سر چهار راه بود، جوانک گل فروش تا دید پشت فرمان یک ماشین شاستی بلند جوانی نشسته، خوشحال به سمت ماشین آمد و از اینکه زوج جوانی توی ماشین بودند احساس کرد حتما یک شاخه گل می خرند، ولی نخریدند، داشتند بستنی می خوردند! هنوز منتظر اولین ثانیه های سبز بودیم پیرمردی هم آن طرف تر داشت چیزی می فروخت نمی دانم توی دلش چی بود!، چند ثانیه لبخندهایم خشک شد می خواست چشمم به واسطه ی نزاع درونم خیس شود که هوای نفس نگذاشت، وز وز می کرد: بی خیال الان افراد توی ماشین بهت چی می گن؟


اما زمزمه ای می گفت خنکای باد کولر و این پیرمرد فروشنده تا این موقع شب، خبر بدی می دهد، شاید همه راحتی ات حلال باشد، ولی شاید آه او حرامش کند...

احساس خوبی نداشتم گفتم نکند بهشت فردا و خنکایش نصیب پیرمرد باشد و من فروشنده دوره گردی که گل(!) می فروشم!

این قصه نبود واقعیتی بود که دیدم، شما هم دیده اید

پیرمرد شاید می داند که هنوز گوشه بهشت هست و قدر می داند، ولی شاید کسی که پشت BMW نشسته احساس کند بهشت کوچکش دارد میان جهنم کشورش می سوزد! او نمی فهمد چون برزخِ افکارش با بهشت کشورمان سنخیتی ندارد.

بهشت مسلمانی ما امروز سروری دارد، امن است، میلیونها انسان پشت درهای بهشتمان آه می کشند و آرزو دارند اینجا آزادانه زندگی کنند. بعضی ها دلهره یک نماز جمعه در قبله گاه اولشان را دارند و یا اصلا غیر مسلمانهایی که به جرم فقر به جرم رنگ پوست و هزاران جرم دیگر حق زندگی ندارند.


 

آن طرف تر از بهشت ما، صدای گریه کودکی را می شنویم که فقط پنج سال دارد فقط پنج سال! گریه اش هم به خاطراین است که گرفتار سگان جهمنمی شده، صهیونیسمهای کثیفی که به طرفشان سنگ پرت شده. مثلا حقوق بشری هم داریم؟! واقعا داریم؟ احسنت به سازمان حقوق بشر! که اینقدر طاقت دارد و جنایات را می بیند و به روی خودش نمی آورد!

دوست دارم به همان جوان گل فروش سر چهار راه بگویم شاید تو هم از کسانی هستی که گرفتار چنگال اقتصاد شده ای ولی فراموش نکن داری در همین بوستان نان می خوری! حواست باشد ما سایه بلندی بر سر کشورمان داریم و عزتمندیم و امنیت داریم.

همسایه مان عراق از ابتدای همین ماه چه کشتارهایی شده و کسی پاسخگو نیست. دلم می سوزد، هم برای کسانی که متنعمند ولی غافلند و هم برای آنهایی که نتوانستند آرامش داشته باشند، حتی اگر بخواهند زنده بمانند.

داستان آرامش ما را شهدا رقم زدند و ایستادند چند روز بعدش که رفته بودیم پارکِ پلیس، برای یک ساعت می خواستیم به شهدای گمنام پارک سر بزنیم. کنار همان شهدای گمنام، بچه ها بازی می کردند، خانواده ها راحت و آسوده نشسته بودند، شام می خوردند با بچه هایشان بازی می کردند، قلیان می کشیدند و گاهی چند نفر انگشت شمار کنارمقبره شهدا می نشستند و یک فاتحه می خواندند.

چقدر خوشحالم از اینکه رهبرم سلامت است و سایه اش بر سر کشورم.

رهبرم

این روزهای مصر را که می بینم اقتدار رهبرم بیشتر خودنمایی می کند، که با یک دست، دست عده ای منافق را سال 88 شکست تا امروزمان چون مصر نباشد و خون مردم بی گناه بر زمین نریزد.

واقعا می مانم از اینکه بعضی ها نعمتها را نمی بینند و دلشان برای آزادی(!) پر می زند.

این حرفها قصه نبود، نه می خواستم شادی ات را خراب کنم و نه خوشحال شوی، می خواهم متامل باشی و قدر بدانی، همین!

..........................................................................................................................................

  • الهی انت کَما اُحب، فَجعَلَنی کما تُحب...

   shafagh313