• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 181
زمان آخرین مطلب : 5545روز قبل
خاطرات و روز نوشت

دلم از دوریت پاره پاره شد ، دوختمش حالا تنگ شده

چهارشنبه 22/3/1387 - 17:47
خاطرات و روز نوشت

در لحظه های با تو بودن بی تو بودن را نفرین میکنم و در لحظه های بی تو بودن با تو بودن را آرزو میکنم

چهارشنبه 22/3/1387 - 17:45
خاطرات و روز نوشت

ع : علاقه

ش : شدید

ق : قلبی

علاقه شدید قلبی

چهارشنبه 22/3/1387 - 12:22
محبت و عاطفه

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه ها کرد

من از بیگانگان هرگز ننالم

که هر چه کرد با ما آشنا کرد

سه شنبه 21/3/1387 - 23:14
دعا و زیارت

خشنودی قلب نازینین آقا امام زمان (عج) صلوات

سه شنبه 21/3/1387 - 23:5
خاطرات و روز نوشت

قدر یک عمر دلم میگیرد

وقتی از ثانیه خاطره ها میگذرم

يکشنبه 19/3/1387 - 20:24
دانستنی های علمی

امشب خواهد گذشت

فردایی بهتر در پیش است

يکشنبه 19/3/1387 - 20:21
ادبی هنری

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما  نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.))

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد. 

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))۱

امام صادق(ع):هر که ستم به کسی کند به همان ستم گرفتار شود[خواه]در خودش باشد یا در مالش یا در فرزندش.

يکشنبه 19/3/1387 - 18:1
ادبی هنری
هوالباقی ...  گویند: صاحبدلی ، برای اقامه ی نماز به مسجدی رفت . نمازگزاران،همه اورا شناختند؛پس ازاوخواستندکه پس ازنماز، بر منبر رود و پند گوید . او پذیرفت .

 نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوی او بود.

 مرد صاحب دل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست .  بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود .

آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم ! هر کس از شما که می داند

 امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !  کسی برنخاست .  گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !  بازکسی برنخاست .

 گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛اما برای رفتن نیز آماده نیستید ! 

يکشنبه 19/3/1387 - 17:50
دانستنی های علمی
نویسنده وبلاگ کمتر ازده دقیقه درآخرین پست خود ماجرای طلا فروشی را منتشر کرد که هم طلاهایش را ازدست داد وهم آبرویش را .
نویسنده درشرح این ماجرا میگوید:
با تاكسی داشتم می رفتم میرداماد. وقتی به میدان محسنی (میدان زمانی سابق و میدان مادر كنونی) رسیدیم راننده یك مغازه طلا فروشی را نشان داد و گفت «صاحب بدبخت این مغازه الان زندانه»
آنگونه كه راننده تاكسی تعریف می كرد چند ماه پیش دو نفر وارد این مغازه شدند و چند سرویس طلا انتخاب كردند كه قیمت آنها حدود 15 میلیون تومان شد. مشتری مذكور به صاحب مغازه گفته كه پول همراه ندارد آیا امكانش هست پول سرویس های طلا را  به حساب صاحب مغازه واریز كند.
صاحب مغازه هم كه به چیزی مشكوك نشده بود شماره حسابش را به آنها می دهد و می گوید بعد از واریز وجه به حساب سرویس ها را تحویل خواهد داد.
مشتری وانمود می كند عجله دارد و می گوید من همینجا می مانم تا دوستم كه در بانك است پول رابه حساب شما واریز كند .
مشتری از تلفن مغازه با دوستش تماس می گیرد و شماره حساب صاحب مغازه را به كسی كه ادعا می كرده دوست وی است اعلام می كند .
بعد از چند دقیقه صاحب مغازه با بانك تماس می گیرد و بانك هم تائید می كند كه كل مبلغ به حساب وی واریز شده است. مشتری هم طلاها را تحویل می گیرد و از مغازه خارج می شود .
هنوز 2 ساعت از خروج مشتری نگذشته بود كه چند اتومبیل پلیس جلوی مغازه طلا فروشی توقف می كند. دو مامور مسلح وارد مغازه طلا فروشی شده و صاحب مغازه را به جرم آدم ربایی دستگیر  می كنند. 
در بازداشتگاه مشخص می شود كه چند روز قبل از آن یك آدم ربایی رخ داده و آدم ربا ها با خانواده فرد ربوده شده تماس گرفته بودند و گفته بودند در فلان روز شماره حسابی را به آنها می دهند تا 15 میلیون تومان به آن حساب واریز كنند.

 تلفن خانواده فرد ربوده شده در روز مذكور  توسط پلیس تحت شنود بوده و طبق اسناد پلیس تماس  تلفنی از مغازه طلافروشی گرفته شده و شماره حساب بانك  هم متعلق به صاحب طلا فروشی بوده با این حساب صاحب طلا فروشی متهم ردیف اول است و....
الان چند ماهی است این طلا فروش بخت برگشته  به همین اتهام در زندان مشغول نوشیدن آب خنك است....
يکشنبه 12/3/1387 - 17:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته