• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 5
زمان آخرین مطلب : 5944روز قبل
محبت و عاطفه
 

* تو میروی و من فقط نگاهت میکنم، تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم، بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است...

منتظر پی ش ن ه اد سبز شما...

دوشنبه 24/10/1386 - 0:8
محبت و عاطفه
 

هر وقت یه مشكل بزرگی داشتی نگو ای خدا من یه مشكل بزرگی دارم
بگو ای مشكل من خدای بزرگی دارم

 

 

منتظر  پی ش ن ه ا د  سبز شما...

دوشنبه 24/10/1386 - 0:5
محبت و عاطفه
 

خدایا آن که در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت خواهشی دارم در تنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش مذار

 

بالاتر از همه چیز این‌است‌که با خودمان صادق باشیم.    ویلیام شکسپیر

 

 بزرگترین درس زندگی اینست‌که گاهی احمق‌ها هم درست می‌گویند .وینستون چرچیل

منتظرپیشنهاد سبز شما...

 

دوشنبه 24/10/1386 - 0:1
مصاحبه و گفتگو
زن نمی دانست

تند تند هویج ها را خرد می کرد که دستش برید. خیلی خسته بود. شب مهمان داشتند و همه کارهایش مانده بود.

با عصبانیت داد زد:«سعییییید!» خبری از مرد نشد. زن با عصبانیت از آشپز خانه رفت طرف اتاق مرد. مرد پشت میز خم شده بود و دستش را زیر چانه اش  گذاشته بود و زل زده بود به کتاب. آن قدر محو کتاب شده بود که صدای زن را نشنیده بود. زن، مردش را که دید لبخند زد و به آشپزخانه رفت.

همیشه دلش می خواست موقع مطالعه آن قدر غرق مطلب بشود که متوجه هیچ چیز نشود. ولی حالا این مردش بود که غرق کتاب شده بود. همان طور که لیوان را پر از چای می کرد چندین بار به وجود مرد بالید. سینی چای را برد طرف اتاق مرد. و مرد همچنان غرق حشره زیبای کوچکی بود که آرام آرام روی کتاب راه می فت، اما زن نمی دانست...

 

  مشعل                    

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:
" این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟"
فرشته جواب داد:
" می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!"

 

فرشته رانده شده

فرشته کنجکاو مثل هر روز آمده بود روی زمین گشتی بزند که ناگهان از پرواز ایستاده و مات و مبهوت به خانه ای خیره شد. حس و حال عجیبی داشت. وقتی به خود آمد سریعاً به سمت آسمان پرواز کرد و با التماس از خداوند درخواست زمینی شدن کرد. در ابتدا خداوند با خواسته او مخالفت کرد اما سرانجام به خاطر پافشاری های او قبول کرد و فرشته شادان به سمت خانه معشوق زمینی رهسپار شد. اما در آن جا با دیدن فرشته مرگ درجا میخکوب شد و اشک از چشمانش سرازیر شد. به این اندیشید که دیگر راه برگشتی ندارد.
حالا او سیب را خورده، از بهشت رانده و روانه زمین شده بود.

تکرار یک داستان قدیمی

دخترک شاخه های پژمرده گل سرخ را کنار دیوار گذاشت و مشغول گرم کردن دستانش شد. در همان حالی که مشغول گرم کردن دستانش شده بود به یاد روزهای خوب کودکیش افتاد. زمانی که کودکی خردسال بود بارها و بارها از زبان مادرش داستان دخترک کبریت فروش را شنیده بود. دختر بچه معصومی که جسدش در اوج فقر و بیچارگی در سرمای زمستان با مقدار زیادی کبریت سوخته در کنارش پیدا شد.
همیشه از شنیدن این قصه آشفته می شد و به حال دخترک کبریت فروش اشک می ریخت. حالا که چندین سال از این ماجرا گذشته بود، دخترک پیش خودش فکر می کرد که حتما روزی مادری در این شهر بزرگ پیدا خواهد شد که برای دختر خردسالش داستان دخترک گلفروشی را تعریف کند که جسدش در اوج فقر و بیچارگی در سرمای زمستان با مقدار زیادی گل های پژمرده در کنارش پیدا شد.

منتظر نظرات شما ...

شنبه 22/10/1386 - 21:44
مصاحبه و گفتگو
 

فرشته رانده شده

فرشته کنجکاو مثل هر روز آمده بود روی زمین گشتی بزند که ناگهان از پرواز ایستاده و مات و مبهوت به خانه ای خیره شد. حس و حال عجیبی داشت. وقتی به خود آمد سریعاً به سمت آسمان پرواز کرد و با التماس از خداوند درخواست زمینی شدن کرد. در ابتدا خداوند با خواسته او مخالفت کرد اما سرانجام به خاطر پافشاری های او قبول کرد و فرشته شادان به سمت خانه معشوق زمینی رهسپار شد. اما در آن جا با دیدن فرشته مرگ درجا میخکوب شد و اشک از چشمانش سرازیر شد. به این اندیشید که دیگر راه برگشتی ندارد.
حالا او  از بهشت رانده و روانه زمین شده بود.

شنبه 22/10/1386 - 0:55
مصاحبه و گفتگو

 زن نمی دانست

تند تند هویج ها را خرد می کرد که دستش برید. خیلی خسته بود. شب مهمان داشتند و همه کارهایش مانده بود.

با عصبانیت داد زد:«سعییییید!» خبری از مرد نشد. زن با عصبانیت از آشپز خانه رفت طرف اتاق مرد. مرد پشت میز خم شده بود و دستش را زیر چانه اش  گذاشته بود و زل زده بود به کتاب. آن قدر محو کتاب شده بود که صدای زن را نشنیده بود. زن، مردش را که دید لبخند زد و به آشپزخانه رفت.

همیشه دلش می خواست موقع مطالعه آن قدر غرق مطلب بشود که متوجه هیچ چیز نشود. ولی حالا این مردش بود که غرق کتاب شده بود. همان طور که لیوان را پر از چای می کرد چندین بار به وجود مرد بالید. سینی چای را برد طرف اتاق مرد. و مرد همچنان غرق حشره زیبای کوچکی بود که آرام آرام روی کتاب راه می فت، اما زن نمی دانست...

  تکرار یک داستان قدیمی

دخترک شاخه های پژمرده گل سرخ را کنار دیوار گذاشت و مشغول گرم کردن دستانش شد. در همان حالی که مشغول گرم کردن دستانش شده بود به یاد روزهای خوب کودکیش افتاد. زمانی که کودکی خردسال بود بارها و بارها از زبان مادرش داستان دخترک کبریت فروش را شنیده بود. دختر بچه معصومی که جسدش در اوج فقر و بیچارگی در سرمای زمستان با مقدار زیادی کبریت سوخته در کنارش پیدا شد.
همیشه از شنیدن این قصه آشفته می شد و به حال دخترک کبریت فروش اشک می ریخت. حالا که چندین سال از این ماجرا گذشته بود، دخترک پیش خودش فکر می کرد که حتما روزی مادری در این شهر بزرگ پیدا خواهد شد که برای دختر خردسالش داستان دخترک گلفروشی را تعریف کند که جسدش در اوج فقر و بیچارگی در سرمای زمستان با مقدار زیادی گل های پژمرده در کنارش پیدا شد.

 

 

منتظر نظرات شما دوستان....

شنبه 22/10/1386 - 0:48
محبت و عاطفه

این اولین مطلبم هست

 

چهارشنبه 19/10/1386 - 1:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته