آنكه « چرا » يي براي زيستن دارد ، هر «چگونه»اي را ميتواند تحمّل كند . « نيچه »
ــ هيچ عشقي صادقانهتر از عشق به غذا نيست .
« جرج برنارد شا »
ـ كسي چه ميداند؛ شايد اين جهان جهنّم سيّارهاي ديگر باشد .
« آلدس هالسكي »
ـ بعضيها مرگ را آنقدر بذرگ ميكنند كه ديگر جايي براي زندگي باقي نميمانَد.
«پرويز شاپور »
- ملايمت ، نه مهرباني است و نه راحتي. زندگي خشن است. عشق خشن است. ملايمت خشن است. اگر ما تا اين اندازه دربرابر خشونتِ مرگ غافلگير ميشويم، شايد براي آن است كه زندگيهايمان را در مناطقي بيشازحد معتدل، گرم، و تقريباً ساختگي قرار دادهايم. «كريستين بوبن»
دوباره دعوایشان شده بود . مرد اصلاً حرف نمی زد . زن می گفت: آخه نمیگی من چطور باید خرج خونه رو در بيارم ؟ دستامو ببین . ببین عروست شده نظافتچی خونه همسایه ها مرد جواب نداد .زن چادرش را کشید جلوتر .دوباره زیر چشمی به اطراف نگاه کرد .کسی نبود جدی تر شد .گفت : این هم از شازده بزرگت که میگفتی درس خونه .آقا دوتا تجدید آورده تازه میگه همه معلم خصوصی دارن . منم می خوام مرد ساکت بود . زن خندید و گفت : یه خبر خوب هم بهت بدم . برای نرگس , خواستگار اومده . کاش بودی و می دیدی. و بعد یه قطره اشک از چشمهاش جدا شد . جوی باریکی روی صورتش کشید و یواش افتاد رو سنگ قبر .
پسري مي رفت ،دختري او را ديد و دنبال او روان شد .پسر پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ دختر گفت : برتو عاشق شده ام .پسر گفت : برمن چه عاشق شده اي ، برادر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو . دختر از آنجا برگشت وپسري بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزدپسر رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ پسر گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، چرا مي رفتي؟؟؟؟؟
اين قافله ي عمر عجب مي گذرد
درياب دمي كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب مي گذرد
- عمر خيام -
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باورنکنی خیال خود را بفرست
تادر نگرد که بی تو چون خواهم خفت
هميشه او مي رود... تنها... و هميشه، فقط من نظاره گر بوده ام... اشك ريزان... و هميشه، فقط من مانده ام... مردانه... منتظر بوده ام...
مرده ام اين جا.
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر كران پيداست
ور نه خاموش است و خاموشي گناه ماست
" پائولو كوئيلو "