• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 292
تعداد نظرات : 501
زمان آخرین مطلب : 4980روز قبل
خاطرات و روز نوشت

سلام بچه ها..........چرا امروز تعداد نفرات تو ثبت مطالب کمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

جمعه 29/6/1387 - 17:2
خانواده
 ای دو چشمت سبزواران  
                      گریه ات اشک بهاران  
 می روم غمگین و نالان  
                      بَهر من اشکی میفشان  
 ای سراپا مهربانی  
                     ای نگاهت آسمانی  
 در دل نامهربانم  
                      شوق ماندن منشانی  
   
 ترسم آخر در کنارم خسته و آزرده کردی  
                                   با همه خوبی و پاکی در خزان پژمرده کردی  
 می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت  
                                   می روم چون می هراسم شعله ای افسرده کردی  
 ای که در خوبی و پاکی چهل چراغ آسمانی  
                                   قلب سردم را چه بی حاصل به سویت می کشانی  
 عاشق و چشم انتظاری  
 پاک و روشن چون بهاری  
 هرچه گفتم باورت شد 
 حیف از احساسی که داری  
 چشمه ای خشک و سیاهم  
 خسته ای گم کرده راهم  
 بگذر از من که دیگر  
 زشت و سرتا پا کناهم  
 قصه ی تلخ مرا گاش از نگاهم خوانده بودی  
 من گناهکارم تو خوب و مهربانی  
 مهربانی  
جمعه 29/6/1387 - 16:47
خانواده
 با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد 
 با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شدم 
 دیگر توان شعر گفتن در برم نیست 
 با رفتن تو عصر من با ناله سر شد 
 غمگین ترینم در نبودت بین یاران 
 خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران 
 تنها ترین ماوای من بعد از تو دلدار 
 میخانه است و جمع پاک غمگساران 
 چشم به در تا عاقبت روزی بیایی 
 پایان دهی بر غصه و درد و جدایی 
  تو رفتی و در سکوت کلبه عشق 
 تمامی وجود من سخت آزرد 
 شقایق های این دشت پر از خون 
 درون سینه ام نشکفته پژمرد 
 تو رفتی و با تو عشق هم سفر کرد 
 شریک غم به کام من فرو ریخت 
 سکوت ماتم درد و جدایی 
 به شبهای غم آلود بیامیخت 
 سفر کردی لیکن دستهایم 
 کنون در حسرت و غرق نیازند 
 فراق و دوری ات را چاره ای نیست 
 پس از تو اشکهایم چاره سازند 
 بیا ای زندگانی بگذر از من 
 که بی او زندگانی هیچ و پوچ است 
 فروپاشیده شد کاشانه دل 
 پرستوی مهاجر فکر کوچ است 
جمعه 29/6/1387 - 16:45
محبت و عاطفه
پاییز به پایان خواهد رسید. . .میخواهم پاییز را با مدادی کوچک و برگه ای که گوشه آن سوخته به تصویر بکشم.صدای خش خش برگ ها را زیر پای مظلومان میشنوم.دلم برای حضور یک لحظه در کلاس پر میزند.به نقطه ای که مدرسه ام در آن ویران شده چشم میدوزم.غروب پاییز هرگز برایم زیبا نیست.کتابهایم بوی خون میدهند.مادرم در این دنیا نیست تا قصه های کشورم را بگوید.پدرم در زندان زیر شکنجه ها است.پاییز چقدر شبیه زندگی من است.به دنبال مداد رنگی ها می دومتا مسجدالاقصی! ای کاش میتوانستم قدس را در آغوش بگیرم حتی اگر زیر تازیانه های دشمن جان دهم.خدایا!...دیگر چیزی برایم باقی نمانده است.ولی نه!...باید به خاطر فلسطین زنده بمانم.عشق سرزمین با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.ناله کودکان آزارم میدهد.از اینکه اینجا همیشه پاییز است خسته شدم. به این دلیل همیشه دنبال سبز و ابی هستم تا به کشورم هدیه دهم! دلم میخواهد آسمانش آبی و زمینش سبز باشد.در سبزه زار بدوم.لاله ها را بچینم و بوسه بر مزار شهیدانمان بزنم.آیا بهار را خواهم دید؟ صدای نغمه پرندگان را خواهم شنید.دلم برای خواندنشان تنگ شده است. باید به بهار امیدوار باشم که روزی خزان به پایان خواهد رسید. آری پاییز به پایان خواهد رسید و من قدس را آزادانه در آغوش خواهم گرفت و به روسیاهی دشمنانم خواهم خندید.آن روز جشن پیروزی ماست.                                                  نگین شر گنبد: عایشه بی بی ناز قلی زاده
جمعه 29/6/1387 - 14:44
خانواده
 در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر 
 با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد 
 عشق ها میمیرند 
 رنگ ها رنگ دگر میگیرند 
 و فقط خاطره هاست 
 که چه شیرین و چه تلخ 
 "دست ناخورده به جا می ماند" 
پنج شنبه 28/6/1387 - 12:56
خانواده
 ------------ 
 هر کجا هستم باشم 
 آسمان مال من است 
 پنجره 
         فکر 
               هوا 
                     عشق زمین مال من است. 
 چه اهمیت دارد 
                 گاه 
                        اگر میرویید 
                                       قارچ های غربت؟ 
پنج شنبه 28/6/1387 - 12:54
خانواده
چقدر زندگی کردن سخته.....چقدر سخته تو دنیایی که ...چقدر سخته تو دنیایی که همه از تو حتی از هم متنفرن و حتی خودتم از خودت متنفری زندگی کنی...ماه رمضان و فقط به عشق شبای قدرش دوست دارم....دلم میخواد شبای قدر امسال هم مثل پارسال برم حرم حضرت معصومه....هر سال همین کارو میکنم.....خیلی شلوغ میشه ولی  به زور وارد حرم میشم و میرم طبقه ی بالاش....جای همه ی شما خالی....براتون دعا میکنم که خدا قسمتتون کنه و شبای قدر بیایین قم حرم حضرت معصومه....هم با خدا درد و دل میکنین هم با حضرت معصومه.....امسال شبای قدر میخوام یه دعای متفاوت بکنم...میخوام به غیر دعا برای دیگران فقط از خدا و امام علی (ع) و حضرت معصومه بخوام منو ببرن...نمیخوام تو این دنیا باشم...اصلا شما بگین مگه زندگی زوری هم میشه...مگه خدا خودش نگفته به این دنیای فانی متصل نباشیدو دل نبندید...خوب منم خوشم نمیاد اینجا باشم...هرچند من شش دانگ جهنمو خریدم ولی باز بهتر از اینجاست...اونجا آدما دروغ نمیگن...اونجا آدما خیانت نمیکنن...اونجا زور, تهدید, آزارو اذیت نیستش....اگه قراره خدا منو بندازه تو آتیشو بسوزونتم بذار اینکارو بکنه...بهتر از اینکه اینجا بسوزم و دم نزنم مبادا کسی بفهمه....خودتون قضاوت کنید جهنم بهتره یا این دنیای ....هرچند شماها انقدر پاکید که مطمئنم یه راست میرید تو بهشت...ایشاا...
پنج شنبه 28/6/1387 - 12:51
خاطرات و روز نوشت

سلام بچه ها...میخواستم از شماها که استاد کامپیوتر هستید بپرسم eror,718 مال اینترنت ه معنی میده...نمیدونم چرا چند وقته همش این ارور میاد....منم میخوام برم تو yahoo بااینترانت نمیتونم......اگه کسی میدونه حتما بهم بگه....یه سوال دیگه که شماره اینترنت هوشمن نده...من فقط اولشو یادم مونده...909251...

پنج شنبه 28/6/1387 - 10:34
خانواده
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راحتم دیوونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد...........
چهارشنبه 27/6/1387 - 20:31
خانواده
هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره و هیچی جز یادش براش یادگاری نمیزاره... نشنیدم چی گفتی: یک کم تندتر بگو: چی! روزهای شاد هم داشتیم! خوبه! ولی میدونی چیه: این حرفتم باور میکنم آره روزهای شاد هم داشتیم ولی این قدر روزای غمگین داشتیم که شادیهای کوچیکمون لا به لای دریای غمها گم شدن دیگه بسه تو قفسی که این دنیا واسمون ساخته زندگی کردن... دیگه بسه غصه خوردن... دیگه بسه چشم به راه بودن ... تو رفتی منم رفتم با این تفاوت که تو به سوی آینده ات رفتی... ولی من هنوز تو گذشته جا موندم... دیگه پاهایم یاری رفتن بهم نمیدن... دیگه بالهایی که با آرزوهای محالمون واسم مهیا کرده بودی گشوده نمی شوند... می خوام برم از این دیار... تو میگی کجا برم؟ هر جا که برم خیالت ولم نمیکنه...
چهارشنبه 27/6/1387 - 20:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته