• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 7
زمان آخرین مطلب : 4904روز قبل
داستان و حکایت
روزی بازرگان  موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه  شد خانه و مغازه اش در غیاب  او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش  همه سوخته و خاکستر شده اند  و خسارت هنگفتی به او وارد امده  است .فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد
شنبه 29/8/1389 - 14:12
داستان و حکایت
 شکی که انسان را عوض میکند!
مردی صبح از خواب بیدار شد ودید تبرش ناپدید شده، شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد.برای همین تمام روز اورازیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضی برود و از او شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد تبرش راپیدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود ،حرف میزند و رفتار می كند.
شنبه 29/8/1389 - 14:9
سخنان ماندگار

 

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد .
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
 
به یاد داشته باش :
به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است .
شنبه 29/8/1389 - 14:6
داستان و حکایت
این داستانی است در مورد چهار شخصیت: همه، بعضی، هرکس و هیچ کس.شغل مهمی وجود داشت که «همه» می‌توانستند آن را انجام دهند.«همه» مطمئن بودند که «بعضی» آن کار را انجام خواهند داد.«هر کس» از این موضوع ناراحت شدند زیرا این شغلی بود که «هر کس» می‌توانست آن را برگزیند.«همه» فکر می‌کردند که «هر کس» می‌تواند آن را ا نجام دهد، اما «هیچ کس» درک نکرد که ممکن است «همه» از زیر بار آن شانه خالی کنند.خلاصه، داستان این گونه تمام شد که «همه» «بعضی» را ملامت می‌کردند، در حالی که در واقع «هیچ کس» از «هر کس» نخواست که آن را بر عهده بگیرد. 
سه شنبه 25/8/1389 - 18:18
موفقیت و مدیریت
 تصور کنید که شما می‌خواهید عرض رودخانه‌ای را که آب با سرعت در آن جریان دارد، بپیمایید. ممکن است بدون هیچ وسیله و کمکی شما بتوانید به سختی عرض رودخانه را طی کنید ولی بدون تردید، نیروی جریان آب بر شما تأثیر گذاشته و شما را از مسیرتان منحرف کرده و به نقطة دیگری می‌رساند.در صورتی که شما می‌توانید با تکیه بر طنابی که از یک طرف رودخانه به طرف دیگر کشیده شده است، به راحتی عرض رودخانه را طی کرده و درست به نقطة مورد نظرتان برسید. زندگی را به یک رودخانة خروشان تشبیه کنیم، هدف همان نقشی را دارد که طناب هنگام عبور از رودخانه دارد. هدف به حرکت انسان ثبات و نظم می‌بخشد و او را در مسیر صحیح نگاه می‌دارد و باعث می‌شود امواج خروشان زندگی نتواند او را به این سو و آن سو بکشاند.اگر به طناب اهدافتان محکم بچسبید دقیقاً به همان جایی در زندگی می‌رسید که در نظر داشته‌اید
سه شنبه 25/8/1389 - 18:16
داستان و حکایت

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.  در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان.  مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!  در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‏آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.  او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.  پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.  کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.  همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدائی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است

دوشنبه 24/8/1389 - 13:7
داستان و حکایت

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خداآ

شنبه 22/8/1389 - 18:9
داستان و حکایت

یک روز بعد ازظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...

شنبه 22/8/1389 - 18:6
شعر و قطعات ادبی

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می‌شنوم، این یعنی او زنده و سالم است.

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف‌ها شاکی است، این یعنی او در خانه است و در خیابان‌ها پرسه نمی‌زند.

خدا را شکر که مالیات می‌پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش‌های بعد از میهمانی را جمع کنم، این یعنی در میان دوستانم بوده‌ام.

خدا را شکر که لباس‌هایم کمی برایم تنگ شده‌اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می‌افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره‌ها را تمیز کنم، این یعنی خانه‌ای دارم.

خدا را شکر که در مکانی دور جای پارک پیدا کرده‌ام، این یعنی هم توان راه رفتن را دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سروصدای همسایه‌ها را می‌شنوم، این یعنی می‌توانم بشنوم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح زود باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده‌ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می‌شوم، این یعنی به یاد می‌آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو، جیبم را خالی می‌کند، این یعنی عزیزانی دارم که می‌توانم برایشان هدیه بخرم.

 

پنج شنبه 20/8/1389 - 11:57
شعر و قطعات ادبی

 

سهراب در تعبیری بسیار ژرف و لطیف نیمه ی گمشده را بیان کرده...

چرا گرفته دلت؟

       مثل آن که تنهایی

                 چقدر هم تنها!

خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.

دچار یعنی عاشق!

        و فکر کن چه تنهاست

                       اگر ماهی کوچک

                                 دچار آبی دریای بیکران باشد.

 

منبع:کتاب لطفا گوسفند نباشید به اهتمام  محمود نامنی

پنج شنبه 20/8/1389 - 11:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته