• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 38736
تعداد نظرات : 5244
زمان آخرین مطلب : 3290روز قبل
دانستنی های علمی

سنگ های شفابخش

موضوع: كوارتز شفاف

كوارتز شفاف یا « سنگ شفابخش» نوعی كریستال است كه برای همه نوع درمان بكار می رود. هرسنگ كوارتز در واقع نیرو و انرژی خاصی دارد و از خاصیت شفابخشی ویژه ای برخوردار است.
وقتی كه كودك تكه ای از سنگ را دردست می گیرد، انرژی آن یا خیلی آهسته تخلیه می شود یا خیلی سریع و ناگهانی. در حین خالی شدن انرژی سنگ، كودك احساس می كند كه گویا در معرض یك شوك الكتریكی ملایم قرار گرفته است. همین انرژی طبیعی ، كافی است كه هرگونه احساس ناراحتی و غم را از كودك دور كند و حالت منفی احساسی در او تغییر كند و احساس شادابی و نشاط كند. اگر كسی چندین تكه از این سنگ را به همراه داشته باشد انگار از انواع مختلفی از سنگهای شفابخش را به همراه دارد زیرا هرتكه از سنگ كوارتز شفاف دارای خاصیت درمانی خاصی است او می تواند از آنها در موارد و موقعیتهای گوناگون استفاده كند. مجموعه این سنگها همچنین برای سازماندهی افكار پراكنده و از بین بردن نیروهای منفی مفید هستند.

يکشنبه 20/10/1388 - 10:48
دانستنی های علمی


موضوع: سنگ شفاف ( حجرالبرق)

حجرالبرق یا « سنگ رهبری »‌ یك سنگ تقویت كننده و نیرودهنده است كه انرژی قلب را احیا می كند و میان انرژیهای زنانه و مردانه در بدن تعادل ایجاد می كند. این سنگ سبز رنگ است و بسیار دوست داشتنی و محافظ قلب است. بسیاری از بچه هایی كه خجالتی ، ترسو و مطیع و سربه زیر هستند، برای بازیابی اعتماد به نفس نیاز به چنین سنگی دارند.


این سنگ به شخص كمك می كند تا فعال باشد و كارش را آنطور كه خودش می خواهد شروع كند و خلاصه ابتكار عمل را در دست می گیرد و بچه هایی كه دچار تنگی نفس هستند، به سوی این سنگ جذب می شوند زیرا این سنگ ریه ها را باز می كند و باعث می شود احساس سبكی و آرامش كنند.

يکشنبه 20/10/1388 - 10:40
دانستنی های علمی

سنگ های شفابخش

موضوع: اشك سرخپوست

اشك سرخپوست یا « سنگ غم » خیلی تیره است ولی در عین حال نور را از خود عبور می دهد. اگر شما تكه كوچكی از آن را جلوی نور نگه دارید می توانید همچون شیشه، طرف دیگر را ببینید. به هرحال ، اگر شما از سنگ اشك سرخپوست برای جذب احساسات منفی استفاده كنید، خواهید دید كه قسمتی از فضای درونی آن تیره و كدر می شود و گاهی اوقات بعد از برطرف شدن غم و اندوه ، دوباره شفاف می گردد.اشك سرخپوست كمك می كند كه اشكهای زنان از چشمانش جاری شود و همه موانعی را كه فرد را از تجربه غم و اندوه سنگین باز می دارد از میان بر می دارد. این سنگ همه عقده های فروخفته را بیدار می كند و باعث سبك شدن روح شخص می شود. این سنگ سپس غم و اندوه شخص را از او می گیرد و تغییر رنگ می دهد و تیره می شود.

يکشنبه 20/10/1388 - 10:36
دانستنی های علمی

سنگ های شفابخش

موضوع: چشم ببر

سنگ « چشم ببر » با لایه های نازك قرمز رنگی كه در آن وجود دارد هنگامی كه به سمت جلو و عقب تكان داده می شود نور را در مسیر معینی منعكس می كند و به نظر می رسد چشم یك ببر به شما خیره شده است! اجازه دهید كودكتان نیروی این سنگ را كشف كند . این سنگ برای بچه هایی كه از نظر روحی سركوب شده اند بسیار خوب است و قوای روحی – روانی آنها را تقویت می كند.

يکشنبه 20/10/1388 - 10:33
آموزش و تحقيقات


موضوع: حجر سیلان

حجر سیلان یا « سنگ نیروی جنسی » تقویت كننده نیروی جنسی و قوای جسمانی است. هنگامی كه در جریان زندگی روزمره دچار خستگی و محرومیت و بی مهری قرار می گیرید حجر سیلان می تواند قوای تحلیل رفته را به شما بازگرداند و به شما روحیه و نشاط ببخشد. حجر سیلان همچنین تقویت كننده قوای جنسی است

يکشنبه 20/10/1388 - 10:27
دانستنی های علمی

یک سیب دوقلو در اسلواکی


 


" جف میلر "  شهروند آمریکایی ساکن شیکاگو رکورد تماشای مداوم به مسابقات ورزشی در تلویزیون را با تماشای مستمر و 72 ساعته مسابقه ورزشی  از 10 صبح  اول ژانویه  تا 10 صبح 4 ژانویه شکسته است


 


یک توریست حیوان دوست استرالیایی در حال نوازش ببری در تایلند


 


تصویر تلسکوپ فضایی ناسا از سیاه چاله عظیم " ساگیتاریوس A "  در مرکز کهکشان راه شیری


 


مسابقات جت اسکی روی برف در سیبری روسیه


 


سرمای 38- درجه در سیبری روسیه


 


خالی کردن برف های سطح شهر و خیابان ها در حیاط مدرسه ای در سئول


 


تمرینات بدنی سخت در کمپ زمستانی دانش آموزان در آنسان کره جنوبی


 


یک ورزشکار کشتی گیر سنتی ژاپنی


 


دالای لاما رهبرتبعیدی  بوداییان تبت در میان هواداران چینی و تایوانی خود که برای دیدار با او به هند آمده اند


 


میمون های باغ وحش داکا در بنگلادش برای گرم کردن خود در برابر سرما به همدیگر چسبیده اند


 


تمرین های ورزشی مناسب برای یک فیل باردار در آستانه وضع حمل در باغ وحش ملبورن استرالیا


 


یک گروه باله برزیلی در حال اجرای نمایشی در مقابل ساختمان  اپرای سیدنی در استرالیا


 


نمایشگاه مجسمه ها و ساختمان های از یخ درست شده در چین










 


بدون شرح






 

يکشنبه 20/10/1388 - 9:32
دانستنی های علمی




















يکشنبه 20/10/1388 - 9:27
دانستنی های علمی


وزن اضافه بر معمول یا همان چاقی که غالباً ناشی از کم تحرکی و سوء تغذیه در جهان امروزی است در حال تبدیل به یک معضل اجتماعی است. فراهم شدن وسایل رفاه و پی آمد آن تنبل شدن افراد در انجام بعضی از کارها و کم شدن ترددها از یک طرف و شتاب در امور از جمله صرف غذا باعث مشکلات عدیده گوارشی و لاجرم چاقی شده است. عواملی از این دست و عوامل استرس زای دیگر که منجر به اضافه وزن در افراد شده است، آنها را به حل این نقیصه یا بیماری هدایت می کند. پناه بردن به دارو درمانی و یا پرداختن به ورزش و شبه ورزش هایی از جمله حمام سونا و استخر جکوزی، معمول ترین روش هایی است که افراد مبتلا به چاقی به آنها می پردازند.

ورزشهای سنگین و کم کردن وزن با عمل از دست دادن آب بدن در زمان کوتاه و پناه بردن به انواع داروها، ممکن است در کوتاه مدت پاسخی رضایت برانگیز به فرد بدهد، اما در درازمدت علاوه بر عودت بیماری، ممکن است مسبب بیماری های دیگر در استخوان ها و مفاصل نیز گردد.
بعد روانی چاقی که همانا جامعه گریزی و لاجرم افسردگی است، خطری به مراتب بیشتر از جنبه های جسمی آن دارد. این که چگونه برنامه هایی را در کارهای روزانه مان بگنجانیم که در سایه برنامه معمول و متعارف زندگی مان گم شده، ضمناً در کنترل وزن کمک مان کنند، همان دستورالعملی است که ما به آن ترفند های لاغری می گوییم، اتخاذ چنین روش هایی ارزان، شدنی و مفید است.

 

۱) هر روز ۵ وعده غذا میل کنید(۳ وعده کامل و ۲ وعده میان وعده صبح تا ظهر و ظهر تا شب. در این صورت متابولیسم بدن افزایش یافته و کالری ها سوخته می شود.)
۲) وقتی احساس کردید که اشتهایتان برطرف شده است، از روی میز بلند شوید، در این صورت شما معده خود را آموزش می دهید که به یک چاه بدون انتها تبدیل نشود.
۳) غذایتان را با سبزیجاتی مثل جعفری، ترخون و آویشن مخلوط کنید و با چاشنی های خوشبویی مثل پیاز، سیر، لیمو، سرکه یا ادویه هایی مثل زعفران، دارچین و کاری آن را میل کنید.
۴) گوشت و ماهی باید در کباب پز پخته شوند و با کمی روغن و مواد معطر آب پز شوند.
۵) از برنامه غذایی تان، مواد غذایی شور را حذف کنید(پنیر، گوشت و ماهی دودی…)
۶) یک لیوان آب پرتقال، لیمو، گریپ فروت و… قبل از غذا میل کنید. آزمایش نشان می دهد که این موضوع به حفظ اندام کمک می کند زیرا دستگاه گوارش را آرام کرده اشتها را کاهش می دهد.
۷) خوردن سبزیجات به صورت خام ضروریست، خصوصاً کاهو، پیاز، رازیانه، مارچوبه، کدوحلوایی، لوبیازمینی، فلفل و قارچ.
۸) به مقدار زیاد آب بنوشید، زیرا سموم زائد بدن و باقیمانده نمک موجود در بدن را دفع می کند. بهتر است یک لیوان آب قبل از خواب نوشیده شود، زیرا اسید اوریک بدن را رقیق می کند. همچنین هر روز صبح بلافاصله بعد از بیداری، خوردن یک لیوان آب برای مبارزه با یبوست ضروری است.
۹) برای پختن سبزیجات از زودپز استفاده کنید، زیرا طعم و رنگ و بوی آنها را حفظ می کند.
۱۰) اگر در حال عبور از یک بحران هستید، سعی کنید یخچال خودتان را با مواد غذایی کم کالری پر کنید.
۱۱) از شیرینی ها و مارمالادهای صنعتی و کارخانه ای اجتناب کنید.
۱۲) از غذا خوردنتان لذت ببرید و در حین غذا خوردن سعی کنید آرامش داشته و با نشاط غذا بخورید.
۱۳) تلاش کنید بعد از شام چیزی میل نکنید، زیرا زمان لازم جهت هضم غذا قبل از خواب از میان می رود.
۱۴) بعد از خوردن هر غذا یا در هر موقعیتی پیاده روی کنید و بدانید که پیاده روی تنش و اضطراب را کاهش می دهد.
۱۵) خوردن میوه با پوست، راهی است برای مقابله با یبوست. در این ارتباط می توانید آلبالو، گیلاس، آلو، توت فرنگی، سیب، انگور و هلو بخورید.
۱۶) از آسانسور دوری کنید و از پله ها برای رسیدن به خانه یا اداره استفاده کنید. بالا رفتن از پله ها ۱۱۰۰ کالری در ساعت می سوزاند و همچنین ران ها را تقویت می کند.
۱۷) یک ایستگاه قبل از مقصد و یک ایستگاه بعد از مبدأ از اتوبوس سوار یا پیاده شوید.
۱۸) از نوشابه های گازدار اجتناب کنید و به جای آن از آب یا نوشیدنی بدون شکر استفاده کنید.
۱۹) از ماشین شخصی تان کمتر استفاده نموده، به جای آن پیاده طی طریق کنید.
۲۰) در مصرف نمک زیاد روی نکنید، چرا که نمک آب را در نسوج بدن نگاه می دارد.
۲۱) تنبل نباشید و از راه های میان بر و کوتاه برای رسیدن به مقصد خودداری کنید. بهتر است که از راه های طولانی تر استفاده کنید و در زمان تردد صرفه جو نباشید.
۲۲) کالری، پروتئین، چربی، شکر و چیزهایی را که می خورید با هم مقایسه کنید، در این صورت یک رژیم سالم غذایی به دست می آورید.
۲۳) از غذاهای اشتهاآور دوری کنید و به جای آن تا می توانید از میوه یا مواد غذایی کم کالری در نیمروز استفاده کنید.
۲۴) یک روش خوب برای شروع یک روز خوب، انجام حرکات ورزشی به مدت ۲۵ دقیقه است.
۲۵) اگر فرزند کوچک دارید، بهانه خوبی است برای این که هر روز برای قدم زدن با او و رفتن به پارک از خانه خارج شوید. و اگر چنین نیست، شما می توانید از یک دوست و همسایه کمک بگیرید تا در پیاده روی شما را همراهی کند.
عواملی از این دست و عوامل استرس زای دیگر که منجر به اضافه وزن در افراد شده است، آنها را به حل این نقیصه یا بیماری هدایت می کند.
يکشنبه 20/10/1388 - 9:23
ادبی هنری


موضوع: آن قدرنخورد که ترکید

آن قدرنخورد که ترکید و تازه فهمید چه قدر زیبا شده است. موزه ها هجوم آوردند تا ببرندش و... بردند و من آن جا بود که دیدم چقدر زیبا شده است. مثل فرشته ها... شاید «کوپید» و یا «ونوس»... نمی دانم. همان طورکه نمی دانستم اوشبیه فرشته ها شده یا فرشته ها شبیه او. هرچه بود زیبا بود. صورتی ترکیده با چشمانی از شکل افتاده و چهره ای سرد مثل یخ، با موهای خرمایی رنگ که چند تار کوچک اش از گوشه ی روسری زده بود بیرون و گره روسری زیرچانه وبدنی تکه تکه شده و... من که می دیدم هرتکه اش مثل لخته های خون چسبیده روی تابلو و... می شنیدم حرف هایی را که دور و برتابلو زده می شد.

- مثه لاشخورا می مونه!

- حیف لاشخور، صورت اش شبیه بوزینه هاست.

- می گن شکنجه می کرده همه رو!

- جنایت کار فاشیست.

- تیر خلاص ام می زده انگار.

- هیتلر... موسلینی... پینوشه...!

و... من که نمی دانستم چه حالی داشتم رفتم تو کوک او. هرتکه اش حرف هایی داشت که باید شنیده می شد...!



داشت یا نداشت دیدم که رفت پیش متصدی موزه و گفت می شه اون تابلوی کلاژ رو با خودم ببرم. براق شد توی چشم هایش.

- این جا موزه است نه عتیقه فروشی! می خوای چی کار؟

- هیچی... می خوام داشته باشم اش...!

دروغ می گفت. خودم شاهد بودم که چه طور با ولع نگاهش می کرد. با همان نگاه اول عاشق اش شده بود. عاشق هرتکه اش.به خصوص تکه ای را که خاص او بود و گوشه ی تابلو مثل یک کویر داشت می خشکید. همان طورکه عاشق نگاه سردش شده بود یا بدن اش که ترکیده بود و می توانست همه جایش را ببیند. بدون واسطه، تک تک یا جفت جفت... ومتصدی موزه که سگرمه هایش رفت تو هم و سر تاس اش که ا فتاد توی حساب و کتاب های دفتری که جلویش بود.مثل این که بگوید اصلن امکان نداره یا برو گمشو بابا حوصله داری یا تو دیگه چه جونوری هستی یا از کدوم جهنم دره ای پیدات شده...!

کله ی تاس اش حسابی سرخ شده بود ازبس جمع و تفریق کرده بود.

- این که بردن اش ضرری به کسی نمی رسونه!

و او که داشت با ماشین حساب اش ور می رفت سر تاس اش را خاراند:

- هیچ می د ونی اون تابلو سیاسیه.

- خب باشه سیاه و سفید یا رنگی چه توفیری به حال من داره، مهم اینه که داشته باشم اش!



فرقی نمی کرد. اینرا او هم می دانست یا فکر کردم می داند یا حس کردم باید بداند. حضور نوعی بی تفاوتی که در چهره ی ترکیده اش موج می زد. همان طور که برای مرد عاشق هم جالب بود.

]- از کجا حضورش رو حس کردی یا می کنی؟

- نمی دونم من مامورم و معذور.بهم گفتن این جوری بنویس من ام اطاعت می کنم یا کردم یا خواهم کرد همین و بس.

- اشکال کار تو همینه دیگه، هر چی می گن چشم بسته اطاعت می کنی .

- من اطاعت نکنم یکی دیگه هست که این کار رو می کنه و ممکنه بیاد پیش تو.

- بازم داری اشتباه می کنی.

- بابا دست از سرم بردار و منو از نون خوردن نینداز[

و... این جا بود که دهان به عنوان اولین سخنگو به حرف آمد.

]- می گن توی صحرای محشر هم این جوریه [

گفت اطاعت کورکورانه؟

مرد عاشق گفت تو از کجا می دونی ؟

- من ام چون اطاعت نکردم به این روز افتاده ام.

- اشکالی نداره تازه قشنگ ترم شدی.

- از نخوردنه!

- نخوردن؟

- آره ،27 ساله که هیچی نخوردم.

- ولی من شنیدم اگه چیزی نخوریم از قیافه می افتیم و اونقدرلاغر می شیم که حتا ممکنه بمیریم!

- رویین تن شدن می دونی چیه؟

- فکر می کردم که این چیزا فقط مال افسانه هاست، چه می دونم شاهنامه و ازاین حرفا.

- ما هم جزیی ازافسانه ی زندگی هستیم دیگه.

- عجیبه نه؟

- توی دنیا اون قدرچیزای عجیب تر هست که این یکی توش گم شه!

و... انگار یاد چیزی افتاده باشد لبخندی زد که لبخند نبود. دهان از شکل افتاده اش بود در گوشه ای از تابلو که کج شده بود.

- مثه اونی که همش دوست داشت به دیگرون کمک کنه اما بدجوری له شد.

- کمک کرد؟

- تو چی فکر می کنی؟

فکر نمی کرد... از او خواست تعریف اش کند. به نظرش موضوع جالبی می آمد و او که تعریف کرد... اما نه حالا!



این را که مرد عاشق شنید خنده اش گرفت. تکه ای که خاص زن ترکیده شده بود گفت چرا می خندی مرگ یه نفر که خنده نداره! و او معذرت خواهی کرد. سر، که پایین تابلو بود بهش اشاره کرد و گفت دیگه وقت رفتنه تو که نباید این وقت شب ییرون باشی، برات حرف درمی آرن و او گفت دیگه وقتشه برگردم، دیرم شده.

مردعاشق گفت منم یه همسایه دارم که می خوام اینو براش تعریف کنم شاید درس عبرتی واسش باشه.

- ولی من که هنوز جریانش رو تعریف نکردم تو از کجا می دونی؟

- ازکسی که داره می نویسه شنیدم.

بعد مکثی کرد و سرش را انداخت پایین و گفت می دونی، من تازه بهت عادت کردم، اگه می شه نرو.

- زیاد طول نمی کشه زود برمی گردم .آخه قراره صبح به صبح منو بیارن این جا تا همه ببینن کسی که چیزی نمی خوره چه جوری می شه. شب که فایده نداره .اما من صبحا فقط حسرت ها رو می بینم که توی چشم ها موج می زنه به خصوص جوونا.

- شب و روزش رونمیدونم. اون چیزی که فعلن برام مهمه وجود توئه و این که نمی تونم دوریتو تحمل کنم.

- به همین زودی بهم عادت کردی؟

- این رسم روزگاره.

- اما یادت باشه توی این رسم و رسوم، آهسته رفتن عاقلانه تره، اونا که با سرعت می رن سکندری می خورن.

- ما چه یواش بریم چه تند سهم مون تشنگیه، اونم توی این زمین پرآب.

- این رسمشه ،همیشه این «ولکانه» که همسر «ونوس »می شه.

- پس می ذاری باهات بیام؟
- ولی اگه بفهمن چی؟

- یواشکی می آم.
] قوانین. رسم ورسوم. آداب[

- نکنه ازم متنفری؟

- نه...ولی اون چیزی که حالمو بهم می زنه مالکیته، این که متعلق به کسی باشی، وقتی رفتی باید منو فراموش کنی.

و... این طور شد که مرد عاشق شروع کرد به چانه زدن و همین طور گفت و گفت تا این که رسیدند و تا رسیدند دید همه جا تاریک است... و ترسید. زنی که ترکیده بود دلداریش داد وگفت من 27 ساله اینجام.

مرد عاشق گفت گفته 27 ساله هیچی نخورده.

زن گفت تا موقعی که ترکیدیم با هم بودیم.

که یادش آمد او20 سال بیش تر ندارد واین را گفت که ناراحت شد و گفت 19 سال.

- حالا چرا ناراحت می شی خب 19 سال!

- من این جا به دنیا اومدم با تکه های دیگر، وقتی توی شکم مادرمم بودم این جا بودم... همه ی اینارو جمع بزنی و چرتکه بیندازی می شه 27 سال.

- زیاده نه؟

- نمی دونم .

  زن گفت هر وقت تو هم مثه من ترکیدی... و مرد عاشق از آن به بعد بود که سعی می کرد تا چیزی نخورد.



گوش بود که به حرف در آمده بود:

- چه لذت بخشه اون چیزی که حکایت شده. توی این قصه هاست که سرچشمه های طبیعی بسیاری از احساس های ریشه دار و عواطف و خصایص فهمیده می شه! این که دررو هیچ وقت نباید بست، قانونه. مثل اون روزی که درهارو بستند.کسایی که چیزی تو دستشون بود وآماده تا بی نظمی صورت نگیره!اونا باورشون شده بود مجری نظم و قانونن و چند مجری که زن را با خود برده بودند. زنی را که هنور نترکیده بود. مثل مرد عاشق که هنوز عاشق نشده بود و همه که فکر می کردند آن ها جنایت کارن... . ]شورشی... راهزن ... چپی... خدانشناس...کمونیست[



برای چندمین بار روی زمین نمناک و متعفن نشست و این بار سرش را میان دست هایش گرفت. تازه ترکیده بود. بس که نخورده بود و هر تکه اش در گوشه های اتاق پخش وپلا بودند

سیگاری را که چند لحظه پیش دست ها روشن کرده بودند روی لب ها می سوخت . چشم ها گوشه ای به نقطه ای خیره مانده بودند و صورت میان دست ها گیر افتاده بود گوشه ی دیگر اتاق و فکر گوشه ای دیگر، خاطرات دور و نزدیک را مرور می کرد. دست ها زیرسر خسته شده بودند انگار. پاها بدون تنه در امتداد دیوار، همین طوراتاق را دور می زدند. دیوارها خاکستری بودند. این را چشم ها در گوشه ای می دیدند و گوش ها که درموقع ترکیده شدن زن، روی دستگیره ی در آویزان مانده بودند، صداهایی را می شنیدند که از بیرون می آمد. انگار چند نفر با هم دعوا می کردند و این دعوا با ناله هایی در هم آمیخته بود و صدای فحش های رکیک که از نقطه ای دورتر شنیده می شد و گوش ها که سعی می کردند این ها را نشنوند. می شنیدند. طول وعرض اتاق آن قدر کم بود که سر، خیلی زود گیج رفت و از پاها خواست تا دیگر راه نروند. لب ته سیگار را انداخت جلوی پاها تا خاموش اش کنند. خاموش کردند و بعد گوشه ای چمباتمه زدند وسر، که توانست فرصتی بیابد تا درنیم چرت اضطراب انگیز فراموشی فرو رود!

...دیوارهای اتاق پر بود از نوشته. نوشته هایی سه کلمه ای که با خطوط کش و قوس داری نوشته شده بودند. بعضی هایشان به مرور زمان از بین رفته بودند و خوانده نمی شدند. گوشه ای، چشم ها کنار تخت زور می زدند تا لب سه کلمه روی دیوار را نخواند. ولی ناخودآگاه ازروی عادت می خواند و در این جا تنها، تکه مخصوص که زیر تخت مانده بود تکانی می خورد و... حسرت! هر روز سه کلمه اضافه می شد. این را من هم متوجه می شدم و او هم که بالاخره آمده بود و دیگر به تاریکی عادت کرده بود. کم کم دیوارهای اتاق پر شد از این سه کلمه ی ناخوانا و... کم کم برای چشم ها و لب ها تکراری وملال انگیز شده بودند. مثل صدای رفت وآمد موش ها و هم نشینی باسوسک ها که اوایل باعث سرگرمی اشان می شد. پاها که خسته شده بودند گوشه ای دراز کشید ند و دست ها صلیب وار رفتند زیر سر. وزوز مگس چاق و چله ای که ناگهان از مقابل چشم ها می گذشت توجه همه ی تکه های بدن زن را جلب کرد. پاها جمع شدند توسینه که به دیوار چسبیده بود که تنه خودش را بالا کشید و به دیوارتکیه داد. هوا تاریک تر شده بود. مغز سعی می کرد خود را آزاد بگذارد اما ناخودآگاه فکرهای جدید به طرف اش هجوم می آوردند.

یکی از دست ها روی پیشانی رفت و چشم ها که ازروی تخت ، سقف را می نگریستند ریز شدند. سطح سقف، کوچک شد و پایین آمد. چشم ها گشوده شدند و بعد یک بار دیگر ریز. چند باراین عمل تکرار شد. خسته شدند. به پهلو دراز کشید. آرنج دست به صورت قائم زیر سر رفت. پاها توی شکم جمع شد. دست رفت تا سیگاری بردارد. بسته سیگار خالی شده بود. کلافه شد. ویرش گرفته بود تا هر طور شده سیگاری بکشد. پاها بلند شدند تا دست ها بتوانند ته سیگارهایی را که رو کف اتاق پخش بودند جمع کنند. بعد نشستند. یکی را روشن کردند. خواست پک دیگری بزند که سوخت. ته سیگار دیگری. دهان تلخ شد. گس. باز لب سوخت. چیزی توی ذهن جوشید مثل آبی که دردیگ بجوشد. لب باید آخرین حرف رامی زد... تکه ای که زیر تخت بود مانند کویری شده بود که به قطره های باران احتیاج داشت تا زنده شود.



از لب خواسته بود که تعریف اش کند و او که تعریف کرد و گفت قبل از این که بترکیم همسایه امان بود. گوشه ی اتاق. از اونایی که پرداشتن، پیربا موهایی بلند که تا روی پرهاش می رسید. تازه از مستراح مهاجرت کرده بود. مثه این که خونه اشو تو چاه مستراح خراب کرده بودن و او مجبور شده بود کوچ کنه گوشه ی اتاق بلکه آلونکی برای زندگی بسازه که... ساخت. تنهای تنها و از اونجا که درد غربت و مهاجرت رو می دونست، سردر آلونک نوشت ورود برای همه آزاده، ازهرکجا که باشین میهمانین...!

غصه اش توی زندگی یه چیز بود. این که بتونه به همه کمک کنه. برای این کار برنامه ریزی هم کرده و اسم اش روگذاشته بود«هر وقت صبح بیاد!»

چرا این اسمو گذاشته بود؟ چون همه اش منتظر بود تا صبح بشه.اون معتقد بود هیچ وقت عاقبت کار معنایی نداره یا نمیتونه داشته باشه. می گفت نجنبی می جنبوننت...!

یه روز مثه همه ی روزا یه نفر که غریب بود و شنیده بود اون به همه کمک می کنه رفت پیش اش. پرسید از کی این جوری شدی گفت ازوقتی مهاجرت کردم گفت تا حالا سرت دردگرفته گفت آره، بعضی وقتا شدیدترم می شه و اون که مثل همیشه حس همدلی اش گل کرده بود گفت مثلن الان درد میکنه؟ گفت یه خورده گفت تموم مشکل تو اینه که زیادی فکر میکنی و این باعث شده تا به عاقبت کارات بیندیشی بعد گفت غصه نخور الان درست اش می کنم گفت ولی من که غصه نمیخورم. این جا بود که روی لبه ی تیغ قرار گرفته بود و باید خیلی زود تصمیم اش را می گرفت و او صبر نکرد تا تصمیم بگیرد و دست به کارشد. معتقد بود توی کمک کردن یه لحظه رو هم نباید از دست داد و رفت توی خونه اش و چند لحظه بعد با یه شش لول برگشت و تا خواستیم بجنبیم شش لول رو گذاشت روی شقیقه اش که صداش تا هفت آسمون رفت. بعد دستاشو مالید و گفت هی، سرت آروم شد؟ و وقتی دید واقعن آروم شده و درد نمی کنه وجدان اش راحت شد. نفسی از ته دل کشید و رو کرد به من و گفت اون چیزی که بهش نیاز دارم کمک کردنه!

و اینطوری بود که با یه برنامه ریزی درست و دقیق که مو لادرزش نمی رفت باعث کمک کردن به دیگرون می شد. بعد شم خدا رو شکر می کرد که تونسته خدمتی هر چه قدر کوچک و ناقابل به دیگرون بکنه. عاقبت اش چی شد؟ هیچی ، می دونی که همیشه خوبا زود از دست می رن و وای نمی ایستن تا نتیجه کارای خوبشونو ببینن. اونم زود رفت. کسی که هیچ وقت بدگمونی به خودش راه نمیداد. دانا بود و مهربان و همیشه هم هواخواه صلح و دوستی و آزادی و دمکراسی و جایی که همه بتونن به همدیگه کمک کنن .مثل خودش. کمک کردن مطلق با یه عشق به تمام معنی به همه. اما این روح برگزیده از اون جا که سردر آلونک اش نوشته بود از هر جا که هستین روی چشم ام جا دارین یا یه چیزی شبیه این، جونشو به خاطر آرمانش از دست داد. چرا؟ تو فکر می کنی اولین کسی که به این دعوت پاسخ داد کی بود،ها؟

صاحب اتاق که همیشه عصبانی بود و دری وری زیاد می گفت و ازمن هم زیاد خوش اش نمی اومد و وقتی ترکیدم و تکه تکه شدم فقط ازیه جام خیلی خوشش می اومد.اون وقتی نوشته رو خوند، تازه همه چیزو فهمید و از اون جا که کاری جز اطاعت کردن بلد نبود مثه خونه خودش وارد اون جا شد و توی یه چشم به هم زدن با پا له اش کرد و دل و رودشو آورد بیرون... به همین سادگی و من که فقط صدای له شدن همسایه ام را شنیدم :

- قرچ قرچ، فش.

صبح روز بعد در روزنامه ها خواندم مردی که عاشق زن نقاشی شده دریک تابلوی کلاژ شده بود به جرم سرقت از موزه شهر توسط پلیس دستگیر شد .
يکشنبه 20/10/1388 - 9:22
ادبی هنری

داستان کوتاه

موضوع: جن در مصر

 


این داستان : ابوکف مصری
 
 در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .در همان شب اول که از غم واندوه رنج می برد ناگاه زنی را دید که لباس سفید وبلندی پوشیده وسر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته باشد مشاهده کرد .زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود وبه بستر ابوکف نزدیک شد وگفت : ای جوان اسم من حاجت است وقادر هستم بزودی بیماری تورا درمان کنم لکن به یک شرط که بادختر من ازدواج کنی .
ابوکف جوابی نداد زیرا وحشت قدرت بیان را از او گرفته بود واو را در عرق غوطه ور کرده بود .زن دوباره سخن خودرا تکرار نموده اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم وقصد کمک به شما وبه نوع انسانها را دارم ودر همین حال از دیواری که آمده بود ناپدید شد .ابوکف این قضیه را به کسی اضهار نکرد زیرا می ترسید اورا به دیوانگی متهم سازند .باز شب دوم دوباره حاجت امد وتقاضای شب اول را تکرار کرد ابوکف نتوانست جواب قاطعی دهد . شب سوم باز آمد و گفت : تنها کسی که می تواند خوشبختی تورا فراهم کند دختر من است ابوکف مهلت خواست تا در این خصوص فکر کند . بعد تصمیم گرفت که اول شب در اطاقش را از داخل قفل کند وبه رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود اما یکدفعه دید که حاجت ودخترش از درون دیوار عبور کردند ونزد او امدند وتا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره دختر نگاه کرد ٬ دید چهره جذاب ٬ بدن لطیف قد کشیده ٬ گردن بلند ومثل نقره می درخشد .رو کرد به حاجت و گفت : من شرط شما را پذیرفتم . حاجت وسیله عروسی رافراهم کرد شب بعد با موسیقی وساز ودهل عروسی را انجام دادند ٬ در حالی که کسی از انسانها ان آواز را نمی شنید .عروس را با این وضع وارد خانه کردند .
 حاجت عروس وداماد را به یکدیگر سپرد واز خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است . روز بعد هنگامی که مادر وبرادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت . این شادی بطول نیامجامید زیرا که بزودی روش ورفتار ابوکف تغییر کرد ٬ او در اطاقش می نشست وبجز موارد محدود بیرون نمی آمد .تمام کارهای لازم را مانند غداخوردن واستحمام را همانجا انجام می داد ٬ تمام روز وشبش را در پشت در سپری می کرد . بالاخره برادران او متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند .گمان کردند عقلش را از دست داده ٬ اما او با همسر زیبایش در عیش ونوش وخوشبختی بود وطی دو سال همسرش برای او دو فرزند بدنیا آورد .همسر وفرزندانش نیز در کنار او در همان اطاق بسر می بردند وتنها او می توانست انها را ببیند وصدایشان را بشنود .
 یک شب حاجت به دیدار او آمد وگفت : من تصمیم دارم بواسطه تو امراض انسانهای بی بضاعت را معالجه کنم واز تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کنی زیرا با بودن مادر وبرادرانت در اینجا ٬ همسر و فرزندانت آزادی ندارند . سه روز بعد ابوکف در شهر شبر الخیمه منزل کوچکی اجاره کرد ونقل مکان نمود در آن منزل فعالیت خود را در زمینه درمان ومعالجه بیماران آغاز کرد وموفق شد گونه هایی از نازایی وفلج وبیماری های کبد وکلیه وسرطان سینه را معالجه کند ٬ عمل های جراحی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشت وعمل های آپاندیس وزائده جگر را هم انجام میداد . او از هر بیمار برای معاینه 25 قرش دریافت می کرد .هر بیماریی را به محض مشاهده تشخیص می داد لکن معالجه وجراحی بیماران رایگان بود .گاهی بیماران خود را با استفاده از گیاهان معالجه می کرد واکثر اوقات داروها را از پول خود خریداری می نمود ٬ طولی نکشید که آوازه ابوکف فراگیر ومحدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط به فعالیت پزشکی بدون مجوز رسیدگی می کرد تمام فعالیت های ابوکف را گرد اوری کرده وبه محکمه قاضی تحقیق رد کرد . در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکم بازداشت ابوکف صادر شد.
 ابوکف در محکمه قاضی اعتراف کرد که بنا به دستور حاجت به معاینه و معالجه افراد بیمار می پردازد واضافه کرد که من جرات مخالفت وسر پیچی از دستورات ایشان را ندارم واگر جزئی کوتاهی شود مورد اذیت و آزار قرار می گیرم ٬ قاضی تحقیق از نام و آدرس حاجت برای دستگیریش از ابوکف سوال کرد ناگهان متوجه شد که حاجت انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است . ناچار به تحقیق خود پایان داد وحکم بازداشت چهار روزه ابوکف را صادر نمود ودستور داد او را به دادگاه قانونی روانه کنند .هنوز قاضی کار خود را تمام نکرده بود که به سر درد شدیدی مبتلا شد و مجبور شد دفتر کارش را ترک کند ودر منزل استراحت کند. در روز شنبه 15 اوریل 1980 دادگاه شبر الخیمه جلسه خود را به ریاست قاضی تشکیل داد ابوکف در دادگاه به تمام اتهامهایی که نسبت به وی شده بود اعتراف کرد ٬ قاضی خواست مهارت وتوانایی متهم را بیازماید لذا از او خواست تا بیماری هایی را که 6 تن از وکلاء به آن دچاربودند را مشخص نمایند .
 ابوکف از این آزمون با سر بلندی وموفقیت بیرون آمد و بیماری هر یک از وکلاء را تشخیص داده وداروی مناسب را برای آنها تجویز نمود سپس نوبت قاضی رسید وبعد از او تمام افراد حاضر در دادگاه مورد معاینه قرار گرفتند .گفتگو میان قاضی و ابوکف بسیار مهیج بود .حضار با فریاد بلند تکبیر می گفتند قاضی وقتی که با این ماجرای مهم روبه رو شد حکم کرد ابوکف باید به بیمارستان روانی تحویل داده شود تا وی مورد برسی قرار گیرد ومدت بازداشت وی تا جلسه بعدی تمدید شد . روزنامه الجمهوریه این ماجرا را به صورت مشروح چاپ کرد ٬ پخش این مطلب جنجال فراوانی به راه انداخت .
تعدادی از علما و پزشگان روان پزشک دست به کار شدند ونظریه خود را در این مورد ابراز نمودند عده ای تهمت دروغگویی به او زدند وعده ای او را بیمار روانی می دانستند وبرخی او را با نیروهای نامرئی مرتبط می دانستند ولی با این حال کسی نتوانست موفقیت ابوکف را در تشخیص ومعالجه واجرای عمل های جراحی موفقیت آمیزش خنثی کند ودر بین مردم از اشتها بیاندازد . وقتی که دوباره دادگاه در 22 آوریل برگزار شد قاضی دادگاه ابو کف را از اتهامات وارده بی گناه و مبرا دانست ودر متن حکم آمده بود که متهم ذکر شده مجبور به انجام این امر بوده (یعنی معالجه) وهیچگونه اختیاری نداشته ٬ و ضمنا توانایی مقابله با این نیروی نامرئی را نداشته و از طرفی هم بر دادگاه ثابت شده که اقدام متهم مبنی برمعالجه ومعاینه کاملا صحیح بوده در حالیکه خود متهم اقرار نموده که از علوم پزشکی چیزی فرانگرفته و دادگاه قادر نیست که به یقین اعلام نماید متهم با جن ها در ارتباط است .بر همین اساس متهم بی گناه است .
ابوکف پس از شنیدن حکم با صدای بلند لا اله الا الله را تکرار می نمود وبه روزنامه نگاران گفت : حاجت هنگام جلسه در دادگاه حضور داشت ودر موقع قرائت حکم توسط قاضی پشت سر قاضی قرار داشت ووقتی که روزنامه نگاری درمورد خصوصیات حاجت از ابوکف سوال کرد ابوکف گفت : من از پاسخ این سوال معذورم فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است.

يکشنبه 20/10/1388 - 9:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته