• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 18
زمان آخرین مطلب : 5843روز قبل
دعا و زیارت
چی شده که به این همه ظلم در اطرافمون اینقدر خو گرفتیم و کاری برانجات نمی کنیم؟آیا راهی برا نجات هست جز ظهور منجی عالم بشریت ؟پس چرا دعانمی کنیم؟
شنبه 31/1/1387 - 14:18
دعا و زیارت
راز غیبت                               
امام درمورد غیبتش می فرماید:
ما گرچه برحسب امرخدا که درآن مصلحت ماوشیعیان مومن ما نمایانده شد مادامی که دولت دنیا در دست فاسقان است در مکانی دور از مسکن ظالمان مسکن گزیده ایم ....  .
ودرجواب اسحاق بن یعقوب  فرمود:
اما علت واقع شدن غیبت ( اول اینکه )همانا خدای تعالی فرمود : ((ازچیزهایی که اگر برای شما آشکارشود شما را ناراحت می گرداند سوال نکنید !
( دوم اینکه )هرکدام از پدران من تحت بیعت و سیطره حکومت طغیانگر زمان خود بودو تقدیربراین است که من زمانی که خروج می کنم  بیعت هیچ طغیانگری بر گردنم نباشد .
و اما فایده بردن ازمن دردوران غیبت مانند فایده بردن از خورشید است زمانی که ابرها آن رااز دیدگان پوشانده است (وبا تابش غیرمستقیم خودنور و حرارت می دهد ). همانا من امان اهل زمین هستم همان طور که ستارگان امان اهل آسمانند.
دوشنبه 13/12/1386 - 19:17
طنز و سرگرمی

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!

  آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!

  نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!

  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.

آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»


 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 34

 

شنبه 27/11/1386 - 23:41
شعر و قطعات ادبی

بنده همان به که ز تقصیر خویش       عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش                    کس نتواند که به جا آورد

يکشنبه 21/11/1386 - 18:6
ادبی هنری

بیمارستانی که من در آن بستری بودم در شهر موصل واقع شده بود .از طریق اسرای قدیمی تر که آن جا بودند اطلاعات خوبی راجع به رهبری اسرای انقلابی و مقاوم در اردوگاه های موصل و در کل اردوگاه های رژیم بعث بود. نام این رهبر حاج آقا ابوترابی بود . می گفتند :شما هم باید مثل بقیه گوش به زنگ دستورای حاج آقا باشین
با توضیحاتی که دادند فهمیدم یکی از راه های ارتباطی با حاج آقا همین بیمارستانهاست .چون مجروح ها و مریض ها را از اردوگاه های مختلف موصل به آن جا می آوردند همان جا اخبار را با هم ردوبدل می کردند من و سی وچهار مجروح دیگر راکه همگی مال عملیات اخیربودیم ابتدا بردند به یک زندان بعد هم همه را بردند به اردوگاه موصل دو
بیشترین اسرای این اردوگاه مربوط به عملیات رمضان بودند .وقتی وارد محوطه شدیم ازلابه لای میله پنجره های کوچک و آهنی شروع کردند برای مان به دست تکان دادن در واقع از این طریق می خواستند به ماخوش آمد بگویند
از قبل به ما گفته بودند که حتی حق نداریم سرمان را بلند کنیم چه برسد به دست تکان دادن واین چیزها اما من یک آن از غفلت نگهبانها استفاده کردم و در جواب ابراز احساسات اسرای قدیمی با تمام وجود دست تکان دادم اتفاقا یکی از نگهبانهای عراقی هم داخل همان ساختمان بود که از طریق پنجره راهرو مرا دید بلافاصله غیبش زد فهمیدم می خواهد بیاید سراغم .
من یک کلاه سرم گذاشته بودم و داخل آن صف نفر سوم بودم کلاهم را از سرم برداشتم و جایم را با نفر پشت سری ام عوض کردم نفر پشت سری یکی از بچه های باحال و با صفای اصفهان بود توی بیمارستان حسابی با هم صمیمی شده بودیم و زیاد می گفتیم و می خندیدیم
سرباز عراقی که آمد از اول صف شروع کرد به شمردن گفت:واحد اثنین ثلاثه
حالا نفر سوم همان رفیق اصفهانی بود سرباز عراقی با دست بهش اشاره کرد و گفت :تعال
یعنی بیا .همین که رفت جلو کشیده محکمی زد توی گوشش بنده خدا جا خورد .با ناراحتی گفت :اه !چرا می زنی ؟
سرباز عراقی چیزهایی به عربی گفت و بعد هم با لگد او را برگرداند داخل صف
طولی نکشید که ما را فرستادند داخل یکی از آسایشگاه ها رفیق اصفهانی هنوز شاکی بود .دستش را روی گوشش گذاشته بود و با عصبانیت می گفت:بی شرف عوضی !مرض دارد کرم دارد
یکی از بچه ها گفت :بابا حالا اون یک غلطی تو رضایت بده
گفت :چرا منو زٍدس بیخود منو زدس
بی اختیار خنده ام گرفت با تردید نگاهم کرد گفت :لاکردارمی دونم همه این آتیشا زیر سر تو ئس .بگو ببینم چکار کردی ؟
موضوع را گفتم خودش هم خنده اش گرفت بچه ها هم یک شکم سیر خندیدند آنها هم انگار مثل من فهمیده بودند که از همین ابتدا نبایدتسلیم شرایط سخت اسارت بشوند برای همین هم از ته دل می خندیدند

برگزیده از کتاب حکایت زمستان نوشته سعید عاکف

پنج شنبه 18/11/1386 - 17:43
ادبی هنری
من از قم اعزام میشدم او از مشهد مقدس فقط 23 بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش یک بارش تو یکی از پادگان ها بود سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدم بیرون .راه افتادم طرف آسایشگاه بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا داشتند غذا میدادند  چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند مابین آنها یک دفعه چشمم افتاد به او یک آن خیال کردم اشتباه دیدم دقیق تر نگاه کردم با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیده ام که او فرمانده گردان شده!
رفتم جلو احوالش را که پرسیدم گفتم شما چرا وایستادی تو صف غذا آقای برونسی؟!مگه فرمانده گردان ...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم خنخنده از لبهاش رفت گفت:مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم ((هر کس به خاطر خدا تواضع کند خدا او را رفعت می دهد))
پیش خودم گفتم :بیخود نیست آقای برونسی توی جبهه ها پر آوازه شده .
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نیامده بودند

.
برگرفته از خاکهای نرم کوشک نوشته سعید عاکف
پنج شنبه 18/11/1386 - 10:13
خانواده

زن ریحانه است و گل خوشبو نه قهرمان و کار فرما

نامه سی و یک نهج البلاغه

چهارشنبه 17/11/1386 - 10:3
شعر و قطعات ادبی

زن به سان گل بود در باغ و گلزار جهان

مرد او اندر مثل باشد چو مرد باغبان

باغبان باید که دیواری کشد بر دور باغ

تا گلش ایمن شود از دستبرد این و آن

ور نه می باید ببیند با دو چشم خویشتن

غنچه نا موس خود را در کف بیگانگان

چهارشنبه 17/11/1386 - 9:59
شعر و قطعات ادبی

کاش می شد از تنهاییم با کسی صحبت کنم
کاش می شد با تمام بی کسی آشنا پیدا کنم
کاش می شد در میان این سرا باتو من نجوا کنم
کاش می شد دل را برای جان خوداز سیاهی پاک کنم
کاش می شد با نگاهی بی نیاز در میان مردمان سودا کنم
کاش می شد با تو من همدم شوم
کاش می شد در میان عترتت من گم شوم
کاش می شد مهدی مو عود را از سر اخلاص جان خود دهم 
کاش می شد در زمین کربلاهمچو تیری بر دل دشمن شوم
کاش می شد من ببوسم پای او غرق در عشق ولایت هم شوم
کاش می شد در آن صحرای داغ همچو ابری بر سر اصغر شوم
کاش می شد در میان تشنگی مرحمی بر زخم آن اکبر شوم

 

 

سه شنبه 16/11/1386 - 20:47
خاطرات و روز نوشت
خدایا عاشقان را غم مده
خدایا اگر بگویم عاشقم دیوانه پنداریم که هیچ نشانه عشقی در من نمی یابی اما اگر عاشق نباشم به جرات می توانم بگویم که دوستدار حجت و برگزیده ات می باشم خدایا اگر من عاشق نیستم به عشاق برگزیده ات سوگند غم دوری را از دلشان بردار و آن ذخیره نهایی را به این عشاق دلباخته نشان ده که تاب و توانها کم شده و موعد دیدار به درازا کشیده است
سه شنبه 16/11/1386 - 20:26
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته