• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42209
تعداد نظرات : 4513
زمان آخرین مطلب : 4076روز قبل
فلسفه و عرفان
مرتبه از ریشه «رتب» و به معنای درجه است[1] و در اصطلاح فلسفی عبارتست از اینكه وجودهای عالم دارای درجه­بندی از نظر شدت و ضعف وجودی باشند. وجود دارای مراتب طولی و عرض می­باشد و كثرت آن بر اساس رابطه تشكیكی است.[2] تشكیك و مرتبه­ای بودن وجود دارای دو نوع طولی و عرضی می­باشد. هرچند عده­ای معتقدند كه درسلسله عرضی موجودات، تشكیك راه ندارد كه البته این قول باطل است. [3]
الف: تشكیك طولی: مراتب طولی وجود در صورتی است كه بین وجودها، رابطه علی و معلولی برقرار باشد. در این سلسله، ‌هریك از مراتب، به مرتبه عالی تر از خودش وابسته است و به آن قائم است. این سلسله از واجب الوجود شروع می­شود و به عالم ماده ختم می­شود.[4]
ب: تشكیك عرضی:‌ این امر در جایی است كه مخلوقات در عرض یكدیگر و در مرتبه وجودی واحدی واقع شوند، هیچ نحوه قیام و وابستگی به یكدیگر ندارند و با یكدیگر تباین كامل دارند.[5]مثل اختلاف بین قدرت، ‌علم، حیات، ‌اراده و سایر اموری كه از صفات موجودات است. اموری كه اشتراكشان در مفهوم وجود و اخلافشان در شدت و ضعف وجودی است.[6] این قسم از تشكیك واقعیت دارد؛ چون مفهوم واحد وجود، ‌همانطور كه از مراتب طولی حقیقت وجود انتزاع می­شود، از مراتب عرضی نیز انتزاع می­شود. پس وجودات عرضی نیز با وجود كثرتی كه دارند، از وحدتی حقیقی برحوردارند و چون وجود بسیط است، وجه اشتراك آنها نمی­تواند چیزی غیر از وجه اختلاف آنها باشد.[7]
  مراتب طولی وجود، از وجود واجب شروع می­شود. در مرتبه بعد عالم ممكنات قرار دارد كه به سه مرتبه می­رسد؛ عالم عقل، مثال و ماده. این عوالم، از نظر وجودی دارای تقدم و تاخر هستند و با یكدیگر رابطه علی و معلولی دارند[8]، عالم عقل علت وجودی عالم مثال است و عالم مثال، علت وجدی عالم ماده و هر مرتبه، متقوم به مرتبه بالاتر است.[9]
  مرتبه اول در سلسله ممكنات‌، عالم عقل است. عالمی كه موجودات در آن هم در مقام ذات و هم در مقام فعل، ‌مجرد از ماده هستند. [10]این عالم از نظر رتبه وجودی از همه ممكنات بالاتر است. چون حدود وجودی آن از همه كمتر و سعه وجودی آن بیشتر است و حتی دارای آثار ماده هم نیست. پس از عالم مثال هم بالاتر است و به بالاترین مرتبه كه مبدا كل است نزدیكتر است.[11]در این عالم، اولین وجودی كه مخلوق خداوند می­شود، عقل اول یا صادر اول است[12] که نوعی منحصر به فرد و اشرف ممكنات است و به علت شرافت وجودی­اش، علت موجودات مادونش و واسطه در ایجاد آنهاست دارای جهات كثرتی است كه به واسطه آن جهات، صدور موجودات كثیر از آن ممكن می­شود. سپس این عقل، عقل دوم -كه جهات كثرت بیشتری دارد- را ایجاد می­كند[13] و این سیر نزولی عقول كه از عقول دارای سعه وجودی بسیار به طرف عقلی می­رود كه عقل فعال نام دارد، علت ایجاد، ‌عالم مثال است.[14] سعه وجودی­اش، مادون عقول و مافوق عالم مثال است.[15]در این سلسله طولی، انواع متباینی از عقول وجود دارد كه هر یك نوعی منحصر به فرد است و هر یك از عقول، ‌علت فاعلی عقل پایین تر است و درجه وجودی­اش كامل­تر است.[16]
  مرتبه دوم در این سلسله طولی، عالم مثال است. این عالم مجرد از ماده است ولی دارای آثار ماده (شكل، ‌بعد، ‌وضعیت و ....) است.[17] در عالم مثال، ‌به تناسب جهات كثرت در عقل فعال كه این عالم را پدید آورده است، ‌صورت­هایی جوهری وجود دارد.[18]در این عالم اشباهی وجود دارد كه شبیه اجسامی هستند كه در عالم ماده وجود دارند. تفاوت این نظام مادی و مثالی در این است كه موجودات مثالی، ترتب وجودی بر یكدیگر دارند و تفاوت آنها به صورت ترتب است و وجود هر یك اشرف از دیگری است، ‌در حالی كه در عالم ماده تفاوت وجودی به نحو تباین است و برای تبدیل به یكدیگر، باید در صورت یا حالت تغییر كنند.[19]
  مرتبه سوم از مراتب طولی وجود، ‌عالم ماده است كه سراسر ضعف، قوه و استعداد است و توان رسیدن به مراتب بالاتر را دارد و موجودات این عالم، ‌دارای حدود و قیود بسیاری هستند و از سعه وجودی كمی برخورداند.[20]
 
 
 


[1]- معجم الوسیط، واژه رتب.
[2]- جوادی آملی، ‌عبدالله؛ رحیق مختوم، قم، ‌نشراسرا، 1386، سوم، ج5، 569‌
[3]- رحیق مختوم، ج5، ص559‌
[4]- همان.
[5]- همان.
[6]- رحیق مختوم ، ج 5، ص 572 و573.
[7]- رحیق مختوم، ‌ج5، ص 569.
[8]- طباطبایی، ‌محمد حسین؛ نهایه الحكمه، قم ، نشر اسلامی، 1422ق، شانزدهم، ‌ص 380
[9]- نهایه الحكمه، ‌ص 379
[10]- همان.
[11]- نهایه الحكمه، ص 380.
[12]- یثربی، سید یحیی؛ حكمت اشراق سهروردی، قم، بوستان كتاب، 1385ش،  ص159.
[13] - یثربی، سید یحیی؛ ترجمه و شرح الهیات نجات، قم، بوستان كتاب،  1385ش،  ص 286
[14]- ابن سینا، حسین؛‌ الشفا، ‌الهیات، فصل 4و5 از مقاله 9.
   - ابن سینا، حسین؛‌ النجات من الغرق فی بحر الضلالات، تهران، نشر مكتبه مرتضویه، 13625ش ، ‌ص 273-278.
[15]- نهایه الحكمه، ‌ص 382.
[16]- ترجمه الهیات نجات، ص 273-278
[17]- نهایه  الحكمه، ص 379.
[18]- نهایه الحكمه،  ص 388.
[19]- نهایه الحكه ‌، ص 379.
[20]-  همان.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:21
فلسفه و عرفان
تناسخ به معنى باطل كردن، متداول كردن و پى در پى آمدن است. امّا در اصطلاح فلسفی عبارتست از انتقال نفوس اشقیا است بعد از فساد ابدان انسانى به ابدان دیگر كه مناسب آن ابدان است در اخلاق و افعال. طایفه‏اى از حكما نیز كه به تناسخیه معروف شده اند معتقد بودند كه نفوس موجودات دارای جرم و ماده، دائما از یك بدن به بدن دیگر انتقال مى‏ یابد و خلاصى آن به عالم نور و خارج شدن از عالم ماده برای آن ممكن‏ نیست.[1]
   قائلان به تناسخ که غالبا از حكماى چین و هند و بابل و مصر و ایران و یونان بوده اند معتقد بودند كه نفوس، به نحو كلى و به طور تام و تمام از ماده مجرد نمى‏شوند و به فعلیت تمام نمى‏رسند و جهت تعلق و انتقال در آنان به كلى از بین نمى‏رود و بعد از موت به بدن دیگر منتقل مى‏شوند.[2] بر اساس این اعتقاد، روح مرده وارد بدن موجودى برتر یا پست‏تر از آن مى‏شود تا در ازاى رفتار صاحبش كه اكنون فوت كرده است، عذاب بیند یا نعمت یابد. معنى این سخن این است كه یك نفس مى‏تواند وارد بدنهاى متعددى، چه بدن انسان، چه حیوان و چه گیاه، شود. غرض از این تناسخ و ورود به بدن‏هاى متعدد این است كه نفس رنج بیند و آزموده شود تا بدین وسیله نقص آن به كمال مبدل گردد و از تعلق به بدن‏ها مجرد شود.[3]
 
اقوال در تناسخ
  قائلین به تناسخ، هر گروه به صورت یا صور مختلفى از آن معتقد بوده‏اند و لذا انواع و اقسام مختلفى از آن مطرح گردیده است، و هر کدام از این گروه ها قائل به یکی از این اقسام شده اند. از جمله این مراتب و صورتها عبارتند از:
1- انتقال نفوس انسانى به اجساد و حیواناتى كه از لحاظ اخلاقى و صفات دیگر مناسب با آن باشد.
2- انتقال نفوس ناطقه انسانى به ابدان انسانهاى دیگر.
3- انتقال نفوس انسانی به اجسام نباتى.
4- انتقال نفس انسانی به جمادات.
5- انتقال نفس به صورت صعودى از نبات به حیوان و به انسان.
6- انتقال به طریق نزول، یعنی  از عقول و مفارقات به انسان و از انسان به حیوان و از حیوان به نبات.
7- انتقال به ابدان برزخى( البته این برزخ، غیر از برزخى است كه واسطه میان مفارقات و اجسام است.
8- انتقال به اجرام فلكى.
9- انتقال نفوس اشقیاء به اجساد حیوانات و انسانهای صالح.
10- انتقال نفوس انسانهایی که در علم و عمل به حد كمال رسیده اند، به موجودات مفارقات و عقول و انتقال نفوس انسانهای ناقص و متوسط در سعادت و شقاوت به ابدان انسانها.[4]
11. ملاصدرا نوعى از تناسخ را قبول دارد كه عبارتست انتقال نفوس ناطقه در جهان دیگر به بدن هایی كه مناسب با ملكات نفسانى آنها در دنیا است. البته این بدنها، در حقیقت آن بدن­هایی هستند كه خود انسان در دنیا، از مجموع ملكات فاضله و یا رذیله ساخته است نه آنكه ابدان دیگرى باشد.[5]
12. صابئیان و سریانیان معتدند كه هر صنفى از اصناف خلق و خوى انسانى در نوعى یا انواعى از حیوانات موجود است كه در هنگام نقل نفوس رعایت تناسب خواهد شد؛ از جمله شجاعت در شیر، بى‏باكى در گرگ، حیله در روباه، حرص در خنزیر، سلامت در الاغ، ذلت در شتر، سهو در وزغ، لجاجت در مگس، ولع در میمون، ظلم در مار، سرقت در عقعق، ربودن در باز، بیتابى در خرگوش، فراموشى در طاوس، حیله در كلاغ، نسیان در موش و احتكار در مورچه.[6]
 
مبنای اعتقاد به تناسخ
  حكماى قدیم شرق و غرب و افلاطون و همچنین حكماى مشّاء همگى بر این رأى اتّفاق نظر دارند كه نفوس افراد صالح، بعد از مفارقت از بدن، به شرطی كه به كمال علمى و عملى خود رسیده و علاقه عالم برزخ در آنها به كلّى قطع گشته باشد، به عالم انوار، رجوع مى‏كند و در آن عالم نور و سرور، تا ابد از لذّات عقلیّه بهره مند مى‏گردد. امّا آنچه محلّ اختلاف است، سرنوشت نفوس ناقصان و اشقیا و کسانی که در سعادت و شقاوت در حد وسط قرار دارند، است.
   بر طبق رأى حكماى مشّاء، نفوس اشقیایی كه  شقاوت آنها ناشی از جهلشان بوده باشد. دو دسته اند؛ گروهی که به جهل مركب مبتلا نشده باشند و دارای جهل بسیط باشند و به جهل خود اعتراف داشته اند بعد از مدّتى طولانى، سرگردانى و حیرت بالاخره نجات مى‏یابد و به عالم عقول (انوار) برمى‏گردند، ولى نفوس مبتلا به جهل مركب، هرگز خلاصى ندارند؛ زیرا تنها راهى كه حكما براى نجات نفوس اشقیا یافته‏اند تناسخ است، و تناسخ هم نزد حكماى مشّاء محال است، ولى عدّه‏اى از حكماى مشرق از جمله بوذاسف[7] و حكماى قبل از او و همچنین افلاطون و عده‏اى از حكماى قدیم یونان معتقدند كه نفوس اشقیا بالأخره پس از تحمّل مكافات و با پشت سر گذاشتن مشقّات و مرارات فراوان، مهذّب مى‏شوند و از این دار فانى قطع علاقه مى‏كنند و به عالم خود برمى‏گردند، ولى این میسّر نیست جز از طریق تناسخ و بدین گونه این گروه قائل به تناسخ گشتند، امّا در امکان انتقال بدن انسان به بدن انسانى دیگر اختلاف نظر دارند و به طوایفی تقسیم شده اند. [8]
 
 
اقسام تناسخ
تناسخ مطلق (قدر مشترك میان معنى حقیقى و معنى مجازى)، داراری اقسامی است. چند تقسیم برای تناسخ ذکر شده است که عبارتست از:
1.تناسخ اتصالی و انفصالی؛
أ‌. تناسخ بر سبیل اتّصال، این قسم بر دو نوع است. تکاملیه که حركت جوهریّ استكمالی است و تنقیصیه؛ تکاملیه عبارتست از ترقیاتی که ماده واحده در استكمالات خود پیدا می کند، مانند تکامل آن از جمادیّت به سوى نباتیّت و از نباتیّت به‏ سوى حیوانیّت و از حیوانیّت به سوى انسانیّت و از انسانیّت ناسوتى و دنیایی به سوى انسانیت ملكوتى و از آن به سوى جبروتى و مُلكى و قسم دوم یعنی تنقیصیه عبارتست از تنزّلات و حرکت رو به پایین و ضعف که برای ماده واحده در سلسله نزولیّه روی می دهد که حركت جوهریّ به تنقصیّه است، انسان، حیوان می شود، حیوان نیز «نبات» مى‏شود، «نبات» نیز «جماد» مى‏شود و جماد، «حیوان» مى‏شود، صامت و ناطق و حیوان، باز «جماد» مى‏شود: «مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِیها نُعِیدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى‏». ترقّیات و تنزّلات دورى است و نه تنها جایز است بلکه واقع هم شده است و مانند ارتدادات و ارتجاعات قهقرایى در جوهر شى‏ء، چون شیطان شدن ابلیس- بنابر آنكه در اصل ملك بوده باشد.
ب‌. تناسخ بر سبیل انفصال؛ این قسم عبارتست از انتقال نفس از محلّ مباین به محلّ مباین دیگر و این تناسخى است كه محال است؛ اگر انتقال به بدن انسانى باشد نام آن «نسخ» است و اگر به بدن «حیوان» باشد «مسخ» است و اگر به «نبات» باشد «فسخ» است و  اگر به «جماد» باشد «رسخ» است. [9]
2. تناسخ صعودی و نزولی؛ هر یك از اتّصالى و انفصالى تناسخ، صعودى و نزولی دارد؛
أ‌. تناسخ نزولى که منسوب به مشرقیّین و یوذاسف است، چنانچه خود این افراد گفته اند اوّل منزل نور اسپهبد منزل انسانیت است که «باب الابواب» است براى حیات جمیع موجودات مادی دیگر از حیوان و نبات. به اعتقاد این افراد غیر از انسان، حیوانى وجود ندارد مگر اینكه بعضى نسخ شده‏اند و بعضى باقى مانده‏اند. آنها می­گویند كه افراد كامل از میان اخیار و ابرار، بعد از مفارقت روح از بدنشان، نفوس آنها به عالم عقلى متّصل مى‏شود و در «نور» مستغرق مى‏شوند و از دار دنیا خلاص مى‏شوند و امّا غیر كاملین، مانند متوسّطین از سُعدا و ناقصین، در نهایت و طبقات اشقیا، از این ابدان به ابدان دیگر؛ انسانى یا حیوانى، یا نباتى یا جمادى، به مناسبت و جنسیّت اخلاق و هیئت ارواح آنچه عمل نموده­اند منتقل مى‏شوند. پس هر خوى و هیئت ظلمانیّه كه بر نور نفسانی غلبه كند، موجب مى‏شود تا نفس به حیوان مناسب آن خلق انتقال یابد، مثل «بوزینه»، که روح شدّت شهوت حیوانى است و «درنده و سباع» براى شدّت غضب حیوانى، و «شیر» براى تكبّر و «مورچه» براى حرص، و «مار» و «عقرب» براى اذیّت و آزار دیگران.
ب‌. و امّا صعودى، آن است كه بعضى از تناسخیّه معتقد به آن شده اند این است که اولین موجود جهت قبول فیض جدید از سوی باری تعالی، «نبات» است. نبات مستدعی مزاج اشرف انسانى، نفس اشرف است بدین صورت که از درجات نباتیّه و حیوانیّه تجاوز كرده باشد،پس «فیض جدید»- كه نفس باشد- اوّل بر نازل ترین مرتبه نباتات فیض می گردد و این نفس در انواع برتر نبات منتقل می گردد تا برسد به مرتبه اعلاى از آن انواع كه افق عالی ترین نبات و افق پست ترین حیوان است، مثل «نخل». بعد از آن، این نفس از اسفل سافلین حیوانات، تا نوع اعلاى از آن، چون «بوزینه» و «نسناس» دائما در حال حرکت و انتقال است. سپس، منتقل شود به‏ مرتبه انسان. در مرحله ومرتبه انسانیت نیز از افق ادنى تا اعلى حرکت می کند، تا اینکه به روح اكبر و روح اعظم برسد.[10]
3. تناسخ «مُلكى» و ناسوتى و تناسخ «ملكوتى» كه محشور شدن نفس است، بر صور ملكات حمدیّه، یا رذیله در معاد؛
4. تناسخ حقیقی و مجازی؛
أ‌.  تناسخ حقیقی که عبارتست از  همان تناسخ انفصالی مصطلح.
ب‌.تناسخ «مجازى» كه عبارت است از تمثّل روح انسانى، به صورت حیوانی و نباتی و غیره، مثلا «روح الامین»، دارای حقیقت واحدی است، ولی دقایقى دارد و در عهد هر نبى، شکل رقیق شدهای از او به شكل اهل زمان آن نبىّ است، مانند تثویر روح الامین به صورت دحیه، براى رسول گرامی اسلام(ص) و هم چنین، تمثل وی براى حضرت مریم كه ولی خدا بود؛ «فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیًّا»[11]
 
   ادله قول به تناسخ:[12]
بعضى از فلاسفه اسلامی كه قائل به تناسخ بوده‏اند، برای اثبات مدعای خویش چند دلیل ارائه داده اند که عبارتند از:
1. سبب احتیاج نفوس به بدن آن است كه نفس، در اصل فطرت، ناقص و بالقوّه  خلق شده است و معلوم است كه نفوس گنهکاران و اشقیا، به واسطه كفران نعمتهای بارى تعالى پست­تر و ناقص­تر از آنچه در اول بوده‏اند، گردیده‏اند، پس احتیاج این نفوس به بدن شدیدتر و قوى‏تر خواهد بود.
  جواب این دلیل این است که نفوس آدمی، در اوّل پیدایش و خلقت، در جمیع ملكات و كمالات، بالقوّه‏ است، ولی در مدّتى كه به بدن تعلّق دارد آراء و ملكات شریف یا پستی را كسب مى‏كند که باعث می شود قوّه‏اش ،فعلیّت پیدا مى‏كند؛ یا فعلیت نورانی ملكوتی و یا فعلیت شیطانیّه.
2. برخی دیگر برای اثبات تناسخ به بعضى از آیات قرآن تمسك نموده‏اند. این آیات عبارتند از:
أ‌. آیه «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها.»[13] است كه در بیان اهل جهنم نازل شده است. این آیه اشاره دارد که هرگاه پوست های ایشان (كه عبارت از بدن حیوانى است) نضج نمود و فاسد ‏شد، آنرا به پوست دیگری كه بدن حیوانات دیگر می باشد، تبدیل می کنیم.
ب‌. آیه شریفه؛ «كُلَّما أَرادُوا أَنْ یَخْرُجُوا مِنْها أُعِیدُوا فِیها.»[14] این آیه نیز اشاره دارد که نفوس اشقیا هر چند كه سعی  می کننداز بدن حیوانى خویش خلاص شوند باز به واسطه شومى اخلاق سیئه و جهالات مركبه خویش به آن بدن ها جذب مى‏شود.
ج. آیه شریفه «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ یَطِیرُ بِجَناحَیْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ.» [15] در این آیه نیز آمده است که امت های گذشته نیز مثل شما بوده‏اند و به شومى اخلاق مذموم خویش، در بدن حیوانات صامت وارد شدند.
د. آیات دال بر مسخ شدن اقوام گذشته دلالت دارد. مانند؛ «وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِیرَ.» [16]و «فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِینَ» و قوله عزّ و جلّ «نَحْشُرُهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عَلى‏ وُجُوهِهِمْ.»[17]
ه. احادیثی که بیان می کند که مردم بر اساس اخلاق خویش، به صورت های مختلف مبعوث می شوند. مانند؛  روایت «یحشر النّاس یوم القیامة على صور مختلفة.» و روایت نبوی: «كما تعیشون تموتون و كما تموتون تبعثون.»
ح‌. نقل قولی که در قرآن از افراد بدکار شده است که می گویند: «رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَیْنِ وَ أَحْیَیْتَنَا اثْنَتَیْنِ فَاعْتَرَفْنا- بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى‏ خُرُوجٍ مِنْ سَبِیلٍ؟»[18] این آیه که اشاره به مرده و زنده شدن در دو مرحله است، اشاره به تناسخ دارد.
    جواب از این آیات و روایات این است که این است كه براى این آیات و روایات رمز گونه هستند و برای رموز قرآنی و اشارات نبویّه، غیر از حصول تناسخ در دار دنیا، محمل های صحیحی وجود دارد؛ زیرا اكثر وعده و وعید های الهیّه در سرایى دیگر متحقق مى‏گردد و عالم آخرت منحصر در عالم عقل نیست، بلكه غیر عالم عقل، عالمى دیگر هست كه به نعیم نورى براى كاملین و جحیم ظلمانى براى ناقصین تقسیم می شود.
3.  در این عالم، بسیار اتفاق می افتد كه افراد فاسق و جاهل  بر امور غیبی مطّلع مى‏شوند و این امر به واسطه اتّصال نفوس آنها به عالم قدس و در اثر کم شدن مشغله های حسی آنها در مریضی یا خواب است. حال با توجه به این مطلب، در دار آخرت که هیچ مشغله حسی وجود ندارد، بهره مندی آنها از امور معنوی و اطلاع آنها از این امور بیشتر و اولی خواهد بود. بنابراین اگر نفس آنها به صورت پی در پی در این دنیا باقی نباشد، پس تحقق شقاوت و تعذیب كه در لسان شرایع وارد شده است زیر مخدوش می شود، پس باید علاقه اشقیا از اجسام و بدن مادی قطع نگردد، و نفوس ایشان به بدن حیوانی از حیواناتی که در دنیا به حسب اخلاق و عاداتشان معذب هستند، منتقل گردد تا آنكه دائما در حال عذاب اعمال خویش باشد.
  جواب این دلیل نیز آن است كه شاید اشتغال نفوس اشقیا در آخرت به واسطه حالت بدی که دارند و هول قیامت و عذاب جسمانی و روحانی، آنقدر باشد كه مطلقا به چیزى التفات نتوانند پیدا نمایند، چنانكه در قرآن مجید وارد شده است. «كَلَّا بَلْ رانَ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ ما كانُوا یَكْسِبُونَ كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ» [19]
 
   تفاوت نسخ با معاد:
  یكى از اشكالاتی که بر مسأله معاد جسمانى بنابر طریقه اخباری ها و جمعى از متكلّمان وارد شده است، آن است كه اگر نفسی که به آخرت منتقل شده است به همین بدن جسمانى مادى موجود در دنیا بخواهد باز گردد و محل حشر نفوس، همین عالم باشد، این قول با قول قائلان به تناسخ- كه گویند نفوس دائما در حال تردد در بدن ها هستند و از آنها خلاصى ندارند- یكسان خواهد شد؛ چون عود روح به بدن در همین دنیا، تمام لوازم دنیایی بودن را دارا خواهد بود، ناچار حشرى اتفاق نخواهد افتاد و نفس قهرا مایل به تكامل است و بدن مسلما قبول فساد نموده و بنابراین دائما افراد باید بمیرند و زنده شوند.
  جواب این اشکال این است که میان تناسخ و معاد تفاوت وجود دارد. و آن فرق این است كه تناسخ عبارتست از عود روح به بدن و تعلق آن به بدن در عالم ماده و دنیا ولی رجوع روح به بدن در آخرت، حشر است.[20]
 
 
 


[1]- نظام الدین احمد بن الهروى، محمد شریف ‏؛ انواریه( ترجمه و شرح حكمة الاشراق سهروردى)، مقدمه از حسین ضیائى‏انواریه، تهران، امیر کبیر، 1363ه.ش، چاپ دوم، ص 149.
[2]- آشتیانى، سید جلال‏الدین؛ شرح بر زاد المسافر، قم، دفتر تبلیغات اسلامى‏، 1381ش، چاپ سوم، ص 147.
[3]- صلبیا، جمیل؛ فرهنگ فلسفى، ترجمه منوچهر صانعى دره بیدى ، ‏تهران، نشر حکمت، 1366ه.ش، چاپ اول، ج1،ص 258
[4]- سجادی، سید جعفر؛ فرهنگ معارف اسلامی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران‏، 1373ش، چاپ سوم، ج1، ص 591. ‏
[5]- اسفار اربعه، ج9، ص 4.
[6]- فرهنگ معارف اسلامی، ج‏1، ص: 591
[7]- بوذاسف( FESAZUB). قطب الدّین شیرازى شارح حكمة الاشراق گفته است كه بوذاسف فیلسوفى تناسخى از سرزمین هند بوده است و بعضى گفته‏اند كه او اهل بابل قدیم بوده، و وقوع طوفان در سرزمینش را پیش‏بینى كرده است، امّا محمد شریف نظام الدّین هروى، شارح دیگر حكمة الاشراق كه خود مطلب فوق را نقل كرده مى‏گوید: گمان نمى‏كنم كه او از حكماى هند بوده باشد. مگر اینكه بگوییم كه او مخالف با جمهورى حكماى هند بوده است، زیرا علماى هند قائل به انتقال نفس از انسان به حیوان و از حیوان به انسان بوده‏اند، در حالى كه بوذاسف تنها قائل به انتقال از انسان به حیوان بوده است.( شرح منظومه، ج5، ص 196)
[8]- ملاصدرا شیرازی، صدرالدین محمد؛ الحكمة المتعالیة فى الاسفار الاربعه العقلیة، بیروت‏، دار احیاء التراث، 1981م، چاپ سوم، ، ج9، ص 4.
[9]- سبزواری، ملاهادی؛ شرح المنظومة، تصحیح و تعلیق از آیت الله حسن زاده آملى و تحقیق و تقدیم از مسعود طالبى.، تهران، نشر ناب، 1369- 1379ش، چاپ اول، ج5، ص 196.
[10]- محقق سبزوارى‏؛ اسرار الحكم، مقدمه از استاد صدوقى و تصحیح از كریم فیضى، قم‏، مطبوعات دینى‏،1383 ه ش، چاپ اول، ص 375.
[11]- اسرار الحكم، ص: 377
[12]- مرآت الاکوان( شرح هدایه اثیریه،) ص 542- 546. اسفار اربعه، ج9، ص 2  - 7
[13]- النساء، 56
[14]- السجده، 20
[15]- الانعام، 38
[16]- المائده، 66
[17]- البقره، 65
[18]- المومن، 11
[19]- مطففین، 15
[20]-  شرح بر زاد المسافر، ص: 79
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:20
اهل بیت
رچه عزاداری برای حسین بن علی(ع) و خاندان و یاران او به شکل­های مختلفی در طول تاریخ اسلام برگزار می­شد، اما این مراسم، آن هم در حدّی گسترده به صورت سازمان یافته و با دستور و حمایت حکومت، از زمان آل بویه در بغداد آغاز گردید. کامل شیبی می­گوید: دسته‏های عزاداری در شکل جدید،  نخستین بار در سال 352 به وجود آمدند.[1]
  به دستور معزّالدوله، در عاشورای سال 353 عزای عمومی اعلام شد و از مردم خواسته شد که با پوشیدن جامه سیاه، اندوه خود را نشان دهند.[2] در عاشورای سال 352 نیز گریه و ندبه برای امام حسین(ع) و نوحه‏خوانی و برپایی ماتم برای آن امام برگزار گردید.[3] در این روز با آویختن پلاس (پارچه‏های کهنه و سیاه)، اعلام عزا ‏نمودند. در روز عاشورا مردم حتی برخی علمای حنفی مثل خواجه علی غزنوی و امام نجم الدین بلعمانی حنفی ، سفیانیان را لعن میکردند، دستار از سر باز کرده نوحه میخواندند و خاک بر سر  می­افشاندند.[4] 
در سال 398 که روز عاشورا مصادف با عید مهرگان بود، مراسم عید را به تأخیر انداختند.[5]
   مورخین به برپائی این مراسم در تمام طول سلطه آل­بویه اشاره دارند،[6]اما در همان دوره، با گسترش برگزارى مراسم روز عید غدیر و روز عاشورا و حساسیت اهل سنت و وقوع درگیری­های متعدد، اهالى محله‏ كرخ از برگزارى این مراسم منع شدند.[7] در سال 393 هم شیعیان از برگزاری مراسم مذهبی خود منع شدند، هم اهل سنت.[8]  هر چه حكومت آل‏بویه به پایان عمر خود نزدیك مى‏شد و ضعف آن بیش‏تر می­گردید، نزاع میان شیعه و سنى نیز افزون‏تر مى‏شد، لذا سلاطین آل‏بویه مى‏كوشیدند به هر نحو ممكن، برگزارى مراسم عاشورا و عید غدیر را، كه خود بانى آن بودند، ملغى كنند. اما پافشارى شیعیان براى برگزارى مراسم عاشورا ادامه یافت.
  در سال 402 قمرى فخرالملك، وزیر سلطان بهاءالدوله برگزارى مراسم عاشورا را آزاد اعلام كرد و براى جلوگیرى از وقوع فتنه تدابیرى اندیشید،[9] ولى بار دیگر خودش در سال 406 قمرى برگزارى مراسم عاشورا را منع كند، كه اصرار شیعیان به برگزارى آن، باعث نزاع آنها با ساكنان محله‏ باب‏الشعیر شد و تعداد زیادى در این نزاع كشته شدند.[10]
 سلاطین سلجوقى از دوستداران ائمه شیعه بودند. ملكشاه به همراه خواجه نظام در سال 479ق به زیارت كاظمین، نجف و كربلا رفت.[11] محمد بن عبدالله بلخى پس از سخنرانى و وعظ براى عالمان، مسئولان و طلاب نظامیه اهل سنت، روضه مى‏خواند و از مظلومیت‏هاى اهل‏بیت پیامبر یاد مى‏كرد.[12] این رسم تا اوایل سلطنت طغرل سلجوقى در بغداد و شهرهاى دیگر ایران معمول بوده است.[13] در ابتداى قرن هفتم، چون محمّد خوارزمشاه خواست علاء الملك ترمذى[14] از سادات حسینى خراسان به عنوان خلیفه در برابر الناصر عباسی مطرح کند، تا حدود زیادى نفوذ معنوى خلفاى عباسى ـ كه حامى مذهب سنّت بودند ـ رو به كاهش گذاشت و سرانجام در نیمه دوم قرن هفتم در سال 656ق با سقوط بغداد و حاكمیت یافتن ایلخانان در ایران و عراق، مذهب اهل سنّت با بحران جدى روبه‏رو شد. از این رو فرصت مناسبى براى توسعه تشیع و برگزارى شعائر و مراسم مذهبى آن فراهم گردید و با روى خوش نشان دادن غازان خان به شیعیان و سرانجام با رسمى شدن مذهب تشیع در مدت كوتاهى در زمان "اولجایتو"، مراسم عزادارى عمومیت یافت. مردم هرات پایتخت تیموریان، در نیمه دوم قرن نهم با فرا رسیدن ماه محرم به برگزارى مجالس سوگوارى براى امام حسین(ع) اهتمام مى‏ورزیدند و حتى شاهزادگان و امرا نیز به برگزارى مجالس عزا همت مى‏گماشتند.[15]
  با روی کار آمدن دولت صفویّه و در آوردن مملکت به صورت کشوری شیعه و مقتدر، سرودن شعر در مدح و رثای ائمه و شهدای کربلا برای شاعران افتخاری بس بزرگ محسوب می‎شد. و این تأثیری فراوان بر آینده‎ آیین سوگواری محرم گذارد، به گونه‎ای که تظاهرات شکوه‎مند شیعیان در محرم هر سال، در نشر و اشاعه‎ی مذهب تشیّع در فلات قارّه ایران، مساعدت فراوانی کرد. در این زمان کتاب «روضة الشهداء» به رشته‎ تحریر درآمد و قوه‎ محرکه‎ای شد برای پیدایش مراسم محرم که از بطن آن، سبک تازه‎ای از فعالیّت به نام روضه‎خوانی یا قرائت «روضة الشهداء»، به وجود آمد. دو قرن و نیم بعد، این سبک به منزله‎ رشته‎ای در آمد که به­وسیله‎ آن، اشعار غنائی و متون و نمایش‎های تعزیه به هم بافته شدند.
 در طول دوره صفویه شکل مهم و معروف دیگری از نمایش مذهبی پدید آمد که در ارتباط با واقعه‎ی کربلا و شهادت امام حسین و یارانش بود. غالب این داستان‎ها از کتاب «روضة الشهداء» گرفته می‎شد و از اوایل سده‎ شانزدهم در میان شیعیان به گونه‎ای گسترده انتشار یافت. از این زمان به بعد تكیه­ها و حسینیه­ها و موقوفات مربوط به عزادارى امام حسین(علیه السلام)در ایران شكل گرفت. دولت مغولان و گوركانیان هند که از دولت صفویه متأثر بودند،مراسم عزاداری امام حسین(ع) را برپا می­داشتند.[16] گزارشات متعدّدی از اجتماعات مزبور در دروه صفویه که اکثراً توسط فرستادگان سیاسی اروپا، مبلّغان، بازرگانان و سیاحان به ثبت رسیده.[17]
از عزاداری در دوره افشار و زند گزارش­های مهمی نقل شده است و همین گزارشات، شروع تعزیه خوانی را مربوط به دوره کریم خان می­دانند. در عصر قاجار، خون آلود كردن سر و صورت با تیغ و قمه زدن به فرق سر به مرااسم سینه زنی اضافه شد[18]
 


[1] - شیبی، کامل، تشیّع و تصوف، ترجمه قراگزلو، تهران، امیر کبیر، 1359، ص 43 و علی اصغر فقیهی، آل بویه و اوضاع زمان ایشان، تهران، صبا، 1357، ص 467، به نقل از: مراء الجنان، ج 3، ص 247.
[2] - ابن­کثیر، پیشین، ج 11، ص 259 و ابن خلدون، العبر، ترجمه عبد المحمد آیتى، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، چ اول، 1363ش، ج2، ص358 و الذهبى، شمس الدین محمد بن احمد، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام، تحقیق عمر عبد السلام تدمرى، بیروت، دار الكتاب العربى، ط الثانیة، 1413، ج26، ص 11
[3] - ابن الجوزی، پیشین، ج 7، ص 15
[4] - عبدالجلیل­رازی، پیشین، 401 و 403
[5] - ابوالمحاسن، النجوم الزاهرة، ج 4، ص 218
[6] - ابن اثیر عزالدین ابی الحسن، الکامل فی التاریخ، بیروت، دارالکتب‏العلمیه، 1407 ق / 1987 م، ج 8، ص 326 و ابن العماد الحنبلی، ابی الفلاح عبدالحی، شذرات الذهب، بیروت، داراحیاء التراث العربی، بی‏تا، ج 3، ص 130
[7] - ابن الجوزى، أبو الفرج عبد الرحمن بن على بن محمد، المنتظم فى تاریخ الأمم و الملوك، تحقیق محمد عبد القادر عطا و  مصطفى عبد القادر عطا، بیروت، دار الكتب العلمیة، ط الأولى، 1412، ج14، ص361
[8] - همان، ج15، ص37
[9] - ابن جوزی، یشین، ج15، ص 82
[10] - همان، ص 125
[11] - ابن اثیر، الكامل فى التاریخ، ج 17، ص 133.
[12] - الطباطبائى، سید عبدالعزیز، معجم اعلام‏الشیعه، قم، مؤسسه آل‏البیت، 1417، ص 296
[13] - ابن اثیر، پیشین، ج 17، ص 133
[14] - دولافوز، ث. ف (1316)، تاریخ هند، ترجمه محمّد تقى فخر داعى گیلانى، تهران، چاپخانه مجلس، جزء 4 از ج 2، ص 644.
 
[15] - معین الدین محمّد اسفزارى، روضات الجنّات فى اوصاف مدینه هرات، به كوشش محمّد اسحاق، مطبعه زرپاسرى، بى‏تا، ج 1، ص 269.
[16] - ر. ك: جان نورمن هالیستر: تشیّع در هند، ترجمه آزر میدخت، مشایخ فریدى، مراكز نشر دانشگاهى، 1373 هـ. ش، ص 199 ـ202
[17] - پترچلکووسکی، پیشین، ص 10 - 11
[18] - نوری، میرزا حسین، لؤلؤ و مرجان، كانون انتشارات عابدى، تهران، (بى تا)، ص 8
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:18
تاریخ
عزاداری برای شهدا در اسلام سابقه‏ای دیرین دارد و از اخبار برمی‏آید كه پیامبر(ص) نیز آن را تأیید كرد و در برگزاری آن همت می‏گماشت. ابن هشام می‏نویسد بعد از جنگ احد كه رسول خدا(ص) به خانه خود می‏رفت، عبورش به محله بنی عبدالاشهل و بنی ظفر افتاد و صدای زنان آنها ـ كه بر كشتگانشان گریه می‏كردند ـ به گوش آن حضرت خورد و موجب شد كه اشك بر صورت او نیز جاری گردد و در پی آن بفرماید:
                            « ولی كسی نیست كه بر حمزه بگرید! »
  سعد بن معاذ و اسید بن حضیر (رؤسای قبیله بنی عبدالاشهل) پس از آگاهی از این موضوع، و زمانی كه به خانه‏های خود باز گشتند، به زنان قبیله‏شان دستور دادند، لباس عزا بپوشند و به درِ مسجد بروند و در آنجا برای حمزه اقامه عزا و ماتم كنند. رسول خدا(ص) كه صدای گریه آنها را شنید، از خانه خویش (كه جنب مسجد بود) بیرون آمده (از آنها سپاس­گزاری كرد و) فرمود:
« به خانه‏های خود بازگردید، خدایتان رحمت كند كه به خوبی مواسات خود را انجام دادید»[1]
  و نیز هنگامی كه پیامبر(ص) رحلت كردند، مردم مدینه، از زن و مرد، به گریه و ندبه پرداختند و بنا بر قول عثمان بن عفان، برخی از اصحاب چنان اندوهگین شدند كه چیزی نمانده بود به وهم دچار آیند.[2] و بنا بر نقل عایشه زنان به عزاداری پرداختند و به سینه و صورت خود می‏زدند.[3]
  در شهادت علی(ع) فرزندان آن حضرت و مردم كوفه به شدت می‏گریستند.[4] و هنگامی كه امام حسن(ع) به شهادت رسید، برادرش محمّد حنفیه مرثیه و نوحه‏سرایی كرد.[5]
 
  عزا بر امام حسین(ع):
   شهادت امام حسین (ع)  و یارانش نقطه عطفی در عزاداری است. به گواهى اهل سنت، عزادارى براى سیدالشهدا(ع) سابقه‏اى به درازاى تاریخ اسلام دارد و به حیات پیامبر و سیره آن بزرگوار برمى‏گردد. ام سلمه در حدیثی مفصل  قضیه آوردن تربت خونین کربلا توسط جبرئیل برای پیامبراکرم(ص) را نقل کرده است.[6] ابن سعد نیز از گریستن حضرت علی(ع) در سرزمین نینوا و خبر دادن حضرتش از شهادن امام حسین و یارانش خبر داده است.[7] 
  در ابتدای امر خانواده امام حسین (ع)  همچون زینب(س)و امّ­كلثوم و امام سجاد(ع) برای شهدای كربلا به نوحه‏سرایی پرداختند، به طوری كه كوفیان كه در قتل امام حسین (ع) و یارانش نقشی مستقیم داشتند، در كوی و بازار عزاداری می‏كردند. سید بن طاووس در این باره می‏نویسد:
« زن­ها گیسو پریشان كردند و خاك بر سر پاشیدند و چهره‏های خویش را خراشیدند و سیلی به صورت زدند و فریاد «واویلا» و «واثبوراه!» بلند نمودند. مردها گریستند و موهای محاسن خود را كندند. هیچ موقعی دیده نشده بود كه مردم بیش از آن روز، گریه كرده باشند ».[8]
  توابین كه در سال 65 ق قیام كردند، قبل از ورود به صحنه نبرد، به زیارت قبر امام حسین(ع)  و یارانش رفتند و یك روز و یك شب گریه و زاری و تضرع بسیار نمودند، چنان كه بنابر نقل طبری، كسی تا آن روز چنان گریه‏ای ندیده بود.
  پس از آن سوگواری و مرثیه‎سرایی برای سالار شهیدان(ع) در زمان دیگر ائمه معصومین(ع) رایج بوده و آنان بر تداوم آن توصیه می‎فرمودند.
 
 دوران امام باقر(ع):
 ابن اعثم آورده است که در دوران امام باقر(ع) کمیت اسدی روزی وارد مدینه شد. از او خواستند تا اشعاری را باز گو کند، پس او در اجتماع مردم اشعاری خواند و مردم به شدت گریه کردند. برخی از ابیات آن شعر چنین است:
         نفسی فداء الذی لا الجور سنته       و لا المعاذیر من بخل و تبخیل‏
         نفسی فداء رسول الله قیل لـــه       منی و من بعدها أدنى لتفلیل‏
         الحازم الأمر و المیمون طائـــــره       و المستضاء به و الصادق القیل[9]
 
 
دوران امام صادق(ع):
  بنابر روایات متعدد، حضرت امام صادق(ع) در روز عاشورا بستگان و اصحاب خود را جمع می­كرد و برای امام حسین(ع)  عزاداری می­كرد. گاهی این مجالس به اطلاع دستگاه ظالم عباسی می­رسید و آن حضرت(ع)  به ناچار تقیه می­كرد و آن را پنهان می­كرد. ایشان شاعران را به سرودن شعر در مورد اهل بیت و مصائب كربلا تشویق می­كردند.[10]
  از روایت ابن قولویه نیز برمی‏آید كه در زمان امام صادق (ع)  مردم اطراف كوفه و نواحی دیگر، از زن و مرد، برای زیارت قبر امام حسین (ع)  و یارانش به كربلا می‏رفتند و به قرائت قرآن، ذكر مصائب و نوحه‏گری و مرثیه‏سرایی می‏پرداختند.[11]
 
دوران امام رضا(ع):
  دعبل خزاعی می‎گوید: در ایام دهه‎ی محرم به محضر آقا و مولای خود، علی بن موسی(ع)، در مرو شرفیاب شدم و آن حضرت را در حالی که اصحابش دور او نشسته بودند، محزون یافتم. وقتی حضرت مرا دید فرمود:
 مرحبا بر تو دعبل! مرحبا بر کسی که با دست و زبانش ما را یاری می‎کند.
سپس حضرت مرا در کنار خودش جای داد و فرمود:
 ای دعبل! دوست داری شعر بخوانی؛ زیرا این روزها ایام غم و اندوه بر ما اهل بیت و روز شادی دشمنان ما، به ویژه بنی‎امیه، است.
 سپس برخاست و پرده‎ای بین ما و اهل‎بیتش زد و آنان را پشت پرده نشاند تا بر مصیبت جدّش حسین(ع) گریه کنند؛ آن‎گاه رو به من کرد و فرمود:
 ای دعبل! مرثیه بخوان! تو یاور ما و مرثیه‎سرای ما هستی، تا زمانی که زنده‎ای.[12]
 
عزاداری در زمان جوادین و عسکریین(ع):
در آن زمان‎ها، عزاداری گاه سیر صعودی و گاه نزولی داشته است؛ مثلاً در زمان امام جواد(ع)، تا حدی امکان عزاداری برای شیعیان فراهم بود و این حالت تا زمان معتصم ادامه داشت؛ اما پس از آن، سیر نزولی یافت و شیعه برای عزاداری و احیای شعائر حسینی در فشار بود.[13] در این دوران نیز عزاداری در ایام محرم نسبت به ماه‎ها و ایام دیگر بیشتر بود. 
 
  قرن چهارم:
 در بیانیه­ای که  خلیفه الراضی باللّه‏[14]، علیه برخی سلفیان تندرو  صادر کرد به خوبی پیداست که در نیمه اول قرن چهارم، بر خلاف عهد متوكل،     محدودیت­هایی برای شیعیان در انجام مراسمشان وجود نداشت، لیكن دیگر فرق مسلمانان به ویژه حنابله به آزار و اذیت آنها می‏پرداختند و این وضع تا سلطه آل بویه بر بغداد (332ق) و کم وبیش در دور ه سلاحفه با محددیت­های زیادی ادامه داشت..
 
از گزارش­های منابع به خوبی برمی‏آید كه، مراسم سوگواری عاشورا به رغم محدودیت­هایی كه از جانب اهل سنت ایجاد می‏شد، تا پایان حكومت آل بویه (447ق) و بعد از آن به حیات خود ادامه داد.[15]
 


[1] - ابن هشام حمیری، عبدالملك ، سیرة النبویه، ترجمه سید هاشم رسولى، انتشارات كتابفروشى اسلامیه، ج 4، ص 122.
[2] - محمّد بن سعد كاتب واقدى، طبقات كبیر، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، نشر نو، 1369ش، ج 2، ص 162.
[3] - ابن هشام حمیرى، پیشین، ج 2، ص 428.
 -[4]  شیخ عباس قمى، منتهى الآمال، چاپخانه احمدى، 1368ش، ج 1 و 2، ص 211، 220 و 223.
[5] - مسعودى، ابوالحسن على بن حسین؛ مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360ش، ج 2، ص 3.
 
[6] - سبط ابن جوزى، تذكرة الخواص، تحقیق بحرالعلوم، تهران، نینوى، ص 250/
[7] - ابن حجر العسقلانى، تهذیب التهذیب، ج 2، بیروت، دارالفكر، ص 300
[8] - سید بن طاووس، اللهوف على قتلى الطفوف، ترجمه عبدالرحیم عقیقى بخشایشى، قم، دفتر نشر نوید اسلام، مهر 1378ش، ص 179، 186 و 187.
[9] - ابن اعثم الكوفى، أبو محمد أحمد (م 314)، كتاب الفتوح، تحقیق على شیرى، بیروت، دارالأضواء، ط الأولى، 1411، ج8، ص 275.
[10] - شیخ طوسی، اختیار معرفه ا لرجال، قم: آل البیت، ۴۰۱۴ ق، ج ،۲ ص ۵۷۴
[11] - محدّث نورى، لؤلؤ و مرجان، انتشارات فراهانى، چاپ دوم، بهار 1364ش، ص 4.
 
[12]- مجلسی، محمد تقی، بحارالانوار، بیروت، دار صادر، ج40، ص 257
[13] - علامه مجلسی، بحارالانوار، بیروت، دار صادر، ج40، ص 136 و 137
[14] - ابن مسكویه راضى، تجارب الأمم، ترجمه علینقى منزوى، تهران، انتشارات توس، 1376ش، ج 5، ص 426؛ ابن اثیر، الكامل فى التاریخ، سنه 323، ج 14، ص 33.
[15] -  ابن كثیر، پیشین،  ج 12، ص 33، سنه 423ق و ص 59، سنه 441ق.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:18
اهل بیت
قیام سید الشهداء ابعاد مختلفی داشت كه می‌توان به خوبی از رفتار و گفتار امام (علیه‌السّلام) از ابتدای حركتشان از مدینه تا آخرین لحظات عمر شریفشان متوجه آن شد. امور متعددی به عنوان عوامل قیام امام حسین (علیه‌السّلام) محسوب شده‌اند كه به بعضی از آن‌ها اشاره می‌كنیم:
 
أ‌) پرهیز از بیعت با یزید:
   یزیدی كه جام شراب را بر حوران بهشتی ترجیح می‌داد[1]و بر اثر افراط در شرابخوری از دنیا رفت.[2] او كه پس از شهادت امام حسین (علیه‌السّلام) آرزو كرد: «ای كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر كشته شدند امروز زنده می‌شوند و می‌گفتند: ای یزید آفرین بر تو باد».[3] یزیدی كه به تأسی از پدرش درصدد مسخ تدریجی اسلام بود.
 
  ب) دعوت كوفیان:
    اهل كوفه از ایشان دعوت كردند تا برای به دست گرفتن رهبری مردم عراق و تشكیل حكومت اسلامی به كوفه بروند.[4]
 
  ج) اصلاح امت:
    امر به معروف و نهی از منكراتی همچون محو سنت‌ها و رواج بدعت‌ها عامل بعدی قیام امام بود. به تعبیر دیگر عامل سوم، اصلاح امت اسلامی بود.[5]
  یزید كه بعد از شهادت امام پایه‌های حكومتش را متزلزل دید، تنها راه فرار خود از سرزنش و شورش مردمی را عوام فریبی و تبلیغات مسموم دانست؛ لذا درصدد ترور شخصیتی امام (ع) و اهل بیت او برآمد و به عنوان اولین مبارزه منفی، امام (ع) و اهل بیت در شام او را «خارجی» نامید و آن‌ها را به عنوان شورشیان بر خلیفه مسلمین (كه مجازاتشان تبعید و اعدام است) معرفی كرد. و با برپایی مراسم جشن و شادی این جنایت را پیروزی قلمداد كرد و سعی كرد از شناخته شدن حسب و نسب اسرا و اهل بیت امام (ع) بین مردم جلوگیری كند.[6]
  متأسفانه مردم شام كه اسلامشان را فقط از طریق معاویه و یزید گرفته بودند، بدعت‌های آن‌ها را چشم و گوش بسته قبول می­کردند و احكام الهی محسوب می‌كردند. این تقلید كوركورانه تا حدی فضاحت بار بود كه  معاویه، نماز جمعه را در روز شنبه اقامه كرد و هیچ كس اعتراض نكرد.[7]
  دستگاه تبلیغاتی یزید در شام ابتدا توانست حقیقت را پنهان كند؛ لذا اهل شام با پایكوبی و هلهله به استقبال كاروان اسرا و سرهای بر روی نیزه آمدند و آنرا پیروزی سپاه اسلام دانستند.[8]   
  اگر نقشه یزید در تحریف وقایع عاشورا و تحریف تاریخ عملی می‌شد امروز عاشورا به­ جای اینكه الگوی ظلم ستیزی باشد، الگوی ظلم ستائی بود.
  با در نظر گرفتن شرایط آن زمان است كه وجود كسی به عنوان پیام رساندن عاشورا یك ضرورت تلقی می‌شود و رهبری این مسئولیت را كسی به عهده نگرفت، مگر حضرت سید السجادین (ع) و زینب (س).  پس از انقلاب حسینی كربلا مرحله‌ای دیگر از این انقلاب آغاز گردید. این مرحله ضامن به ثمر رسیدن خون سید الشهداء بود. امام سجاد (ع) كه در آن زمان 23 سال بیشتر نداشت، مهم‌ترین وظیفه خود را زنده نگه داشتن خون شهدای كربلا قرار داد. و از همان روز عاشورا تا آخرین لحظات عمر شریفشان مظلومیت اهل بیت (ع) را یادآور شدند و این غم و اندوه درونی خود را در مناسبت‌های مختلف آشكار ساختند.
  امام (ع) در خطبه‌هایی كه در مسیر كربلا تا شام و از شام تا مدینه ایراد كردند تلاش‌های یزید را نقش بر آب نمودند كه به بخش‌هائی از سخنان حضرت اشاره می‌شود:
 
أ‌) خطابۀ امام (ع) در كوفه:
   با توجه به اینكه كوفیان حسب و نسب امام حسین (ع) را می‌دانستند و فقط دنیاگرائی و غفلت و مال حرام سبب جرأت آن‌ها بر قتل امام حسین (ع) شده بود، امام سجاد (ع) با خطابه‌هایی آتشین، وجدان به خواب رفته آن‌ها را  نسبت به شدت جنایتی كه مرتكب شده بودند، بیدار کرد و اوج فاجعه كشتن امام (ع) و اهل بیتش و بیعت شكنی آنها را گوشزد كرد.[9]
 
ب‌) خطابه امام در شام
امام سجاد (ع) در شام به شكل دیگر این پیام را ابلاغ كردند و بیشترین همت ایشان كه در این شهر، شناساندن شخصیت و جایگاه و حسب و نسب خود نسبت به پیغمبر اكرم (ص) بود و در ادامه با رسوا كردن یزید و حكومت ظالمانه او و اشاره به جنایات او خصوصاً در كربلا مظلومیت امام حسین (ع) و اهل بیتش را یادآور شدند.[10]
افشاگری امام (ع) منحصر به مجامع عمومی نبود، بلكه در برخوردهای شخصی و چهره به چهره هم این وظیفه را بخوبی ادا كردند. مثلاً وقتی كه كاروان اسرا به شهر شام رسید، پیرمردی به امام سجاد (ع) نزدیك شد و گفت: سپاس خداوندی را كه شما را ملاك كرد و امیر را بر شما مسلط كرد....، امام (ع) فرمودند: ای پیرمرد! آیا قرآن خوانده‌ای؟ پیرمرد گفت: آری. امام (ع) فرمود: آیا [این آیه را] خوانده‌ای؟
«بگو هیچ مزدی از شما نمی‌خواهم، مگر دوستی نزدیكانم[11]»
 و آیا [این] كلام خداوند متعال را خوانده‌ای [كه]:
 «و حق كسانی كه با تو قرابت دارند ادا كن؟»[12]
 
 و [همچنین این] كلام خداوند [كه]:
«و بدانید هر آنچه كه به غنیمت می‌برید خمس آن، مال رسول خدا و كسانی است كه با پیغمبر قرابت دارند»[13]
 
  پیرمرد گفت: «آری خوانده‌ام» امام فرمودند: به خدا قسم مراد از نزدیكان پیغمبر در این آیات،ما هستیم» سپس فرمودند: آیا كلام خداوند را خوانده‌ای كه:
 «همانا خداوند می‌خواهد كه هر گونه پلیدی را از شما اهل بیت بزداید و شما را پاك گرداند»[14]
 
   گفت: «آری» آنگاه امام (ع) فرمودند:
 «مائیم اهل بیتی كه خداوند آن‌ها را مطهر گردانید»
 
    پیرمرد گفت: قسمتان می‌دهم، شما همان افراد هستید. امام فرمودند:
«بدون شك ما آن‌ها هستیم.»
 
 پیرمرد بر آنچه بر سر اهل بیت گذشته بود، تأسف خورد و از آنچه بنی‌ امیه و انجام داده بود، بیزاری جست».[15]
 
  تلاش­های امام سجاد (ع) در شام به نتیجه رسید. یعنی اهل شام متوجه جنایات یزید و عظمت جایگاه اهل بیت شده بودند. سخنرانی‌ها و روشنگری‌های امام سجاد (ع) سبب شد، یزید گناه این اقدام را به گردن ابن زیاد بیندازد و او را لعنت كند و در آخر هم امام سجاد (ع) را با احترام به مدینه منوره بفرستد.[16]
 
ج) اقدامات امام (ع) در مدینه:
  در مدینه منوره نیز امام سجاد (ع) به بیان مظلومیت خود و افشای فساد حكومت یزید پرداختند و حتی قبل از ورود به مدینه به یكی از شعرا دستور دادند تا بر مصیبت سید الشهداء شعر بخواند و وقتی مردم جمع شدند، حضرت، خطبه‌ای خواندند و در آن خطبه پیام عاشورا را ابلاغ نمودند.[17]
  امام سجاد (ع) مهم‌ترین سند و مدرك نامشروع بودن حكومت یزید یعنی شهادت پارۀ جگر پیغمبر اكرم (ص) و اهل بیت او را ارائه نمودند، سندی كه به هیچ وجه قابل انكار یا توجیه نبود و علاوه بر اینكه از غم و اندوه حادثه جانسوز كربلا سینه‌اش تنگ شده بود. بنابر نقلی به مدت 20 سال گریه خود را در مناسبت‌های مختلف آشكار می‌ساخت،[18] تا یاد امام و هدف امام(ع) و ظلم حكومت ظالم بنی امیه فراموشی نشود و در جواب كسی كه از ایشان درخواست نمود که گریه نكند، فرمودند:
«یعقوب پیغمبر 12 پسر داشت، یكی را خداوند از او جدا كرد، چشمانش از شدت گریه بر او سفید و پشتش از غم و غصه خم شد در حالی كه ‌می‌دانست پسرش زنده است. [ولی من] در اطرافم پدر و برادر و عمو و 17 نفر از اهل بیتم را كشته دیدم. پس چگونه حزن و اندوهم تمامی یابد»[19]
 
   اگر چه زندگی امام سجاد (ع) سر تا سر الگوی ما است، اما درسی كه ما از این قطعه از تاریخ زندگی این امام همام می‌گیریم، لزوم زنده نگه داشتن یاد و خاطره عاشورا است، تا همواره دستورالعمل سید الشهداء (ع)؛ «جانت برود ولی اسلام نرود» آویزه گوش و چشم رهروان راه آن حضرت باشد.
 


[1]- سبط ابن جوزی، یوسف بن قزغلی البغدادی، تذكرة من الامه فی خصائص الائمة، ص 291، منشورات المطبعةالحیدریه 1383ش.
[2]- ابومخنف،‌ لوط بن یحیی بن سعیدبن مخنف، مقتل الحسین، ج2، ص 183، أزدیی قم.
[3]- قمی، شیخ عباس،تتمه المنتهی فی وقایع ایام الخلفاء، ص 44، چاپ دوم، تهران، شركت سهامی طبع كتاب.
[4]- شیخ مفید، محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد، ص 203، قم، مكتبة بصیرتی، بی‌تا.
[5]- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج44، ص 329، دارالمكتبة الاسلامیة.
[6]- لجنه التألیف، الامام زین العابدین، ص 49، موسسه البلاغ، تهران، نشر فرهنگ، 1408ق.
[7]- مسعودی، علی بن الحسین، مروج الذهب، ج3، ص 31، بیروت دارالاندلس، 1965م.
[8]- پیشوایی، مهدی، سیره پیشوایان، ص 201، مؤسسه امام صادق (علیه‌السّلام) چاپ سیزدهم، اعتماد قم، تابستان 1381.
[9]- سیر بن طاووسف اللهوف فی قتلی الطفوف، ص 66، قم، منشورات الداوری.
[10]- مراد حضرت علی (علیه‌السّلام) است.
[11]- شوری، 22
[12]- اسراء، 26.
[13]- انفال، 41.
[14]- احزاب، 33.
[15]- ابن أبی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج7، ص 159، قاهره، دارالاحیاء للكتب العربیة، 1961م.
[16]- ابن اثیر، الكامل فی التاریخ، ج4، ص 87، بیروت دارصادر، 1399ق.
[17]- الامام زین العابدین، ص 55.
[18]- ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، تصحیح و تعلیق، سید هاشم رسولی محلاتی، ج4، ص 161، قم، مؤسسه انتشارات علامه.
[19]- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج46، ص 108، چاپ دوم، تهران، دارالمكتبة الاسلامیه، 1394ق.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:17
شخصیت ها و بزرگان
شیخ طبرسی و علامه بزرگوار شیعه و صاحب تفسیر كبیر «مجمع‌البیان» در حدود سالهای 468 یا 469 ه‍ [1]در طبرس (مكانی میان كاشان و اصفهان) متولد گردید. او به كنیه «ابوعلی» والقاب «امین الدین»‌ و «امین الاسلام» شهرت دارد. وی از طبرس به مشهد سناباد طوس رفت و ساكن آنجا شد. در سال 523 ه‍. به سبزوار كوچ و مورد عنایت اهالی و سادات آنجا واقع و تا آخر عمر ماندگار شد.[2]
خاندان طبرسی همه از بزرگان و عالمان دین به شمار می‌روند. شیخ رضی‌الدین، پسر فضل بن حسن صاحب كتاب­های مكارم الاخلاق و جامع الاخبار، علی طبرسی فرزند دیگر شیخ و علی بن حسن نوه طبرسی و صاحب كتاب مشكوة الانوار است.
 از اساتید او می‌توان به ابن طوسی (مفید ثانی)، مقری نیشابوری (مفید رازی)، ابن بابویه قمی (جد شیخ منتجب الدین) محمدبن حسین بیهقی، دوریستی، واعظ بكرآبادی جرجانی، حسینی جرجانی، عبدالكریم بن هوازن قشیری و مهدی بن نزار حسینی قاینی اشاره نمود.
 علامه شاگردان زیادی را تربیت نموده، تعدادی از آنان عبارتند از:
فرزندش رضی‌الدین، ابن شهر آشوب صاحب كتاب المناقب، منتجب الدین، ابن بابویه قمی، راوندی كاشانی، هبة الله بن الحسن راوندی (قطب راوندی)، افطسی نیشابوری، عبدالله بن دوریستی، شاذان قمی، برهان الدین قزوینی.[3]
 
آثار و تألیفات
علامه بزرگوار فضل بن حسن طبرسی دارای تألیفات ارزشمند و متعددی است كه از جمله مهمترین آنها می‌توان به آثار ذیل اشاره کرد:
  الآداب الدینیه للخزانة المعینیه؛
  غنیة العابد و منیة الزاهد؛
  اعلام الوری باعلام الهدی كه در 2 جلد به شیوه كتاب "الارشاد" شیخ مفید نوشته شده و در خصوص زندگی ائمۀ اطهار(ع) می‌باشد؛[4]
  مجمع البیان كه بزرگ‌ترین و مهم‌ترین اثر اوست كه در 10 جلد در تفسیر قرآن به یادگار مانده است؛
  جوامع الجامع (الوسیط) در 4 جلد كه به درخواست پسرش ابی‌نصر حسن در سال 542 ه‍. نوشته شده؛
  الوجیزه تفسیر یك جلدی كه بنام سلطان معین الدین به سال 521 تألیف گردیده؛
  تاج‌ الموالید، الكاشف الشاف[5]، النور المبین، الفائق[6]، اسرار الامامه، الجواهر، رساله حقایق الامور، عدة السفر و عمدة الحضر، العمدة فی اصول الدین والفرائض والنوافل، كنوزالنجاح، مشكوة الانوار فی الاخبار، معارج السوال، نثر اللآلی و روایت صحیفه الرضا اشاره نمود.[7]
 
مجمع‌البیان
 عمده‌ترین و مهم‌ترین اثر شیخ در تفسیر، كتاب مجمع‌البیان می‌باشد. اهمیت این اثر تفسیری گرانقدر به حدی است كه دوست و دشمن به تعریف و تمجید آن پرداخته‌اند.
 شیخ محمود شلتوت – رئیس سابق دانشگاه الازهر- از مؤلف تفسیر مجمع‌البیان با عنوان "امام سعید و امین الاسلام" یاد كرده و تفسیرش را در میان تفاسیر، جامع و بی‌نظیر توصیف می‌كند.[8]
صاحب جامع المقاصد، شیخ را فقیهی صاحب‌نظر در بین علماء می‌داند و معتقد است كه نظیری مانند او در این دوره پیدا نمی‌شود.[9]
 
اوضاع سیاسی، اجتماعی و مذهبی
 صاحب مجمع البیان در دوره حكومت سلجوقیان می‌زیسته است كه معاصر با شاهان طغرل، آلب ارسلان، بركیارق، محمدبن ملكشاه و سنجر بن ملكشاه بوده و با خلفای عباسی؛ القائم، المقتدی، المستظهر، المسترشد، الراشد والمقتضی بوده است.
 اوضاع مذهبی جهان اسلام عصر طبرسی بدین گونه بوده كه در مشرق بلاد اسلامی همه پیرو اصحاب ابوحنیفه و در مغرب مالكی، در سرزمین چاچ (شهری در ماورالنهر، تاشكند امروزه) و نیشابور شافعی و در اقور (جزیره‌ای میان دجله و فرات) و رحاب (ناحیه‌ای در آذربایجان و دربند) اصحاب حدیث بودند.
 در روزگار شیخ، شیعیان زیدیه، اسماعیلی و اثنی عشری شهرت و اهمیت داشتند. طغرل و وزیرش كندی به شیعیان آزار و اذیت می‌رساندند، ولی آلب ارسلان و وزیرش نظام الملك این فشارها را كاهش دادند. بزرگان و علماء شیعه، غالبا از خاندان سلجوقی با احترام یاد می‌كردند این خاندان مجالس تعزیه و سوگواری برای مصایب اهل بیت(ع) را آشكارا برگزار می‌نمودند. شیعیان آن عصر بیشتر در ری، قم، كاشان، آبه، ورامین، ساری، سبزوار، مشهد و.... ساكن بودند. زبان علمی عربی بود و خواجه نظام الملك با علماء‌ و فضلا حشر و نشر داشته و به نشر و ترویج علوم و معارف در شهرهای بزرگی مثل بغداد، اصفهان، طوس، هرات و... همت می‌گمارد، به طوری كه ما در این دوره شاهد حضور علماء و بزرگانی فراوانی هستیم كه از جمله آنها می‌توان به خطیب بغدادی، غزالی، خواجه انصاری، زمخشری، انواری، علامه قزوینی و... اشاره نمود.[10]
 امین الاسلام به غیر از تفسیر در علوم دیگری مثل نحو، حساب، جبر و مقابله، شعر و ادبیات، استاد زمان خویش بوده است. سرانجام پس از عمری پربركت در شب عید قربان سال 548 ه‍. در روستای سبزوار به دیار حق شتافت و جنازه‌ مطهرش را به مشهد رضوی انتقال دادند و در جوار امام هشتم شیعیان (ع) به خاك سپردند.[11]
 


[1] . طبرسی، فضل بن حسن، جوامع الجامع، مصحح ابوالقاسم گرجی، تهران، دانشگاه تهران و مركز مدیریت حوزه علمیه قم، 1414 ه‍، چاپ سوم، ج 1، مقدمه دو.
[2] . بیهقی (ابن فندق)، علی بن زید، تاریخ بیهق، مصحح احمد بهمنیار، بنگاه دانش، 1317، ص 242.
[3] . جوامع‌الجامع، همان.
[4] . قمی، فوائد الرضویه، بی‌نا، بی‌چا، ص 350.
[5] . ابن بابویه رازی (منتجب‌الدین)، علی بن عبیدا... الفهرست، بیروت، دارالاضواء، 1406 ه‍.، چاپ دوم، ص 96.
[6] . ابن شهر آشوب، محمدبن علی، معالم العلماء، نجف، حیدریه، 1380ه‍. ص 169.
[7] . جوامع‌الجامع، همان.
[8] . طبرسی، فضل بن حسن، مجمع‌البیان، مترجم علی كرمی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول، 1380، ج 1، مقدمه 45.
[9] . كركی، علی بن حسین، جامع المقاصد، قم، موسسه آل البیت (ع)، چاپ اول، 1408 ه‍، ج 1، ص 18.
[10] . كریمان، محسن، طبرسی و مجمع‌البیان، تهران، دانشگاه تهران، 1361، ج 1، صص 205 – 15.
[11] . تاریخ بیهق، همان.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:12
شخصیت ها و بزرگان
ابوعبدالله حسین بن منصور حلاج عارف و صوفی مشهور عالم اسلامی است كه در سال 244 ق در بیضاء نزدیك استخر فارس، متولد شد. البته برخی اقوال دیگر نیز درباره محل ولادتش نقل شده است: همچون: نیشابور، مرو، طالقان، ری و مناطق جبال. او در كودكی به همراه پدر به واسط رفت و در سن شانزده سالگی، به حلقه شاگردی نخستین پیرو مرشد خویش، یعنی «سهل بن عبدالله تستری» (م 283 ق) در آمد و دو سال در خدمت وی بود. و پس از تبعید او به بصره، «حلاّج» نیز با وی به بصره رفت. «حلاج» در حدود سال 262 ق از بصره به بغداد رفت و در آنجا مدت هجده ماه محضر «عمرو مكی» (م 297 ق) را درك كرد. و در این شهر بود كه با ام الحسین، دختر یكی از صوفیان به نام «ابو یعقوب اقطع» ازدواج كرد. حلاج در سراسر زندگی، به همین یك زن بسنده كرد و ظاهراً از او صاحب پسر و یك دختر شد. ازدواج حلاّج با دختر «ابو یعقوب اقطع» به مذاق استاد وی (عمرو مكّی) خوش نیامد! از این رو حلاج ناگزیر او را ترك گفت و به شاگردی «ابو القاسم جنید بغدادی» در آمد.
  حلاج پس از این كه چند سالی را در بغداد گذرانید، بار دیگر به شوشتر رفت؛ و از همین جا بود كه سفرهای تبلیغی خود را آغاز كرد. وی به سال 270 ق در 26 سالگی، نخستین حج خود را به جای آورد، و سالی را در آن جا به ریاضت، عبادت و روزه داری پرداخت. چون از مكه به اهواز بازگشت، به ارشاد مردم پرداخت و خود به عنوان اعتراض به رفتار ناپسند «عمرو مكی» و تبلیغات سوء او بر علیه وی، خرقه از تن آورد و به سفر پرداخت و به خراسان، طالقان، بصره، واسط، شوشتر و بغداد سفر كرد. او دومین سفر خود را به قصد زیارت كعبه از بغداد همراه با چهارصد مرید آغاز كرد؛ و پس از بازگشت به قصد ارشاد به هندوستان، تركستان، عربستان، افغانستان، كشمیر و چین سفر كرد و بت پرستان آن دیار را به آیین اسلام راهنمایی نمود. حلاج در حدود سال 294 ق سومین حج خود را كه دو سال طول كشید، به جای آورد. پس از بازگشت به بغداد، بار دیگر به تبلیغ میان مردم پرداخت. در این سال‌ها بود كه با پیش آمدن غائله خلع «مقتدر» و بیعت گروهی از سران حكومت با «ابن المعتز»، بغداد گرفتار شورش و خون‌ریزی شد و عده‌ای بر این عقیده شدند كه این شورش و آشوب به اشارت حلاج و تدبیر وی بوده است. بدین سبب حلاج از بغداد به شوش گریخت و مدتی در آن جا پنهان شد. ولی به سبب خیانت یكی از شاگردانش؛ نهان­گاه او را كشف كرده و دستگیرش ساختند و سوار بر شتری به بغداد بردند. در سال 302 ق نخستین محاكمه حلاج در بغداد صورت گرفت كه به شكنجه و هشت سال زندانی شدن وی در زندان‌های بغداد انجامید. پس از آزادی، به جهت تقرّبی كه نزد مادر خلیفه یافت، اندك اندك به كاخ خلیفه راه جست، اما سعایت­گران با ساحر خواندن حلاّج، خلیفه را از خطرش بیمناك ساختند، از این رو «حامد بن عباس»، وزیر مقتدر از او خواست كه حلاج را دوباره محاكمه كنند. در 309 ق دومین محاكمه حلاّج به مدت هفت ماه در حضور «حامد وزیر» به طول انجامید. و سرانجام به تحریك شریك وزیر و هواداران وی، گواهان بسیاری بر بطلان گفتار و عقاید حلاّج گواهی دادند و بدین ترتیب، در روز سه شنبه 24 ذی القعده 309 ق حلاّج را برای اعدام حاضر كردند. ابتدا جلاّد هزار تازیانه به او زد. و سپس دست و پایش بریدند و پیكر نیمه جانش را بردار آویختند، و فردای همان روز به فرمان خلیفه، سر از تنش جدا ساختند و جسدش را به آتش كشیدند و خاكسترش را به دجله سپردند.[1]
 
نظر بزرگان درباره منصور حلاّج:
  بنابر نقل شیخ طوسی حسین بن منصور حلاج از جمله مدّعیان دروغین بابیّت از سوی ناحیه مقدسه مهدویّه بوده است. گر چه در میان دانشمندان اسلامی و حتی شیعی، برخی به مدح حلاج پرداخته‌اند.[2]   شیخ طوسی روایتی را از «عبدالله حسین بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه» برادر شیخ صدوق نقل كرده كه حكایت از سفر حلاج به قم برای تبلیغ مذهبش و ترویج دعوی بابیّتش دارد. ولی با درایت علی بن بابویه قمی حلاّج نه تنها در قم ره به جایی نبرد، بلكه با ذلت از این شهر بیرون رانده شد. متن این روایت به نقل از «حسین» فرزند «علی بن بابویه» چنین است: هنگامی كه حلاّج به قم آمد و برای ترویح مرامش، با نزدیكان پدرم، علی بن بابویه، و خود او به مكاتبه پرداخت، پدرم نامه حلاّج را به محض دیدن، پاره كرد، و به فرستاده حلاج گفت: تا چه حدّ خود را مشغول جهالت‌ها نموده‌ای؟ و آن فرد كه به احتمال، پسر عمّه یا پسر عموی حلاّج بود، گفت: حلاّج ما را به سوی مرام خود فرا خوانده، چرا نامه‌اش را پاره كردی؟ ولی اطرافیان پدرم وی را به مسخره گرفته و بر او خندیدند. سپس پدرم بر خواست و به سمت دكّانش حركت كرد، در حالی كه گروهی از غلامان و همراهانش با وی بودند. وقتی وارد دكّانش شد، آنان كه در آن مكان بودند، همگی به احترامش برخاستند. به جز یك تن كه بر نخواست و پدرم او را نمی‌شناخت. از این رو حساب و قلم و دواتش را به شیوه تجّار بیرون آورد و ضمن انجام كار، از بعضی حضّار درباره آن شخص ناشناس سؤال ‌كرد. در همین حین آن شخص رو به پدرم کرد و گفت: در حالی که خودم حاضرم، درباره من از دیگری سوال میکنی؟ و پدرم در پاسخش گفت: من به خاطر رعایت حرمت تو از خودت درباره‌ات نپرسیدم. آن مرد گفت: تو در برابر دیدگان فرستاده من نامه مرا دریدی! به محض شنیدن این جمله، پدرم رو به او كرد و گفت: پس ارسال كننده آن نامه تویی؟ پس به غلامش دستور داد تا حلاّج را از دكانش بیرون انداختند و رو به وی كرده و گفت: آیا مدّعی معجزات هستی؟ ای كه لعنت خدا بر تو باد، و از آن پس، دیگر اثری از حلاّج در قم دیده نشد.»[3] از جمله روایات دیگر شیخ طوسی درباره حلاّج، روایتی است كه «ابو نصر هبة‌الله محمد كاتب» نواده دختری «ام كلثوم» دختر دومین سفیر نقل كرده است. وی گوید: چون حق تعالی خواست كه حلاّج را رسوا كند و او را خوار گرداند، چنین شد كه حلاّج پیغامی برای ابوسهل بن اسماعیل نوبختی كه از معتبران شیعه بود به گمان اینكه وی را نیز همچون دیگر افراد ضعیف النفس فریب دهد، فرستاد و در مكتوبش اظهار داشت كه او وكیل از سوی صاحب الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه) است! چنان كه دأب وی چنین بود كه اول مردم را بدین نحو فریب می‌داد، سپس دعاوی بالاتر سر می‌داد و اظهار الوهیت می‌نمود، ولی ابوسهل فریب وی را نخورد و وی را رسوا كرد.[4] احمد بن علی طبرسی در كتاب الاحتجاج علی اهل اللجاج می‌نویسد: «از جمله افراد غالی یكی: احمد بن هلال كرخی است كه قبلاً از جمله اصحاب امام هادی (ع) بود. سپس عقیده‌اش تغییر یافته و منكر نیابت ابو جعفر محمد بن عثمان شد، در پی این حركت توقیعی از صاحب الامر مبتنی بر لعن و برائت او در میان افراد دیگری كه لعن شده بودند، صادر شد و همچنین بود ابو طاهر محمد بن علّی بن بلال و حسین بن منصور حلاّج و محمد بن علی شلمغانی معروف به ابن ابی العزاقر. برای تمام اینان توقیعی بر لعن و برائت از همۀ آنان بدست شیخ ابوالقاسم حسین بن روح رحمة‌الله علیه صادر شد.[5]
  ولی در میان علمای بنام افرادی همچون خواجه نصیر الدین محمد طوسی هستند كه حلاّج را شخصیتی بر جسته می‌دانند، چنانكه خواجه در كتاب اوصاف الاشرافش در باب اتحاد می‌گوید: «و اتحاد نه آنستكه جماعتی قاصر نظران تو هم كنند كه مراد از اتحاد یكی شدن بنده با خدای تعالی باشد، «تعالی‌الله عن ذلك علوّاً كبیراً» بلكه آنستكه همه او را ببینند. بی تكلّف آنكه گوید هر چه جز اوست از اوست پس همه یكی است بل چنانكه بنور تجلّی او تعالی شأنه بینا شود، غیر او را نبیند، و دیده و بینش نباشد و همه یكی شود و دعای حسین بن منصور حلاّج كه گفته:
بینی و بینك انیّ یُنازِعُنی   فَارْفَع بفضلِكَ اِینی من البین. مستجاب شد و  انیت او از میان برخاست تا توانست گفت: «انا من اَهْوی وَ مَنْ اَهْوی اَنَا» و در این مقام معلوم شود كه آنكس كه گفت «اَنَا الْحَق» و آنكس كه گفت: «سُبحانِی ما اعظم شأنی» نه دعوی الهیّت كرده‌اند، بلكه دعوی نفی انیّت خود و اثبات انیّت غیر خود كرده‌اند و هوالمطلوب.»[6] كه مطلب فوق دلالت بر این می‌كند كه حلاج به مرتبه فناء رسیده بود كه غیر حق را نمی‌دید.
  بر اساس تفاوت سخنان بزرگان در خصوص شخصیت حلاج و عقاید وی باید گفت مطلوب آن است كه قضاوت را به عهده خود ایشان گذاشته و اختلافی را كه از دیر باز بین متكلمین و عرفا بوده را به خود ایشان حواله بدهیم.
  بر اساس آنچه كه در تاریخ آمده است، حلاج در دورانهای مختلف در بین بزرگان دین جایگاه و شخصیتی متفاوت داشته است، ولی این نكته حائز اهمیت است كه در زمان خود حلاج و در بین شخصیتهایی همچون حسین بن روح و علی بن بابویه، حلاج شخصیتی مذموم و مطرود بوده است.


[1] . تعالیم صوفیانه حلاج / روزبهان بقلی، ترجمه و تألیف قاسم میرآخوری، چاپ غزال، 1381، تهران كتاب الغیبه، شیخ طوسی، ص 246، 268، الكامل فی التاریخ، ابن اثیر ج 6 ص 167 – 168، سازمان وكالت و نقش آن در عصر ائمه، محمد رضا جباری ص 701.
[2] . لوئی ماسینیون در كتاب قوس زندگی حلاج، ص 81 (ترجمه دكتر روان فرهادی) به خواجه نصیر طوسی و شیخ بهایی و میرداماد و ملا صدرا، و فیض كاشانی و قاضی نورالله شوشتری نسبت داده كه حلاج را ستوده‌اند. (به نقل از سازمان وكالت و نقش آن در عصر ائمه، محمد رضا جباری ص 703).
[3] . كتاب الغیبه، شیخ طوسی ص 247 – 248.
[4] . كتاب الغیبه، شیخ طوسی ص 246 – 247.
[5] . الاحتجاج علی اهل اللجاج، احمد بن علی طبرسی قرن 6 ج 2، ص 474، نشر مرتضی، مشهد 1403، چاپ اول.
[6] . اوصاف الاشراف ص 71، خواجه نصیر الدین محمد طوسی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی تابستان 1368، چاپ اول.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:11
شخصیت ها و بزرگان
فقیه اعظم و دانشمند گرانمایه "شمس‌ الدین محمدبن الشیخ جمال الدین مكی بن احمد عاملی نبطی جزینی" معروف به "شهید اول" در سال 734 هـ.ق در روستای "جزین" جبل عامل، در جنوب لبنان در میان خاندانی كه به فضیلت معروف بودند، دیده به جهان گشود.[1]
نظر به اینكه وی در راه دین و به جرم تشیع نائل به مقام شهادت گردید، نخستین دانشمند بزرگ ماست كه شهید نامیده شد و وی را شهید اول خواندند.
شهید اول، كودكی و نوجوانی خویش را در قریۀ محل تولد به تحصیل مقدمات دینی و فقه، نزد پدرش، "جمال‌الدین مكی بن الشیخ محمد شمس الدین" و پدر همسرش "شیخ اسدالدین صانع جزینی"پرداخت.[2]
وی در سال 750 هـ.ق، در سن 16 سالگی، برای تكمیل معلومات و استفاده از علم دانشمندان بزرگی چون "فخرالمحققین" فرزند نابغۀ "علامه حلی"، "سید جمال الدین"، "سید عمید الدین حسینی" و برادرش "سید ضیاء الدین حسینی"، "تا‌ج‌الدین بن مُعّیه"، "نجم‌الدین جعفر بن نما حلّی" وارد شهر تاریخی "حلّه" شد و به تعلیم و تهذیب پرداخت.[3]
شیخ پس از 5 سال در سن 21 سالگی یعنی در سال 755 هـ.ق از عراق خارج و به موطن خویش "جزین" مراجعت نمود و پس از آن به منظور دیدار سایر علمای بزرگ اسلام اعم از شیعه و سنی به سیر در جهان اسلام (مصر، فلسطین، سوریه، مكه و مدینه) پرداخت و موفق به اخذ اجازات از ایشان گردید.
"شمس الدین محمدبن مكی"، در جوانی موفق به اخذ اجازه از دانشمندانی چون "سید مهنّا بن سنان مدنی" از مدینه، "قطب‌الدین رازی" از دمشق گردید.
 وی در اواسط عمر یكی از چهره‌های درخشنده علمی شد و همواره، شهرت و موقعیتش افزوده می‌شد. تا آنكه آوازه علم و فضل و تقوی و فضیلتش در بیشتر نقاط اسلامی به گوش می‌رسید و در فقه مورد توجه خاص فقها و مجتهدین پس از خویش قرار گرفت. دانشمندان، شهید را نخستین فقیهی می‌دانند كه فقه شیعه را از آراء عامه پیراسته گردانید.[4]
 "فخرالمحققین" دربارۀ "شهید اول" می‌گوید:
 «من از شاگردم "محمدبن مكی" بیش از آنچه او از من استفاده نموده است استفاده كردم.»[5]
 
 با این وصف مشخص می‌گردد كه شاگرد دانشمند و نابغه جوان در سن 17 سالگی در چه درجه‌ای از علوم و فنون اسلامی قرار داشته است كه استاد نابغه‌ای همچون "فخرالمحققین" كه خود از نوادر و مشاهیر روزگار خویش بود این‌ چنین او را توصیف و این‌چنین او را ستوده است چیزی كه از هیچ استادی نسبت به شاگردش سراغ نداریم.
 همچنین "شهید ثانی" در اجازۀ "شیخ حسین بن عبدالصمد عاملی" از "شهید اول" چنین یاد می‌كند:
 «امام اعظم، زنده كننده آنچه كه از سنن مرسلین كهنه گشته بود و محقق اولین و آخرین، امام سعید ابوعبدالله شهید.[6]
ایشان در "جزین" و "دمشق" و نقاط دیگر به تربیت شاگردان فاضل و دانشمند پرداخته است و یا به آنها اجازه داده است. افرادی مثل:
1-  فرزندش "رضی‌الدین ابوطالب محمدبن مكی"؛
2-  فرزندش "ضیاء الدین ابوالقاسم مكی"؛
3-  فرزندش "جمال الدین ابو منصور حسن بن محمدبن مكی"؛
4-  دخترش، "ام الحسن فاطمه" ملقّب به "ست المشایخ"؛
5-  همسرش "ام علی"؛
6-  شیخ "فاضل مقداد بن عبدالله سیوری"؛
7-  شیخ "حسن بن سلیمان حلّی".[7]
 
تألیفات شهید اول
 از تألیفات "شهید"، می‌توان به كتاب ارزنده و مشهور "اللمعة الدمشقیه فی فقه الامامیه"  اشاره كرد كه یك دوره كامل و خلاصه فقهی است و مشتمل بر خطوط كلی تمامی ابواب فقه شیعه امامیه از طهارات تا دیات است. نقل است که "شهید" در یك سالی كه در قطعه شام محبوس بود كتاب لمعه را در زندان در مدت هفت روز تألیف كرد، در حالیكه غیر از كتاب «مختصر النافع» كتاب دیگری نزد وی نبوده است[8]
"شهیدثانی" در مقدمه شرح لمعه به نقل از فرزند شهید اول "ابوطالب محمد" آورده است كه "شهید اول"، لمعه را در مدت هفت روز تألیف كرده است.
براساس بعضی اسناد و مدارك، "سلطان علی بن مؤید"، نامه‌ای به "شهید اول" نوشت و از او خواست که جهت راهنمائی دانشمندان شیعۀ خراسان، سفری به آن خطّه داشته باشد.[9]
در كتاب "مفاخر الاسلام"، به 31 اثر از "شهید اول" اشاره شده است، که برخی از آنها عبارتند از:
   "قواعد و فوائد"، "الدروس الشرعیه فی فقه الامامیه"، "غایة المراد فی شرح نكت الارشاد"، "شرح تهذیب علامه"، "ذكری الشیعه فی احكام الشریعه".[10]
 
شهادت شهید اول
 در زمان "شهید"، حاكم دمشق شخصی بنام "بیرمر" بود و بانفوذترین عالم شام نیز "قاضی برهان الدین ابراهیم شافعی" بود. شخصی به­نام "یوسف بن یحیی" به علت خصومتی كه از قبل با "شهید" داشته است در صدد اقدام بر ضد "شهید" و پیروان وی برآمد بر همین اساس طوماری مشتمل بر مطالبی خلاف واقع و نامشروع به عنوان "فتاوی شمس‌الدین محمد" تنظیم و هفتاد نفر از پیروانش آن را امضا نمودند. وی طومار را به اهل تسنن نشان داد و در حدود یك هزار نفر از ایشان نیز به آن گواهی دادند. طومار را نزد قاضی بیروت و صیدا برد و آن دو قاضی آن را به قاضی شام ارجاع دادند او هم شهید را احضار كرد و از او درخواست كرد كه توبه كند ولی "شهید" نپذیرفت و با اینكه به مدت یك سال در زندان به سر برد ولی باز هم توبه نكرد؛ چرا كه قبول توبه به منزله قبول اتهامات بود. قاضی كه از توبه "شهید" ناامید شد و نتوانست به هدف باطل خود برسد به ناحق حكم به ریختن خون "شهید" داد و به دنبال آن، لباس مجرمین به وی پوشاند و آن فقیه بزرگوار را با شمشیر به قتل رساند. سپس بدن بی‌جان او را به دار آویختند و پس از آن او را سنگسار نمودند و در آخر جسد سنگسار شده‌اش را آتش زدند. در آن زمان "شهید" در سن 52 سالگی قرار داشت.[11]
 
 
 
 


[1]. امانی، محمدحسن، شهید اول فقیه سربداران، مركز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ اول، تابستان 1372، چاپ علامه طباطبائی، ص 18.
[2]. شهید اول فقیه سربداران، ص 24.
[3]. شهید اول فقیه سربداران، ص 29.
[4]. دوانی، علی، مفاخر اسلام؛ ج 4، ص 325، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی، مركز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، چاپ دوم 1378.   
[5]. مفاخرالاسلام، ج 4، ص 329.
[6]. امینی عاملی، سید محسن، اعیان الشیعه، تحقیق سید حسن الامین دارالتعارف المطبوعات، بیروت، ،1420 ج 14، ص 371.
[7]. اعیان الشیعه، ج 14، ص 375.
[8]. الحرالعاملی، محمدبن الحسن، امل الامل، ج 2، ص 183، مكتبه الاندلس، بغداد، 1385 هـ.ق.
[9]. مفاخر اسلام، ج 4، ص 330.
[10]. مفاخر شیعه، ج4، ص328.
[11]. مجلسی، محمدباقر، اعیان الشیعه، ج 7، ص 13، مكتبة اسماعیلیان، قم، 1390 هـق.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:10
شخصیت ها و بزرگان
محمد بن محمد بن حسن معروف به خواجه نصیر الدین طوسی در سال 597 هجری قمری در طوس متولد شد. [1]پدرش شیخ وجیه‌ الدین که از علماء شهر قم بود، به همراه خانواده به شوق زیارت امام رضا(ع)، به مشهد عزیمت نمود و پس از زیارت در هنگام بازگشت به وطن به علت بیماری همسرش در یكی از محله‌های شهر طوس ساكن شد[2]و خواجه نصیر، در همان شهر متولد شد. ایام كودكی و نوجوانی محمد در شهر طوس سپری شد. وی در این ایام پس از خواندن و نوشتن، قرائت قرآن، قواعد زبان عربی و فارسی، معانی و بیان و حدیث را نزد پدر آموخت. پس از آن به توصیه پدر نزد دایی خود "نورالدین علی بن محمد شیعی" كه از دانشمندان به­نام در ریاضیات، حكمت و منطق بود به فراگیری آن علوم پرداخت. سپس به نیشابور مهاجرت كرد و از محضر اساتید بزرگی مثل "فرید الدین داماد نیشابوری"، "اشارات بوعلی" و از "قطب الدین مصری"، «قانون ابن سینا» را فرا گرفت. وی علاوه بر كتابهای فوق از محضر عارف معروف آن دیار «عطار نیشابوری» نیز بهرمند شد.[3]
خواجه نصیر پس از كسب علوم مختلف در خراسان به دیار ری شتافت و پس از آنجا به قم سپس به اصفهان و از آنجا به عراق رفت. او فقه را از محضر "معین الدین سالم مصری" از شاگردان "ابن ادریس حلی" و "ابن زهره حلبی" فرا گرفت و در سال 619 قمری از استاد خود اجازه نقل روایت دریافت كرد. او همچنین مدتی در محضر "علامه حلّی" فقه آموخت.[4] "كمال الدین موصلی" ساكن شهر موصل دیگر دانشمندی بود كه علم نجوم و ریاضی را به خواجه آموخت. خواجه پس از سالها كسب علم و معرفت و طی كردن درجات علمی و سیر و سلوك معنوی در دیار غربت، عزم وطن كرد و از عراق به سمت خراسان رهسپار شد.[5]
 
خواجه در قلعه‌های اسماعیلیه:
خواجه نصیر در سفری كه از عراق به خراسان باز می‌گشت طی برخوردی با داعیان اسماعیلی، قسمتی از زندگانی خود را در قلعه‌های اسماعیلیان گذراند.[6]
آنچه كه از تاریخ بر می‌آید این است كه خواجه نصیر از سال 633 در نزد اسماعیلیان می‌زیسته است. اگر چه در باب رفتن او به قلعه‌های اسماعیلیان علل مختلفی نقل كرده‌اند، اما علت عمده، آشفتگی اوضاع كشور بر اثر حمله مغول و امنیت قلعه‌های اسماعیلیه بوده است.
در این مدت كه خواجه نصیر در "قلعه قهستان" بود، بیشتر مورد احترام و تكریم قرار می‌گرفت و آزادانه به شهر قاین رفت و آمد داشته و به امور مردم رسیدگی می‌نمود، در همین زمان بود كه به درخواست میزبان خود در "قلعه ناصر الدین"، كتاب "طهارة الاعراق ابن مسكویه" را از عربی به فارسی ترجمه كرد و نام آن را "اخلاق ناصری" گذاشت.[7]
خواجه حدود 26 سال در قلعه‌های اسماعیلیه به سر برد و در این مدت دست به تألیف و تحریر كتاب­های متعددی زد. شرح اشارات ابن سینا، اخلاق ناصری، رساله معینیه، مطلوب المؤمنین، روضه القلوب، تجرید الاعتقاد، رساله تولی و تبری،  نمونه­ای از آثار خواجه در این مدت است.[8] خواجه در این دوره از زندگی پر ماجرای خویش از كتابخانه‌های غنی اسماعیلیان بهره فراوان برد و به علت نبوغ فكری، معروف و سرشناس گشت.
ناسازگاری اعتقادی خواجه با اسماعیلیان و نیز ظلم و ستم آنان نسبت به مردم  وی را بر آن داشت تا برای كمك گرفتن، نامه‌ای به خلیفه عباسی در بغداد بنویسد. در این میان حاكم قلعه از ماجرای نامه خبردار شد و دستور داد تا خواجه را دستگیر و زندانی كنند. پس از چندی خواجه نصیر به "قلعه الموت" منتقل شد. ولی حاكم قلعه كه از دانش او اطلاع پیدا كرده بود، با او رفتاری مناسب در پیش گرفت.
  
خواجه نصیر و مغولان:
 هلاكوخان مغول كه از خطر اسماعیلیان كاملاً واقف بود به قلعه‌های اسماعیلیه حمله كرد و پس از چند بار حمله و محاصره طولانی مدت، با درایت خواجه نصیر اهل قلعه بدون خونریزی و كشت و كشتار خود را تسلیم خان مغول كردند و این كار باعث جلوگیری از یك فاجعه انسانی شد.
خان مغول كه از جریان خواجه و زندانی شدن او با خبر شد، خواجه را گرامی داشت و این علاقه به خواجه زمانی بیشتر شد كه خان مغول از علم و دانش خواجه و تسلط بر علوم مختلف مخصوصاً علم نجوم آگاهی یافت؛ چون مغولان اعتقاد زیادی به ستاره و صور فلكی و طالع بینی آینده داشتند. حتی برخی از محققان، مغولان را خورشید و ماه‌پرست می‌دانستند و شاید همین امر باعث بناگزاری رصد خانه مراغه شد.[9]
 
داوری تاریخ درباره خواجه نصیر:
گروهی خواجه را بر هم زننده وحدت دولت عربی و اسلامی می‌پندارند و می‌گویند به­دست او، وحدت عربی آن زمان پاشیده شد چون در حمله هلاكو به بغداد خواجه علت و محرك اصلی بود و نظرات خواجه نافذ شد. در حالی که نامه‌های خلیفه عباسی معاصر سلطان خوارزمشاه به چنگیزخان مغول و تشویق او در حمله به ایران برای از بین بردن دولت اسلامی ایران، مقدمه هجوم چنگیزیان به بغداد گردید. در حقیقت، نه تنها خواجه علت حمله نبود، بلکه، اگر درایت خواجه نصیر نبود، معلوم نبود این قوم خون­ریز چه بر سر مسلمانان می‌آوردند و امروز جهان اسلام چه وضعیتی داشت.[10]
در حدود 40 سال، ایران در دست مغولان غیر مسلمان غارت شد و عده زیادی به خاك و خون كشیده شده‌اند ولی در تمام این مدت دربار خلفای عباسی در دو طرف جلسه در بغداد به عیش و نوش مشغول بودند و از اینکه یك دشمن نافرمانی چون خوارزمشاهیان نابود شدند، خوشحال بودند و با آن همه نیرو و سپاه هیچ اقدامی، برای دفاع از مردم بی دفاع نكردند.[11]
 
خدمات خواجه نصیر الدین طوسی:
 1 - اقدامات علمی و فرهنگی و نگارش كتاب‌های ارزشمند و مفید برای جهان اسلام؛
 2 – جلوگیری از به آتش كشیدن كتابخانه بزرگ حسن صباح در قلعه الموت به دست سربازان مغول؛
 3 – نجات جان دانشمندان و فرهیختگان مانند ابن ابی الحدید (شارح نهج البلاغه) و برادرش موفق الدوله و عطاملك جوینی كه همگی مورد خشم مغول قرار گرفته بودند؛
 4 – آشنا كردن قوم مغول با فرهنگ و تمدن اسلامی به گونه‌ای كه موجب گرویدن عده زیادی از مغولان حتی خان مغول به دین اسلام شد؛
 5 – جلوگیری از تهاجم آنان به سایر كشورهای اسلامی،
 6- تأسیس و تجهیز كتابخانه بزرگ؛
 7- تأسیس رصدخانه مراغه با همكاری عده‌ای از اندیشمندان مسلمان.[12]
 
وفات خواجه نصیر:
در سال 672 هجری قمری، خواجه نصیر با جمعی از شاگردان خود به بغداد رفت كه بقایای كتاب‌های تاراج رفته را جمع‌آوری کند و به مراغه بیاورد، اما اجل مهلتش نداد و در تاریخ 18 ذی­حجه سال 673 هجری قمری در بغداد دار فانی را وداع گفت و جسدش را به كاظمین انتقال داده و به خاك سپردند.  
 
 
 
 


[1] . الذریعه فی التصانیف الشیعه ج 1 ص 14 آقا بزرگ تهرانی
[2] . فوائد رضویه، شیخ عباسی قمی ص 603
[3] . روضات الجنات، میرزا محمد باقر خوانساری ج 6، ص  582 و موسوعه طبقات فقها شیخ جعفر سبحانی ج 7، ص 244
[4] . همان ص 243
[5] . روضات الجنات ج 6، ص 582
[6] . موسوعه طبقات فقها، ج 7، ص 244
[7] . شرح اشارات، خواجه نصیر الدین طوسی، ج 2، ص 146
[8] . مستدركات اعیان الشیعه سید حسن امین، ج 1، ص 200
[9] . عقاید فلسفی خواجه نصیر، محمد مدری  زنجانی، ص 50 .
[10] . مفاخر اسلام، علی دوانی، ج 4، ص 112
[11] . شرح حال ریاضی دانان ایران و جهان، اكبر مرتضی پور.
[12] . مفاخر اسلام، ج 4، ص 112 و مستدركات اعیان الشیعه ج 1، ص 197 .
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:9
شخصیت ها و بزرگان
تولد و تربیت:
    محمد بن ابوبکر (عبد الله) از قبیله بنی تمیم قریش، ملقب به «عابد قریش»[1] در بیست‌ و پنجم ذی‌القعده سال دهم هجرت در مسیر كاروان حجه‌الوداع پیامبر اكرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از مدینه به مكه در مكانی به نام «بیدا»[2] چشم به جهان گشود. حضرتش چندی قبل از تولد، نوید ولادتش را به عایشه داده بود[3] و پس از تولد، بر وی نام نهاد.[4]
  پدر محمد ابوبكر، صحابه پیامبر و نخستین خلیفه، هنگامی درگذشت كه محمد دو سال و چند ماه بیشتر نداشت. مادرش اسماء بنت عمیس از زنان بزرگ صدر اسلام است. وی ابتدا همسر جعفربن ابی‌طالب و پس از شهادت جعفر، با ابوبكر ازدواج كرد. اسماء پس از مرگ ابوبكر به ازدواج حضرت علی (علیه‌السّلام) درآمد.[5]
  بدین سبب محمد بن ابی‌بكر در خانه حضرت علی (علیه‌السّلام) رشد و پرورش یافت. فقه و معارف و اندیشه‌هایش برگرفته از تعالیم ناب امام علی (علیه‌السّلام) بود و برای هیچ كس – از جمله ابوبكر – فضیلت علی (علیه‌السّلام) را قائل نبود.[6] بلكه در هنگام بیعت با آن بزرگوار عرض كرد:
«گواهی می‌دهم كه تو امامی هستی كه اطاعت تو واجب است ».[7]
 
  حضرت علی (علیه‌السّلام) نیز او را دوست می‌داشت و وی را «فرزند خود از صلب ابی‌بكر» شمرد. در نهج‌البلاغه به نقل از آن حضرت آمده است:
«او [محمد] دوست من بود و چون فرزندم او را پرورش داده بودم».[8]
 
فضایل و عقاید:
  بیشتر منابع تاریخ صدر اسلام به صداقت، دیانت و نجابت محمدبن ابی‌بكر اعتراف دارند. او یكی از پنج نفر خواص حضرت علی (علیه‌السّلام) بود.[9]
  احادیثی در منزلت محمد بن ابی‌بكر از ائمه‌اطهار (علیهم‌السّلام) نقل شده است؛ از جمله:
  «عمار یاسر و محمدبن ابی‌بكر هرگز به گناه كردن و عصیان در پیشگاه پروردگار راضی نمی‌شدند».
«محمد بن ابی‌بكر در مقابل بیزاری جستن از پدرش ابوبكر با امام علی (علیه‌السّلام) بیعت كرد» «[محمد] اگر چه از اهل بیت (علیهم‌السّلام) نبود، ولی به مانند آن‌ها نجیب بود و میان خانواده خویش از همه پاك‌تر و نجیب‌تر بود».[10]
  محمد انسانی با ایمان و وظیفه‌شناس بود كه حضرت علی (علیه‌السّلام) پس از شهادت او در مصر فرمود:
 
«خدا محمد را بیامرزد كه هر چه توانست كوشید و تكلیف خویش را انجام داد».[11]
  محمد بن ابی‌بكر خیرخواه مردم بود كه تنها بر خدا توكل می‌كرد. او شخصی انتقادپذیر بود و به مردم سفارش می‌كرد چنان‌چه عملی خلاف از وی سر زند به وی تذكر دهند.[12] او درباره خلفای سه‌گانه معتقد بود كه حق امام علی (علیه‌السّلام) را در احراز حكومت زیرپا گذاشته‌اند و درباره خصوص عثمان معتقد بود وی از احكام خدا و سنت پیامبر اكرم عدول كرده است.[13]
 
فعالیت‌های سیاسی:
  آغاز حضور محمد بن ابی‌بكر در صحنه فعالیت‌های سیاسی و نظامی در عَهد خلافت عثمان بود، اما برخی نویسندگان غربی از جمله مادلونگ، [14] محمدبن ابی‌بكر را از توطئه‌گران علیه قتل عمر، خلیفه دوم آورده‌اند. كه این سخن به اندك توجهی مردود است: زیرا وی در دوره عمر، نوجوانی سیزده ساله بیش نبود و منابع نخستین صدر اسلام چنین مطلبی را ندارند و احتمال چنین تصرفی در تاریخ با توجه به عداوت ایشان نسبت به حضرت علی و تابعان حضرتش كه محمد هم از جملۀ آنان است، بسیار می‌باشد. خصوصاً كه خود مادلونگ این قتل را به حضرت علی (علیه‌السّلام) هم نسبت داده است.
  محمد بن ابی‌بكر پس از طی دوره نوجوانی و رسیدن به سن بلوغ،‌ به عنوان رزمنده در جنگ‌های دوره عثمان علیه غیر مسلمانان شركت می‌كرد و یكی از مخالفت‌های او با عثمان در جنگ «صواری»[15] بود كه عثمان عبدالله بن سعدبن ابی‌سرح را به فرماندهی دریایی مسلمانان منصوب كرد در حالی‌كه وی به حكم قرآن كافر بود.[16] و پیامبر اكرم خون او را مباح شمرد. اما وی به دلایل روشنی مخالف حكومت عثمان بود:
  أ) عمل نكردن به كتاب خدا[17]
 ب) عمل نكردن به حق[18] و رعایت نكردن عدالت در میان صحابه؛ زیرا عثمان بسیاری از اقوام خویش چون مروان‌بن حكم را بر مسند امور مهم قرار داده و صحابه بزرگ پیامبر را به كار نگرفته بود.
  ج) كنار نهادن سنن پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و بی‌تفاوتی نسبت به امرایی كه در نقاط مختلف قلمرو اسلامی به دلخواه خود عمل می‌كردند.[19]
   محمد در مدت چهل روز محاصره عثمان – كه از هفتم ذی‌القعده تا هجدهم ذی‌الحجه سی و پنجم هجری به طول انجامید[20]- از نزدیك امور را زیر نظر داشت و بر عقیده خود مبنی بر مخالفت با عثمان اصرار می‌ورزید. حتی خواهرش عایشه كه به قصد حج از مدینه خارج می‌شد، از محمد خواست كه او را در سفر مكه همراهی كند، ولی وی از این كار سر باز زد. هم‌چنین او به درخواست (خاله‌اش) لیلی بنت عمیس مبنی بر همراهی‌ نكردن با محاصره كنندگان نیز پاسخ رد داد.[21] البته این مخالفت باعث نشد وی را بكشد بلكه فقط كناره‌گیری عثمان را می‌خواست اما بعضی قتل عثمان را به او نسبت داده‌اند. مثلاً گفته‌اند: او با چند نفر دیگر بر عثمان وارد شد و نخستین ضربه را وی بر عثمان وارد آورد.[22] و پس از آن «سوران بن حمران» و «عمرو بن حمق» ضربات نهایی را زده، وی را كشتند. یا او همراه سیزده نفر دیگر بر عثمان وارد شد و پس از آن اعتراض بر حكمرانی كه بر مناطق مختلف گماشته بود، به یكی از آن سیزده نفر اشاره كرد تا به عثمان حمله كند.[23]
  امّا نظریه حق اینست كه اگرچه محمد بن ابی‌بكر در تحریك مردم علیه عثمان نقش داشته،‌ در جریان محاصره نیز به صورت فعال حاضر بود، ولی قاتل عثمان نیست، بلكه پس از بیرون رفتن محمد از نزد عثمان، قاتلان بر عثمان وارد شده، وی را به قتل رساندند. و بر این نظر دلایل متعددی وجود دارد اول اینكه: سخن غلام اُم‌حبیبه – همسر عثمان – كه اظهار كرده بود: عثمان پس از خروج محمّد بن ابی‌بكر از نزد وی كشته شد، سپس در حالی كه محمد از موضوع آگاهی نداشت، از آن غلام پرسید كه چه اتفاقی افتاده است.[24]
  و سخن عثمان مبنی بر رفتار مناسب محمد با وی به هنگام محاصره؛ ظاهراً هنگامی كه عثمان در خانه خود محبوس بود، شورشیان و از جمله طلحه اجازه خروج از خانه را به وی نمی‌دادند، ولی محمد دستور داد كه وی را آزاد به‌گذارند.[25]
  سوم قانع‌شدن حضرت علی (علیه‌السّلام) پس از سؤال حضرت در خصوص گفته‌های همسر عثمان مبنی بر دست‌‌داشتن محمد در قتل عثمان و پاسخ محمد كه گفت: «بر عثمان وارد شدم، او برایم از پدرم گفت من با او برخاستم به خدا سوگند من او را نكشتم و به او چنگ نزدم».[26] خصوصاً كه حضرتش مخالف قتل عثمان بود و محمد از ایشان تبعیت می‌شود.
  4) تأكید مورخان مختلف، چه از اهل سنت و چه شیعه، بر این نكته كه محمد بن ابی‌بكر، عثمان را نكشت، بلكه در اثر سخنانی كه بین آن‌ها رد و بدل شد محمد شرمگین شده از خانه عثمان بیرون رفت.[27]
 
محمد و ناكثین جمل:
  محمد بن ابی‌بكر ناكثین را سودجویانی می‌دانست كه به بهانه خون‌خواهی عثمان اهداف خویش را دنبال می‌كنند و در خصوص آن‌ها می‌گفت:
«به خدا سوگند كسی جز آنان قاتل عثمان نیست».[28]
  پس از غارت بصره از سوی اصحاب جمل، حضرت علی (علیه‌السّلام) به جنگ با آنان مصمم شد و از مدینه به سمت عراق حركت كرد حضرت از «ربذه» - منزلی بین راه مكه تا كوفه – هاشم بن عتبه را نزد ابوموسی اشعری والی كوفه فرستاد تا كوفیان را برای جنگ با ناكثین بسیج كند، ولی هنگامی كه ابوموسی از این كار سرباز زد و ایشان را تهدید نمود، محمد بن ابی‌بكر و عبدالله بن عباس را به كوفه فرستاد و طی نامه‌ای ابوموسی را از حكمت كوفه عزل كرد.[29]
  حضرت علی (علیه‌السّلام) پس از اینكه خبر موثقی درباره موفقیت یا عدم موفقیت محمد بن ابی‌بكر و ابن‌عباس در جلب حمایت مردم كوفه دریافت نكرد، از «ذی قار» امام حسن (علیه‌السّلام) و عماریاسر را به كوفه گسیل كرد كه اینان سرانجام موفق شدند مردم را بسیج كرده به كمك آن حضرت بفرستند.[30]
  در آستانه جنگ جمل كه نیروهای دو طرف آماده نبرد می‌شدند، امام علی (علیه‌السّلام) محمد بن ابی‌بكر را به فرماندهی نیروی پیاده نظام انتخاب كرد. او در طول جنگ رشادت‌های فراوانی از خود نشان داد و ثور بن عدی یكی از فرماندهان سپاه جمل را از پای درآورد.[31] وی به دستور آن حضرت عایشه را با احترام فراوان همراه جمل زن دیگر از زنان بصره به مكه و از آنجا به مدینه برد.[32]
 
محمد و امارت مصر:
  مهم‌ترین منصبی كه به محمد واگذار شد، حكومت مصر از جانب امیرمؤمنان بود. او در اول رمضان سال 36 هجری به حكومت مصر برگزیده شد.[33] حكومت مصر در ابتدای خلافت امام علی (علیه‌السّلام) به قیس بن سعد بن عباده و پس از وی به محمد بن ابی‌بكر رسید و هنگامی كه كار مصر بر محمد مشكل شد و عزلت‌نشینان عثمانی بر وی شوریدند، حضرت بر آن شد كه مالك اشتر را بر مصر بگمارد. خلوص نیت، دلیری، پارسایی و نجابت محمد عاملی در انتصاب وی بود، به طوری كه حضرت علی (علیه‌السّلام) درباره او فرمود:
 
«او را فرزندی خیرخواه و كارگزاری كوشا و شمشیری برنده و ستونی بازدارنده می‌شماریم».[34]
  از دیگر عوامل انتخاب وی تمایل مصریان به محمد بود. به طوری كه آنان نسبت به وی كمال محبت را داشته، ولایت او را بر خود از هر كس دیگری بهتر می‌دانستد. آنان در سال سی‌ و پنج هجری، ‌هنگامی كه عثمان را محاصره كرده بودند، از عثمان خواستند محمد را به جای عبدالله بن ابی‌سرح بر مصر بگمارد.[35] ویژگی‌های پسندیده اخلاقی، مردم‌داری و انتقادپذیری محمد عامل دیگر انتصاب وی بود، چنان كه در سخنرانی خود برای مردم مصر به آنان حق داد كه از وی انتقاد كنند و عیبش را به او اظهار دارند.
 
محمد و جنگ صفین:
  محمد بن ابی‌بكر در جنگ صفین كه اندكی پس از انتصاب وی، مصر صورت گرفت.[36] در سپاه امام علی علیه معاویه جنگید. او در جریان جنگ همراه حسنین (علیهما‌السّلام) در ركاب حضرت علی (علیه‌السّلام) قرار داشته و آن حضرت وی را فرمانده پیاده نظام، و به نقلی، فرمانده میسره سپاه خویش قرار داده بود.[37] وجود محمد در سپاه امام علی (علیه‌السّلام) نقطه قوتی به شمار می‌آمد و سپاه امام علی (علیه‌السّلام) در اشعار خود علیه شامیان این شعر را می‌سرودند:
 
 «هان پاك، پسر پاك محمد بن ابی‌بكر همراه ماست».[38]
شهادت محمد:
  با توجه به وعده‌ای كه معاویه عمروعاص برای حكومت مصر در قبال كمك وی در جنگ صفین داده بود پس از پایان جنگ صفین و با قصد انتقام، خصوصاً با مشكلاتی كه محمد به علت شورش‌های پراكنده در مصر با آن‌ها مواجه بود، معاویه تصمیم گرفت تا مصر را به چنگ آورد و در پی این تصمیم با همكاری عده‌ای شورشی از جمله معاویة بن حدیج به او حمله كرد . برای این كار عمروعاص را با شش هزار مرد جنگی در شمال مصر متوقف نمود و نامه‌ای به محمد نوشت و او را متهم به قتل عثمان و تهدید به مرگ كرد.
  محمد هم نامه‌ای برای حضرت علی (علیه‌السّلام) فرستاد و از حضرت دستور مقاومت گرفت و برای معاویه هم جوابی در خود نگاشت. حضرت هم تلاش نمود تا سپاهی گرد آورد و در پی آن مالك‌اشتر را كه بسیار خبره و قوی‌تر از محمد در امور جنگ بود برای حكومت معرفی فرستاد كه وی هم به شهادت رسید. و در جنگی نابرابر میان لشكر 6000 نفری معاویه و 2000 نفری محمد به فرماندهی کنانه بن بشر در منطقه «المسناة» سپاه محمد شكست را تجربه نمود و فرمانده را رایت از دست داد.
  بیشتر منابع بر این عقیده‌اند كه پس از شكست سپاه محمد در مقابل شامیان، اطرافیانش او را تنها گذاشته، متواری شدند و محمد به تنهایی به خرابه‌ای پناه برد و در آن پناهگاه توسط معاویة بن حدیج به شهادت رسیده سوزانده شد.[39]
  هم‌چنین گفته شده كه او پس از متواری شدن اطرافیانش در خانه جبلة بن مسروق یا زنی از بنی­غافق پنهان شد و پس از آن در جنگ با معاویة بن حدیج و در میدان جنگ به شهادت رسید.[40] نیز نقل شده كه عمروعاص وی را اسیر كرد و سپس به شهادت رساند.[41] تاریخ شهادت آن بزرگوار را ماه صفر سال 38 هجری دانسته‌اند.[42]
 
 
 
 
 


[1]- ابی‌محمد بن عبدالله دینوری، المعارف،‌ تحقیق دكتر ثروت عكاشه، قاهره، دارالمعارف، بی‌تا، ص 175؛ خیرالدین زركلی، الاعلام؛ قاموس تراجم الاشهر الرجال و النساء، دارالعلم للملایین، 1986م، ج6، ص 220.
[2]- عزالدین علی بن اثیر، اسدالغابة فی معرفة الصحابه، قاهره، انتشارات المكتبة الاسلامیه، بی‌تا، ج 4، ص 324.
[3]- مامقانی، تنقیح المقال فی علم الرجال، نجف، مطبعة المرتضویه، 1352ق، ج2، قسمت دوم ص 58؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، تصحیح محمدباقر محمودی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بی‌‌تا، ج33، ص 563.
[4]- در عهد رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رسم بر این بود كه اصحاب در هفتمین روز تولد فرزندانشان او را نزد آن حضرت می‌بردند و ایشان بر آن‌ها اسم می‌گذاشت. بنگرید به: ابن‌شبه، تاریخ مدینة‌المنوره، تحقیق فهیم محمد شلتوت، قم، انتشارات دارالفكر، قم، 1410ق، ج4، ص 1303.
[5]- محمدبن سعد، طبقات الكبری، بیروت، دارالكتب، 1990م، ج8، ص 282؛ عبدالله بن مصعب زبیری،‌ نسب قریش، تحقیق ا. لیفی برونسال، قاهره دارالمعارف للطباعة و النشر، 1953م، ص 277. 
[8]- سید رضی، نهج‌البلاغه، ترجمه محمد دشتی، قم، انتشارات مشهور، 1380ش، خطبه 67.
[9]- چهار نفر دیگر عبارت بودند از: هاشم بن عتیه، جعدة بن هبیره مخزومی، محمد بن ابی حذیفه و ابن ابی العاص؛ بنگرید به: محمد بن حسن طوسی،رجال الكشی، تصحیح حسن المصطفی، بی‌جا، بی‌تا، ص 63؛ مامقانی، تنقیح المقال، ج2، ص 57.
[10]- به نقل از امام محمدباقر و امام صادق علیهما‌السلام، بنگرید به: مامقانی، تنقیح المقال،‌ج2، ص 57؛ طوسی، رجال الكشی، ص 64؛ مجلسی، بحارالانوار،ج33، ص 585؛ شوشتری، محمدتقی؛ قاموس الرجال،‌ ج7، ص 496، مركز نشر كتاب، 1386ق.
[11]- طبری، محمدبن جریر؛ تاریخ الامم و الملوك، ج4، ص 83، قاهره، مطبعة الدستقامه 1358ق.
[12]- ثقفی، الغارات،تحقیق جلال الدین حسینی ارموی، تهران ، انجمن آثار ملی 1383ش، ج1، ص 226؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ج3، ص 203.
[13]- ابن ابی الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ج2، ص 92؛ علی‌بن حسین مسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1347ش، ج2، ص 15.
[14]- ویلفرد مادلونگ، جانشینی حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه وآله) ترجمه احمد نهایی، بنیاد پژوهش‌های آستان قدس رضوی، ص 101، 1377ش.
[15]- جمال‌الدین یوسف بن تغری بردی، النجوم الزاهرة فی ملوك مصر و القاهره، تحقیق محمدحسین شمس‌الدین، بیروت،‌ دارالكتب العلمیه 1412ق، ج1، ص 102 و ابن‌اثیر، الكامل فی التاریخ، ترجمه عباس خلیلی، تهران، مؤسسه مطبوعاتی علمی، بی‌تا، ج3، ص 196.
[16]- انعام/93.
[17]- ابن قتیبه دینوری، الامامة و السیاسه، تحقیق طه محمد الزینی، بیروت، دارالمعرفة للطباعة و النشر، بی‌تا، ج1، ص 44؛ ابن‌شبه، تاریخ مدینة المنورة، ج4، ص 288.
[18]- ثقفی، الغارات، ج 1، ص 284.
[19]- طبری‌، تاریخ الامم و الملوك، ج 3، ص 405.
[20]- احمدبن أبی یعقوب، تاریخ یعقوبی، ج2، ص 176، بیروت، داربیروت للطباعة، 1379ق.
[21]- طبری، تاریخ‌ الامم و الملوك، ج3، ص 417-418.
[22]- ابن‌سعد، طبقات الكبری، ج3، ص 73؛ ابن‌شبه، تاریخ مدینة المنوره، ج4، ص 1301؛ ابن‌اعثم كوفی، الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفی،‌ تصحیح  طباطبایی مجد، تهران،1377ش، ص 382.
[23]- طبری، تاریخ الامم و الملوك، ج3، ص 405.
[24]- ابن‌شبه، تاریخ مدینة‌المنوره، ج4، ص 1300.
[25]- طبری،‌تاریخ‌الامم و الملوك،‌ ج3،ص 411؛ ابن‌اثیر، الكامل فی التاریخ، ج3، ص 291.
[26]- ابن‌قتیبه، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 47؛ ابن‌ عبدربه، عقد الفرید، ج4، ص 270.
[27]- ابن‌شبه، تاریخ مدینة المنورة، ج4، ص 1288؛ قرطبی، الاستیعاب،ج3، ص 423؛ ابن‌اثیر، اسدالغابة، ج4، ص 324؛ ابن‌قتیبه؛ ابن‌اثیر،‌ الكامل فی التاریخ،‌ ج3، ص 296؛ تاریخ ابن خلدون، ج1، ص 587، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی 1363ق.
[28]- شیخ مفید، الجمل و النصرة سید العترة فی حرب البصره، ص 239.
[29]- طبری، تاریخ الامم و الملوك، ج3، ص 494، شیخ مفید، الجمل و النصرة سید العترة فی حرب البصره،‌ ص 239، بلاذری، احمدبن یحیی، انسان الاشراف، ج2، ص234 ، تحقیق شیخ محمدباقر محمودی، موسسه اعلمی مطبوعات 1386ق، تاریخ ابن‌خلدون، ج1، ص 600
[30]- بلاذری، انساب الاشراف، ج2، ص 234.
[31]- ابن‌اعثم، الفتوح، ص 434.
[32]- هندوشاه سمرقندی، تجارب السلف، تهران، كتابخانه طهوری، 1357ش، ص 45؛ ابن‌اثیر، الكامل فی التاریخ، ج4، ص 9.
[33]- ثقفی، الغارات، ج1، ص 224؛ طبری، تاریخ الامم و الملوك، ج3، ص 556؛ بلاذری، انساب الاشراف، ج2، ص 393.
[34]- ثقفی، الغارات، ج1، ص 254؛ ابن‌اثیر، الكامل فی التاریخ، ج4، ص 33.
[35]- كندری، محمد بن یوسف؛ ولاة مصر، ص 51، تحقیق حسین نصار، بیروت، داربیروت للطباعة 1379.
[36]- پنجم شوال سال 36 هجری قمری، نصر بن مزاحم منقری، م 212، ترجمه پرویز اتابكی، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ دوّم، 1370 شمسی، ص 1.
[37]- عسقلانی، تهذیب التهذیب، ج9، ص 70.
[38]- منقری، وقعة صفین، ص293  تحقیق عبدالسلام محمد هارون ، قم، موسسه العربیه الحدیثه،1382ق؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ج3، ص 112.
[39]- ابن‌شبه، تاریخ مدینة المنوره، ج4، ص 1285.
[40]- عسقلانی، تهذیب التهذیب، ج9، ص 70؛ تاریخ ابن خلدون، ج1، ص 634؛ تاریخ الامم والملوك، ج4، ص 80.
[41]- قرطبی، الاستیعاب، ج3، ص 423؛ عسقلانی، تهذیب التهذیب، ج9، ص 70.
[42]- الغارات، ج1، ص 285؛ دمیری، قرطبی،‌الاستیعاب، ج3، ص 422.
پنج شنبه 25/9/1389 - 19:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته