• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 112
زمان آخرین مطلب : 4169روز قبل
شعر و قطعات ادبی

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم

فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده!

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم، چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم، معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمی شنوم...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد، و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم:

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم.

قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم.

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

میدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند :

رنگین کمانی به ازای هر طوفان،

لبخندی به ازای هر اشک،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا.

جمله نهایی :

عیب کار اینجاست که من "آنچه هستم" را با " آنچه باید باشم " اشتباه می کنم، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم...
دوشنبه 29/8/1391 - 8:44
داستان و حکایت

تو رازی و ما راز

پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت. رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان. رازی به اسم هر چه که می دانی... و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد و آدمی این سوی پرده ماند با بُهتی عظیم به نام زندگی، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.

در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند.

گروهی گفتند: هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.

گروهی دیگر گفتند: رازی هست، اما عقل و توان نیز هست. ما رازها را می گشاییم، و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت: توفیق با شما باد، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.

و گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند: در پس هر راز، رازی است و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت. خدا گفت: نام شما را مؤمن می گذارم، خود، شما را راه خواهم برد. دستتان رابه من بدهید. آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابلای رازها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد.

و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید، و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد، گروه دوم در گشودن راز اولین وا ماند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند.

نویسنده: عرفان نظرآهاری
دوشنبه 29/8/1391 - 8:36
فلسفه و عرفان

آتشی نمی سوزاند " ابراهیم " را

و دریایی غرق نمی کند " موسی " را

کودکی، مادرش او را به دست موج های " نیل " می سپارد

تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونش

دیگری را برادرانش به چاه می اندازند

سر از خانه ی عزیز مصر در می آورد

مکر زلیخا زندانیش می کند

اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این " قِصَص " قرآنی هنوز هم نیاموختی؟

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند

و خدا نخواهد

نمی توانند

او که یگانه تکیه گاه من و توست!

پس

به " تدبیرش " اعتماد کن

به " حکمتش " دل بسپار

به او " توکل " کن

و به سمت او " قدمی " بردار

تا ده قدم آمدنش به سوی خود را به تماشا بنشینی

شنبه 27/8/1391 - 7:23
سخنان ماندگار

جملات پربار و خواندنی از بزرگان

 

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .

 

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌! یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . . .

 

خوبی بادبادک اینه که می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده . . .

 

با کسی زندگی کن که مجبور نباشی یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی . . .


انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست ؛ بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد . . .

 

مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از آن گل ها دوست داشتنی ترند . . .


تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند . . .


چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .


دوره ، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند ولی هرگز خواب هم را نمی بینند . . .


خداوندا! به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد. "دکتر علی شریعتی"


اگر گیاهان صدایی نداشته باشند به معنای آن نیست که دردی ندارند . . .


اگرمیخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد باور محال بودنش را عوض کن . . .


برنده می گوید مشکل است ، اما ممکن و بازنده می گوید ممکن است ، اما مشکل . . .


آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند . . .


حتی اگر بهترین فرد روی کره زمین هستید به خودتون مغرور نشوید چون هیچ کس از شخصی که ادعا می کند خوشش نمی آید . . .


من در رقابت با هیچکس جز خودم نمیباشم هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام . . . "بیل گیتس"


تنها راه کشف ممکن ها ، رفتن به ورای غیر ممکن ها است . . . "آرتور کلارک"


برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ، اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم . . . "ژوبرت"


دوست تو کسی است که هرگاه کلمه "حق" از تو شنید ، خشمناک نشود . . .


معبودا ! به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند . .


تمام محبتت را به پای دوستت بریز نه تمام اعتمادت را ..."امام علی علیه السلام"


بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می کوبد رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست ، زنده باش . . .


یادها فراموش نخواهند شد ، حتی به اجبار و دوستی ها ماندنی هستند ، حتی با سکوت . . .


مترسک عروسک زشتیست که از مزرعه مراقبت میکند و آدمی مترسک زیباییست که جهان را می ترساند . . .


دوستی کلام زیباییست که هرکس درکش کرد ، ترکش نکرد . . .


زندگی قانون باور ها و لیاقتهاست ، همیشه باور داشته باش لایق بهترین هایی . . .


اگر مایلید پیام عشق را بشنویم ، بایستی خود نیز این پیام را ارسال کنیم . . .


در زمین عشقی نیست که زمینت نزند ، آسمان را دریاب . . .


زندگی یعنی: ناخواسته به دنیا آمدن، مخفیانه گریستن، دیوانه وار عشق ورزیدن و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد ، مردن . . .


زن مانند شیشه ی ظریف و شکستنی است، هرگز توانایی مقاومت او را نیازمایید ، زیرا ممکن است شیشه ناگهان بشکند . . .


آموخته‌ام که هیچ‌گاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقت‌شان نگذارم . . .


 پیروزی یعنی: توانایی رفتن از یک شکست ، به شکستی دیگر بدون از دست دادن اشتیاق . . .


مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست


خداوندا! مرا از کسانی قرار دِه که دنیاشان را برای دینشان میفروشند نه دینشان را برای دنیاشان "دکتر علی شریعتی"


کسی باش که عمری با تو بودن ، یک لحظه ، و لحظه ای بی تو بودن ، یک عمر باشد . . .


آدرس موفقیت: بزرگراه توکل ، بلوار آرامش ، خیابان آزاده، میدان عمل ، مجتمع نشاط ، واحد پشتکار ، پلاک 20 ، منزل خوشبختی


زندگی ارزش دویدن دارد، حتی با کفشهای پاره!

يکشنبه 30/5/1390 - 12:33
سخنان ماندگار
هر روز بامداد
لحظه ای چند آرنج خود را بر درگاه پنجره  آسمان بگذار
و دیده بر چهره  پروردگار خویش بدوز
سپس با تصویری که از این دیدار در دلت نقش بسته است
نیرومند و استوار برای روبه رو شدن با یک روز دیگر به پیش رو
جمعه 28/5/1390 - 2:33
داستان و حکایت

حقیقت عریان

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد و دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت .
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

جمعه 28/5/1390 - 2:29
سخنان ماندگار

بفرمایید یک فنجان چای خوب

« راهب بودائی ،تیچ نات هان، مطلبی دارد درباره لذت بردن از یک فنجان چای خوب »

 

می گوید: شما باید کاملا در حال حضور داشته، بیدار باشید تا بتوانید از چای لذت ببرید.

 

تنها در هوشیاری نسبت به زمان حال است که دستان شما می توانند

گرمای دلپذیر فنجان را حس کنند.

 

تنها در حال است که می توانید عطر چای را ببویید،

طعمش را بچشید و از لطافتش لذت ببرید.

 

وقتی عمیقا در فکر گذشته هستید و یا نگران آینده،

از تجربه لذت بردن از یک فنجان چای هیچ چیز دستگیرتان نمی شود.

چشمتان را به فنجان می دوزید و چای تلف می شود.

 

زندگی نیز همین طور است، اگر کاملا در حال حضور نداشته باشید،

پراکنده می شوید و زندگی می گذرد.

 

این گـونه است که احســاس، عطر، ظرافت و ز یبایــی زندگـــی را از دست می دهید.

انگار که زندگی دارد به سرعت در پشت سر شما جریان می یابد.

 

گذشته تمام شده است. از آن بیاموزید و بگذارید برود.

آینده هنوز نرسید ه است. برای آن برنامه ریزی کنید اما بیهوده نگران آن نباشید.

نگرانی بی فایده است.

 

وقتی دست از فرورفتن درگذشته و آن چه که رخ داده است برداشتید و

نگرانی در مورد آن چه که ممکن است هرگز اتفاق نیفتد را نیز کنار گذاشتید،

آن موقع در لحظه حاضر خواهید بود.

 

آن موقع هست که تجربه لذت از زندگی را آغاز خواهید کرد.

جمعه 28/5/1390 - 2:27
شعر و قطعات ادبی

حمید مصدق:

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی...... و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت!!!

 

جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق:

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت وبغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت!!!

جمعه 21/5/1390 - 2:25
شعر و قطعات ادبی

تقدیم به همه پدرها و مادرهای گل و دوست داشتنی

اگه بینمون هستند، قدرشونو بدونیم و اگه نیستند، براشون با هم فاتحه ای بخونیم... بسم ا...

(خدا رحمت کنه جمیع رفتگان رو)

شعری در وصف پدر و مادر

مادرم شبنم گلبرگ حیات

پدرم عطر گل یاس بقاست

مادرم وسعت دریای گذشت

پدرم ساحل زیبای لقاست

مادرم آئینه حجب و حیا

پدرم جلوه ایمان و رضاست

مادرم سنگ صبور دل

پدرم در همه حال کارگشاست

مادرم شهر امیداست و هنر

پدرم حاکم پیمان و وفاست

مادرم باغ خزان دیده دهر

پدرم برسرما مرغ هماست

مادرم موی سپید کرده زحزن

پدرم نقش همه خاطره هاست

مادرم کوه وقار است و کمال

پدرم چشمه جوشان عطاست

جمعه 21/5/1390 - 2:19
داستان و حکایت

دروغ های مادرم!!!

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم و این اولین دروغی بود که مادرم به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور، مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟"  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. 

شبی از شبهای زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."  لبخندی زد و گفت:  "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید.  اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. 

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.  از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."  و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.  

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.  همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
جمعه 21/5/1390 - 2:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته