• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    واژه :
گفتار اول :نظريه ي روح نامتجسد
تا آنجا كهتاريخ مدون فلسفه گواهي مي دهد، نخستين كسي كه اين نظريه را عرضه و تبيين كرد،افلاطون بود. افلاطون نفس را پيش از بدن موجود مي دانست و بر اين باور بود كه نفساز عالم مجردات به دنيا هبوط كرده گرفتار قفس تن شده است. با مرگ بدن، نفس از اينقفس آزاد شده به عالم خود باز مي گردد. در رسايل افلاطون آمده است كه كريتون ازسقراط مي پرسد:
“... اكنونبگو ترا چگونه به خاك بسپاريم؟
سقراط گفت:اگر توانستيد مرا نگاه داريد و از چنگ شما نگريختم هر گونه مي خواهيد به خاكبسپاريد... دوستان گرامي، نمي توانم كريتون را مطمئن سازم كه سقراط منم كه با شماسخن مي گويم و وصيت هاي خود را مي كنم. او مي پندارد من آن نعشي هستم كه به زوديپيش چشم خواهد داشت و مي خواهد بداند كه مرا چگونه بايد به خاك سپرد. اندكي پيش دراين باره به تفصيل سخن راندم و گفتم كه من پس از نوشيدن زهر در ميان شما نخواهمبود، بلكه رهسپار كشور نيك بختان خواهم شد... .”[1]
در رساله يآلكيبادس، افلاطون نظريه ي خود را صريح تر بيان مي كند. سقراط با پرسش و پاسخ هايمتعدد به اين نتيجه منتهي مي شود كه رابطه ي آدمي با تن خود هم چون رابطه ي كفش دوزبا كارد چرم بري يا چنگ نواز با چنگ است، چرا كه آدمي تن را به كار مي بندد. درمرتبه ي بعد به اين نتيجه مي رسد كه به كاربرنده غير از به كار گرفته شده، است.سپس مي گويد آدمي يا روح است يا تن يا روح و تن با هم. تن فرمان بر است، اما نه ازخود و نه از چيزي متحد از تن و روح. پس يا بايد بگوييم آدمي هيچ نيست و يا فقط روحرا آدمي بدانيم.[2]
ارسطو نيز درعلم النفس خويش بر اين باور است كه همه ي قواي نفس به جز عقل (نوس) از بدن جدانشدني است و از اين رو اين قوا با مرگ و فساد بدن فاني مي شوند. به همين خاطر بايدجاودانگي و بقا را در جزء عقلاني جستوجو كرد.
“اما اينكهآيا چيزي ] از اين صورت ها [ پس از ] تباهي مركب آن دو [ باقي مي ماند، مطلبي استكه بايد پژوهش كرد. زيرا در برخي چيزها هيچ چيز مانع اين امر نيست، مثلا اگر نفس ]روح [ اين گونه باشد، ] البته نه همه ي آن، بلكه عقل [ زيرا بقاي همه ي روحاحتمالا ممكن نيست.”[3]
“پيداست كه دراغلب موارد نفس نمي تواند بدون بدن هيچ حالتي از انفعال يا فعل حاصل كند. از همينقبيل است: غضب و جرأت و شهوت و به طور كلي احساس. اگر مع ذلك بتوان عملي را خاصخود نفس دانست عمل انديشه است و ليكن هرگاه اين عمل هم نوعي از تخيّل باشد، يا جدااز تخيل نتواند به وجود آيد، آن نيز بدون بدن نمي تواند وجود داشته باشد. پس هرگاه بعضي از اعمال يا احوال نفس حقيقتاً خاص خود او باشد نفس وجودي جدا از بدنتواند بود.”[4]
اين نظريه باتبيين فلسفي دكارت حيات دوباره اي در فلسفه جديد يافت. وي كه نفس و بدن را دو جوهرمستقل از يك ديگر لحاظ مي كرد، جوهر نفس را موجودي ناميرا و بي نياز از بدنشناساند كه مي تواند به استقلال پس از جدايي از بدن در هنگام مرگ، به حيات خودادامه دهد.[5]
از آنجا كهاين نظريه، در ميان اقوال حكيمان مسلمان به ويژه ابن سينا به تفصيل مورد نقد قرارمي گيرد، ادامه ي سخن را به فصل سوم اين بخش موكول مي كنيم.



[1] . افلاطون، دوره‌ي آثار، ترجمه‌ي محمدحسن لطفي، ج 1، فايدون (115)، صص 558 ـ 557.
[2] . افلاطون، دوره‌ي آثار، ترجمه‌ي محمدحسن لطفي، ج 2، آلكيبادس (130 ـ129)، صص 673 ـ 671.
[3] . ارسطو، متافيزيك، ترجمهي شرف الدينخراساني، كتاب دوازدهم، فصل سوم، ص 390.
[4] . ارسطو، دربارهي نفس، دفتر اول، فصلاول، ص 8.
[5] . دكارت، تأملات، ترجمهي احمد احمدي، تأمل 6، ص 89.