گذشت از خواب و خوراك در راه خدا
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم»
الهى انطقنى بالهدى و الهمنى التقوى
سيره و روش زندگى اهل بيت را مىگفتيم. رسيديم به بحث اين كه اينها، اونى كه همه شان شريك بودند گذشت بود. اهل بيت ما از جانشان مىگذشتند از آبرويشان، از فرزندشان، از مالشان، از خوابشان از خوراكشان، و قرآن هم پستهايى كه مىدهد، مقامهاى قرآن بر اساس گذشت است. پس موضوعى كه صحبت داشتيم: سيره پيامبر (صلّ اللَّه عليه و آله و سلم) سلام و اهل بيت. از همه چيز گذشتن براى خدا، اين يك نقطهاى است كه همه اهل بيت ما تو اين كلمه شريكند، از همه چيز گذشتن، خدا پستهايى كه مىدهد به كسانى پستهايى مىدهد كه از يك چيزى بگذرند. افرادى هستند حاضر نيستند توى جامعه ما از اسمشان بگذرند، مىگويد نه، بايد بنويسى اين و آن، من اينجاپول دادهام پس بايد اسم من هم باشد. بايد آرم مسجد من هم باشد، آرم موسسه و شركت من هم باشد. اصلاً دست و پا مىزنند كه حتماً مطرح باشند. اينها به جايى نمىرسند. خدا مىگويد من مقام را به كسى مىدهم كه بگذرد، حالا از چى بگذرد؟ از خواب بگذرد، «تَتجافا جُنوبَهُم عَنِ المضاجع» عربى هايى كه مىخوانم مال قرآن است، از رختخواب خودش را مىكَند براى نماز شب بعد مىگويد: «فَلا تَعلَمُ نَفسٌ مَا اُخْفِىَ» نمىداند هيچ كس كه چق در ثواب و اجر برايش آماده مىكنيم بخاطر اينكه از خواب دل كند، دل كندن از خواب، از بيت المال بايد آدم دل بكند. گروهى مىرفتند جبهه، رهبرشان گفت خدا مىخواهد شما را امتحان كند، امتحان شكمى، جلوى راه كه مىرويم جبهه يك نهر آب است، يك نهر آب جلو است،«مَن شَرَبَ منه»، من هر كس، «شَرِبَ»، شُرب بنوشد، منه هر كس از آن نهر بخورد، «فَليس منى» از من نيست و «مَن لَم يطعمه، و مَن»، هر كس، «لَم يُطعمهُ» هر كس نچشد، «فَاِنَّه مِنِّى،» هر كس نخورد از من است، هر كس بخورد، البته چون ممكن است خيلى تشنه بشويد و تشنگى به شما فشار بياورد با مشت بخوريد، الا، مگر اين كه، «الا مَنِ اَغْتَرفَ غُرْفَةً بِيَده»، يعنى با دستتان اگر خواستيد بخوريد يك قورت، دو قورت بخوريد، يعنى با مشت لبى تر كنيد اما سر به آب نگذاريد، بابا امتحان شكم، محاصره اقتصادى، ما نمىدانيم شما رزمنده واقعى هستيد يا نيستيد، خدا،«ان اللَّه مبتليكم بِنَهر»، «ان الله» را ترجمهاش را بگوييد، «ان اللَّه»يعنى به درستيكه خداوند «مبتليكم»، ابتلاء، يعنى آزمايش مىكند شما را،«بِنَهر»، به نهر آبى، خدا شما را با يك نهر آب آزمايش مىكند،«مَن شرب مِنه فَلَيس منى»، بخوريد از ما نيستيد، نخوريد از ما هستيد، بابا بگذريم از شكم، (حالا بيت المال نيز هين طور است. كسى كه بيت المال دستش آمد، هر كس از بيتالمال استفاده نكند،«فانه منى»او از اهل بيت، او از اسلام است، هر كس از او، ببخشيد، هر كس از بيت المال بخورد، بر خلاف مقررات حقش اين مقدار است بيشتر بخورد، بگويد حالا كه كسى نمىفهمد، فعلاً بازرسى كه نيست، كسى هم كه نمىفهمد، بيت المال اين طورى است، «مَن شَربَ منه فَلَيْسَ منى»، «من لم يطعمه فانه منّى
گذشت و مهلت در برخورد با بدهكار
گذشت، گاهى آدم بايد بگذرد، از فحش، فحشت دادند ببخشش، متلك گفتند ببخشش، غيبت كردند ببخشش، بابا ندارد بدهد، از فلانى طلب دارى؟ فلانى ندارد، خُب ندارد قرآن مىگويد اگر ندارد زندانش نكن «فنظرةٌ الى مَيْسَره» آيه قرآن است، بگذر حالا، گذشت از دِين، بدهى «فنظرة» آيه قرآن
است «فنظرةٌ الى مَيْسَره» منتظر باش تا ميسورش بشود، صبر كن چرا حالا، نخير چك داده من بايد زندانش كنم، تنبيهش كنم، طلبم را تا يك قِران آخرش را مىگيرم، بابا، هِ، حقت است، چك هم داده، اما الان ندارد و كلك هم نيست، يك وقت حقه باز است، خوب، آدم جَلَب، بدجنسه، آدمهاى بد را تنبيهش بايد كرد، امانه، آدم خوبى است، حالا اينطور شده،«فَنَظرة الى مَيْسَرَه» يك آدم محترم را شما زندانش نكن، «نَظرَة» يعنى منتظر باش تا ميسورش بشود «فَنَظرة الى مَيْسَرَه» آنى كه در اهل بيت خيلى مهم است اين است كه اينها راحت مىگذشتند، شما حساب كن زينب كبرى (سلام اللَّه عليها) چه جورى گذشت؟ پدرش رئيس حكومت اسلامى بود، اميرالمؤمنين حكومت داشت در كوفه، حالا اسيرش كردند، از كجا تا كجا دختر شخص اول، حالا يك اسير، خيلى فاصله استها، آخه يك وقت افرادى توى شهرشان يك خرده، پژوشان، پيكان مىشود مىگويند نه من توى اين شهر ديگه آبرويم رفت بايد بروم يك شهر ديگه، من توى اين شهر هميشه با پژو مىرفتم حالا با پيكان بروم؟ من اصلاً صلاح نيست ديگه تو اين شهر، پاشيم بريم تو يك، اصلاً از استانش مىرود به خاطر اين كه پژواش شده پيكان. آن وقت زينب كبرى (سلام اللَّه عليها) دختر شخص اول مملكت، حالا شده يك اسير، عزيزترين افراد شده اسير، چقدر اينها مىگذشتند
زمينههاى صلح امام حسن (عليه السلام) با معاويه
امام حسن مجتبى، سيرهاش را ببينيد، اميرالمؤمنين بود، بعد از اميرالمؤمنين، امام حسن مجتبى امام شد، معاويه لشگرى كشيد و خلاصهاش، لشگر معاويه بخاطر، با پول و با خريدن افراد و با انواع كلكهايى كه براى، در اسلام حرام است، اون يك جمعيتى را كشاند، تحميق، يعنى مردم را به حماقت واداشتن، تطميع، تهديد، از همه ابزار ممكن استفاده كرد، جمعيتى را آورد توى جبهه، جمعيتِ توى جبهه معاويه زياد بودند، صلوات را بفرستيد (اللهم صل على محمد و آل محمد) جبهه امام حسن (عليه السلام) جمعيتى بود ولى كم، ولى جبهه معاويه جمعيت زيادى بود، خيلى جمعيت بود. اين جبهه امام حسن، اين جبهه معاويه، توى اين جبهه كىها بودند؟ امام حسين (عليهالسلام) بود، اباالفضل بود، بنى هاشم، اهل بيت همه توى اينجا بودند، جبهه امام، جبهه بنى اميه تو جبهه معاويه هم يك چند تا افسر بودند، افراد دانه درشت، معاويه، با پول يك مشت نيروهاى امام حسن (عليه السلام) را كشيد اين ور، يك حواله هايى، وعدههايى داد يك مشت از اينجا خلوت شدند، كم شدند، آمدند اينجا ملحق شدند، يك مشت فرار كردند، امام حسن شد با اهل بيت يك جمعيت كمى، نزديك بود جنگ بشود، اگر جنگ مىشد قهراً اين جمعيت زياد اين جمعيت كم را از بين مىبردند طورى نيست، بگو كربلا هم همينطور بود، كربلا هم امام حسين (عليه السلام) كم بود، بنى اميه زياد بودند جنگ شد چطور در كربلا كشتند خوب اينجا هم امام حسن صلح نمىكرد، مىكشتند. فرق ماجرا اين بود كه اينجا معاويه يك ورقهاى را برد بالا، بالايش هم نوشت صلح نامه، گفت من معاويه هستم اين ورقه سفيد است، هر شرطى مىخواهيد بكنيد من حاضر به صلح هستم چون دلم نمىخواهد خون از دماغ كسى بريزد، دلم به حال مردم مىسوزد، با اين كه نيرو دارم، با اينكه افسر دارم، با اين كه زور دارم، پول دارم، با اين كه قدرت دارم، يك ساعته مىتوانم همه شما را بكشم، امام چون دلم به حال شما مىسوزد، من حاضرم صلح كنم، هر شرطى هم امام حسن مىخواهد قبول كنم، حالا شما باشيد چه مىكنيد، يك دقيقه هيچ چيز نگوئيد، همهتان فكر كنيد، لشگر باطل زياد، لشگر حق كم، خود طرف، رهبر باطل هم معاويه، صلح نامه ارائه كرده، گفته اصلاً هر شرطى باشد جايش خالى، يك، دو، سه، هر چى بگوئى من قبول دارم، امضاء هم كرده
صلح تحميلى نه اختيارى
معاويه يك صلح نامه سفيدى داده، امام حسن اينجا چه كند، شما باشيد چه مىگوئيد چه كند، اگر امام حسن (عليه السلام) اين صلح نامه را امضاء نكند، اين صلح تحميلى را قبول نكند با توجه به اينكه از لب مرز هم از بيگانگان مىخواهند وارد حكومت اسلامى بشوند، بالاخره معاويه مسلمان است، لشگرش هم مسلمان است، امام حسن (عليه السلام) هم كه رهبر مسلمانها است، اگر دو گروه از مسلمانها با هم درگير بشوند، دشمن سوءاستفاده مىكند مىگويد حالا كه دو تا مسلمانها سرشان به هم بند است ما يك كودتا بكنيم، لب مرز دشمن يك، اگر صلح را قبول نكند چى مىشود حتماً اينها شهيد مىشوند، تاريخ هم مىگويد حق با معاويه بود، معاويه خيلى دلش سوخت. گفت من حاضر نيستم خون از دماغ كسى بيايد. دلم بحال شما مىسوزد هر چى مىخواهيد قبول است. همه تاريخ هم مىگفتند معاويه، زنده باد معاويه مىگفتند. مىگفتند با اين كه نيرو داشت و افسر داشت و حزب داشت و بودجه و امكانات و تجهيزات داشت، اما در عين حال هر چى شرط مىگفت قبول بود امام حسن يك خرده نعوذبالله لجاحت كرد. معاويه خوب آدمى است و او با همه چيز حاضر بود. اگر اين صلح نامه تحميلى كه از طرف معاويه ارائه شد اگر امام حسن اين را قبول نمىكرد امام حسن شهيد مىشد تاريخ هم مىگفت حق با، معاويه است. گفت باشد من قبول مىكنم
شرايط امام حسن (عليه السلام) در پذيرش صلح با معاويه
گفت به شرط اين كه يك: پسرت يزيد را وليعهد نكنى چون مىدانست معاويه حتماً يزيد را مىخواهد وليعهد كند يك چيزهايى را نوشت كه هيچكدام را معاويه قبول نكند بشرطى كه به پدرم على ناسزا نگويد چون معاويه بخشنامه كرده بود كه تمام خطباى نماز جمعه به اميرالمؤمنين جسارت كنند. بشرط اين كه شيعيان پدرم را از بيتالمال محروم نكنى چون بخشنامه كرده بود كه هر كسى را فهميديد شيعه است، اسمش را ثبت كنيد. بشرط اين كه حجر بن عدى را نكشيد، چون دستور داده بود حجربن عدى از شيعيان اميرالمؤمنين را بگيرند بكشند، يعنى تمام برنامههايى را كه معاويه قطعاً مىخواست انجام بدهد همه را امام حسن (عليه السلام) اينجا نوشت امضاء كرد امام. معاويه ديد اوه، اوه، اوه، اوه، يك ورقه داده گفته هر چى بگى قبول است ولى يكى از اين سطرها هم قابل قبول نيست، گفت خيلى خوب برويم كوفه، آمدند كوفه، مسجد كوفه چند هزار متر است پر شد معاويه رفت بالا منبر گفت مردم مىخواهيد نماز بخوانيد، اينها همه توى تاريخ است شيعه و سنى همه قبول دارند. مىخواهيد نماز بخوانيد مىخواهيد نخوانيد، من مىخواهم شاه بشوم. اين هم ورقه صلح نامه. هاى جر و جر پاره كرد. تا ورقه پاره شد مردم يكمرتبه فهميدند كه عجب معاويه از سرتاپا كلك است. همين كه به مردم فهم داد، يعنى امام حسن (عليه السلام) يك چيزهايى نوشت، تا معاويه ورقه را پاره كند، تا با پاره كردن ورقه به مردم بفهماند معاويه حرفهايش صداقت ندارد
تفاوتهاى شرايط امام حسن (عليه السلام) و امام حسين (عليه السلام)
پس امام حسن (عليه السلام) خيلى نقش بزرگى داشت، غير از كربلا بود. كربلا يزيديها امام حسين (عليه السلام) را كشتند اما هيچ كس نگفت حق با، حق با يزيد است چون در كربلا پيشنهاد آتش بس از طرف امام شد، امام آنجا فرمود آقا نه جنگ مىكنيم نه تسليم، مىرويم توى يك مزرعه براى خودمان زندگى مىكنيم گفتند نه، يا بايد بيعت كنى با يزيد، يا بايد شهيد شوى. امام حسين (عليه السلام) فرمود بيعت نمىكنيم با يزيد، جنگ هم نمىكنيم همين طور يك قبيلهاى مىرويم كنار توى يك مزرعه زندگى مىكنيم. اونجاپيشنهاد از طرف امام حسين (عليه السلام) بود، اينجا پيشنهاد از طرف معاويه شد. اگر پيشنهاد از طرف امام حسين (عليه السلام) بود مردم كه لعنت مىكنند بر يزيد. مىگويند حالا چرا پسر پيغمبر را كشتيد؟ رهايش مىكرديد در يكجا زندگى مىكردند. او كه گفت من بيعت نمىكنم جنگ هم مىخواهيد نمىشود. اينجا پيشنهاد از طرف اين بود. خوب دقت كنيد چى شد؟ امام حسن (عليه السلام) از چى اينجا گذشت؟ از آبرويش گذشت و لذا خيلى به امام حسن (عليه السلام) جسارت كردند. بسيار زجرى كه امام حسن (عليه السلام) كشيد بيش از امام حسين (عليه السلام) است. امام حسين را كسى بهش جسارت نكرد. صبح تا ظهر جنگ بود، خلاص، امابه امام حسن (عليه السلام) مىآمدند مىگفتند «السلام عليك يا مذل المومنين»، سلام بر تو اى كسى كه مومنين را ذليل كردى با اين صلحى كه قبول كردى. توهين مىكردند امام حسن (عليه السلام) مىفرمود بابا من صلحى كه قبول كردم مثل كشتى است كه خضر سوراخ كرد. اين مصلحت مسلمانها بود اگر من آنجا اين صلح را قبول نمىكردم تمام اهل بيت پيغمبر كشته مىشد تمام تاريخ اسلام هم برچيده مىشد. و همه هم مىگفتند حق با معاويه است. معاويه گفت بيا صلح كنيم امام حسن (عليه السلام) زير بار نرفت. معاويه هر شرطى را مىنوشتيد امضاء مىكرد. مىگويند اگر ليموى ترشى دستت رسيد با همان ليمو ترش، ليموناد درست كن، هنرمند كسى است كه از پوست پرتقال هم مربا درست كند. هنرمند كسى است كه از ليموترش ليموناد درست كند. اينجا هنر امام حسن (عليه السلام) بود كه از اين پيشنهاد صلح يك مربايى درست كرد. يك موادى را توى اين صلح نامه نوشت كه معاويه تحمل نكند، نامه را پاره كند با پاره كردن نامه فكر و فرهنگ مردم عوض بشود
نقش امام حسن (عليه السلام) در بيدارى فكرى مردم
پس امام حسن (عليه السلام) رهبر انقلاب فرهنگى است. امام حسين (عليه السلام) رهبر انقلاب نظامى است. يعنى امام حسن (عليه السلام) فكر مردم را عوض كرد، امام حسين (عليه السلام) رفت جلو شهيد شد، مردم، غيرت مردم عوض شد. چون مردم گاهى همين طور كه افراد مرضهاى مختلفى دارند جامعه هم گاهى مريض مىشود. يكبار امت نمىفهمد، مرض مردم ندانستن است گاهى مردم مىفهمند، دل ندارند، جرات ندارند. امام حسن عليهالسلام، در زمان امام حسن (عليه السلام) مردم مرضشان اين بود نمىدانند كه معاويه كيست، امام حسن مطالبى را نوشت تا نامه را پاره كند كه مردم نمىدانند، بشود مىدانند، حالا مردم فهميدند كه معاويه غلط است، جگر نداشتند بروند جلو. امام حسين (عليه السلام) رفت زير سم اسب تكه تكه شد مردم به غيرتشان برخورد، مردم بعد از امام حسين (عليه السلام) راه افتادند، مرگ بر يزيد، كودتا شد. پس امام حسن (عليه السلام) به مردم فكر و فرهنگ داد، امام حسين (عليه السلام) به مردم جرات و شجاعت داد. گرفتيد چى شد؟ امام حسن (عليه السلام) پارچه را بنزينى كرد، امام حسين (عليه السلام) آتش زد. جامعه مبتلاست به مرض عدم شناخت، جامعه مبتلاست به عدم، عدم اراده، نشناختن يك مرض است، بىارادگى يك مرض. (يك امام يك مرض را دوا كرد، يك مرض را يك امام. حالا اين كه انسان بتواند رهبر يك امت اسلامى باشد، آن هم امت اسلامى در آن زمان، در آن زمان وقتى مىگويند رهبر اسلام، غير از رهبر اسلام در زمان ما است كه مال جمهورى اسلامى است، ما مىگوييم. آنجا چين، ببخشيد مىگويم، مصر، حبشه، بخشهايى از آفريقا، ايران، عراق، وقتى مىگويند رهبر امت اسلامى تمام مسلمين جهان، تمام مسلمين جهان اينجا بودند، ولى امام حسن (عليه السلام) مىدانست اگر اينجا صلح را قبول نكند تمام اسلام محو مىشود. اينجا بايد صلح تحميلى را قبول كند. ولو دوستانش، دوستان ناآگاهش بِهِش متلك بگويند. اين خيلى گذشت است) يعنى گاهى انسان بايد يك چيزى، يك كارى را بكند، از آبرويش بگذرد، از مقامش بگذرد، و همه رقم جسارت را به خودش بخرد بخاطر مصلحت اسلام. شما اين گذشتها را مقايسه كنيد با وضع موجود ما، اللَّه اكبر، يك خادم را نمىشود از مسجد تكانش داد، بابا اين خادم بداخلاق است، جوانها را فرارى مىدهد، نه چون ايشان پدرش اينجا بوده خودش هم بايد اينجا باشد ايشان سى سال است اينجاست باز هم بايد اينجا باشد، بابا سى سال است اما الان ديگر پير شده، مريض شده، اعصابش تحمل اداره مسجد ندارد، بايد اين را بايد جابجايش كرد. معنى جابجايى هم تحقير نيست، (گاهى وقتها آقا جان شما تاريخ مصرفت تمام شده، يا پير شدى، يا مريض شدى يا اعصابت نمىكشد ديگر، خوب جابجا بشو بده به پسرت، بده به دامادت، بده به يك جوان، ابداً، يعنى حاضريم بقول آن ضرب المثل، حاضريم به خاطر يك دستمال قيصريه را به آتش بزنيم، يعنى يك مسجد ميلياردى، صدها ميليونى در يك جاى حساس گير چند نفر افتاده، آدمهاى متحجر، آدمهاى بتون آرمهاى كه با هيچ، سنبادهاى نمىشود، با هيچ متهاى، با هيچ متهاى نمىشود اين بتون آرمه را سوراخ كرد. اين كه دين نشد ديگر، دين اين است، دين قرآن است. قرآن دين است. چون يكبار، دو بار گفتم نگوييد تكرارى است مخصوصاً تكرار مىكنم، چون هى به من نامههاى مىنويسند كه آقا ما فلان جا گير فلانى هستيم. كارهاى هم نيستمها، ولى خوب مىنويسند ديگر. آقا جان مىگويد آمد پهلوى پيغمبر گفت ماه دو تا بشود من ايمان مىآورم، بابا خدا ماه را دو تا كرد براى يك نفر، ما حاضر نيستيم يكى از جايش تكان بخورد.) بعضى از اين آقايان مىروند توى حرم امام رضا عليهالسلام، مىنشينند، يا يكجاى ديگر انگار ارث پدرش است، سه ساعت مىنشيند آقا جان اينجا جا كم است باقى زوارها هم مىخواهند اينجا دو ركعت نماز بخوانند، برو جاى ديگر، من آمدم نشستهام، بابا جان پاشو، نخير پا نمىشوم. آن وقت مىدانيد اينها هميشه در مضيقه هستندها، قرآن مىگويد يك كسى كه وارد شد پاشو، جايش بده آن وقت اگر تو از نظر مكانى يكخورده تكان بخورى جايش بدى خدا در همه چيزها به تو گشايش مىدهد آيهاش اين است، «اذا قيل لكم»، اگر گفته شود براى شما، «تفصحوا فى المجالس» اگر در يك مجلسى گفتند تكان بخور من هم بنشينم، اگر تكان خوردى «يفصح اللَّه لكم»،نمىگويد «يفصح اللَّه لكم فى المجالس» تو جايش بده خدا جايت مىدهد، مىگويد تو تكان بخور خدا در هر مسئلهاى براى تو گشايش، تو اينجا مكان گشايش بده خدا در همه مسائل به تو گشايش مىدهد. يعنى تو فقط يك وجب جابده، خدا در همه مسائل گرههاى كور تو را باز مىكند. ابدا، تكان نمىخورد از جايش. مستخدم يك جايى است تكان نمىخورد، تو اداره يك جايى است تكان نمىخورد. (ما، اللَّه اكبر، اگر بفهميم يك كسى از ناممان، اصلا خيلىها من نمىدانم واقعاً، خيلىها كارهايشان را به ثبت مىدهند، آى، اللَّه اكبر، خدا همه را بيامرزد آخه من حالا ديگر پير شدهام. جوانىها خيلى پاى تخته سياه مانور مىدادم، زمان شاه يك كسى آمد ديد من خيلى روى تخته سياه قشنگ، گفت حاج آقا يك پيشنهاد گفت، گفت برو كارت را ثبت بده، گفتم يعنى چه؟ گفت بده كه اگر يك طلبه رفت مثل تو پاى تخته سياه بروى عليهش، گفتم يعنى چه؟ زشت است، اصلا من بايد افتخار كنم كه چهار تا طلبه ديگر هم تجربه من را ياد گيرند، علم خودش را هم اضافه دارد، يعنى هر طلبه يك چيزهايى بلد است كه من بلد نيستم، من هر چه بلدم ياد بگيرد، اون هم يك چيزهايى بلد است رويش بگذارد بهتر كار بكند. اين ثبتها يعنى چه، حتى بعضىها اسم خودشان را ثبت مىدهند، چون اگر يك كس ديگرى مثلاً مشابه آن، مثلاً مدير كل عطسه، مىگويد اگر كسى مدير كل سرفه باشد شكايت مىكند. چنان تنگ نظرى ، چنان تنگ نظرى) اصلا ما بايد افتخار كنيم يك كسى مشابه ما است. خانمها هم هيمن طورند، يك چادرى مىخرند، يك طلايى چيزى مىخرند، دختر عمويش هم مىرود مىخرد، اوه، اوه، اوه، اوه، تا ديد من اين را خريدم رفت خريد، چقدر حسود است؟ اين حسادت نيست، شما يك كار خوبى كردهاى او هم از شما ياد گرفته، بگويى الحمداللَّه كه من شدم رهبر ايشان، خدا را شكر كار خوب مرا چهار نفر ديگر هم، اصلا ما ناراحتيم كسى خوبيهاى ما را، خيلى بد است، خيلى زشت است، اينها حسادت است. معناى حسادت اين است كه مىخواهم ديگران نداشته باشند. شما مىخواهى بگويى خدايا به من دادى به همه بده. اصلا بعضىها افتخارشان اين است كه توى ماشين مىنشينند تنهايى بنشينند. اصلا كيف مىكنند. اصلا تو بايد كيف كنى كه دو نفر ديگر هم بغلت بنشينند. اصلا لذت بايد ببرى كه ماشينمان پر است، نخير ماشين شخصى، تنهايى. گاهى افراد خوششان مىآيد كه حرم خصوصى باشد، مىگويد آقا، جايت خالى بود رفتيم حرم امام رضا (عليه السلام) هيچ كس نبود. خيليهايتان اينطورى هستيد كه لذت مىبريد دور امام رضا (عليه السلام) كسى، نباشد. اين خباثت است اين، كه آدم كيف كند كه امام رضا (عليه السلام) دورش، خلوت باشد براى خودخواهى من، بله، يكوقت مسئله امنيتى است، آن حسابش جداست. يك مقامى است كه ممكن است يك آدم ناشناس باشد حفظ جانش واجب است، مسئله امنيتى كه دارد آن لازم است. اما نه گاهى وقتها مىگوييم آقا من يك رفيق دارم گفته، باهاش قرار گذاشتهايم كه وقتى هيچ كس توى حرم نباشد. يعنى چه؟ من خيلى وقتها رفتهام حرم امام رضا (عليه السلام) خدمه گفتهاند آقا امشب كشيك مااست، خلوت است، سحر فلان ساعت خلوت مىشود گفتم آقا خلوت است يعنى چه؟ بگذار من قاطى زوارها بشوم«فادخلى فى عبادى، و ادخلنى جنتى». بگذار من توى مردم باشم اصلا ما لذت مىبريم دور امام رضا (عليه السلام) خلوت باشد به شرط اين كه ما باشيم، اينها خودخواهى است. ما خيلى وقتها خوبيهايمان بدى است. بايد چنان بزرگوار باشيم، اصلا چيزهاى خوبها را بدهيم به كسِ ديگر. پيغمبر و اصحاب داشتند، جزء سيرت داشتند مىرفتند به يك نيستانى نيستان، مقدارى از اين نى حلال بود، نىهاى طبيعى بود. گرفتند و حضرت با اين نىها چند تا مسواك درست كرد هرچى مسواك صاف و خوب بود داد به اصحابش يك مسواك كج و كوله بود خودش برداشت. گفتند آقا، يا رسول الله. فرمود بابا خوبش مال شما، بَدِه، اين مسواك متوسطه مال من. پيغمبر ما اين رقمى بود. اميرالمومنين با كسى رفت، با غلامش قنبر رفت بازار دو تا پيراهن خريد. يك گران، يك ارزان. گرانه لوكس بود، پيغمبر گفت تو بپوش، گفت آقا من نوكر توام، من بردهام تو آقا، فرمود تو بردهاى ولى جوانى. جوان دلش مىخواهد شيك بپوشد، چون جوان دلش مىخواهد شيك بپوشد اين شيكه را تو بردار ما ديگر از سنمان گذشته. يعنى شيكه را داد به نوكرش، اين سيره امام ماست، يعنى اهل بيت ما اين رقمى بودند. خودشان مىرفتند زير سم اسب در كربلا به شرطى كه اسلام برود بالا. ما حاضريم مسجد خلوت باشد به شرط اين كه من پيشنمازش باشم. من هيئت امنااَش باشم، من ستاد نماز جمعهاش باشم، آقا به خاطر فكر تو، يا اخلاق تو، يا سواد تو، يا سن تو، بدليل شرايطى كه دارى مسجد خلوت است، بسمه تعالى به درك من بايد رئيس باشم
توّجه به دين براى خدا، نه دنيا
ما اسلام را براى خودمان مىخواهيم، بعضى از ما كه مىگوييم دين، مىدانيد دين آخرش چى است؟ دين، چون دين آخرش چى است؟ خيلى از ما كه مىگوييم دين چون نون تويش است، اصلا ما كار به دين نداريم، براى اين مىخواهيم، نان مىخواهيم، و اگرنه اگر كسى هدفش از دين، دين باشد، تا فهميد يك نفر بهتر است بايد بگويد آقا جان بسماللَّه، بيا. آن وقت شما اگر كسى را موفق كنى و هُلش بدهى در ثوابهايش شريكى خيلى شريكيم، شما فكر مىكنيد كه حالا مثلاً بنده كه بهتر نيستم، بنده شاگردِ شاگردِ آقاى مطهرىام حالا مرحوم مطهرى رفت خدمت امام، و من را هل داد توى تلويزيون، بيست و دو ساله، من هر چى حديث بخوانم توى تلويزيون، مطهرى هم شريك در ثوابش است. شما اگر يك كس ديگرى را ببرى مسجد، ببرى دانشگاه، ببرى ازدواج، براى ازدواجش، براى، اگر يك كسى را كمكش كنى در تمام كارهاى خيرِ او شريكى، ما مىتوانيم در همه خيرها شريك باشيم. به شرط اين كه بگذريم، از خودمان بگذريم. دقيقه آخر يك مثل بزنم، يك كسى رسيد به يك نهر آبى ،سوار اسب بود، اسبه ايستاد. اين مثل را شايد شنيدهايد، هر چى شلاق زد نرفت، ميخ كوبيد، سيخ كوبيد، برو حيوان، نهر هم آب نيم متر است، اسب از توى نيم متر آب رد مىشود، ولى ايستاده، هر كارى كرد اسب نرفت، يك مردى گفت چرا؟ چته؟ گفت آقا اسب را مىخواهم برود نمىرود گفت بيل بردار بزن توى آب، آب را گِلى كن اسب مىرود اين هم بيل برداشت و آب را تكان داد، آب كه تكان خورد گلى شد، و اسبه قشنگ از توى آب رفت، گفت خدا پدرت را بيامرزد، دليلش چى بود؟ گفت دليلش اين بود كه اول مىآمد اسبه، آب تميز بود، توى آب تميز آدم خودش را مىبيند و هر كه خودش را ببيند حاضر نيست پا روى خودش بگذارد. هر كه خودش را ببيند و پا روى نفسش نگذارد حركت هم نمىكند، آب كه گلى شد خودش را نديد، خودش را كه ديد، خيلىها كه حركت نمىكنند براى اين كه خودبين هستند، اگر خواستيم حركت كنيم بايد خودمان را نبينيم، اهل بيت ما خودشان را نمىديدند، آنچه را مىديدند، خدا را مىديدند. كارى به خودشان نداشتند، على اكبر، على اصغر، زهرا سلام اللَّه عليها، امام كاظم عليهالسلام، تمام امامان ما همه مصيبتها كشيدند بخاطر اين كه خودشان را نبينند، دين را ببينند، براى پيشرفت دين سكوت كردند، براى پيشرفت دين صلح تحميلى را قبول كردند، براى پيشرفت دين زير سم اسبها رفتند، براى پيشرفت دين اميرالمومنين بيست و پنج سال توى خانه غصه خورد ما هم بايد گاهى بگذريم، بياييد حالا كه اين بحث را شنيديد هر كجا با كسى گيردارى بگذر، بگو آقا من از حق خودم گذشتم كه دين برود جلو.
«والسلام عليكم و رحمة اللَّه»
«اللهم صل على محمد و آل محمد»