دوست دارم ابر باشم بر سر و رویت ببارم . دوست دارم اشک باشم روی گونه هایت بریزم دوست دارم پرنده باشم بپرم ودوست دارم انقدر پول داشتم تا همه رو سیر می کردم تا همه رو به ارزوشون می رسوندم ولی من یک فطره اشکی بیش نیستم دل خوشم به این که اسمان مال من است.
کاش بودی. کاش بودی تا تقسیم می کردم تمام تکه خرده های وجودم را .کاش بودی تا می دیدی چشمان قرمز بارانیم را .کاش بودی. ولی کی؟ کاش که بود؟ خودم هم نمی دانم. پیاده و خسته به دنبال که می گردم؟ خسته ام از این دنیا از ادم های از جنس سنگش .از عشق های کذایی. از بد بختی مردم. از اشک فقیران. از خودم خستم. اززندگی . به دنبال چه می گردم?از بدبختی مردم دلم گرفته از بی کسی فقیرا دلم گرفته از غریبی خدا دلم گرفته دلم برای گنجشک های گرسنه گرفته که ادم ها حتی از دادن چیزی به اونا دریغ می کنند و به فکر گرسنگی اونا توی این زمستون نیستند دلم به حال گربه خونمون که نا امید از همه جا با ناله جلوی در خونمون می شینه تا شاید دستی چیزی براش بیاره می سوزه .شاید به حرفام بخندی ولی تو عمق خنده هات به اینم فکر می کنی که الان کی گرسنس؟ فکر می کنی که کی سردشه ؟یا خودتو تو چار دیواری دلت حبس کردی .هیچ می دونستی به خاطر سیر بودن خودم از خودم متنفر شدم .اری زندگی این است سنگی بودن. مردن. بی عاطفه بودن . و من از زندگی سنگی متنفرم می دانی اری تو ای عابر بی صدای در خود فرو رفته تو می دانی تویی که حرفهایم را می فهمی پس برایم دعا کن ...... کاش اسمان مال من بود......دلم شکسته بود اگر خرده شیشه هایش دلتان را زخمی کرد ببخشید.
بر لبم اهی نشسته است و بر صورتم غمی که تنها کوچه می داند و پنجره ای که متروک مانده.کسی نیست تا مرا با کوچه اشتی دهد. کسی نیست تا مرا با پنجره اشتی دهد .تنها تو ای عابربی صدای درخود فرورفته تو می توانی اری فقط تو....
شب هنگام در این لحظه های بی کسی فریاد سر دادم در این غریبی های بی غروب مرگ را طلبیدم .شراب عشق نوشیدم ولی عشقی ندیدم در پس این اندوه سوزناک.اخر مگر قلب من چقدر وسعت دارد که بتواند معنی عشق را دریابد و درک کند طعم زیبای بی تابی را.دیگر قلبم نمی تپد مرگ او فرا رسیده .مرده است من می بینم نه به خاطر خودم به خاطر دلم. دلم تنهاست کسی او را نمی خواند. دل من به وسعت دریا بزرگ است و محبت موج موج دران می رقصد و اسب عشق دران می تازد و چه زیباست تاختن اسبی در حریم دریای محبت. امان . امان از این غریبی که مرگ را می خواند واو می اید که قلبم را تسخیر کند. قلبم در سینه نمی تپد امیدی برای تپیدن نیست. سپیده ها را در حریم زیبای عشق به وضوح دیدم به دلم رجوع کردم ولی اثری از عشق نبود او مدتها قبل رفته بود. قلبم به سیاهی کشید من مردم نه جسمم روحم مرد و مرا به استانه شب فرا خواند.
به جای لاله بر گور من رد توست.........
گرعشق نباشد به چه کار اید دل ؟
نماز گل سرخی ست به زیبایی عشق .....نفسی ست که چون باد صبا می گذرد.