : 5726روز قبل
محبت و عاطفه

 

دیروز...
تمام دیوارا  رو رنگ زدم ،آبی... دو تا پرده سپیدی که دوخته بودم رو توی آب شستم... لباس صورتی ام رو اتو کردم، موهام رو بافتم… راه رفتم و راه رفتم تا کنار جاده.... با تنگ ماهی ام، که بدمش به تو... باز هم تا صبح صبر می کنم....

دیگه داره دیر میشه....  بهم میگه که انگار دوستت داشت....

امروز...
اینجا... منم... با قلبم... و یه کرم تیره رنگ که مهمانشه.... توی هزار سوراخ قلبم...
من... ... اینجا کنار جاده... با ماهی مرده ای که دیگه زنده نمیشه... از تو، که حتی جاده رو ندیدی...  متنفرم...
اینقدر که می تونی باهاش یه قلب حلبی بسازی و بذاریش توی اون حفره خاکستری که حتی دیگه نمی تونی رنگش کنی،

 یا

 تمام دروغهات رو باهاش صورتی رنگ کنی وبجای گل رز تقدیم کنی به بچه های بی سرپرستی که یه تنگ ماهی ته دلشون قایم کردن...

یا

 حرفات رو باهاش خوب بشوری و دیگه نشسته به خورد احمقهایی مثل من ندی ...

اصلا باهاش یه قایق بساز و از خودت فرار کن...

ولی من باهاشون یه خنجر نقره ای ساختم برای چشم چپت....


يکشنبه 22/7/1386 - 13:32
محبت و عاطفه

 

 

تقدیم به تو با ۳۹۵ بار چراهای بی جواب

 

دردی درون دلم پیچ می خورد

 

از ۳۹۵ روز پیش

گفتی بیا

سر ساعت ، قرار قبل

 

من با تمام دلهره

بی آنکه شانه ای ، حتی

زده باشم به موی خود

از ساعت قرار

 

تا چندین هزار ثانیه بعد از شروع آن

با چشمهای خیس

 

منتظرت بودم و

تو

 

حالا تو

 

۳۹۵

من

۳۹۵

هر روز، می روم آنجا

قرار قبل

میدان انتظار

 

سر ساعت

و تو هنوز

 

... .... روز بی منی بار می شود ......
پنج شنبه 19/7/1386 - 23:34
محبت و عاطفه

به نام او که وجودم با وجودش معنا یافت

 

این شعر رو برای تو نوشتم

آره.خود خود تو 

خوب میدونم

خوب میدونم که نمی خونیش

 

 

 

مي ترسم برف تمام شود
و منو تو اغاز نشويم.


مي ترسم بهار بدون
پروانه و پرستو
بيايد.

مي ترسم مشق
هايم نيمه تمام
بماند و يادم برود
کتابم را از زير باران
بردارم.

ميترسم
نخستين شکوفه ها قافل
گيرم کنند و نسيم
زيبايي که از شمال
مي وزد،مرا از
تو غافل کند.


نمي خواهم بي تو عطر
گوجه هارا ببويم


نمي خواهم بي تو هوا را
به ريه هايم بفرستم


نمي خواهم بي تو شاعر باشم


اگر به من اجازه داده
شود يک بار ديگر
هرطورکه دلم مي خواهد
به دنيا بيايم،گنجشکي
خواهم شد تا هر
صبح همراه تازه ترين
نورها به اتاقت
سرک بکشم


اي انکه براي بيداري
از بانگ خروسان
بي نيازي
چشمهايت را هميشه باز
بگذار تا ماه
براي روشن شدن
منت خورشيد را نکشد
و

عاشقان هر وقت
که دلشان مي خواهد براي
تو نامه بنويسند


مي ترسم برف تمام شود
و هيچ اتفاقي نيفتد و هيچ
کس قلب مرا براي تو معنا
نکند

و

 نقاشان قد کشيدن
سرو ها،عبور قايق ها
را نبيند.

مي ترسم برف
تمام شود و حرف من نيمه
تمام بماند و کلمه هايم
يخ بزنند و هرگز
نتواتم بگويم
تورا دوست دارم..

جمعه 30/6/1386 - 21:39
خانواده

 

من به اندازه یک روزنه دلخوش هستم

که تو برمیگردی

 

يکشنبه 25/6/1386 - 15:18
خانواده

 

دوباره میگم

تا می تونی بخند

من توام تو منی

يکشنبه 25/6/1386 - 15:16
خانواده

خوب من

و اشک نماد همه حرفهای نگفته است ،که به زبان عشق جاری می شود.

و تویی ،آنکه این قطره های معصوم زیر قدمهایش خودکشی می کنند.

اشک ، خون بغض است که از دارچشم برزمین حسرت می افتد.

با این همه درد، تویی آنکه هر روز میخواهم برایت آتشکده ای

برالبرزکوه بنا می کنم ،تا آتشکده های خدایان ازآتش عشق تو،

خاکستر حسرتی بیش نباشند .در تو                       

   شنیدن، شناختن ، فهمیدن ؛ و آنگاه دوست داشتن. این است

تمام ماجرای عشق. و دیدن هیچ است. و دیدن ، عشق نیست. عشق با دیدن آغاز نمی شود، با فهمیدن آغاز می شود.                                        مهربان !             طنین سکوتت در جانم آغاز بهاران خجسته را نوید می دهد. تو را( دلنوشته های من ) شاید،فرداها که ازراه برسند، مردم برزیل، تونس، مصر،سوئد،آلمان و شاید همین نزدیکی ها در همین روستاهای کوچک ،اما وسیع سرزمینمان بخوانند. اما حسرت این همه نامه های بی جواب که سالهاست بر دلم مانده است را چه کسی ازنگاه خسته ام می خواند؟. چه کسی خواهد گفت " تو را می فهمم ".که شاید همین جمله کوچک ،مرا دلشاد کند به اینکه بیهوده نبوده است ،که این همه برایت نامه نگاشته ام.                    این نامه ها، نشانی تو را نمی دانند. که بسویت بیایند. ولی روزی خواهد رسید که حتی دلتنگی شبهای زمستانی و سرد یک جوان عاشق را درُاتریش پرکنند.دلتنگی هایم               !         با این سکوت مقدس که بین ما حاکم است،سخنها گفته ومی گویم. تندیسی از پاکی هایت را که درچشمان معصومت همیشه می شد دید، برمعبد بی رونق خاطراتم آویخته ام. هر از گاهی دل خوش به اینم که شبی به خوابم بیایی. یا شبی به خوابم ببینی. کاش در خوابت می آمدم. کاش در خوابم می آمدی. هنوز صدای لرزش قلبم را می شنوم که در آخرین نگاه، التماس هزار بار دوباره دیدن را در من زنده می کرد .                                                                   تو اینک شاید عروس زندگی های مجلل شده باشی. امادر قلب کوچکم ،پرستشگاه بزرگی از تو بنا کرده ام ، که تو را چون فرشتگان عظیم درآن به سجده نشسته ام .در من هر روز آرزوهایی تازه جان می گیرند و تازه ترین آنها، کهن ترین آنهاست!. دیدارت ، خواسته ای کهن است که در من جاری است.                            شاید درغروب دلتنگی های خودت دست دردست دیگری می نشینی و ازمصیبتهای زندگی معاصر با او سخن می گویی.و شاید مثل همیشه می گویی" بالاخره درست می شود".     بزرگترین مصیبت انسان معاصر، خود فراموشی است. آدمی ،فراموش کرده است که می تواند

 خوب باشد و خوبی را درسبدهای لبخند به این و آن هدیه دهد.

و غافل ازآن است که می تواند بد باشد؛ به همان اندازه ای که گاه

درغروبی دلتنگ ممکن است از خوبی های خودش برای دوستش

 غلو کند.روی شانه های من !         

 نمی توان با ویران کردن کاخ آرزوهای کسی، بنایی بنیان نهاد

 که ما را تا ابرهای خوشبختی بالا ببرد.

 آه سینه دلهای شکسته، محکمترین کاخهای غروررا نیزفرو می نشاند.

 و آب فروبرده درگلوی خیانت را ،سوزناکترازخیانتی که روا داشته ای،

از رگهای نامردی بیرون می دواند. و کسی که التماس دستهایی را که ب

رای کمک بسویش درازمی شوند را نادیده می گیرد، دعاهای امروز و

فردایش را که برای خوشبختی خودش زمزمه می کند،از رسیدن به

گوشهای فرشتگان اجابت باز میدارد. کوههای عظیم نیستند که ما

را از هم جدا می کنند. غرورمان گاهی از فولاد های نفوذ ناپذیرهم سخت تر

می شود. و دل کسی را شکستن ، ما را از پریدن در بی نهایت آسمان محروم

 می کند.نزدیکترین راه برای رسیدن به خوشبختی ، کمک به نزدیکترین دستی

 است که برای یاری خواستن بسویت دراز    می شود                                     

     دستهایم خشکیده اند. کاش سلامم را جوابی بود. و این همه نامه را پاسخی .

 

 

يکشنبه 25/6/1386 - 15:8
خانواده

 

خوب من
روزی در من طلوع کردی

بی آنکه گفته باشی ، غروب

 

من هر شب

نگاهم را با گریه خیس می کنم

و هرصبح

اضطرابم را از لای پتو بیرون می کشم

 

زنبورهایی که عسل می دهند

نیش هم می زنند

این رسم همیشگی گلهای خوب است

که تا می خواهی بوشان کنی

خاری در دستت فرو می کنند

تو خوب بودی

و من دلم می خواست نفسم را عمیق می کنم

بویت کنم

حالا جراحت دستانم را

توی جیبم پنهان می کنم

اضطرابم را به پاهایم تکیه می دهم

توی آسفالتهای سیاه

سپیدی رد عبور تو را جستجو می کنم ....

شیشه آرزوهایم را که

گاهی به درخت سیب می آویختم

پرشده است

از ماهی های قرمز مرده

مگرماهی ها چند سال عمر می کنند

که بخواهند

این همه بهار را بی تو تحویل کنند ....

می گویند قسمت نبود

می گویم تو نخواستی

یعنی زمین آنقدر کوچک بود

که برای دو همتا جا نداشت ؟ ....

حالا همه گناهها به گردن من است

حتی مردن ماهی ها

حتی رفتن تو

درخت خشکیده ی سیب

سیب نمی دهد

هیزم که می دهد

آتش می گیرم

تمام حرفهای نگفته ام را

که توی سطرهای دفتر خاطره ام

جا خوش کرده اند ، می سوزانم

تا کی سکوت؟

آتشفشان خاموش هم که باشی

یک روز سر باز می کنی

پیکره خودت را هم می گدازی

جاری می شوی

می سوزی ، می سوزانی .....

سکوت می کنم

ترجیح می دهم

گناه مرگ ماهی ها

در پرونده من درج شود

اما نگویند دوستت نداشتم

نفهمیدمت ....

همیشه بزرگ فکر می کردم

همیشه بزرگ می دیدم

فکر می کردم

تنها کسی که

تنهایی ام را می فهمد

همتای من است، تویی

دلم که شکست

کلافه که شدم

تازه فهمیدم :

بهار هم می تواند

چیز بدی باشد

وقتی که نهال کوچک سیب را

که زمستان کاشته ای

غریبه ای لگد مال کند

کسی اگر می خواست

تو را مال خودش کند

بروی چشم

میرفتم و می گذشتم

اما هر سلامی را جوابی و

هررفتنی را بدرودی است

من چشم انتظار همان لحظه ام

سلامت را بخاطر دارم

بدرودت را نه

یعنی می خواهی بگویی :

هنوز هم ... ؟ ....

هنوز هم می شود

لب تکان نداد

اما حرف زد

هنوز هم می شود

دوباره شروع کرد

تو ، زندگی را

من ، تنهایی را !

نه ، نترس

من خودکشی نمی کنم

من عاقل ترم از آنم که

دوباره عاشق شوم

تو برای همیشه عاشق بودن،

کافی هستی

حتی اگر مال من نباشی

رفتن که گناه نیست

دروغ اما آری

و من جز خوبی، هیچ ندیده ام

اگرچه هنوز هم دستان زخمی ام را

در جیب هایم پنهان می کنم ......

سیب ،می کارم

گل، می کارم

و دوباره

سر اولین سطر نامه بعدی ام

می نویسم : سلام

باز هم منتظر می مانم

تا جوابم را بدهی

حتی اگر

گناه مردن ماهی های قرمز سال بعد را هم

در پرونده من درج کنند .....

شاید همین فردا خودم را بگدازم

دارم آتشفشانی می شوم

که ممکن است

همین چند لحظه دیگر طغیان کند

جوابم را بده

      سلام

                

يکشنبه 25/6/1386 - 15:1
محبت و عاطفه

خوب من

دو فرشته لانه دارند

یکی

خوبی های تو را می نویسد

و یکی

بدی های مرا

از چشمان تو دور می کند

 

يکشنبه 25/6/1386 - 11:15
محبت و عاطفه

آنگاه که لبخند می زنی به رویم

امید،

در من جان می دمد

 

آنگاه که

گوشی صبورمی شوی

برای گفته ها و ناگفته هایم

همپای دردها و

دریغ هایم می شوی

تا مبادا از خود واپس بمانم

این همه نجابت

دریغ است که

در حصار حسادت من اسیر بماند

تابنده  باش

آنچنانکه که بوده و هستی

نه برای من

برای همه کسانی که

برای رسیدن به امیدهاشان

به آفتابی چون تو نیاز دارند ؛

 

هیچ کسی دوبارعاشق نمی شود. عشق تنها یکبار برآدمی نزول می کند.

 و دریافتن آن لحظه تاریخی است که مارا به پلهای سعادت نزدیک می گرداند.

وگرنه آدمی، بی عشق تکرارحادثه ای خسته کننده است. نمایشی بی مفهوم است ،

که حتی نمی شود با آن، اوقات فراغتمان را پر کنیم

يکشنبه 25/6/1386 - 11:12
ادبی هنری

 

به نام حق
به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفريد.
و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم از او بگويم.
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بيدلي را ، ساختن خانه اي در دل.
و اين دل بينهايت، چه جاي كوچكي بود براي دل بيتابش.

او رفت و من نشناختمش . در تمام ميخكهاي سر هر ديوار، آواز غريبش را شنيدم
اما نشناختمش. همانگونه كه بغضهاي گاه و بيگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم كه در سايه هاي افتاده به كلامش، به دنبال جاي پاي خدا باشم.


اينجا، هر چه هست، جز با صداقت او و كلام و نقشهاي او، حوض بي ماهيست.
شايد مزرعه اي باشد با زاغچه اي بر سر آن
زاغچه اي كه هيچكس جدي نگرفتش .
اينجا را هديه اش ميكنم. به آنكس كه براي سبدهاي پرخوابمان، سيب آورد.
حيف كه براي خوردن آن سيب، تنها بوديم . چقدر هم تنها ...

يکشنبه 25/6/1386 - 11:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته