اینم یکی دیگه از جدیدترین شعرامه ... امیدوارم خوشتون بیاد ...
<< مرگ می داند ... >>
داستان از خویش میگویم از دل پر ریش میگویم قصه ای تاریک و عزلت بار بی تو مرگم را چنین از پیش می جویم : شامگاهان ساکت و غم بار روزهایم تار بی تو من ز این راه ناهموار ز این سیل مصیبت بار سخت بیزارم از در و دیوار غصه می آید به پیکارم من برای لحظه دیدار بی تابم ؛ انتظار سرخ آیینه در غروب تلخ آدینه بی تو می ریزد ، زهر در کامم لیک می دانم که تا هستم از تو هر دم دور می مانم ؛ خواب میداند چه کابوسی است بیداری ! ماه میداند چه دنیایی است تنهایی ، آه تنهایی ! عاشقان را از شنا کردن در این دریای تاریکی گریزی نیست ، با فانوس ! موج می آید از این امید می کاهد و این اندوه می پاید ! قلب شب افسوس می گیرد مرگ می داند که این فانوس می میرد ! ماه می گرید ، آه می گرید ...!
منتظر نظراتتون هستم ///
سلام دوستان خوبم . راستش مدتی از تبیان دور بودم . حالا می خوام یکی از جدیدترین شعرام رو که تو این مدت گفتم برات بنویسم . خوشحال میشم نظرات شما دوستان عزیز رو بدونم ...
<< یک شب من و تنهایی >>
گریان به شبی خفتم ، چشمی ز جهان شستم افسوس ندانستم ، غم ها نه چنین کاهد ؛ همت به کمر بسته ، از دام بلا رسته بی خوف در آن وادی ، افسانه چنین زاید ؛ ره سرد و پریشان شد ، میخانه نمایان شد شب گردی و سرگرمی ، مقصود چنین یابد ؛ مردی همه یکرنگی ، با شور شب آهنگی از رنگ رخ باده ، مستانه چنین نالد ؛ مستان همه سرمستند ، از خویش رها هستند ما را ز چه غم خوردن ، میخانه چنین باید ؛ من را نه به می حاجت ، نی بر غم نی غایت خالی ز می و مستم ، ساغی نه چنین خواهد ؛ خشکی و بیابان بود ، مهتاب نه تابان بود امید رهایی را ، ویرانه چنین شاید ؛ بر من نظری افکن ، از ریشه غمم برکن باران سخاوت را ، کشتی نه چنین آید ؛ یارم ز من آزرده ، از یاد مرا برده آواره شب ها را تقدیر چنین آمد ؛
منتظر نظرات قشنگتون هستم ...