• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 5694روز قبل
طنز و سرگرمی

 

خوابم نمیبرد چند وقت است که بعد از ظهر ها میخوام و شب ها خوابم نمیبرد....

دلم میخواهد خوابم ببرد وببینم که دانشگاه قبول شده ام....

همان دانشگاهی که دوست دارم....همان رشته مورد علاقه ام....

وای که چه حالی میدهد....

میروم سر ایستگاه که بروم دانشگاه....تا میرسم اتوبوس جلوی پایم نگه میدارد....

بلیت هم نمیگیرد....چه صفایی دارد....

بعد میروم سر کلاس دیر برسم استاد نیامده....زود برسم اونیز زود می آید....چه شانسی....

اتفاقا در قرعه کشی بانک هم یک پول حسابی برده ام....

هرچه میخواهم میخرم....

بعد هم با ماشینم توی خیابان ویراژمیدهم....تصادف هم بی تصادف....

(خواب است دیگر!!!!)

تازه خوابم هم رنگی است واضح واضح....

ولی حیف که نه درس میخوانم فعلا....نه حساب بانکی دارم....نه این که رانندگی بلدم....

این چیز ها فقط کمک میکند زودتر بخوابم....فقط همین....

شب بخیر....

 

شنبه 30/6/1387 - 12:20
دعا و زیارت
باز هم برادرم،خیره گشته ای به دور..... در نگاه خیره ات موج میزند غرور..... ای همیشه منتظر،ای همیشه در خزان..... باز مثل هر زمان،ایستاده ای صبور..... امتداد راه را تاافق نظاره کن...... قاصدی از این مسیر میکند شبی عبور..... قاصدی که روشن است از دو چشم آبی اش بیکران یک نگاه،لحظه های یک حظور..... .......عیدتون مبارک باشه...... به امید روزی که روی همه ی تقویم ها نوشته شده باشد:(تعطیل رسمی سالروز ظهور حضرت مهدی) 
شنبه 26/5/1387 - 14:2
محبت و عاطفه

 

روزگاری در حیاط خانه پیچک داشتیم.


هم درخت سیب و هم گلهای میخک داشتیم.


پیش از این در آسمان آبی مهر و امید


چشم بر پرواز زیبای چکاوک داشتیم


خوب یادم هست ، ما بودیم و یک دنیا صفا


بغض تلخی در زمان کوچ لک لک داشتیم


عصر ها در کوچه های خاکی احساسمان


عالمی با توپ و ماشین و عروسک داشتیم


یاد باد آن روزهای خوب و زیبایی که ما


سکه های مهربانی توی قلک داشتیم


می شد آری زندگی را آن زمان تقسیم کرد

 

دستهای پر محبت گر چه کوچک داشتیم


روز و شب در خلوت پروانه و گل می گذشت


کی هراس از آهن و سیمان و موشک داشتیم


کم کم آن دستهای سبز و مهربان از یاد رفت


بعد از آن حتی به عشق و عاطفه شک داشتیم


خسته و خاموش و سرگردان وتنها مانده ایم


شور و حال کودکی را کاش اینک داشتیم

 

ای سزاوار محبت                 

   ای تو،خوب بی نهایت همه ذرات وجودم به وجودت كرده عادت.  به خدا دوست داشتن تو هم یه عشقه ،هم عبادت.تو سزاواری كه باشی همدم روزهام و شب هام تا كه عشقت رو ببینیتوی جونم و تو رگ هام بشنوی دوستت دارم رو .با نوازش های دستت سوختن از تب رو شناختم.قاصد بودن من بودموج خوشحالی چشم هاتوقتی كه عشق رو می دیدم توی قطره های اشك هات. ای سزاوار محبت                    ای تو،خوب بی نهایت

همه ذرات وجودم

به وجودت كرده عادت.  

 

گل من قلبت را به خداوند سپار......آن همه تلخی و غم،این همه شادی و ایمانت را گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار به خداوندی که خوب میداند گل من سهم تو از دل چیست.......گاه دل تنگ شوی،گاه بی حوصله و سخت غریب.......و زمانی را هم غرق شادی و پراز خنده و عشق......همه را ای گل ناز به خداوند سپار،خاطرت جمع عزیز،که عدالت خصلت مطلق  اوست.....گل نازم این بار چشم دل را وا کنم.....دست رد بر دل هر غصه بزن.....عشق را تجربه کن.....حرف نو را این بار از لب شاد چکاوک بشنو.......قطره آبی بچکان بر دل سرد کویر......چشم دل را نو کن.....لحظه ها میگذرند تند و بی فاصله از هم.....زندگی آمدن و رفتن نیست.....خاطراتند گاه شیرین و گهی تلخ و غریب......بهتر آن است که در روز جدید فکر رانو بکنیم......عشق را سر بکشیم......فاصله بسیار است بین خوبی وبدی.....خوب میدانم...ولی ای خوب قشنگ،آن چه در ما جاریست این همه فاصله نیست.....زندگی میگذرد تند و آرام و سریع.....عاشق هم باشیم....عاشق بودن هم......عاشق ماندن هم...... 

  سلام میدونم مطلب بزرگیه اما دلم نمیومد کوچیک بنویسم

 

چهارشنبه 23/5/1387 - 11:22
محبت و عاطفه

                         

         از وقتی كه یادم می یاد عاشق قصه های مادر بزرگ بودم......

                   از وقتی كه یادم می یاد عشق را فقط قصه ای می دانستم كه مادر بزرگ به

    خاطر این

          كه دلم نشكند آخرش را خوب تموم می كرد

                    یاوقتی گلدانی می شكست با هم دوباره به آن امید زندگی می دادیم...........

             یا وقتی در خانه نبودیم خاطره هایمان نم نم باران را حس میكرد

                 یا وقتی  سكوت در خانه حكم فرما بود عشق و مهربان با سكوت    

         می جنگید و دوباره

           موج های غم و سكوت دل انگیز رسوا

        می شد....

        اما الان می فهمم عشق یعنی درانتظار همان كسی باشی كه آسمان را برای 

    خوشحال

      كردن خورشید و ماه میبخشد

          تا همیشه دوستت دارم تاهمان جایی كه 

        خورشید دوستی در برابر عشقمان سر خم

 كند.......

 

چهارشنبه 4/2/1387 - 20:58
محبت و عاطفه

 من پذیرفتم که عشق افسانه است ...

 

این دل درد آشنا دیوانه است

 

 می روم شاید فراموشت کنم ...

 

با فراموشی همراهت کنم

 

 می روم از رفتن من شاد باش ...

 

 از عذاب دیدنم آزادباش

 

گر چه تو تنها تر از ما می روی ...

 

آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم

 

 بفهمی درد را ... تلخی بر خوردهای سرد را

 

دوشنبه 26/1/1387 - 18:43
محبت و عاطفه
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری
جمعه 23/1/1387 - 13:32
محبت و عاطفه

           ما را ببر ای باد صبا...

 

                         به گذر گاه مهر و عشق و وفا .

 

                                    به همان راه که دوست ...

        

                    پرچم سرخ و سفیدی به پا انداخته!!

              

                                      ببر ای باد صبا ...

                

                  به چمنزار وسیعی که پر از پرواز است.

                          

                به پرواز دل کودکی از جنس عقیق

                          

                 تا که یک قاصد تنها نظری اندازد

                                           

                                نظر او برایم عشق است ...

پنج شنبه 22/1/1387 - 16:30
محبت و عاطفه

به شونه هام تكیه كن

من از تو افتاده ترم

ماكه به نمی رسیم بسه دیگه بزار برم

كی گفته كه به جرم عشق یه عمر پرپرت كنم

آخه حیف تونیست ،تو كنج قفس چادر غم سرت كنم

من نه قلندار شبم ، نه قهرمان قصه ها

من فقط یه عاشقم همین و بس

غصه نداره بی كسم

 

قشنگی قصه ی ماست ،ما كه به هم نمی رسیم
چهارشنبه 21/1/1387 - 14:32
شعر و قطعات ادبی

چنان ریختم که باد ریختنم را احساس نکرد.
چنان سوختم که آتش صفحه های پر شده ام را در خود فرو برد.
چنان شکستم که چهار دیواری کوچک زندگی ام شکایتی نکرد.
من زندگی ام را به تو و تورا به تجربه ای نا تمام باختم...
من مــــــــــــــرگ را چشیدم.
همان طور که خوشبختی را احساس کردم
و محو شدم در تمام تصاویری که به آن نقش می دادیم.
می بینی...
آنقدر بزرگ شده ام که دقیقه ها را به ساعت ها می فروشم
وشیرینی محبت را با تلخی دو چندان فرو می دهم
و گرفتار نفــــــرتی هستم که زندگی را از من چپاول می کند.
نگاه کن..!این واژه ها چه اتفاقی با هم تبریک شده اند تا من بنویسم.
اما من مات مانده ام به سیاهی...
به قلبی که هرگز مرا دوست نداشت..!
راست می گفتند من هنوز بچه ام..!
چرا که هنوز قانون ریستن را بلد نیستم
و نوشته هایم بوی کهنگی می دهند...
ونمی دانم این امتداد من را به کجا خواهد کشاند.
ولی مطمئنم انتهای من تو نیستی...
چرا که تو معنی دوست داشتن را در خودت گم کرده ای...

 

سه شنبه 20/1/1387 - 12:17
محبت و عاطفه
آنگاه كه با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم اما به دستانت اعتماد داشتم حال سواد دارم اما دیگربه چشمان خود اعتماد ندارم.

پدر وپسری در كوه قدم می زدند كه ناگهان پای پسر به سنگی گیر كرد و به زمین خورد و داد كشید:آآآی ی ی!!صدایی از دور دست آمد:آآآی ی ی!!پسر با كنجكاوی فریاد زد:كی هستی؟پاسخ شنید:كی هستی؟پسرك خشمگین شد وفریاد زد:ترسو!وباز پاسخ شنید ترسو!پسرك با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟پدر لبخندی زد و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یك قهرمان هستی!صدا پاسخ داد:تو یك قهرمان هستی!پسرك باز بیشتر تعجب كرد.پدرش توضیح داد:مردم میگویند كه این انعكاس كوه است ولی در حقیقت این انعكاس زندگی است.هر چیز كه بگویی یا انجام بدهی،زندگی عینا به تو جواب میدهد.اگر عشق را بخواهی،عشق بیشتری در قلب به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی،آن را حتما بدست خواهی آورد.هر چیزی را كه بخواهی ،زندگی همان را به تو خواهد داد.

 

 

سلام من دوباره اومدم ببخشید این همه مدت نبودمتوی وبلاگم بیشتر میشه پیدام كرد تا اینجا
دوشنبه 19/1/1387 - 14:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته