داستان و حکایت
حکایت یک سفارش محبت آمیز...
قهوهی مبادا... suspended coffee
این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوهی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم...
بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند...
و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارششان را حساب کردند،
و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی...
آدمهای دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...
همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم،
مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند...
سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد...
بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،
بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید...
قهوه مبادا برگردانی است از........ suspended coffee
نتیجه اخلاقی:
گاهی
لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا... ساندویچ مبادا... آب
میوه مبادا... لبخند مبادا... بوسه مبادا...و مباداهای دیگر...
که دل خیلی ها از اونا می خواد... و چشم انتظارند... که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم ...
و به موجودات زنده... و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم...
دوشنبه 23/2/1392 - 17:37
سخنان ماندگار
· اگه میخوای راحت باشی کمتر بدون و اگه میخوای خوشبخت باشی بیشتر بخون.
· تا پایان کار، از موفقیت در آن با کسی صحبت نکن.
· برای حضور در جلسات حتی یک دقیقه هم تاخیر نکن.
· قبل ازعاشق شدن ابتدا فکر کن که آیا طاقت دوری، جدایی و سختی را داری یا نه ؟؟؟
· سکوت تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.
· نصیحت کردن فقط زمانی اثر دارد که 2 نفر باشید.
· در مورد همسر کسی اظهار نظر نکن نه مثبت نه منفی.
· نوشیدنی های داخل لیوان و یا فنجان را تا آخر ننوش.
· د راختلاف خانوادگی حتی اگرحق با تو است شجاع باش و تو از همسرت عذر خواهی کن.
· برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.
· نه آنقدر کم بخور که ضعیف شوی و نه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.
· بدترین شکل دل تنگی آن است که در میان جمع باشی و تنها باشی.
· شخص محترمی باش و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو.
· هوشیار باش، استفاده از مشروبات و نوشیدنی الکلی تو را گرفتار خواهد کرد.
· وجدانت را گول نزن، چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.
· موقع عطسه کردن حتما از دیگران فاصله بگیر و از دستمال استفاده کن ولی با تمام وجود عطسه کن.
· عاشق همسرت باش تا بهشت را ببینی.
· کثیف نکن اگر حوصله تمیز کردن نداری.
· بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است، تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.
· همه جا از همسرت تعریف وتمجید کن حتی در جهنم.
· با کارمندانت مهربان ولی قاطع باش.
· غرورکسی رو نشکن، چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.
· عمل خلاف را، نه تجربه کن، نه تکرار.
· لبخند بزن، مطب دکترها را خلوت می کند.
· با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.
· هنر نواختن را یاد بگیر، نواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.
· هنگام صحبت کردن با دیگران به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند.
· با دندان میخ نکش.
· کسی را که به توامیدوار است نا امید نکن.
· برای کسی که دوستش داری در روز تولدش پیام تبریک ارسال کن.
· اولین خیر باش.
· باداشتن همسری خوب همه کس وهمه چیز را یکجا داری.
· در دفتر ومنزل گل های زیبا داشته باش.
· حسابداری وروشهای آنرا یاد بگیر.
· تزریق سرم وآمپول را یاد بگیر.
· وارد سیاست نشو.
· عمر مد کوتاه است.
· به سفر وهمسفرفکر کن.
· تاندانی نمی توانی پس بدان تابتوانی.
دوشنبه 23/2/1392 - 17:35
اهل بیت
خسته و زخمخورده از میدان برگشته بود و پرسیده بود:
«از من راضی شدید مادر جان؟»
نگاه مادرانهات را میهمان چشمهاش کردی. چقدر ردای مسلمانی به پسرت میآمد. تازهعروسش که لابد توی دلش سیر و سرکه میجوشید، آن طرفتر منتظر جواب «آریِ» تو بود که تمام بشوند این دلآشوبها.
قدری دورتر اما چشمهای نگرانِ مردی از سویی به خیام بود و از سویی به سپاهِ روبرو. مردی که همه حجّتِ مسلمانیِتان شده بود؛ شاهد شهادتین گفتنتان. مردی که ارزشش را داشت آدم همه دار و ندارش را فداش کند.
نگاهت دوباره گره خورد توی چشمهای وهب. همه رشتههای تعلّق مادرانه را پاره کردی، چشمهات را بستی و جواب سؤالش را دادی:
«بهخدا از تو راضی نمیشوم تا آنکه جانت را فدای حسین کنی».
تو توی آن چندروز اسلام آوردنت از حسین چه دیده بودی؟ تو به کجا متصل بودی وقتی این حرفها را میزدی؟ تو دریای مهر مادرانه را به کدام اقیانوس رسانده بودی که موج های تعلق تکانش نمیداد؟ تو اهل کجا بودی وقتی سر پسرت را جلوی آن نامردها انداختی و گفتی چیزی که در راهِ خدا دادهای پس نمیگیری؟
*
سلام مادرِ وهب!
سلام بر تو که سندِ اسلامآوردنت را با خونِ پسرت امضا کردی. که رشته محبت مادرانه را به حسین پیوند زدی.
چهارشنبه 1/9/1391 - 8:38
موفقیت و مدیریت
در سالهای دهه 1980، یك گروه موسیقی كه تعدادی زیادی نمایش در سال اجرا میكرد،
قراردادی با مفاد متعدد تنظیم كرده بود و برای عقد قرارداد با سالنهای نمایش از آن
استفاده میكرد. در این قرارداد تمام جزئیات تكنیكی برق، تجهیزات صحنه نمایش و غیره
قید شده بود و سالندار موظف بود طبق قرارداد همه آنها را به صورت خواسته شده به
گروه موسیقی ارائه دهد. در بین مفاد قرارداد، یك ماده گنجانده شده بود و در آن
خواسته شده بود یك كاسه اسمارتیز در اتاق پشت صحنه ارائه شود كه در آن اسمارتیز
قهوهای وجود نداشته باشد. در آن زمان این قرارداد با این تفصیل و این ماده
غیرمعمول باعث خنده و مسخره در بین جامعه موسیقی شده بود.
رهبر این گروه موسیقی در زندگینامه خود در این مورد هم صحبت كرده است. او
میگوید: در چند اجرا، مشكلات فنی خطرات جدی برای همكارانم به وجود آورده بود و
نزدیك بود كل برنامه نمایش خراب شود. تصمیم گرفتیم این ماده را به قرارداد اضافه
كنیم. من نمیتوانستم در هر اجرا چند ساعت وقت بگذارم و مثلاً میزان آمپر برق
موردنیاز را در هر پریز برق چك كنم. بنابراین وقتی میخواستیم كارمان را در یك سالن
شروع كنیم به اتاق پشت صحنه میرفتم و ظرف اسمارتیز را چك میكردم. اگر ظرف وجود
نداشت یا در آن اسمارتیز قهوهای بود، احتمال بروز خطای فنی میدادم و از سالندار
میخواستم كلیه تجهیزات را دوباره مطابق با قرارداد چك كند. به عبارت دیگر، به این
روش متوجه میشدم كه سالندار همه مفاد قرارداد را به دقت نخوانده است.
پنج شنبه 4/8/1391 - 14:5
داستان و حکایت
یكی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و كاری نمی كرد. شیوانا وقتی متوجه بیكاری و بی فعالیتی او شد كنارش نشست و از او پرسید چرا دست به كاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند.
شاگرد جوان سری به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بی فایده است استاد! به هر راهی كه فكر می كنم می بینم و می دانم كه بی فایده است. من می دانم كار درست چیست اما دست و دلم به كار نمی رود و هر روز هم حس و حالم بدتر می شود!»
شیوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبید و گفت: «اگر می دانی كجا بروی خوب برخیز و برو! اگر هم نمی دانی خوب از این و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پیدا كردی آن موقع برخیز و در آن جهت برو! فقط برو و یكجا منشین! از یكجا نشستن هیچ نتیجه ای عاید انسان نمی شود. فرقی هم نمی كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داری در حین فعالیت و كار به آنها فكر كن! اگر می خواهی معنای زندگی را درك كنی در اثنای كار و تلاش این معنا را دریاب. مهم این است كه دائم در حال رفتن به جلو باشی! پس برخیز و راه برو!»
پنج شنبه 4/8/1391 - 14:3
سياست
پنج شنبه 4/8/1391 - 13:48
داستان و حکایت
مسابقه شنایی در دهكده شیوانا ترتیب داده شده بود و جوانان دهكده و از جمله چند تا از شاگردان مدرسه شیوانا هم در این مسابقه شركت كرده بودند. جمعیت بزرگی در اطراف دریاچه نزدیك دهكده جمع شده بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. یكی از شاگردان شیوانا كه اندامی ورزیده داشت و شناگر ماهری بود قبل از مسابقه خطاب به شیوانا و بقیه شاگردان گفت: «من شناگر ماهری هستم. اما شرایط مسابقه سخت و عرض دریاچه خیلی زیاد است و با توجه به سردی آب فكر نكنم بتوانم زیاد به جلو بروم.»
یكی دیگر از شاگردان شیوانا كه پسر زبر و زرنگ و لاغر اندامی بود بلند شد و گفت: «چون در ورودی مدرسه قهوه ای است من حتما در این مسابقه برنده می شوم!»
همه با صدای بلند به این دلیل بی معنای شاگرد دوم خندیدند و چند دقیقه بعد مسابقه شروع شد. آن شاگرد شیوانا كه شناگر ماهری بود طبق آنچه خودش پیش بینی كرده بود بعد از چند دقیقه شنا كم آورد و مجبور شد دوباره به ساحل برگردد و از ادامه مسابقه منصرف شود. اما شاگرد زیر و زرنگ و لاغر اندام با جسارت و تلاش فراوان موفق شد همه شركت كنندگان را پشت سر بگذارد و با اختلاف بسیار زیاد با بقیه نفر اول شود.
یكی از حاضرین با تعجب از شیوانا دلیل این پیروزی عجیب را پرسید. شیوانا لبخند زنان گفت: «برنده ها همان بازنده هایی هستند كه زیاد قیدها و محدودیت های عقل ملاحظه كار را جدی نمی گیرند و از نظر بقیه كم دارند و در واقع یك جورایی سرشان می زند. بازنده ها هم همان برنده هایی هستند كه عقل سخت گریبانشان را گرفته و نمی گذارد بی ملاحظگی كنند و دست به خطر بزنند. برنده مسابقه دلیل برنده شدنش را همان اول مسابقه به همه گفت. او گفت چون در ورودی مدرسه قهوه ای است پس او برنده می شود و شما به این دلیل او خندیدید. تفاوت شما با او كه برنده شد هم همین است كه او برای پیروز شدن مثل شما دنبال دلیل قانع كننده نمی گردد و قبل از یافتن دلیل قانع است كه برنده می شود.»
پنج شنبه 4/8/1391 - 13:35
موفقیت و مدیریت
وقتی شما به شهر نیویورك سفر كنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است كه پس از
خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یك تاكسی را داشته باشید. اگر یك تاكسی برای
ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاكسی
شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید. اگر زبان
راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است و اگر راننده عصبانی
نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع
متعددی بگذرید.
هاروی مك كی می گوید: «روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاكسی
ایستاده بودم كه ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش
بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را
در صندوق عقب بگذارید.»
سپس كارت كوچكی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی كه رسالت مرا تعریف می كند
توجه كنید.»
بر روی كارت نوشته شده بود: «در كوتاه ترین مدت، با كمترین هزینه، مطمئن ترین
راه ممكن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.»
من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپیما به جای نیویورك در كره ای دیگر فرود
آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آنكه
راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: «پیش از حركت، قهوه میل دارید؟ در
اینجا یك فلاسك قهوه معمولی و فلاسك دیگری از قهوه مخصوص برای كسانیكه رژیم تغذیه
دارند، هست.»
گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم».
راننده پرسید: «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه.»
سپس با دادن یك بطری نوشابه، حركت كرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات
تایم، ورزش و تصویر و آمریكای امروز در اختیار شما است.»
آنگاه، بار دیگر كارت كوچك دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای
رادیویی است كه می توانید از آنها استفاده كنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای
دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورك اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته
باشید می توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»
از او پرسیدم: «چند سال است كه به این شیوه كار می كنید؟»
پاسخ داد: « دو سال.»
پرسیدم: «چند سال است كه به این كار مشغولید؟»
جواب داد: «هفت سال.»
پرسیدم: «پنج سال اول را چگونه كار می كردی؟»
گفت: «از همه چیز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسی های زیادی كه همیشه راه را بند
می آورند، و از دستمزدی كه نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم. روزی در
اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم كه وین دایر شروع به سخنرانی كرد.
مضمون حرفش این بود كه مانند مرغابیها كه مدام واك واك می كنند، غرغر نكنید، به خود
آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی، به پیرامون خود
نگریستم و صحنه هایی را دیدم كه تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم.
تاكسیهای كثیفی كه رانندگانش مدام غرولند می كردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با
مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند. سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت كه
تصمیم گرفتم تجدید نظری كلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.»
پرسیدم: « چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید. نكته ای كه
مرا به تعجب واداشت این بود كه در یكی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی
راننده تاكسی در میان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و
از آن استقبال كردند. بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل
شدند و به نحوی خود را متقاعد كردند كه چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.»
پنج شنبه 4/8/1391 - 13:33
داستان و حکایت
یكی بود یكی نبود. یك كشور كوچكی بود. این كشور یك جزیره كوچك بود. كل پول موجود
در این جزیره 2 دلار بود؛ 2 سكه 1 دلاری كه بین مردم در جریان بود. جمعیت این كشور
3 نفر بود. تام مالك زمین جزیره بود. جان و ژاك هر كدام یك سكه 1 دلاری داشتند.
جان زمین را از تام به قیمت 1 دلار خرید. حالا تام و ژاك هر كدام 1 دلار داشتند
و جان مالك زمین بود كه 1 دلار ارزش داشت. دارایی خالص كشور 3 دلار شد.
ژاك فكر كرد كه فقط یك قطعه زمین در كشور وجود دارد و از آنجایی كه زمین قابل
تولید نیست، ارزشش بالا خواهد رفت. بنابراین 1 دلار از تام قرض كرد و با 1 دلار
خودش، زمین را از جان به قیمت 2 دلار خرید. تام یك دلار به ژاك قرض داده است.
بنابراین دارایی خالص او 1 دلار است. جان زمینش را به قیمت 2 دلار فروخت. بنابراین
دارایی خالص او 2 دلار است. ژاك مالك زمینی به قیمت 2 دلار است، اما یك دلار به تام
بدهكار است. بنابراین دارایی خالص او 1 دلار است. دارایی خالص كشور 4 دلار شد.
تام دید كه ارزش زمینی كه یك وقت مالكش بود افزایش یافته است. او از فروختن زمین
پشیمان شده بود. تام یك دلار به ژاك قرض داده بود. پس 2 دلار از تام قرض كرد و زمین
را به قیمت 3 دلار از ژاك خرید. در نتیجه، حالا مالك زمینی به قیمت 3 دلار است. اما
از آنجایی كه 2 دلار به جان بدهكار است دارایی خالص او 1 دلار است. جان 2 دلار به
تام قرض داده است. بنابراین دارایی خالص او 2 دلار است. ژاك اكنون 2 دلار دارد.
بنابراین دارایی خالص او 2 دلار است. دارایی خالص كشور 5 دلار شد. حبابی در حال
شكلگیری است.
جان دید كه ارزش زمین در حال بالا رفتن است. او هم تمایل داشت مالك زمین شود. 2
دلار داشت و 2 دلار از ژاك قرض كرد و زمین را به قیمت 4 دلار از تام خرید. در
نتیجه، تام قرضش را برگرداند و حالا 2 دلار دارد. دارایی خالص او 2 دلار است. جان
مالك زمینی به ارزش 4 دلار است اما چون 2 دلار از ژاك قرض كرده است دارایی خالص او
2 دلار است. ژاك 2 دلار به جان قرض داده است و بنابراین دارایی خالص او 2 دلار است.
دارایی خالص كشور 6 دلار شد، اگر چه كشور همان یك قطعه زمین و 2 سكه 1 دلاری در
گردش را دارد.
همه پول بیشتری داشتند و خوشحال و خوشبخت بودند تا اینكه یك روز افكار
نگرانكنندهای به ذهن ژاك خطور كرد. «هی، كجای كاری؟ اگر افزایش قیمت زمین متوقف
بشه، اونوقت جان چطوری میتونه قرض منو پس بده. فقط 2 دلار تو كشور هست و فكر كنم
بعد از این همه معامله، ارزش زمین جان حداكثر 1 دلار باشه، نه بیشتر.»
تام هم همین فكر را كرد. دیگر هیچكس نمیخواست زمین را بخرد. در نهایت، تام 2
دلار دارد و دارایی خالص او 2 دلار است. جان 2 دلار به ژاك بدهكار است و زمینی كه
فكر میكرد 4 دلار میارزد حالا 1 دلار ارزش دارد. بنابراین دارایی خالص او 1 دلار
است. ژاك 2 دلار به جان قرض داده است، اما چه قرضی! اگر چه دارایی خالص ژاك هنوز 2
دلار است اما قلبش بد جوری میزنه. دارایی خالص كشور 3 دلار شد!
خب چه كسی 3 دلار از كشور دزدیده است؟ البته قبل از اینكه حباب بتركد جان فكر
میكرد زمینش 4 دلار میارزد. در واقع قبل از تركیدن حباب، دارایی خالص كشور روی
كاغذ 6 دلار بود. جان چارهای جز اعلام ورشكستگی ندارد. ژاك هم زمین 1 دلاری را به
جای قرضش از جان میگیرد. حالا تام 2 دلار دارد. جان ورشكسته است و دارایی خالص او
صفر دلار است (هم چیز را از دست داده است). ژاك هم چارهای ندارد جز اینكه به زمین
1 دلاری اكتفا كند. پس دارایی خالص كشور 3 دلار است.
تام برنده است. جان بازنده است. ژاك هم خوششانس است كه دارایی اولیه خود را
دارد.
پنج شنبه 4/8/1391 - 13:26
داستان و حکایت
نقل است شاه عباس صفوی، رجال كشور را به ضیافت شاهانه میهمان كرد و به خدمتكاران
دستور داد تا در سر قلیان ها بجای تنباكو، از سرگین اسب استفاده كنند. میهمان ها
مشغول كشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بیم
ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُك عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می
دادند! گویی در عمرشان، تنباكویی به آن خوبی نكشیده اند!
شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقلیان ها با بهترین تنباكو پر شده اند. آن را
حاكم همدان برایمان فرستاده است.»
همه از تنباكو و عطر آن تعریف كرده و گفتند: «براستی تنباكویی بهتر از این
نمیتوان یافت.»
شاه به رئیس نگهبانان دربار، كه پك های بسیار عمیقی به قلیان می زد، گفت: «
تنباكویش چطور است؟»
رئیس نگهبانان گفت: «به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است كه قلیان می كشم، اما
تنباكویی به این عطر و مزه ندیده ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی كرد و گفت: «مرده شوی تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و
مقام، حاضرید بجای تنباكو، پِهِن اسب بكشید و بَه بَه و چَه چَه
كنید.»
پنج شنبه 4/8/1391 - 13:24