تبیان، دستیار زندگی

جانباز سید حسین حسینی از ماجرای شهادتش می‌گوید

گاهی به زیارت مزار خودم می‌روم!

سیدحسین حسینی در محله‌ای زندگی می‌كند كه نامش به عنوان یك شهید روی یكی از كوچه‌های آن نقش بسته است! آقای حسینی مزار هم دارد و گاهی كه به زیارت برادر شهیدش در قطعه 53 بهشت زهرا می‌رود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
جانباز سیدحسین حسینی

سیدحسین حسینی در محله‌ای زندگی می‌كند كه نامش به عنوان یك شهید روی یكی از كوچه‌های آن نقش بسته است! آقای حسینی مزار هم دارد و گاهی كه به زیارت برادر شهیدش در قطعه 53 بهشت زهرا می‌رود، سری هم به مزار خودش می‌زند و فاتحه‌ای می‌خواند! دی ماه 1366 بود كه خبر رسید سیدحسین مفقود شده است. شواهد نشان می‌داد شهید شده اما... ماجرای شهادت سیدحسین حسینی و عهدی كه با برادر شهیدش بسته بود را از زبان خودش بخوانید.

2 برادر، 2 دوست
سال 1348 در تهران متولد شدم. خانواده‌ای مذهبی داشتیم كه از دو برادر و دو خواهر تشكیل شده بود. برادر بزرگ‌ترم محمدعلی فقط یك سال از من بزرگ‌تر بود. میانه خیلی خوبی داشتیم. بیشتر دوست بودیم تا برادر. هرچند فقط یك سال از او كوچك‌تر بودم، ولی حكم شاگردش را داشتم. محمدعلی در همه مسائل الگوی من بود. حتی جبهه رفتن. وقتی كه جنگ شروع شد، هر دویمان سن كمی داشتیم، ولی تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. خیلی تلاش كردیم تا اجازه رفتن بگیریم. پدر و مادرمان هم در خط انقلاب بودند، ولی خب سن ما آنقدر كم بود كه نمی‌توانستند اجازه بدهند به جبهه برویم. عاقبت آنقدر دست مادرم را بوسیدم تا اینكه اذن رفتن داد.
رؤیای مشترك
وقتی كه به جبهه می‌رفتم، هنوز درسم تمام نشده بود. من 13 سال داشتم و محمدعلی 14 سال، از همان زمان جبهه رفتن‌هایمان شروع شد. در بعضی مواقع با هم در منطقه بودیم. سال 1365 در عملیات مهران، من و محمدعلی در یك منطقه بودیم. شب قبل از عملیات هر دو یك خواب دیدیم! من خواب دیده بودم كه پایم مجروح می‌شود و مفقود می‌شوم و محمدعلی شهید می‌شود. جالب است كه او هم عین همین خواب را دیده بود. روز بعد كه خواب مشتركمان را تعریف كردیم، قرار شد لباس‌هایمان را با هم عوض كنیم. چون احتمال مفقودی من وجود داشت. به هرحال محمدعلی طبق رؤیای صادقه‌ای كه دیده بودیم شهید شد. من هم پایم مجروح شد، ولی مفقود نشدم. با همان پای مجروح در مراسم برادرم شركت كردم.
مفقودی دی ماه
من و محمدعلی در لحظه وداع با هم عهد بستیم كه اگر یكی از ما شهید شد، دیگری اسلحه‌اش را روی زمین نگذارد و همیشه پشتیبان امام و ولایت باشد. من بعد از شهادت برادرم و بهبودی پایم، باز در جبهه حضور یافتم. دی ماه 1366 بود كه به همراه 11 نفر دیگر كه همگی پاسدار بودیم به اسارت درآمدیم. چون پاسدار بودیم نام ما را در لیست اسرا اعلام نكردند. از همان زمان جزو مفقودین قرار گرفتیم. دشمن من را كه سن كمی داشتم و پاسدار هم بودم، خیلی اذیت كرد. چون اسم ما در لیست اسرا نبود، هر رفتاری با ما داشتند. مرتب ضرب و شتم می‌شدیم و گاهی غذاهایی به ما می‌دادند كه فكرش حالم آدم را به‌هم می‌زد. پیش می‌آمد كه برگ درخت و بادمجان نپخته به ما می‌دادند. حتی نمی‌گذاشتند با خیال راحت نماز بخوانیم. خلاصه سه سال تمام در چنین وضعیتی بودیم تا اینكه سال 1369 اسرا آزاد شدند و كمی بعد ما را هم آزاد كردند.
كوچه شهید حسینی
وقتی به ایران برگشتم، خانواده‌ام بعد از سه سال متوجه شدند كه زنده‌ام. مادر و خواهرهایم وقتی من را دیدند از خوشحالی غش كردند. دوباره كه به محله‌مان در جنوب غرب تهران برگشتم، دیدم نام كوچه‌مان به اسم شهید سیدحسین حسینی است. به اسم خودم بود. چشمم كه به تابلوی كوچه افتاد خنده‌ام گرفت. جریانش را پرسیدم و گفتند فكر می‌كردیم شهید شده‌ای و شهرداری هم اسم كوچه را به نام تو تغییر داد. تازه برایم سنگ مزار هم گذاشته بودند. در قطعه 53 بهشت زهرا به فاصله یك ردیف، با مزار برادرم همسایه هستم. هر وقت به محمدعلی سر می‌زنم، به مزار خودم هم می‌روم.
شهیدی كه زنده شد
یك بار در بهشت زهرا بالای مزار خودم نشسته بودم. یك خانم داشت رد می‌شد. من را كه دید گفت: الهی بمیرم! چقدر این شهید شبیه شماست. من هم گفتم: خب خودم هستم! آن خانم از تعجب مات مانده بود. قضیه مفقودی و سنگ مزار را برایشان تعریف كردم. از این دست موارد زیاد پیش می‌آید. بعد از جنگ من دیپلم گرفتم و به دانشگاه رفتم. ازدواج كردم و الان سه فرزند دارم. جانباز 35 درصد هستم و هنوز هم ارتباطم را با بسیج حفظ كرده‌ام. همانطور كه با برادر شهیدم عهد بستم اگر خدا بخواهد تا آخرش در خط ولایت می‌مانیم.

منبع: روزنامه جوان