• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 572
تعداد نظرات : 1374
زمان آخرین مطلب : 5618روز قبل
محبت و عاطفه
قسمت دوم
سلام به دوستاي نازنينم
چشاي قشنگتون مطالباي منو خوب ميبينن
من اين همه نيستم...........

باز هم منو شرمنده كرديد
سيد رسول تنهاي تنها
عبدالباسط

دكتر مهدي كرمي
DJ Quicksilver
جناب آقاي ميرحسين آل محمد
roya_koocholo
آقا هادي گل
سوگلي
ممد جون
chi dash
bad_saba
helman
jaguar speed
اميد...

منتظر*
hamrazeman
hadi_mhm
شبرو تنها
Peace,Love,Humanity
roma
فقط علي كريمي
غريبه .....

بنفش
سياوش
بهار صادقي
plan
ماه عسلي
بهمن خطر
هوشنگ خان
كلمن جواد
داداشي علي جون
و تمامي عزيزاني كه به صورت ميهمان نظر داده اند

راستي قسمت اول رو تو مطلب مرتبط ميتونيد ببينيد
جمعه 20/3/1384 - 10:18
خواستگاری و نامزدی
پاره آجر

يك مدير جوان و موفق، سوار بر اتومبيل جديد جگوار خود اندكي سريع تر از معمول از يك محله مسكوني مي گذشت. او مراقب بود تا مبادا

ناگهان كودكي از جلوي اتومبيل پارك شده اي به طرف خيابان بپرد، و هر وقت گمان ميكرد كه چيزي ديده است از سرعت خود كم مي كرد.

بهنگام عبور اتومبيل، هيچ كودكي به وسط خيابان نپريد، اما ناگهان يك پاره آجر به در بغلي آن برخورد كرد. مرد جوان پا را روي ترمز كوبيد و

سپس چند متر عقب زد تا به نقطه اي رسيد كه آجر از آن جا پرتاب شده بود. راننده خشمگين آنگاه از جگوار به بيرون پريد، يقه نزديكترين

كودك به خود را گرفت و او را به سمت يك اتومبيل پارك شده هل داد و فرياد زنان گفت: «چرا اينكار را كردي؟ تو كي هستي؟ اين يك اتومبيل

جديده و آجري كه تو پرتاب كردي خرج زيادي روي دستم ميذاره. آخه چرا اينكار را كردي؟»

پسرك كم سن و سال با حالتي پوزش خواهانه گفت: «خواهش ميكنم آقا... خواهش مي كنم دعوام نكنين. من معذرت ميخوام ولي نمي

دونستم چه كار ديگه اي بايد بكنم. من به اتومبيل شما آجر پرت كردم براي اينكه هيچ اتومبيل ديگه اي نمي ايستاد».

پسرك در حالي كه گلوله هاي اشك بر چهره اش جاري شده و از پائين چانه اش به پائين مي چكيد به نقطه اي دورتر در كنار يك اتومبيل

پارك شده اشاره كرد و گفت: «اون برادر منه كه از روي صندلي چرخدارش بر زمين افتاده و من زورم نميرسه بلندش كنم».

پسرك آنگاه به مرد جوان كه مات و متحير شده بود گفت: «به من كمك ميكنين برادرم را روي صندليش بنشونيم؟ او صدمه ديده و سنگين تر

از اونه كه من بتونم تنهائي اينكار را بكنم.»

صاحب اتومبيل كه بطور غير قابل تصوري تحت تأثير قرار گرفته بود، بغض گره بسته در گلويش را فرو بلعيد. آنگاه شتابزده بطرف پسر معلول

رفت و او را روي صندلي چرخدارش نشاند و سپس دستمال تميزي از جيب در آورد و آنرا روي زخم و بريدگي تازه اي كه بر روي دست او پديد

آمده بود بست. آن مرد با يك نگاه سريع پي برد كه همه چيز به خير خواهد گذشت.

پسرك جوان تر به مرد غريبه گفت: «متشكرم، خدا خيرتون بده».

مرد جوان كه هنوز قادر به حرف زدن نبود، در سكوت به آن پسرك كه صندلي چرخدار برادر معلول خود را بر روي پياده رو بطرف خانه شان به

پيش مي برد چشم دوخت.

مرد جوان درحاليكه در فكر غوطه ميخورد، آهسته آهسته به سمت اتومبيل گران قيمت خود بازگشت. خسارت وارد شده به بدنه اتومبيل

كاملاً مشهود بود، اما او هرگز اين زحمت را بر خود هموار نكرد كه بدهد آنرا تعمير كنند. او فرو رفتگي روي بدنه اتومبيل را به حال خود

واگذاشت تا هر وقت آنرا مي بيند به ياد اين ماجرا بيفتد.

***

هرگز در مسير زندگي آنقدر به شتاب به جلو نرويد كه ديگران براي جلب توجه شما به سويتان پاره آجر پرتاب كنند.
پنج شنبه 19/3/1384 - 23:0
شعر و قطعات ادبی
دل من ديرزماني ايست كه مي پندارد "دوستي" نيز گلي است

مثل نيلوفرو ناز ساقه ترد و لطيفي دارد.

بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد جان اين ساقه نازك را دانسته بيازارد.

در زميني كه ضمير من و توست، از نخستين ديدار، هرسخن، هررفتار دانه هايي است

كه مي افشانيم ، برگ و باري است كه مي رويانيم

آب و خورشيد و نسيمش مهر است

گر بدانگونه كه بايست به بار آيد

زندگي رابه دل انگيزترين چهره بيارايد


زندگي گرمي دلهاي به هم پيوسته است

تا درآن دوست نباشد همه درها بسته است.


درضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز

عطر جان پرور عشق گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز

دانه ها را بايد از نو كاشت

آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد كرد


رنج مي بايد برد

دوست مي بايد داشت
پنج شنبه 19/3/1384 - 18:46
خواستگاری و نامزدی
پروانه

يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده

در پيله نگاه كرد.

سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك

بود.

آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محكم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.

هيچ اتفاقي نيفتاد!

در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز كند.

چيزي كه آن شخص با همه مهربانيش نمي دانست اين بود كه محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود كه خدا براي

ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز كند.

گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست كه در زندگي نياز داريم. اگر خدا اجازه مي داد كه بدون هيچ مشكلي زندگي كنيم فلج مي شديم، به

اندازه كافي قوي نبوديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.

من قدرت خواستم و خدا مشكلاتي در سر راهم قرار داد تا قوي شوم.

من دانايي خواستم و خدا به من مسايلي داد تا حل كنم.

من سعادت و ترقي خواستم و خدا به من قدرت تفكر و قوت ماهيچه داد تا كار كنم.

من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه كنم.

من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند.

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت داد.

«من به هر چه كه خواستم نرسيدم . . .اما به هر چه كه نياز داشتم دست يافتم»

بدون ترس زندگي كن، با همه مشكلات مبارزه كن و بدان كه مي تواني بر تمام آنها غلبه كني.
پنج شنبه 19/3/1384 - 18:45
ورزش و تحرک
ايران ايران فقط ايران
بپريد بالا رفتيم جام جهاني
تو پوسته خودم نمي گنجم
اين آلبوم عكس هم به افتخار صعود به جام جهاني





تعجب نكنيد
اين تنها كاري بود كه تونستم خوشحاليم رو نشون بدم
باز هم صعود به جام جهاني رو به همه ي تبياني هاي عزيز تبريك ميگم
پنج شنبه 19/3/1384 - 18:43
خواستگاری و نامزدی
طناب

داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد.

ولي از آن جا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.


شب بلندي هاي كوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را

پوشانده بود.


همان طور كه از كوه بالا مي رفت چند قدم مانده به قله كوه، پايش ليز خورد. و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد از كوه پرت شد. در حال

سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. و احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي

گرفت.

همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترس عظيم همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد.


اكنون فكر مي كرد مرگ چه قدر به او نزديك است. ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق

بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در اين لحظه ي سكون برايش چاره اي نماند جز آن كه فرياد بكشد: «خدايا كمكم كم!»

ناگهان صداي پر طنيني كه از آسمان شنيده مي شد جواب داد: «از من چه مي خواهي؟»


- اي خدا نجاتم بده!


- واقعاً باور داري كه من مي توانم تو را نجات بدهم؟

- البته كه باور دارم.

- اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته است پاره كن. . .

يك لحظه سكوت . . .

و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.

گروه نجات مي گويند كه روز بعد يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دست هايش محكم طناب را گرفته

بود . . .


و او فقط يك متر از زمين فاصله داشت.

و شما؟ چه قدر به طناب تان وابسته ايد؟ آيا حاضريد آن را رها كنيد؟


در مورد خداوند هرگز يك چيز را فراموش نكنيد. هرگز نبايد بگوييد كه او شما را فراموش كرده يا تنها گذاشته است.


هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست خود نگه داشته است.

چهارشنبه 18/3/1384 - 14:28
محبت و عاطفه
فرشته يك كودك

كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ

كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد زيادي فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.

كودك دوباره پرسيد: اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.

خداوند گفت: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.

كودك ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟

خداوند او را نوازش كرد و گفت: فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با

دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.

كودك سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟

خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

كودك با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود.

خداوند گفت: فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگرچه من هميشه در

كنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك

سؤال ديگر از خداوند پرسيد: خدايا، اگر من بايد همين حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند بار ديگر او را نوازش كرد و پاسخ داد: نامش اهميتي ندارد، به راحتي مي تواني او را مادر صدا كني!

چهارشنبه 18/3/1384 - 14:25
طنز و سرگرمی
مدرسه به روايت سينما
نمره ده...........................................مي خواهم زنده بمانم
شب امتحان....................................آن سوي آتش
معلم ورزش.....................................دونده
تجديدي ها......................................سربداران
نمره ي قبولي.................................روياي شيرين
اردوي مدرسه.................................سفر به چزابه
زنگ انشا.......................................قصه هاي مجيد
مستخدم مدرسه............................بايسيكل ران
چهارشنبه 18/3/1384 - 14:24
فلسفه و عرفان
رسيدن به خدا

رسيدن به خداوند، با او بودن در تمامي ابعاد زندگي است، نه فقط در شرايط ممتازي همچون لحظات ارتباط با خدا يا نيايش.
همواره بايد خدا را تجربه كرد- به هنگام قدم زدن در جاده، تنفس هواي آلوده، به هنگام شادي، نوشيدن يك نوشابه، به هنگام تلاش براي فهميدن متني كه در حال مطالعه اش هستيم- خداوند در همه ء اينها آميخته است و هر موقعيتي براي درك او و گفتن اينكه: " خدا با ماست" كافي مي باشد.


كليد عرفان، تلاش براي ديدن آن چيزي است كه در پشت هر چيز نهفته است، كه پايداري و مقاومت است، باز نايستادن در سطح، و هر چيز را يك نماد، يك نشانه، يك آيين، يك نگاره دانستن است.


براي كسي كه خداوند را تجربه مي كند، جهان يك پيام عظيم است.



لئوناردو بوف

چهارشنبه 18/3/1384 - 9:10
خواستگاری و نامزدی
آموخته ام ......

چيزهاي كم اهميت را تشخيص دهيم و بعد آن را ناديده بگيريم

باخت در يك نبرد كوچك را به قصد برد در يك جنگ بزرگ بپذيريم

ثروتمند كسي نيست كه بيشتر ها را دارد بلكه كسي است كه به كمترين ها نياز دارد

دو نفر ميتوانند با هم به يك نقطه نگاه كنند ولي آنرا متفاوت مي بينند

كافي نيست فقط ديگران را ببخشيم بلكه گاهي خود را نيز بايد ببخشيم


دوستان خوب و واقعي جواهرات گرانبهايي هستند كه به دست آوردنشان سخت و نگه داشتن شان سخت تر است

هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستيم دعا كنيم
چهارشنبه 18/3/1384 - 9:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته