• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 397
تعداد نظرات : 2597
زمان آخرین مطلب : 4507روز قبل
اهل بیت

متاسفم که مجلس دهم رو با دو روز تاخیر میارم


 

 

 

 

امشب آخرین شب عمر من است. از فردا این حیاط کوچک به اندازه یک اسب، خلوت تر خواهد شد و من نیز این بار سنگین تن را بر زمین خواهم گذاشت.

از فردا شماتتهای مردم نیز به پایان خواهد رسید. دیگر کسی نمیتواند بگوید همسر حسین، مادر علی اکبر، دچار جنون شده است.ساعتها نفس در نفس، مقابل اسب فرزند خود مینشیند و هر دو با هم اشک میریزند.

فکر نکن که من این طعنه ها را نمیفهمم. من اگر چه اسبم اما با برترین خلایق امکان محشور بوده ام.از همین ماجرای دیروز، مردم چقدرش را دریافتند؟

همین قدر که مردی سوار بر شتر از کنار خانه لیلا میگذشته، صدای گریه لیلا او را کنجکاو و پیاده کرده و فهمیده است که لیلا در غم همسر و فرزند خود شبانه روز میگرید. همین! اما این همه ماجرا نبود.

من آن شتر رامیشناختم. آن شتر را در کربلا هم دیده بودم.در سپاه دشمن بود. به هنگام ملاقات عمر سعد با امام، او خودش را به من رساند و گفت: میخواهم به امام پناهنده شوم.من به او گفتم: در این حال و روز، بچه های امام هم پناه ندارند. تو در همانجا که هستی سعی کن به قدر خودت کاری کنی.

و دیروز میگفت که کاری کرده است کارستان. چموشی کرده است، به کسی رکاب نداده است تا اسبق بن شیث آن سوارکار تیزتک عرب و یار نزدیک عمر سعد بر او نشسته است و او اسبق را با مغز به زمین کوفته است و شروع کرده است به دویدن و لت و پار کردن سپاه دشمن و بعد سر به بیابان گذاشته است و تا خود مدینه دویده است.

از آن حکایت عظیم هنوز گفتنی بسیار مانده است اما من دیگر بیش از این تاب زنده ماندن ندارم. اگر فقط آنچه را که من در راه بازگشت، دیدم تو میدیدی بشریت را به نفرین خود میسوزاندی.

روزهای سختی پیش روی توست لیلا! این چند شبانه روز همه یک تمرین بود برای صبوری. باید آماده میشدی برای شنیدن اصل ماجرا. مصیبت محبوبت، حسین!


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم / مجلس چهارم / مجلس پنجم / مجلس ششم 

مجلس هفتم  / مجلس هشتم / مجلس نهم


روایت قطعه قطعه شدن یزید پس از کربلا

گاف بزرگ شهرداری در عاشورای حسینی

شنبه 27/9/1389 - 2:28
اهل بیت
 

 

 

 

امشب به قدر مجموع شبهای گذشته، از تو طاقت و تحمل میطلبم. دیشب که از هوش رفتی، با خودم میگفتم که کاش من در همان کربلا جان میسپردم و بار سنگین این روایت را بر دوش نمیکشیدم.

تو اگر بودی و میشنیدی صدای ناله های امام را در پای جنازه پسر، میفهمیدی که رضا شدن به رضای خدا، چه کار مشکلی است:

-         وای فرزندم! وای پسرم! وای نور چشمم! وای علی اکبرم! وای همه دلم!

 

امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میسترد و با اون نجوا میکرد:

-         تو! تو پسرم! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی.

و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری، به بوییدن گلی، بوسیدن طفل نوزادی.خم شد و من به چشم خود دیدم که لب بر لب علی گذاشت وشروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جان تکان میخورد و میرود که زلزله ای آفرینش را در هم بریزد.

-         دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا.

-         و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پاره جگرم، عزیز دلم.

پدر از سر جنازه پسر برخاست، اما چه برخاستنی! انگار کوه را بر دوش میکشید.

امام با خود زمزمه میکرد و چون کبوتر پر و بال شکسته ای به سمت خیام میرفت.

من اما جرات نکردم به خیمه ها نزدیک شم. جوابی برای زینب نداشتم. به سکینه چه باید میگفتم؟ اگر رقیه به پای من می آویخت و از من برادر میخواست من چه داشتم که به او بدهم؟

گفتم میمانم که خبر را از یال خونین من نگیرند. بگذار خبر را امام ببرد.

در تمام این مدت، این سوال ِ نپرسیده بیش از هر چیز عذاب میداد که تو مانده ای برای چه؟ تو چرا بی سوار زنده ای؟!


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم / مجلس چهارم / مجلس پنجم / مجلس ششم 

 مجلس هفتم  / مجلس هشتم

چهارشنبه 24/9/1389 - 1:51
اهل بیت

 

 

 

علی آشکارا سبکتر شده بود.پیش از این احساس میکردم که علی بر من نشسته است با یک سلسله از حلقه های سنگین زنجیر، با یک سلسله کوه. اکنون احساس میکردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی.

رنگ رجز به خود گرفت: «اکنون زمین و زمان حان میدهد برای جنگیدن. حالیا پرده ها کنار رفته است و مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است. بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموخته ام. تا بدنهای شما هست، غلاف، به چه کار می آید؟!»

او اگرچه اینچنین میگفت، اما احساس من این بود که این بار برای جنگیدن نیامده است، آمده است برای کشته شدن.

به گمانم علی دیگر تشنه نبود. آن عقیقی که او مکیده بود، به آن چشمه ای که او دهان سپرده بود، تشنگی دیگر معنا نداشت.

سپاهی که به محاصره اش آمده بود، به هر نقطه ای که او میرسید، عقب نشینی میکرد و باز پیش می آمد. انگار که او حلقه ای را دور دست میچرخاند.

ناگهان علی به من هی زد. از من سرعتی بیشتر طلب کرد و شروع کرد به درو کردن سرهای رسیده.

بعضی اسبها رم کردند و از مهلکه گریختند. اصولا هر اسبی جگر ماندن در معرکه را ندارد.

بالاخره پیش روی ما، خالی و خالی تر شد آنچنان که من به حسی غریزی وحشت کردم.ناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد، معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم.

من چگونه میتوانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی سوار من نشسته است و حلقش را پاره کرده است. من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام آرام شل میشود تا آنجا که عنانم به اختیار خودم در آمد، اما دیدم که سوار با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن، دست در گردن من انداخت.

کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نشکنند.

التماس نکن لیلا!

من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نخواهم گفت. چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی؟

همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم.

آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشم هایش خاموش شده؟!


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم / مجلس چهارم / مجلس پنجم / مجلس ششم  / مجلس هفتم

سه شنبه 23/9/1389 - 1:11
اهل بیت

 

 

 

اما چه روبرو شدنی! پسری زخم خورده، مجروح، خون آلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده و چاک چاک، با پدری که انگار همه دنیاست و همین یک پسر.

سوار من از من فرود آمد و بال بر زمین گشتود تا پاهای به پیشواز آمده پدر را ببوسد. امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغلهای پسر بزد و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانه ای پیش آمده تا امام این دردانه خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تاکنون تاب آورده است فرو بنشاند.

اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنه ای بود که به چشمه سار رسیده بود ... و مگر دل میکند؟

ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف میزند و ... آب.

یادت هست لیلا! یکی از شبها را گفتم :

به گمانم امام، دل از علی نکنده بود.اری، دل نکنده بود، مگر میشود امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض الارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود. و این بود که نمیشد. و ... حالا این دو می خواستند از هم دل بکنند.

امام برای التیام خاطر علی، جمله ای گفت. جمله ای که علی را به دل کندن ترغیب کند:

پسرم! عزیزم! سرچشمه رسول الله در چندقدمی است. چشم بپوش از این چشمه.

این برای التیام علی بود. حسین را چه کسی باید التیام میداد؟برای دل کندن، به حسین چه کسی باید دلداری میداد؟باز هم خود او باز هم کلام خود او: به زودی من نیز به شما میپیوندم.

آبی بر آتش! انگار هردو قدری ارام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمیشد، کار به انجام نمیرسید، شهادت سامان نمیگرفت. و آن بوسه وداع بود.هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پیش نمینهادند.عاقبت پدر بود که دست گشود، صورت پیش آورد ولبهای علی را در میان لبهای خود گرفت.

من از هوش رفتم به خلسه ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم.

 

 

 

حکم بازداشت حسین قدیانی ، افسر جنگ نرم، نویسنده کتاب نه ده، نویسنده وبلاگ قطعه 26، مسول بسیج دانشجویی، نویسنده روزنامه کیهان و وطن امروز، فرزند شهید اکبر قدیانی، توسط قوه محترم قضایه صادر شد.

نامه سرگشاده به رئیس قوه قضائیه (نوشته حسین قدیانی)

افشاگری اشتهاردی از پشت پرده اقدامات مهدی هاشمی

واكنش روح الله حسینیان به خبر صدور حكم بازداشت حسین قدیانی

 

 

 

متاسفم برا خودمون.

تعداد افراد شرکت کننده تو مسابقه پیامک برنامه اشک مهتاب با مضمون «به امام حسین قول میدم که ...» 240هزار نفره (بعد از 7 شب) ولی برنامه نود در یک شب بیش از 1 ملیون پیامک دریافت میکنه.


حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته ها رو هم بخون:

پایان(سری قبل که برنده شدم)  /  من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

آخرین پنجره باز شد!   /  ارزشها در اندیشه فتنه گران 1 / 2 

شماره دوم هفته نامه  /  تا ملاقات سحر

باز هم اونا برنده شدن و ما باختیم...


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم / مجلس چهارم / مجلس پنجم / مجلس ششم

 

دوشنبه 22/9/1389 - 1:17
اهل بیت

 

 

 

من بودم و علی و یک میدان دشمن و تا چشم کار میکرد سلاح و تا دید میرسید سوار.

من در عمرم اینهمه اسب یکجا ندیده بودم. اما اینها را فقط من میدیدم. سوار من انگار چشم به جای دیگر داشت وگرنه باید ترسی، تردیدی، لرزشی یا لااقل تاملی ... هیچ از این خبرها نبود.شروع کرد به رجز خواندن، چه رجز خواندنی! چه صدایی! چه صلابتی

« این منم، علی، فرزند حسین بن علی. سوگند به بیت الله که ماییم پرچمدار ولایت نبی. بخدا قسم که این دشمن بی پدر بر ما نمیتواند حکومت کند من با این شمشیر آخته به حمایت از پدرم ایستاده ام و آنچنان که شایسته یک جوان قریشی است، جنگ میکنم»

طارق بن تبیت مثل تیر از کمان لشگر جدا شد و با نیزه ای کشیده و بلند به سمت ما هجوم آورد.یک آن دلم فرو ریخت. احساس کردم که سوارم غافلگیر شده است. طارق مثل برق از کنار ما گذشت و من فقط حس کزدم که سوارم قدری خودر را به سمت راست کشید. نیزه علی بر سینه طارق فرورفته و از پشت به قاعده دو وجب در آمده است.

پسران طارق از این مرگ آنی و خفت آمیز به خشم آمده ویک به یک به نبرد با علی می آیند و علی همه آنها را به هلاکت میرساند.

ابن سعد که دیده بود عاقبت چنین جنگی شکست محتوم است، دو هزار تن را به نبرد با یک تن گسیل کرده بود.

من تا صدوهشتاد را شمردم و بعد حساب از دستم در رفت.

سوار من همچنان میجنگید و و ذکر میگفت و دزدیده به پدر نگاه میکرد.

به روشنی از مجرای این نگاه بود که نیرو میگرفت و استقامت میافت.جنگ اندک اندک به سردی گرایید و این فرصتی بود تا علی دوباره نفس در نفس با پدر روبرو شود.

حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته ها رو هم بخون:

پایان(سری قبل که برنده شدم)  /  من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

آخرین پنجره باز شد!   /  ارزشها در اندیشه فتنه گران 1 / 2 

شماره دوم هفته نامه  /  تا ملاقات سحر

باز هم اونا برنده شدن و ما باختیم...


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم / مجلس چهارم / مجلس پنجم

 

يکشنبه 21/9/1389 - 1:48
اهل بیت

 

 

 

عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. گمان نمیکنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. همیشه مبهوت این رابطه ام.

رابطه دو انیس و همدل ِ جدایی ناپذیر است.رابطه ماموم و امام، مرید و مراد، عابد و معبود، عاشق و معشوق، محب و محبوب، و اگر کفر نبود میگفتم رابطه عابد و معبود است.

میماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید.

این چه رابطه ای بود که به هم دل میدادند و از هم دل میربودند؟ با نگاه، جان هم را به آتش میکشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم مینهادند؟

من آنجا ایستاده بودم. پدر به علی گفت: «پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت.

چه میگویم؟ راه نرفت. ماه را دیده ای که در آسمان چگونه راه میرود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلا گمان کن سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد.

اما نه ، گمان نمیکنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما ... اما وقتی اینطور بی تابی میکنی، من چگونه میتوانم حرف بزنم؟

ببین لیلا! اگر آرام نگیری بقیه قصه را آنچنان از تو پنهان میکنم که از چشمانم هم کلامی نتوانی بخوانی. هنوز از رابطه این دو محبوب چیزی نگفته ام.


 

 

 

 

متن سخنرانی منتخب مردمی، محبوب قلبها و پیامبر ِ مهندس، ارمیای نبی بعد از پیروزی در انتخابات

 

سلام به ملت شریف و پیروز تبیان.

سلام بر شما ثبت مطلبی های عزیز و درود بر اونهایی که به من رای دادند.

من باید از همه دوستان که تو انتخابات به من رای دادند و یکبار دیگه خادم خودشون رو برای نوکری انتخاب کردند تشکر کنم.

ایشالله خاری بشم در چشم اون خس و خاشاک که میریزن تو خیابونای تبیان که ملت تبیان خودشون اونا رو جمع میکنن. و من نگران نیستم.

برنده این انتخابات همه رای دهندگان در انتخاباتن و اون تعدادی که به من رای دادن نیستن

ولی از حق نگذریم، برنده منم و هیچ کس دیگه ای نیست.

گولتون زدم

قبلا قول داده بودم که یارانه این دو ماه  رو به هم حزبی ها و کسانی که بهم رای دادن تقدیم کنم ولی باید به اطلاعتون برسونم که اصلا فرم اطلاعات اقتصادی خانوار رو پر نکردم که یارانه به من هم بدن.

شرمنده شما شدم

بالاخره تو فضای رقابت قولهایی داده میشه  و گاهی گفته میشه که  پول نفت سر سفره ها میاد ولی مثل من که الان زدم زیره همه چی، بقیه  هم میزنن زیر حرفشون.

کسی هم دستش به جایی بند نیست. شما الان دستتون به چی بنده؟

از حق هم نگذریم من در این انتخابات تقلب کردم و دم خروس رو جا گذاشتم که قسم حضرت عباسم مقبول نمیشه.

 

خس و خاشاک دلایلی دارن که در زیر به آنها اشاره میکنم:

1- مسولان تبیان(مجری انتخابات) هم یه سوتی دادن و تیتر مطلب نوشته ان که من برنده آبان شدم ولی تو متن نوشتن که برنده مهر ماه هستم

2- مسولای تبیان نوشته ان که من بیش از 313 مطلب ثبت کردم، در صورتی که من 302 مطلب ثبت کردم.

313 ≠ 302 

3- مسولان تبیان نوشته ان که من از تیر 84 در خدمتشون بودم در حالی که من اولین مطلبم رو در 12/11/86 و مصادف با ورود امام به کشور ثبت کردم. 

بالاخره اینهمه دلیل برا تقلب من در انتخابات هست ولی زورم زیاده و شما هیچی نمیتونید بگید. 

من به عنوان خادم ملت تبیان و من باب همدردی با خس و خاشاک باید به مسولان ثبت مطلب عرض کنم که :

تکلیف ما رو مشخص کنید آخر من برنده کدوم ماه هستم؟ مهر یا آبان؟

میخوایم بریم با گروه چنده به اضافه چند مذاکره کنیم

دستمون باید پر باشه خب

در ضمن مراسم تنفیذ جایزه رو کی اجرا میکنید؟ من چیکار باید بکنم؟


جدای از شوخی از همه شما به خاطر حسن انتخابتون(اعتماد به نفس رو دارید) تشکر میکنم و ازتون دعوت میکنم یه بار دیگه شعرم رو بخونید 

همه چی آرومه من چقد خوشحالم / اسمم تو اون لیست ِ ، به خودم میبالم

تو به من رای میدی از چشات معلومه / من چقد خوشحالم همه چی آرومه

محتاج رای توام منو نا محتاج کن / با یکی دوتا کلیک منو انتخاب کن

قول میدم جبران کنم اگ من برنده شم / یارانه این ماهو  به تو من میبخشم


حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته ها رو هم بخون:

پایان(سری قبل که برنده شدم)  /  من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

آخرین پنجره باز شد!   /  ارزشها در اندیشه فتنه گران 1 / 2 

شماره دوم هفته نامه  /  تا ملاقات سحر

باز هم اونا برنده شدن و ما باختیم...


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم / مجلس چهارم

شنبه 20/9/1389 - 1:21
اهل بیت


 

 

 

 

شب عاشورا آب را ما آوردیم.

من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده دیگر. بانی این ماجرا هم علی ِ کوچک شد، علی اصغر، علی دردانه.

از بیرون خیمه صدای گریه او را میشنیدم. گریه اندک اندک به ضجّه و بعد از آن به ناله و التماس و تضرع تبدیل شد.

از گریه های مظلومانه او طوری دلم شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد.خدا خدا میکردم که سوارم داوطلب آوردن آب شود، هنوز تمام آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم از مقابل دیدگانم گذشت. از پدر رخصت خواست برای آب آوردن. امام رخصت فرمود.

سوارم دو مشک بر دوسوی من آویخت. شب پوششی بود و مستی و غفلت دشمن پوششی دیگر.

ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست.

راه بلافاصله باز شد و سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم.

علی پیاده شد و گلوی مشکها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم : تا تو آب ننوشی من لب تر نکنم.

او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد.

مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند.

وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلو های عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید.

آب بسلامت رسید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد.

«پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام»

آرام بگیر لیلا! من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام.

امروز همایش جهانی شیرخوارگان حسینی برگزار میشه

منم 4 سال قبل تو اجرا شدن این طرح سهیم بودم.(دوره دوم و سوم که فقط تو تهران برگزار شد)

تو مجلسی که تو مهدیه تهران برگزار شد و نزدیک 1000 مادر و فرزند شیرخواره بودن، منم بودم. وقتی حاج حسن خلج روضه حضرت علی اصغر میخوند و این کودکان روی دستان مادرشون گریه میکردن نمیدونید چه حالی بودم.

تنها اونجا بود که نمیخواستم این بچه ها ساکت بشن. میخواستم گریه کنن، ناله کنن، ضجه بزنن

یادش بخیر 


حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته ها رو هم بخون:

خائن ِامانتدار   /  من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

بازی دموكراسی   /  وب سایت ختم جهانی قران

آخرین پنجره باز شد!   تا ملاقات سحر

انتخاب برترین کاربر ثبت مطلب


مجلس اول  / مجلس دوم  مجلس سوم

جمعه 19/9/1389 - 1:23
اهل بیت

 

 

 

 

معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرس و جویش از اطرافیان که شایسته ترین فرد برای خلافت کیست؟ و گفته بود: «سزاوارتر برای خلافت، علی اکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنی هاشم دارد و سخاوت از بنی امیه (لیلا، نوه ابوسفیان بود) و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»

من که این قصه یادم بود، وقتی دشمن در کربلا برای علی اکبر امان آورد، تعجب نکردم.

قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید مجزا تلقی کردن چقدر احمقانه است!

علی ِ تو همان دم ِ اول، شمشیر یاس را بر سینه شان فرو نشاند و فریاد زد: «من نسب به پیامبر میبرم. آنچه افتخار من است، قرابت رسول الله است. باقی همه هیچ»

شب عاشورا امام فرمود: «اینها طالب من اند. بقیه جانتان را بردارید و در سیاهی شب بگریزید. من راضی ام از شما و بیعت را از دوشتان بر میدارم»

عباس و علی برخاستند و این مضمون را به دامان محبوب ریختند: «جهان بی حضور تو خالی است، زندگی بدون تو بی معناست. دنیا پس از تو نباشد»

حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته ها رو هم بخون:

خائن ِامانتدار   /  من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

بازی دموكراسی   /  وب سایت ختم جهانی قران

آخرین پنجره باز شد!   تا ملاقات سحر

انتخاب برترین کاربر ثبت مطلب


مجلس اول  / مجلس دوم

پنج شنبه 18/9/1389 - 10:46
اهل بیت
 

 

 

 

دیشب چگونه به خواب رفتم؟ تا کجا گفتم؟ چه گفتم؟

نیمه های شب از صدای گریه تو بیدار شدم. آرام آرام تن خسته ام را به کنار پنجره رساندم. دیدم که بر سجاده نشسته ای و اشک، مثل باران از شیار گونه هایت میگذرد.نمیفهمیدم که با خدای خود چه میگویی، همینقدر میدیدم که هر از گاهی صیهه ای میکشی و بر کنار سجاده فرو می افتی.

و من تا صبح در کنار پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ریختم.

گریه های تو مرا به یاد گریه های حسین در فراق پیامبر انداخت. آنقدر که خدا هم بیتابی کرد و بعدها شبیهی از پیامبر را در دامانش گذاشت.

یادت هست چند نفر بعد از بدنیا آمدن علی، تو را آمنه خواندند و علی را محمد؟

در کربلا هم همین شد. آرام باش تا بگویم:

اول تا مدتی هیچ کس او را نمیشناخت.نقاب به صورت انداخته,عمامه ی سحاب بر سر پیچیده و تحت الحنک به گردن بسته بود.گیسوان سیاهش را به دو نیم کرده ,نیمی از دو سوی گردن بر شانه آویخته و نیم دیگر بر پشت ریخته ,بی هیچ کلام شروع به گشت زدن در میدان کرد. اما ناگهان نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماما نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که «والله این رسول الله است! این پیامبر خاتم است! این نبی مکرم است!»

صدای ابن سعد به تحقیر یاران خویش بلند شد: دست بردارید از این گمانهای باطل! این که پیش روی شماست، علی اکبر است. همان که برای قتل او جایزه های کلان معین شده.

امشب که من اینقدر قبراق و مشتاقم برای شخن گفتن، تو تا این حد، زرد و نزار و از حال رفته ای. جای اشک بر گونه هایت تاول زده و ساحل مژگانت از دریای اشک شوره بسته

بخواب، خواب برای این روح خسته و این چشمهای به گودی نشسته، غنیمت است. بخواب! فردا هم روز خداست.

حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته هام رو هم بخون:

خائن ِامانتدار   /  من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

بازی دموكراسی   /  وب سایت ختم جهانی قران

آخرین پنجره باز شد!   تا ملاقات سحر

انتخاب برترین کاربر ثبت مطلب


مجلس اول

چهارشنبه 17/9/1389 - 10:51
اهل بیت

 همزمان با آغاز ماه محرم، قصد دارم یه روایت متفاوت از عاشورا بنویسم.

با ده مجلس، تا روز عاشورا همراهیم کنید.


 

 

 

 

در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه میکردم، میگفتم انگار من مانده ام که روایت کنم تو را!

بنشین لیلا! اینطور با چشمهای غم گرفته و اشکبار، به من خیره نشو. کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟! بیا و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم.

زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است.

وقتی مرا به محمد پنج ساله هدیه کردند و او بر من نشست، از شدت شعف دستهایم را بلند کردم، اما من که سوار محبوبم را بر زمین نمیزدم و او هم چه خوب این را میدانست.

پس از پیامبر مرکب علی شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسین.

امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی اکبر سپرد. یعنی دوباره پیامبر!

تمام این صد و ده سال انگار یک رویای شیرین بود که با دشنه عاشورا به پایان رسید.

من که در آن صد و ده سال عمر نکردم، در این چند صباح پس از عاشورا، عمر همه اسب های تاریخ را بر دوش میکشم.

این است که خسته ام لیلا! و فکر میکنم که مرگ تنها مرهم این همه خستگی باشد.


حالا که قدم رو چشمم گذاشتی و به مطلبم سر زدی، این نوشته هام رو هم بخون:

خائن ِامانتدار

بازی دموكراسی

آخرین پنجره باز شد!

انتخاب برترین کاربر ثبت مطلب


من با تو هیچگاه نبودم تو همیشه با منی

وب سایت ختم جهانی قران

تا ملاقات سحر

اینم اسامی سایتها و وبلاگهای مورد علاقه من


فردا با مجلس دوم روز نویس میشم

سه شنبه 16/9/1389 - 10:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته