• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
گفتار سوم نظريه ي تناسخ
نظريه ي تناسخارواح، انتقال نفس يا باززايي، مقبوليت گسترده اي داشته و اكنون نيز دارد.شهرستاني در كتاب ملل و نحل مي گويد:
“فرقه اي نيستكه در آن تناسخ جايگاه محكمي نداشته باشد.”[1]
و جان ناس نيزمي گويد:
“عقيده ي بهتناسخ منحصر به مردم هند نيست، بلكه تمام مذاهب عالم از بدويان وحشي گرفته تا امممتقدم كه داراي فرهنگي متعالي مي باشند همه كم و بيش قدمي در راه عقيده به تناسخبرداشته اند.”[2]
نخست محتواياين نظريه را در چند دين شرقي مورد مطالعه قرار مي دهيم: تناسخ در هندوييسم
دو نظريه درافكار هندوهاي آريايي نژاد ظاهر شد كه بعدها هر دو پايه و اساس اصلي و جوهري فلسفهي هندوييسم گرديدند: يك نظريه همان عقيده به انتقال ارواح يا تناسخ است كه آن راهندوان به زبان خود سمساره مي گويند. بر حسب عقيده ي هندوان، روح آدمي در هنگامممات در همه ي احوال جز در يك حالت خاص كه روح در مقامي جاويدان در اعلي عليين بابرهما وحدت تام حاصل مي كند يا آن كه در اسفل سافلين به طور ابد سرنگون مي شود، يكسلسله توالد و تجديد حيات را طي مي كند و پي آپي از عالمي به عالمي ديگر در مي آيدكه در كسوت هر حيات دوره ي خود را طي كرده سرانجام در زمان مرگ بار ديگر به پيكريديگر منتقل مي شود و جامه ي نوين مي پوشد... اين ادوار توالد پي در پي در يك سلسلهي بي انتها ابدالدهر ادامه داشته و دارد. اين تجديد تولد و حيات ضرورت ندارد كههميشه در عرض يك سطح واحد موجود باشد، بلكه ممكن است در زماني محدود در عوالمگوناگون علوي وسفلي نمودار گردد; مثلا گاهي در نباتات و اشجار و زماني در حيواناتو جانوران... يا ] مثلا [ روان فردي از افراد طبقه ي پايين چون رفتگر و كنّاس، درحيات ديگر شايد در كالبد برهمني درآيد يا در بدن ملعوني در جهنم قرار گيرد.
امّا عقيده يدوم كه عبارت از كيفيت و چگونگي توالد ثانوي است و علّت انتقال روح را به جسديمافوق يا پيكري مادون بيان مي كند، تعبير به قانون كرمه[3]شده است. حيات آينده ي هر ذي حيات، بر حسب اين قانون مشخص مي شود و به موجب آنكردار يا گفتار يا پندار هر فرد موجب نتايجي و سبب اموري است كه سرنوشت حيات بعدياو را معين مي كند.[4]

تناسخ در بوديسم
بودا، دو اصل اساسي از اصول ديني هندوييسم را محترم ومعتبر شمرد: اول قانون كرمه و دوم انتقال روح. ولي آنچه او در اين مسأله تفسير ميكند اندك اختلافي با تفكر هندوان دارد. نسبت به قانون كرمه تا حدّي آن را نرمساخته از صلابت آن كاسته است. به عقيده ي او آدمي از هر طبقه و صنف كه باشد ميتواند در قلب خود چنان تغيير و تبديلي به وجود بياورد كه از نتايج و عواقب گناهانعمرهاي سابق خود نجات يابَد. قانون كرمه در نفس هر آدمي كه بر مشتهيات و اميال خودكاملا غلبه يافته، اثري نخواهد داشت، زيرا تجديد حيات و تولد ثانوي مخصوص كسانياست كه از حبّ وجود و تمناي بقا هنوز پاك نشده و محتاج به تصفيه و تزكيه ي نفس ميباشند.[5]
تناسخ در سيكيسم
در آيين سيك، نانك با تأييد قانون كرمه به شاگردان خودوصيت مي كرده كه اگر دوره ي حركت در دولاب ولادت و ممات پي آپي را برخود طولانينمي خواهند بايد از ياد حق غافل نمانند و هر چه از خدا دوري جويند قشر كرمه بر رخسارهي روح آن ها بسته خواهد شد.[6]
تناسخ در جينيسم
در نظر جيني ها، قانون كرمه معتبر و اصيل شناخته شده استو همگي به دَوَران چرخ حيات بر مدار آن قانون اعتقاد ميورزند. ولي از كرمه تفسير وترجمه ي ديگري دارند: آنان بر اين باورند كه حاصل اعمال و نتايج كردار بشر مانندقشري بر جوهر روح رسوب كرده يا به درون آن سرايت مي كند. در اثناي عمرهاي پي آپي وتوالدهاي مكرر كه براي روح فردي دست مي دهد، طبقات پوششي از يك ماده ي خارجي بهانواع و درجات مختلف روي جوهر روح لطيف متحجر مي شود و پنج غلاف بالنسبه متراكمگرداگرد گوهر روان بسته شده ضخامت مي يابد و آدمي بايد با اعمال و كردار خود آن هارا از ميان ببرد و جوهر روح را به لطف و صفاي اصلي بازگشت دهد.[7] دانشمندانغربي نظريه ي تناسخ به معناي ياد شده را به حكيماني چون فيثاغورث و افلاطون هم نسبتداده‌اند[8]،ولياين نسبت مورد قبول فلاسفه ي شرق نيست; به همين خاطر ضروري است كه اقسام تناسخ رااز نظر بگذرانيم. اقسام تناسخ
تناسخ به دو قسم كلي تقسيم مي شود:
1 ـ تناسخ مُلكي: به اين معنا كه نفس آدمي با رها كردنبدن مادي خود به بدن مادي ديگري وارد شود. آنچه از مكتب هاي مختلف هند گزارش شد،ناظر به اين معناي تناسخ است.
2 ـ تناسخ ملكوتي: به اين معنا كه نفس با عقايد و افعالخود بدني مثالي ساخته به صورت آن مجسّم شود.
تناسخ مُلكي خود به دو قسم تقسيم مي شود:
الف ـ تناسخ نزولي: به اين معنا كه نفس بدن مادي خود رارها كرده به بدني “نازل تر” از بدن خود در همين عالم تعلق گيرد; مانند اينكه نفسانساني پس از مفارقت از بدن خود به بدن يكي از حيوانات منتقل شود. اين نظريه درمنابع فلسفه ي اسلامي هم چون حكمة الاشراق و اسفار به گونه اي تقرير شده كه باگزارش هاي ياد شده از مذاهب هندي موافقت دارد: اولين موجودات جسماني كه شايسته اندتا نور اسفهبد (نفس ناطقه انساني) در عالم طبيعت بدان تعلق گيرد بدن آدمي است. وليتنها انسان هاي كامل كه راه سعادت را به تمامي طي كرده اند، پس از مفارقت از بدنبه عالم عقلي وارد و از سعادتي برخوردار خواهند شد كه به ذهن هيچ كس خطور نكردهاست. اما حال انسان هاي شقي و متوسط يا ناقص اين است كه پس از رهايي از بدن خود براساس تفاوت هايي كه دارند، به بدن ديگري تعلق مي گيرند و آن را تدبير مي كنند.
به هر حال مطابق اين قول، هر حيواني سابقه ي انسانيت وهر گياهي سابقه ي حيوانيت دارد و از اين جهت نفس انساني را باب حيات ابدان حيوانيو گياهي مي دانستند. امّا اينكه نفس به بدن كدام حيوان تعلق مي گيرد به اخلاق وملكاتي بستگي دارد كه در زندگي دنيوي خود كسب كرده است; مثلا هرگاه حرص بر او غالبباشد به بدن مورچگان و اگر اذيت و آزار ديگران بر او غالب باشد به بدن حيواني چونمار تعلق مي گيرد. و اگر نفس به بدن جنين انساني هم تعلق بگيرد از قسم تناسخ نزوليمحسوب مي شود.
ب ـ تناسخ صعودي: به اين معنا كه نفس بدن مادي خود رارها كند و به بدني “شريف تر” و “كامل تر” از بدن قبلي تعلق گيرد. قايلان به تناسخصعودي معتقدند اولين موجودي كه نفس جديدي را مي پذيرد گياه است، و مزاج انسانينفسي را مي طلبد كه از درجات گياهي و حيواني گذشته باشد. پس در ابتدا هر نفسي برگياه افاضه مي شود، و پس از انتقال از مراتب پايين تر به مرحله ي كامل ترين گياهشايستگي تعلق به بدن نازل ترين موجود حيواني را مي يابد و پس از طي مراتب مختلف،استحقاق صعود به رتبه ي انساني و تعلق به بدن او را پيدا مي كند، پس هر انسانيسابقه ي حيواني و گياهي دارد.[9]
اگر بدني كه نفس براي بار دوم به بعد مي خواهد بدان تعلقگيرد، بدن انساني باشد، تناسخ ملكي نسخ و اگر بدن حيواني باشد مسخ و اگر بدنيگياهي باشد فسخ و اگر جمادي باشد رسخ ناميده مي شود.
بايد توجه داشت كه نظريه ي تناسخ صعودي غير از نظريهملاصدرا در باب حدوث جسماني نفس است. زيرا بنابر قول ملاصدرا، نفس در ابتدا صورتيمادي است و در اثر تحولات و استكمالات جوهري اطوار متفاوتي را طي مي كند كه بدن اونيز از اين استكمالات برخوردار است; امّا ماده ي نفس (بدن) يك واحد متصل در زماناست كه تحول كمي و كيفي دارد و مراحل جمادي، نباتي، حيواني و انساني را پشتسرگذاشته است، و اين غير از تناسخ صعودي است كه مي گويد نفس انساني بدن گياهي ياحيواني را رها كرده و به بدني كاملا متمايز از بدن پيشين تعلق مي گيرد.[10]

فرق تناسخ ملكي با معاد جسماني
بنا بر تناسخ، نفس مجرد كه در كمالات خود فعليت يافته،در دنيا به بدن جنيني كه در نهايت قوه و نقص است تعلق مي گيرد. ولي در معاد، نفسبا فعليت و كمالي كه دارد، در عالم ديگر به همان بدن دنيوي خود كه در معاد به كمالبدنيت رسيده است تعلق مي گيرد.
از اين سخن روشن مي شود كه ابطال تناسخ به نحوي از مقدماتاثبات اصل معاد يا پاره اي از دلايل آن هم چون برهان عدالت به شمار مي آيد. چرا كهبه نظر قايلان تناسخ، اين قانون مانند ديگر قوانين طبيعي عام و ثابت است و از اينرو براي اعمال انساني هيچ گونه قضاوتي وجود ندارد. توبه، انابه، يا شفاعت و يا عفوو غفران از طرف پروردگار معنايي نخواهد داشت. زيرا كارها و اعمال نتيجه ي قهري ومعلول علل و نتايج مقدماتي هستند كه رابطه ي بين آن ها در عالم وجود جاويدان، ثابتو برقرار است.[11]
ابطال تناسخ در فلسفه ي اسلامي
در ميان براهيني كه فلاسفه ي مسلمان براي ابطال تناسخترتيب داده اند، پاره اي مطلق تناسخ و پاره اي ديگر صرفاً تناسخ نزولي يا صعودي راانكار مي كند.
ابطال تناسخ، بنابر اختلاف مباني در بحث حدوث و قدم نفسو كيفيت ارتباط آن با بدن، متفاوت است. فلسفه ي مشا
مشاييان، كه به حدوث نفس باور دارند و معتقدند هرگاه بدنبه حدّ مطلوبي از استعداد برسد، قابليت پذيرش نفس را پيدا مي كند و از سوي عللمجرد و غير جسماني نفس به آن افاضه مي شود، در ابطال تناسخ مي گويند:
الف: چون رابطه ي نفس و بدن، رابطه ي قابل و مقبول است،پس با رسيدن بدن به مزاج مناسب، نفسي حادث مي شود و به آن تعلق مي گيرد; چراكهپيدايش نخستين نفوس انساني در ابدان خود مستند به همين جهت است. حال اگر نفس ديگريكه در اثر مرگ، بدن خود را رها كرده است بخواهد به آن بدن جديد تعلق بگيرد، لازمهاش اين است كه دو نفس به يك بدن وابسته باشند و اين محال است. زيرا هر نفسي يگانگيخود را شهود مي كند و نفس ديگري را كه در بدن او تصرف كند نمي يابد.[12]
ممكن است گفته شود: “هر چند اجتماع دو نفس در يك بدنصحيح نيست، امّا شايد نفس نسخ شده به بدن ديگري كه آماده ي پذيرش نفس است تعلقبگيرد.” پاسخ اين سخن هر چند بر اساس مباني مشاييان ممكن است، اما با پذيرش حركتجوهري بسيار آسان تر است. زيرا در آن صورت مي توان گفت كه بدن با تحولات خود بهمرتبه ي نفسانيت مي رسد، نه اينكه نفس از بيرون بدان افاضه شود.
ب: نفس، صورت بدن و مدبر آن است و به همين خاطر ممكننيست كه نفس براي لحظه اي دست از تدبير بكشد. بنابراين تناسخ باطل است، چرا كهلحظه ي مفارقت نفس از بدن پيشين عين لحظه ي تعلقش به بدن پسين نيست و چون توالي دو“آن” و لحظه باطل است، بين دو لحظه ي ياد شده امتداد زماني وجود دارد. حال اگرنفس، بدن اولي را در يك آن رها كند و در لحظه ي ديگر به بدن دوم تعلق گيرد، اين دو“آن” متصل نخواهد بود و ميان آن دو امتدادي زماني وجود دارد. پس نفس در اين فاصلهي زماني بدون بدن و معطل خواهد بود. در حالي كه نحوه ي وجود نفس جنبه ي تعلق وتدبيرش نسبت به بدن است. اين برهان بنابر ديدگاه ملاصدرا كه نفسيت نفس را تمام هويتآن مي داند روشن تر است.[13]

فلسفه ي ملاصدرا
ملاصدرا با تكيه بر اصل حركت جوهري و حدوث جسماني و بقايروحاني نفس در ابطال مطلق تناسخ چنين استدلال مي كند كه تعلق نفس به بدن يك تعلقذاتي و تركيب آن دو تركيب اتحادي و طبيعي است، نه صناعي يا انضمامي. از سوي ديگر،هر يك از جوهر نفس و بدن با يك ديگر در سيلان و حركت اند; يعني هر دو در ابتدايپيدايش نسبت به كمالات خود بالقوه اند و روي به سوي فعليت دارند. بنابراين تاهنگامي كه نفس به بدن عنصري تعلق دارد، درجات قوه و فعليت او متناسب با درجات قوهو فعليت بدن خاص اوست. حال مي گوييم: هر نفسي در مدت حيات دنيوي اش با افعال واعمال خود به فعليت مي رسد. به همين خاطر سقوط او به حد قوه ي محض، محال است; همانطور كه بدن يك حيوان پس از كامل شدن، ديگر به حد نطفه بودن باز نمي گردد. زيراحركت همان اشتداد و خروج از قوه به فعليت است و حركت معكوس امري بالعرض است.
بنابراين، اگر نفس پس از مفارقت از بدن بخواهد به بدنديگري در مرتبه ي جنيني و مثل آن تعلق گيرد، ناگزير بدن در مرتبه ي قوه و نفس درمرتبه فعليت خواهد بود و چون تركيب اين دو طبيعي و اتحادي است ـ يعني هر دو به يكوجود موجودند ـ تركيب بين دو موجود بالقوه و بالفعل محال است.[14]

نمونه اي از استدلال بر ابطال تناسخ درفلسفه ي غرب
خلاصه ي استدلال جان هيك در اين باره چنين است:
اگر رابطه ي وضع كنوني با كودكي خود را در نظر بگيريم،تنها معياري كه مي تواند به وحدت ما در سنين كنوني و كودكي حكم كند، خصوصيات جسمانيو روان شناختي ما نيست. زيرا اين دو چنان تحول يافته اند كه ديگر نمي توان به وحدتشخص حكم كرد; بلكه تنها خاطره هاي كم رنگي كه من از كودكي خود دارم ما را به همپيوند مي دهد. سؤال اين است كه در نظريه ي تناسخ به چه ملاكي مي توان گفت كه فردكنوني همان فردي است كه مثلا پانصد سال پيش مي زيسته است و كسي راجع به او اطلاعيا خاطره اي ندارد.
اگر ملاك استمرار خاطره باشد در اكثر قريب به اتفاق فردهيچ خاطره اي از زندگي گذشته خود ندارد. اگر ملاك استمرار جسماني است باز در نظريهي تناسخ مصداقي ندارد. زيرا در اين نظريه گفته شده كه فرد گاهي به عنوان مرد، گاهيبه عنوان زن و گاهي در نوع بشري و گاه در نوع ديگري چون يك حيوان به دنيا مي آيد.
تنها ملاكي كه مي توان در اين باره فرض كرد گرايش هايروان شناختي است. ادعا مي شود كه فرد ب كه تناسخ يافته ي الف است، همان ويژگي هايروان شناختي را دارد كه الف داشته است. اگر الف مغرور بوده است، ب نيز مغرور است واگر الف در طي زندگي گذشته ي خود به هنرمندي بزرگ تبديل شده است، ب زندگي خويش رابا گرايش شديد هنري آغاز مي كند، و... . اما بايد توجه داشت كه در دو فرد معاصر كهويژگي هاي مشابهي دارند، نمي توان آن ها را “يك فرد” ناميد. پس در مورد بحث ما كهدو فرد هم زمان نيستند، اين شباهت بايد در اغلب موارد چنان عام و گسترده باشد كهبتوان براي آن مصاديق مختلف و متعددي برشمرد چرا كه ممكن است الف و ب متعلق بهنژادها و انواع و محصول تمدن ها، سرزمين ها و دوره هاي تاريخي مختلفي باشند. وليچنين شباهت هاي عامي به خودي خود هرگز موجب نمي شوند كه ما اين دو فرد را شخصواحدي بدانيم.[15]
بايد توجه داشت كه بُرد دليل ياد شده بستن راه تناسخ درمقام اثبات است; يعني ممكن است تناسخ در واقع حق باشد، ولي ما راه اثبات آن را كشفنكرده ايم. اما دلايلي كه از فلاسفه ي مسلمان نقل شد تناسخ را در مقام ثبوت و واقعباطل مي كند; بنابراين نه فقط نيازي به تحقيق در مقام اثبات نيست، بلكه شواهدي كهگاهي ممكن است تناسخ را تأييد كند، توجيه ديگري مي طلبند.

بررسي دلايل نظريه ي تناسخ
دلايل اقامه شده به سود تناسخ در دو دسته ي تجربي وكلامي مي گنجند.
دلايل تجربي از اين قرارند:
الف ـ كودكان داراي چنان استعدادهاي غريزي هستند كه بيانگر ضرورت نوعي آموزش پيش از تولد است; به همين ترتيب نبوغ پاره اي از كودكان توجيهپذير است.
ب ـ پاره اي از روحانيان بودايي ادعا مي كنند كه تولدهايپيشين خود را به ياد مي آورند.
ج ـ پاره اي ادعا مي كنند كه اشخاص و امكنه اي را ميشناسند كه در اين دوره از زندگي تجربه اي از آن ها ندارند.
د ـ روح تجزيه ناپذير است و لذا نمي تواند از والديناشتقاق يابد. زيرا در اين صورت تركيبي از اجزا خواهد بود.
و امّا دلايل كلامي:
الف ـ تناسخ به ضميمه ي قانون كرمه راه حلي براي پاره اياز مسايل شرور در اختيار ما مي نهد. زيرا نابرابري و رنج انسان ها نتيجه كردارشاندر زندگي پيشين است.
ب ـ نظريه ي تناسخ امكان فرايند بلندي از تكامل نفس راارائه مي دهد كه با بينش ديني از جهان به عنوان صحنه اي براي تلاش اخلاقي هم آهنگاست.[16]
آشكار است كه دلايل ياد شده هيچ كدام توانايي اثباتنظريه ي تناسخ را ندارد; في المثل چگونه ادعاي معدودي مي تواند دليل تناسخ باشد،در حالي كه اكثر قريب به اتفاق آدميان زندگي پيشين خود را به ياد نمي آورند.ناگزير براي توجيه پديده هاي تجربي ياد شده، بايد در پي طرحي ديگر بود.
گذشته از دلايل تجربي و كلامي اصحاب تناسخ به برخي آياتو روايات نيز تمسك كرده اند.[17]آياتي كه ممكن است مورد استشهاد آن ها قرار گيرد يا گرفته است، بدين قرار است:
1ـ “كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها.”[18](نساء / 56)
وجه استشهاد اين است كه مراد از “پوستشان” ابدان گذشتهاست كه رها شده اند و مراد از “پوست هاي ديگر” ابدان جديد است كه نفوس به آن هاتعلق مي گيرند.
2ـ “كلّما ارادوا ان يخرجوا منها اعيدوا فيها.”[19](سجده/ 20)
وجه استدلال اين است كه هر گاه نفوس انساني بخواهند ازابدان حيواني خارج شوند بدان باز گردانده مي شوند.
3ـ “وما من دابّة في الأرض ولاطائر يطير بجناحيه الاّامم امثالكم.”[20](انعام/ 38)
وجه استدلال اين است كه پرندگان و ساير جنبنده ها هم چونشما طوايفي بودند كه چون از اطاعت خدا و رسول او سرباز زدند، صورت انساني از آن هاگرفته شد.
4ـ آيه اي كه سخن اشقيا را حكايت مي كند: “قالوا ربّناامتّنا اثنتين و احييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل الي خروج من سبيل.”[21](غافر/ 11)
به اين معنا كه آيا راهي وجود دارد كه ما پس از يك باركه از بدن حيواني مفارقت كرديم، از اين چرخه ي حيات و مرگ خارج شويم.
5ـ آيه اي كه سخن پرهيزگاران را حكايت مي كند: “لايذوقونفيها الموت الاّ الموتة الاولي و وقيهم عذاب الجحيم.”[22](دخان/ 56)
وجه استدلال اين است كه چون پرهيزگاران صفات پسنديده ايدارند، نفوس آن ها به ابدان ديگر منتقل نمي شوند تا همواره و پي آپي طعم مرگ رابچشند.
پاره اي از احاديثي كه بدان ها استشهاد شده يا ممكن استتمسك شود، عبارت است از:
1ـ “يحشر بعض النّاس علي صورة يحسن عندهاالقردةوالخنازير.”[23]
2ـ “تحشر عشرة اصناف من امّتي اشتاتا قد ميّزهم الله من المسلمينوبدّل صورهم بعضهم علي صورة القردة وبعضهم علي صورة الخنازير و... .”[24]
صدر المتالهين پس از نقل اين آيات و روايات، اين گونهصورت پذيرفتن ها را مربوط به عالم طبيعت ندانسته آن ها را به صور برزخي و اخروياستناد مي دهد. سخن حكيماني چون افلاطون را نيز بر اين معنا (يعني تناسخ ملكوتي)حمل مي كنند.
گزارش مختصر كلام ايشان از اين قرار است كه نفس درابتداي تكون فاقد هرگونه صورت كمالي است و صرفاً موجود جسماني مي باشد كه استعدادرسيدن به صور گوناگون را دارد و در سير دنيوي خود همواره به سوي يكي از صورفرشتگي، شيطنت، بهيميّت و درّندگي در حركت است و بدن عالم برزخ و آخرت خود را ميسازد. پس از آن كه در هر كدام از اين امور به فعليت رسيد و ذاتش در اثر رسوخ صفاتيكي از انواع، به آن نوع مبدل گشت، ديگر قوه و استعداد از او زايل گشته در اينهنگام بدن عنصري را رها مي كند و با بدن ساخته شده از اعتقادات، نيّات و اعمال خودكه از ماده و استعداد منزه است، به سر خواهد برد. در واقع هيچ گاه نفس بدون بدننخواهد بود، منتها تفاوت بدن طبيعي با بدن برزخي در آن است كه بدن برزخي محصولملكات و اعمال نفس در حيات دنيوي است و با رسوخ صفات درنده خويي در نفس، با بدنمثالي و برزخي او به شكل حيوانات درنده مجسم مي شود، زيرا حقيقت اين نفس در پايانحركت خود همان حيوان درنده اي است كه در آن فعليت يافته است.
از دلايل بطلان تناسخ چنين بر مي آيد كه تجسّم نفوس بهصورت هاي ياد شده در حيات دنيوي آن ها نيست; بلكه در عالم برزخ و آخرت يعني عالمظهور حقايق است كه در آن صورت هاي باطني ظاهر و حقيقت نفوس آشكار مي شود.[25]
جلال الدين مولوي در اين باره مي گويد:
ز آنكه حشر حاسدان روز گزند ***** بي گمان بر صورت گرگانكنند
حشر پر حرص خَسِ مردارْ خوار ***** صورت خوكي بود روزشمار
زانيان را گند اندام نهان ***** خمر خواران را بود گنددهان
گند مخفي كآن به دل ها مي رسيد ***** گشت اندر حشر محسوسو پديد
بيشه يي آمد وجود آدمي ***** بر حذر شو زين وجود، ارآدمي
در وجود ما هزاران گرگ و خوك ***** صالح و ناصالح و خوبو خشوك
سيرتي كآن در وجودت غالب است ***** هم بر آن تصوير حشرتواجب است
ساعتي گرگي درآيد در بشر ***** ساعتي يوسف رخي هم چونقمر[26]
بنابراين آيات و روايات مذكور بر بدن برزخي و اخروي حملمي شود. و اما آيه ي “فقلنا لهم كونوا لهم قردة خاسئين”[27](بقره/ 65) كه بر اساس استحاله و تبديل صورت هاي انساني به صورت بوزينگان در همين عالمتحقق يافته است، به اين شكل نيست كه نفوس آن ها ابدان انساني خود را رها كردهباشند و به اجساد حيواني جدا از ابدان پيشين خود تعلق گرفته باشند، بلكه ابدانتابع نفوس اند و از اين رو ممكن است اوصاف حيواني در برخي نفوس آن چنان نفوذ كردهباشد، كه موجب تغيير ابدان آن ها شود; به طوري كه آن ابدان با اوصاف ياد شده سنخيتداشته باشد. پس اگر اين مسخ در دنيا واقع شده باشد تابع مسخ باطن است و مسخ ظاهردر همان بدن قبلي است.[28]در پايان تذكر اين نكته لازم است كه مسخ مذكور در آيه از موارد مسخ به امر الهياست و ماهيت آن با مسخ تكويني كه تدريجي است، تفاوت بسيار دارد.


[1] . ـ شهرستاني، الملل والنحل، ج 2، ص255
[2] . جان ناس، تاريخ جامع اديان، ترجمه‌يعلي اصغر حكمت، ص 155
[3] . Karma
[4] . ر.ك: جان ناس، تاريخ جامع اديان،ترجمه‌ي علي اصغر حكمت، ص155
[5] . همان، ص 189
[6] . همان، ص 309
[7] . همان، ص 167
[8] . همان، ص 91 و 95، و كاپلستون، تاريخفلسفه، ترجمه‌ي سيد جلال الدين مجتبوي، ج 1، ص 43 ـ 42.
[9] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعه، ج9، ص 8 .
[10] . همان، ص 7
[11] . جان ناس، تاريخ جامع اديان، ترجمهيعلي اصغر حكمت، ص 156
[12] . بوعلي سينا، شرح اشارات، ج 2، نمط 8،فصل 17، ص 356; طبيعيات شفا، ج 2، فن 6، مقالهي 5، فصل 4 ص 207 و نجات، مقالهي 6،فصل 14، ص 189
[13] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعه، ج9، ص 12.
[14] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعه، ج9، ص 2.
[15]. جان هيك، فلسفه‌ي دين، ترجمهي بهرامراد، ص 276 ـ 269.
John Hick, Death and Eternal Life, P. 302-309.
-”Pual”Edwards,”The”Encyclopetia”of”philosophy,Reincarnation,Vol. 7. P.12
[16] . ر.ك: صدرالدين شيرازي، الاسفارالاربعه، ج 9، صص 47 ـ 26، در اين بخش دلايل ديگري مطرح و پاسخ داده شده است.
[17] . علامه‌ي شعراني مي گويد: به نظر ميرسد كه اين جماعت هندويانند كه با مسلمانان محشور و در مقام مجادله آيات قرآن رابراي مجاب كردن مسلمانان شاهد بر صحت دعوي خود مي آوردند و گرنه در ميان مسلمانانتناسخي نبوده است. (حاشيه‌ي اسرار الحكم سبزواري، ص 300)
[18] . ـ هر چه پوستشان بريان گردد، پوستهاي ديگري بر جايش نهيم تا عذاب را بچشند
[19] . ـ هر بار كه بخواهند از آن بيرونبيايند، در آن باز گردانيده مي شوند
[20] . و هيچ جنبنده اي در زمين نيست و نههيچ پرنده اي كه با دو بال خود پرواز مي كند، مگر آن كه آن ها ]نيز [ گروه هاييمانند شما هستند
[21] . ـ مي گويند: “پروردگارا، دو بار مارا به مرگ رسانيدي و دو بار ما را زنده گردانيدي. به گناهانمان اعتراف كرديم، پسآيا راه بيرون شدني ]از آتش [هست؟”
[22] . ـ در آنجا جز مرگِ نخستين، مرگنخواهند چشيد و ]خدا [ آن ها را از عذاب دوزخ نگاه مي دارد.
[23] . ـ پاره اي از مردم به صورتي محشور ميشوند كه ]صورت [ بوزينگان و خوكان در برابر آن ها نيكوست
[24] . ده گروه از امت من پراكنده محشور ميشوند، در حالي كه خداوند ايشان را از مسلمانان مشخص كرده است و صورت برخي از ايشانرا به صورت بوزينگان و برخي را به صورت خوكان تبديل كرده است... . (مجلسي،بحارالأنوار، ج 7، ص 89)
[25] . صدرالدين شيرازي، الاسفار الاربعه، ج9، صص 31 ـ 29.
[26] . مولوي، جلال الدين، مثنوي معنوي،دفتر دوم، ابيات 1420 ـ1413
[27] . ـ پس ايشان را گفتيم: “بوزينگاني طردشده باشيد.”
[28] . صدرالدين شيرازي، تفسير القرآنالكريم، ج 3، صص 472 ـ 470 و طباطبايي، علامه سيدمحمدحسين، الميزان، ج 1، صص 209 ـ208