• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 52
زمان آخرین مطلب : 3882روز قبل
شعر و قطعات ادبی
 به نام حضرت دوست
 
تقدیم به جناب آقای قالیباف ، شهردار محترم تهران
 
من لم یشکر المخلوق ، لم یشکر الخالق
 
 
هشت سال پیش تهران ؛ شهر من خسته و ناراحت و دلگیر و مشکل آفرین بود؛ شهری بود که در جستجوی تعطیلات برای خودم و خانواده ام تقویم را زیر و رو می کردم که برای چند روز هم که شده به بیرون برویم و خستگی فکری و روحیمان را با دیدن مناظر طبیعت ، کوه ، درخت ، گل ، چمن ، آب ، آبشار از تنمان بزدایم ؛ ولی بیشتر از اینکه لذت سفر را حس کنیم خستگی راه برایمان می ماند؛ چون در تعطیلات همه قصد خروج از شهر را داشتند و ترافیک جاده از داخل شهر سنگین تر می شد!!
 
ولی چهره فعلی تهران نه تنها این خستگی را برایم نمی آورد بلکه باعث نشاط هم هست ؛ دیدن چمن های سبزی که مثل مخمل به جای همه خاکریزها قرار گرفته و دیدن گل و گیاه به جای مناظر نا موزون گذشته و داشتن مراکز تفریحی گردشی به جای دره های متعفن، دیدن موزه زیبا به جای زندان مخوف قصر ، دریاچه زیبای چیتگر به جای گودال مخروبه و فرهنگ سرا در هر منطقه و محله برای تفریح ، آموزش و سرگرمی ، تونل های متعدد زیر و رو گذر ، پریس های چند منظوره سینمائی ، باغ پرندگان و نماد زیبای تهران ، برج میلاد که جای خود دارد و چه بسیار کارهای درخشان دیگر.
 
همه این ها را دوست دارم، حالا من تهران را دوست دارم ، تهران ، تهران زیبا را دوست دارم و این محبت را مدیون زحمات شما هستم ،که این زیبائی را به تهران عرضه داشتید؛ و باید بگویم دست مریزاد و خدا قوت .
 
بهشتی باشید.  
          هم خیابان بهشت 
                    هم بهشت موعود. 
  
 
يکشنبه 17/6/1392 - 13:32
انتقادات و پيشنهادات

با سلام

قصد داشتم در این قسمت مطلبی را برای تشکر و قدردانی از مسولین بگذارم ولی در ستون مربط به موضوع تنها موضوعی که یافت نشد تشکر وقدردانی بود!! 

 

جمعه 15/6/1392 - 3:52
شعر و قطعات ادبی
ما همه مترجمیم ، مترجم هایی كه هر اتفاق و حادثه ای در بیرون وجودمان را به واكنش در درون كالبدمان ترجمه می كنیم. كسی به ما اخم می كند آن را به نفرت و زشتی خودمان ترجمه می كنیم و احساس حقارت و ترس در روح و جسممان زنده می شود و وقتی كسی چند ثانیه ای به ما خیره می شود ، ترجمه ی آن را عشق و محبت می دانیم.حال اگر به ناچار عادت داده شده ایم كه در هیبت یك مترجم با زندگی روبرو شویم ، پس چرا فرهنگ ترجمه ی خویش را تغییر ندهیم و آن را به واكنشی موثرتر تبدیل نكنیم؟
به راستی نگرانی و ترس و خشم و نا امیدی چه فایده ای برای ما دارند؟ آیا بهتر نیست به جای اینگونه واكنش های منفی و انفعالی ، قدرت عمل را در دست بگیریم و هر واكنشی را به یك عمل موثر ترجمه كنیم ؟ همینطور در مورد امیدها و آرزوها و رویاها و خواسته هایمان ، آیا بهتر نیست كه آنها را نیز به عمل و اقدام موثر ترجمه كنیم و به جای خیالبافی دست به كار شویم و كاری انجام دهیم !؟
بهترین راه برخورد با ناامیدی این نیست كه تسلیم شویم و میدان را واگذار نماییم. بلكه بهترین نحوه ی برخورد با یاس این است كه بلافاصله از جا بپریم و با انجام دادن یك عمل ،هر چند كوچك ،از آن عبور كنیم. همین كار را نیز می توانیم در قبال خشم ، نگرانی و ترس انجام دهیم .
بیایید تصمیم بگیریم كه از این به بعد چیزهای منفی به جای اینكه جلوی ما را بگیرند و ما را متوقف سازند ، باعث حركت و سرعت و تلاش بیشتر ما شوند ! بیایید تمام حوادث و اتفاقات زندگی خود را به یك واكنش موثر و مثبت ترجمه كنیم و با اینكار فرهنگ لغت جدیدی را به زندگی خود وارد سازیم. هیچ ارزشی در نا امیدی و یاس وجود ندارد و یك انسان ناامید و سرخورده برای هیچكس ارزشی ندارد. اما همه ی آدمها كسانی را كه در اوج ناامیدی دست از تقلا و كوشش بر نمی دارند ، تحسین می كنند . همینطور در آرزوی بی عمل نیز هیچ ارزشی نهفته نیست .بلكه ارزشها و زیبایی ها وقتی به سراغ ما می آیند كه ما علاوه بر خواستن آنها برای بدست آوردنشان تلاش كنیم.

چهارشنبه 26/7/1391 - 10:5
شعر و قطعات ادبی

 مدرسه عشق

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست

**
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد - به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

**

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند

**

و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند

**

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:”هرگز”
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

**

کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم

**

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

 

مجتبی کاشانی

چهارشنبه 26/7/1391 - 10:1
اخبار

خواننده معروف فرانسوی پس از مسلمان شدن، کتابی درباره اسلام و حجاب می نویسد 

دین - در پی مسلمان شدن خواننده فرانسوی اعلام کرده است که به زودی کتابی جدید درباره اسلام و حجاب خواهد نوشت.

دیامس، خواننده فرانسوی گفت که قصد دارد کتابی جدید درباره شرایط و مسایلی که منجر به انتخاب اسلام و حجاب شود، منتشر کند که در آن به بررسی وضعیت روحی و افسردگی که قبلا دچار آن شده بود را مطرح خواهد کرد.
این کتاب قرار است درباره تجربه دیماس تحت عنوان «دیماس، زندگی شخصی» باشد.
نام واقعی دیماس، میلانی جورجیادس بود. وی 32 ساله، دختری به نام مریم دارد که چهار ماهه است.
این کتاب راجع به کودکی این خواننده خواهد بود که در آن دوره پدرش را از دست داد و همچنین دربرگیرنده مسایلی است که در دوران نوجوانی با آن روبه رو بود که موجب شد برای اولین بار در سن 15 سالگی دست به خودکشی بزند.
بر اساس گزارش سایت اینترنتی المحیط، وی همچنین به اوج شهرت و راه یافتنش به دنیای موسیقی خواهد پرداخت.
این خواننده مشهور هیچ گونه آموزش دینی عملی ندیده است اما گفته است که خلوص خاصی را در نماز احساس کرده و سپس در قرائت قرآن کریم و این مساله را در جریان سفرش به جزیره موریشیوس در سال 2008 تجربه کرده است.
وی به محض اسلام آوردن، پذیرفت که حجاب بگذارد و یک مجمع خیریه برای ایتام تاسیس کرده و یک آلبوم جدید به بیرون عرضه کرده بدون این که به رسانه ها درباره آن حرفی بزند.
این خواننده همچنین گفته است که حجاب، بیشتر از تغییر دین دادنش دیگران را عصبانی کرده است.
/30462

http://www.khabaronline.ir/detail/247714/culture/religion

چهارشنبه 12/7/1391 - 16:34
داستان و حکایت

 

برترین ها: وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.


وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد .

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر كرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرك بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بكند و به بچه هایی كه با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار كردم و آن زیباترین سیركی بود كه به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آنكه ثروتمند بمیریم.
شنبه 25/6/1391 - 14:53
سخنان ماندگار

 

به نام خدا

زندگی معلم بزرگی است

زندگی معلم بزرگی است درس هائی می آموزد که در هیچ کتابی نیست و در هیچ دانشگاهی تدریس نمی شود . آنها که به کتاب ها و نوشته ها بسنده کردند و مغرور شدند از درس های بزرگ زندگی محروم شدند و بسیار آسیب دیدند.

زندگی می آموزد که شتاب نکن.

زندگی می آموزد چیزهائی که می خواهی به آنها برسی وقتی دریافتشان می کنی میبینی آنقدر ها هم که فکر می کردی مهم نبوده، شاید هم اصلا" مهم نبوده ؛ شاید موجب اندوهت نیز گشته است.

زندگی می آموزد که از دست دادن آنقدر ها هم که فکر می کنی سخت نیست.

زندگی می آموزد که رنج ها و سختی ها با همه تلخی که در کام تو دارند اگر خودت بخواهی می توانند بسیار آموزنده و رشد دهنده باشند.

زندگی می آموزد که چیزهائی که بزرگتر ها سر آن دعوا می کنند بزرگتر از چیزهائی نیست که کوچک تر ها سر آن دعوا می کنند.

زندگی می آموزد که همه لحظات تبدیل به خاطراتی شیرین می شوند ؛ بعدا که می گذری و تو در آن لحظه بی تابی می کردی این را نمی دانستی.

زندگی می آموزد آنها که از تلخی ها می گریزند شیرینی را نخواهند چشید و آنها که از سختی ها می ترسند به آسودگی نخواهند رسید

زندگی می آموزد بار بر دوش دیگران نهادن ، شانه های خودت را سنگین می کند و بار از دوش دیگران برداشتن ، خودت را سبکبار می کند.

زندگی می آموزد صمیمیت را..

زندگی می آموزد گذشت و مهربانی شیرین است.

زندگی می آموزد سادگی زیباست.

زندگی می گوید من با تو مهربانم ، خیلی مهربان اگر تو با خودت نامهربان نباشی.

زندگی می آموزد آن که کام دیگران را تلخ می کند، غیر ممکن است کام خودش شیرین باشد.

زندگی نشان می دهد کسانی را که سنگین و بزرگ راه رفتند ، خورد و شکسته شدند.

زندگی می گوید پیش از آنکه تو مرا دوست می داری من ترا . بیش از آنکه تو مرا می خواهی من ترا.

 

دوشنبه 6/6/1391 - 0:49
داستان و حکایت

 

سالها پیش در یک دهکده کوچک ماهیگیری در هلند اتفاقی رقم خورد که تا ابد درسی برای جهانیان شد.

چون تمام دهکده به کار ماهی گیری مشغول بودند یک تیم داوطلب برای مواقع حادثه وخطر در دریا لازم بود.

شبی باد شدیدی می وزید و ابر ها می باریدند وطوفان شدیدی یک قایق ماهیگیری را در دریا غرق کرد.ملوانان گرفتار با بی سیم تقاضای کمک فوری کردند فرمانده گروه نجات زنگ خطر را به صدا درآورد و اهالی دهکده در میدان دهکده که روبروی خلیج بود، جمع شدند.

وقتی گروه امداد سوار بر قایق ها از میان امواج دریا به جلو پیش رفتند در جلو ساحل همه ی اهالی نگران و منتظر ایستاده بودند و فانوس های دریایی را در مسیر برگشت آن ها نگه داشته بودندتا مسیر برگشت را گم نکنند.

ساعتی بعد گروه نجات از میان مه ظاهر شد و اهالی دهکده با فریادهای شادی به جلو دویدند تا به آن ها خوش آمد بگویند.

همه ی گروه از خستگی خود را به روی کف ساحل انداختند و گفتند که گروه نجات نتوانست مسافر بیشتری را در قایق جا دهد و ۱ نفر جا مانده است.

فرمانده امداد دیوانه وار افراد دیگری میخواست تا به دنبال تنها بازمانده برود.

هانس ۱۶ ساله داوطلب شد.مادرش بازوی او را گرفت و با التماس گفت:

خواهش میکنم تو نرو،۱۰ سال پیش پدرت به علت شکستن کشتی در دریا غرق شد و مرد،برادرت پل سه هفته است که در دریا گم شده ،هانس تو تنها کسی هستی که برای من باقی ماندی.

هانس گفت:مادر من باید بروم اگر کسی دیگر بگوید من نمیتوانم بروم بگذار دیگری این کار را بکند آن وقت چه؟من باید وظیفه ی خودم را انجام دهم.

هانس مادرش را بوسید و به گروه پیوست و در دل شب ناپدید شد.

پس از سپری شدن ساعتی که به نظر مادر هانس به اندازه ی یک عمر طول کشید سرانجام قایق نجات در میان مه پیدا شدو هانس در جلو قایق ایستاده بود.

فرمانده از خشکی دست او را گرفت و گفت فرد گمشده را پیدا کردید؟هانس در حالی که به سختی می توانست خود را نگه دارد با صدای بلند گفت:بله ما او را پیدا کردیم به مادرم بگویید او برادر بزرگترم پل است!

دوشنبه 6/6/1391 - 0:37
داستان و حکایت

 

توماس میلر مدیر کل شرکت بیمه ی عمر ماساچوست موچوال و همسرش در بزرگراه بین ایالتی رانندگی میکردندکه متوجه شدند بنزین اتومبیل رو به پایان است. ویلر از خروجی بعدی بزرگ راه خارج شد وپس از مدت کوتاهی یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک دستگاه پمپ داشت پیدا کرد.

او از تنها فردی که آن جا بود خواست که باک اتومبیل را پر کند و نگاهی هم به روغن موتور بیندازد.سپس به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت تا خستگی پاهایش برطرف شود.

هنگامی که توماس به سمت اتومبیلش باز میگشت متوجه شد که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفت و گوی شادی هستند.او پول بنزین را پرداخت کرد و سوار اتومبیل اش شد.

هنگام حرکت، متصدی اتومبیل دستی تکان داد و رو به همسر توماس گفت:

از صحبت کردن با شما خوشحال شدم.

به محض خروج از پمپ بنزین ویلر از همسرش پرسید که آیا آن مرد را میشناخته؟

همسرش بلافاصله تصدیق کرد و گفت که آن ها در یک دبیرستان درس خوانده بودند.

ویلر به خود بالید و گفت:ای خدا!!! پس تو چقدر خوش شانس هستی که با من ازدواج کردی! چون در غیر این صورت الان به جای اینکه همسر یک مدیر کل و ایده ال باشی با یک متصدی پمپ بنزین ازدواج کرده بودی!

زن جواب داد:نه عزیزم اگر با او ازدواج می کردم مطمئنا او مدیر کل بود و تو متصدی پمپ بنزین بودی!

دوشنبه 6/6/1391 - 0:31
شعر و قطعات ادبی

 

 

مدرسه عشق

شعر

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست

**
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد - به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

**

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند

**

و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند

**

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:”هرگز”
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

**

کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم

**

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

مجتبی کاشانی

شنبه 4/6/1391 - 15:9
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته