• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 14
زمان آخرین مطلب : 5007روز قبل
ادبی هنری
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...
بله دوست من،یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است...
چهارشنبه 13/5/1389 - 19:24
ادبی هنری
گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌كردم‌ كه‌ خورشید كوچكی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشید را پیدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد، اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد!
آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب می داند و كارش‌ را دقیق می‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، كاری‌ دیگر ندارد. او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌كند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید...
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد و بدون‌ خدا، انسان نیز دوام نخواهد آورد.
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ كه‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر "تویی" نمی‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌كنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفتگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظی‌ كردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ كه‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد! ولی نام‌ انسان،‌ آیا كسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم
چهارشنبه 13/5/1389 - 19:23
ادبی هنری
گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌كردم‌ كه‌ خورشید كوچكی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشید را پیدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد، اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد!
آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب می داند و كارش‌ را دقیق می‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، كاری‌ دیگر ندارد. او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌كند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید...
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد و بدون‌ خدا، انسان نیز دوام نخواهد آورد.
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ كه‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر "تویی" نمی‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌كنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفتگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظی‌ كردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ كه‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد! ولی نام‌ انسان،‌ آیا كسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم
چهارشنبه 13/5/1389 - 19:23
ادبی هنری
ستادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...
بله دوست من،یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است...
نوشته شده در سه شنبه 1388/06/31ساعت 16:36 توسط پرهام| آرشیو نظرات |

 

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.
اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌كردم‌ كه‌ خورشید كوچكی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشید را پیدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد، اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد!
آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب می داند و كارش‌ را دقیق می‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، كاری‌ دیگر ندارد. او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌كند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید...
دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد و بدون‌ خدا، انسان نیز دوام نخواهد آورد.
آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ كه‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر "تویی" نمی‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌كنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفتگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظی‌ كردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ كه‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد! ولی نام‌ انسان،‌ آیا كسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم...

چهارشنبه 13/5/1389 - 19:23
بیماری ها

خـــالی بنـــدی مطلقا ممنــــوع !!

می دونم شما تا حالا در مورد واژه خالی بندی فكر كردین كه ممكنه سابقه ی دیرینه ای هم واس خودش داشته باشه؟
این روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گرفتن و لاف زدن رایج شده است اما پیشینه این واژه به دهها سال پیش یعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای اینكه همدیگر را مطلع كنند به هم میگفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی كه در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه خالی بندی رواج پیدا کرد. ولی این واژه هیچ ارتباطی به دروغگویی و لاف زدن به صراحت زمان حاضر نداشت. حالا چرا در این چند دهه ی اخیر این واژه متداول شده و همچنان هم رو به تزاید است مشخص نیست ولی شاید باید آن را به حساب شیوایی بیش از حد زبان فارسی و غیر منتظره بودن اعمال ما ایرانی ها گذاشت که خیلی از کارهامون از روی یك روش منطقی و نشات گرفته از یك اعتقاد راسخ نیست بلكه احساسی، الگویی و متاسفانه قابلیت جوگیر! شدن هم هست. البته شاید هم در دوران گذشته نیازی به کاربرد این کلمه به تعبیر فعلی نبوده چون هیچوقت جامعه ما این همه خالی بند نداشته است!

روان شناسی خالی بندی

نگارش یافته توسط محمود قوچانی


تقریبا همه دروغ می گویند، اما دروغ داریم تا دروغ ! جان هالند راست می گوید دروغ داریم تا دروغ : دروغ شاخ دار، دروغ مصلحت آمیز، دروغ كودكانه و... اما دروغ های بی خطر یا كم خطری هم هست كه همه ما در زندگی روزمره مان زیاد گفته یا شنیده ایم. در زمانه ای كه می شود به كمك انواع روش های ارتباطی، یاد بگیریم كه صادق باشیم و با یكدیگر با احترام رفتار كنیم، چرا به دروغ گویی عادت كرده ایم و چگونه می توانیم از شر این عادت مزاحم، خلاص شویم؟ روان شناسان به این پرسش ها، پاسخ های علمی و دقیقی می دهند.

- دروغ گوهای مرضی : فرآیند دروغ گویی از سن 4 تا 5 سالگی آغاز می شود، یعنی همان زمانی كه كودك، نسبت به استفاده از زبان، آگاهی پیدا می كند. البته دروغ كودكان، معمولا بی ضرر و صرفا به قصد رهایی از مخمصه یا رسیدن به آن چیزی است كه دوست دارند داشته باشند. اما در میان بزرگسالان، اگر دروغ های مصلحتی را كنار بگذاریم، به اشخاصی برمی خوریم كه خیلی زیاد و در مسائل كوچك و بزرگ، دروغ می گویند.

روان شناسان به این افراد می گویند: دروغ گوهای مرضی. دروغ گوهای مرضی، دروغ می گویند تا در خیال خودشان از حریمشان محافظت كنند، دوست داشتنی و موجه به نظر برسند، به منافع مادی یا اجتماعی بیشتری دست پیدا كنند و یا این كه از مجازات فرار كنند. البته در بیشتر مواقع، آن هایی كه از چنین افرادی دروغ می شنوند، خودشان تا درجاتی متوجه اند كه فرد مقابلشان دارد دروغ می گوید و چه بسا كه دلشان هم برای آن فرد بسوزد كه چرا چنین ذهن بیماری دارد. دستة دیگری از دروغ گوها هستند كه حساب شده، عامدانه و برای كسب منافع شخصی، دروغ می گویند و این كار را هم زیاد و به صورت حرفه ای انجام می دهند. روان شناسان، این افراد را جزو شخصیت های ضداجتماعی طبقه بندی می كنند. این گروه معمولا زیاد سر و كارشان به پلیس، دادگاه و زندان می افتد. دروغ گویی معمولا با گذشت زمان، بدتر و بدتر می شود. چرا كه اصل بر این است كه وقتی آدم یك دروغ می گوید، بعدها ناچار می شود كه برای رفع و رجوع آن دروغ، دروغ های بیشتری بگوید.

2-
تمرین حقیقت چرا؟ : اصلا چرا دروغ می گوییم؟ روان شناسان، برخی از مهم ترین دلایلی را كه باعث می شود دروغ بگوییم، این گونه فهرست می كنند: می خواهیم از درگیری پرهیز كنیم. نمی خواهیم باعث خشم یا صدمة كسی بشویم. نمی خواهیم احساسات كسی را جریحه دار كنیم. می خواهیم كسی را تخریب یا روحیه اش را تضعیف كنیم. می خواهیم احترام و تحسین دیگران را جلب كنیم. دوست داریم به قدرت بیشتری برسیم. نمی خواهیم با حقیقت تلخی دربارة خودمان مواجه شویم. دوست نداریم به اشتباهاتمان اعتراف كنیم. می خواهیم فعلا روی قضیه ای را بپوشانیم، به این امید كه شاید بعدا اوضاع، بهتر شود.

جالب این كه خیلی از مواقع، ممكن است نیت شخص دروغ گو هم خیرخواهانه باشد، هر چند كه دروغ گویی در اكثر مواقع، ریشه در خود شخص و خودخواهی شخص دروغ گو دارد. اما سؤال مهم تر، این است كه آیا می توانیم با یادگیری و تمرین مهارت های ویژه ای، خودمان را مقید كنیم كه همیشه و تحت هر شرایطی، حقیقت را بگوییم و از دروغ گویی خودداری كنیم؟ پاسخ روان شناسان، این است كه بله، این كار در بیشتر مواقع امكان پذیر است، اما به تمرین و ممارست نیاز دارد. باید یاد بگیریم الگوهای فرار از حقیقت را كه در ذهنمان شكل گرفته، كم كم از بین ببریم تا بتوانیم نوعی رابطة سالم و احترام آمیز را با مخاطبانمان سر و شكل بدهیم.

3-
تغییر ذهنیت با فرض این كه شخص دروغ گو از نظر روانی دچار مشكل حادی نیست، روان شناسان می گویند كه دروغ گو به خاطر فقدان مهارت، دست به نوعی انتخاب اشتباه می زند و از بین راست و دروغ، دروغ را انتخاب می كند تا به زعم خودش، شرایط را به نحو مؤثری مدیریت كرده باشد. دروغ گویی های بی خطر یا كم خطر نیز در بیشتر موارد، صرفا ریشه در یك تنبلی ذهنی دارد و به شكل یك عادت غلط در روح و روان شخص دروغ گو رسوخ می كند. روان شناسان اعتقاد دارند برای كسی كه به دروغ گویی عادت كرده، بهتر این است كه اول از همه، ذهنیت (mindset) خودش را تغییر بدهد تا بتواند راست گویی مهارتی (skillful honesty) را بیاموزد و به كار ببندد.

4-
تصمیم عجولانه، ممنوع چه چیزی باعث می شود ما به این فكر بیفتیم كه دروغ گفتن، بهترین راه حل در وضعیت موجود است؟ چه ترسی در پشت این انتخاب اشتباه، پنهان شده است؟ ترس از این كه اشتباه كرده باشیم؟ ترس از این كه دیگران از ما خوششان نیاید؟ ترس از این كه قادر نباشیم حقیقت را در قالبی محترمانه، قابل پذیرش و قابل تحمل عرضه كنیم؟ چرا فكر می كنیم كه دروغ در شرایط خاصی می تواند نتیجة خوبی به همراه داشته باشد؟ و... سؤالات بالا را به دقت بررسی كنید و دربارة پاسخ هایتان عادلانه قضاوت كنید. وقتی انگیزه های دروغ گویی تان معلوم شد، بهتر می توانید خودتان را مجهز كنید تا اگر دوباره سر و كلة میل به دروغ گویی پیدا شد، آن را از سر راه بردارید. اما قبل از این كه بخواهید كاری بكنید یا عكس العملی از خودتان نشان بدهید، تمام گزینه های احتمالی را بررسی كنید. دروغ گویی در خیلی از موارد، نتیجة تصمیم گیری های عجولانه و عاری از تدبیر است. وقتی متوجه شدید كه دارید دروغ سر هم می كنید، مكث كوتاهی بكنید و از مخاطب خودتان اجازه بخواهید تا بار دیگر، سؤال او و شرایط و موضوع مورد بحث را بررسی كنید. شاید زمان، این اجازه را به تان بدهد كه سر و سامانی به افكار تان ببخشید. در همین زمان می توانید در كنار بررسی مسأله، نیت و انگیزة خود تان را نیز ارزیابی كنید.ذهنتان را متوجه شخص یا جملة قصاری كنید كه شما را به راست گویی دعوت می كند. چه بهتر كه پیشاپیش، مجموعه ای از این نوع جملات سودمند و پرمغز فراهم كرده باشید یا پیشاپیش، فهرستی از كسانی را كه دوستشان دارید و مورد احترام تان هستند، گردآورده باشید. صادقانه از خودتان بپرسید كه در شرایط كاملا واقع بینانه، اگر راستش را بگوییم، بدترین اتفاقی كه ممكن است بیفتد، چیست؟

5-
درك طرف مقابل تصور كنید شما باعث شده اید موقعیتی متفاوت از آن چه كه باید، به وجود بیاید و فرض كنید كه شما مسبب این وضع نابهنجار بوده اید. اگر فكر می كنید كه شاید با بحث بتوانید به یك درك متقابل برسید و تلخی حاصل از ابراز حقیقت را بگیرید، بهتر است از این نوع عبارات و جملات استفاده كنید: شاید این حرفی كه می خواهم بزنم، درست نباشد، اما لطفا صبور باشید... برداشت من این است كه... آیا شما هم چنین برداشتی دارید؟ می دانم كه شاید اشتباه كرده باشم، اما می خواهم شما هم بدانید كه... سعی كنید حتما نشان بدهید كه احساس طرف مقابل را درك می كنید. مثلا ابتدا بگویید: من درك می كنم كه تو عصبانی هستی و... و سپس نظر خودتان و در صورت امكان، راه حل های پیشنهادی تان را ارائه دهید. سعی كنید احساستان را به نوعی در كلام، لحن و رفتار خودتان به مخاطب منتقل كنید:
من هم از این كه فلان كار، رأس زمان مقرر تمام نمی شود، واقعا ناراحتم.
شما می توانید این ناراحتی را در صدا و چهره من ببینید... سپس توضیح بدهید كه قصدتان این نبوده و سریع نتیجه گیری كنید كه: الان می خواهم در حضور شما برنامه ای تنظیم كنم كه هر چه سریع تر، كار تكمیل شود. و دقیقا مشخص كنید كه كدام بخش از گفته هایتان واقعیت است و كدام بخش، تصورات و نظرات شماست. اگر این كار را نكنید، ممكن است كم كم به سراغ جعل واقعیت و نهایتا سراغ دروغ گویی بروید.

چند روش تمرینی برای اینكه هیچوقت خالی نبندیم!

گفتن حقیقت وظیفه ماست!

مسدود كردن آن دسته از مسیرهای ذهنی كه منجر به دروغ گویی می شود، نیاز به تمرین دارد. وقتی شخصی با یك موقعیت خطیر و پراسترس مواجه می شود، ممكن است در یك آن، دوباره به سراغ روش های آشنای قدیمی برای دروغ گویی برود. روان شناسان توصیه می كنند با به خاطر سپردن 6 نكته زیر، می توانیم از مهارت راست گویی كه در وجود همگی مان هست، بهره مند شویم. آن ها به ما می گویند:

۱ـ خونسردی خود را حفظ كنید. وقتی كه خونسرد باشید و تمركز حواس داشته باشید، خیلی راحت تر و بهتر می توانید از مهارت های خودتان استفاده كنید.

۲ـ وقتی حقیقت را می گویید، ممكن است بعضی ها عكس العمل منفی از خودشان نشان بدهند. البته شاید هم دلیل موجهی برای این ابراز خشم و ناراحتی وجود داشته باشد. مثلا شاید این حقیقت، نشان دهنده بدقولی شما در اجرای یك قرارداد باشد. اما به هر حال باید بیاموزید كه این وظیفة شماست كه مانند یك آدم بالغ و مسؤولیت پذیر، در لحظات خشم و ناراحتی مخاطب تان هم در كنار او حضور داشته باشید. روان شناسان بر این باورند كه گاهی اوقات، ضعف و خطایی كه در وجود دیگران می بینیم، ناشی از رویكرد اشتباهی است كه ما خودمان انتخاب كرده ایم. در واقع، این زاویة دید خودمان است كه ایراد دارد. شاید از یك زاویة دیگر هم بشود به هر چیزی نگاه كرد. این می تواند اولین قدم باشد برای این كه به مهارت های بیشتر برسید، چرا كه هیچ كس نمی تواند چیزی كه وجودش را باور ندارد، بهبود ببخشد.

۳ـ برنامه ریزی داشته باشید. مدیریت زمان، یكی از كلیدی ترین عناصر لازم برای رسیدن به آسودگی خاطر است. وقتی كه می دانید چه تعهداتی دارید و چه زمانی باید آن ها را انجام دهید، بهتر می توانید برای آن برنامه ریزی كنید. این طوری، كمتر ممكن است در شرایطی گیر كنید كه در آینده مجبور به دروغ گویی شوید.

۴ـ از عذرخواهی نترسید. تا حالا چند بار مجبور به دروغ گویی شده اید فقط به این خاطر كه نخواسته اید عذرخواهی كنید؟ وقتی اشتباهی مرتكب شدید، نفس عمیقی بكشید، اشتباه را بپذیرید و بابت عمل یا رفتار اشتباه تان عذرخواهی كنید. عذرخواهی نه تنها احساس گناه و استرس را از شما دور می كند، بلكه باعث می شود آسیب ها و خسارت های احتمالی تان نیز جبران شود. به علاوه، اعتراف به اشتباه و عذرخواهی كردن، دو نشانة مهم از شخصیت قوی و روحیه ی بالاست.

۵ـ یك منبع الهام بخش برای خودتان فراهم كنید. تاریخ پر است از انسان های بزرگ و سخنان پرمغزی كه هر كدام می تواند به ما انگیزه ای قوی بدهد. برای این كه مهارت های راست گویی خودتان را هر از چند گاهی تقویت كنید، به زندگی این افراد و سخنان با ارزششان دقت كنید. ممكن است بدون تجدید قوای اینچنینی، باز هم فیلتان یاد هندوستان كند و...

۶ـ بر روی آن چه بیش از هر چیز دیگری برایتان اهمیت دارد، تمركز كنید. حواس خودتان را متمركز كنید بر روی رفتاری كه دوست دارید و تصویر ایده آلی كه از خودتان و در ذهن خودتان ساخته اید. این تصویر می تواند شما را در ادامه ی راه هدایت كند و باعث شود انگیزه ی بیشتری برای حفظ مهارت های راست گویی و استفاده از آن ها داشته باشید

چهارشنبه 13/5/1389 - 19:22
ادبی هنری
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت كنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم !
به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت: آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟
پاسخ دادم : بلی.
خداوند فرمود: هنگامیكه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من از آنها قطع امید نكردم.
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس بسیار كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمام این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر كدام به نوبه خود به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی !
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی. هر اندازه كه بتوانی.
ولی به یاد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد. و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود !
پس هرگز نا امید نشو !

 

آنچه امروز یک درخت را تنومند، سایه گستر و پر ثمر ساخته است، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است. در هنگامه ی رنج های بزرگ، ملال های طاقت فرسا، شکست ها و مصیبت های خورد کننده، فرصتهای بزرگی برای تغییر، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود. ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست، بلكه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است ...

پس زندگی را باور کن همانگونه که هست، با همه دردها و رنجهایش، با همه شادیها و غمهایش، با همه ملال ها و دلفریبی هایش، باهمه شکستها و پیروزی هایش و با همه خاطرات تلخی ها و شیرینی هایش، و زندگی را دوست بدار و به سرنوشت امیدوار باش، هر روز را با امید و ایمان به خدا و فردایی بهتر به شب برسان، اینگونه باش تا زندگی برایت سهل تر و زیبا تر شود، یقین داشته باش که از دید خداوند پنهان نخواهی ماند و همواره از مراقبت و همراهی او نیز بی بهره نخواهی ماند ...


با تشكر از : مهرداد آریا

چهارشنبه 13/5/1389 - 19:20
طنز و سرگرمی
یك برنامه‌نویس و یك مهندس در یك مسافرت طولانی هوائی كنار یكدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه‌نویس رو به مهندس كرد و گفت: «مایلی با همدیگر بازی كنیم؟»مهندس كه می‌خواست استراحت كند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روی خودش كشید.برنامه‌نویس دوباره گفت: «بازی سرگرم‌كننده‌ای است. من از شما یك سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید.
بعد شما از من یك سوال می‌كنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.» مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روی هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگری داد.گفت: «خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولی اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره كرد و رضایت داد كه با برنامه‌نویس بازی كند.» ب
رنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح كرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»مهندس بدون اینكه كلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش كرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود.مهندس گفت: «آن چیست كه وقتی از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتی پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزی كرد و سپس به سراغ كامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم كامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در كتابخانه كنگره آمریكا را هم جستجو كرد. باز هم چیز بدرد بخوری پیدا نكرد. سپس برای تمام همكارانش پست الكترونیك فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یكی دو نفر هم گپ زد ولی آنها هم نتوانستند كمكی كنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار كرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

برنامه‌نویس بعد از كمی مكث، او را تكان داد و گفت: خوب، جواب سوالت چه بود؟

مهندس دوباره بدون اینكه كلمه‌ای بر زبان آورد دست در جیبش كرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید
چهارشنبه 13/5/1389 - 19:19
ادبی هنری

استادی از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟

داد

شاگردان فکری کردند و یکی از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی شان را از دست میدهند.

استاد پرسید: اینکه آرامش مان را از دست می دهیم درست است اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچکدام استاد را راضی نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که 2 نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. آن ها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلند تر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟

 آن ها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند. چرا؟ چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است. فاصله قلب هاشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقی می افتد؟ آن ها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود. سرانجام، حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند. این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آن ها باقی نمانده باشد.

منبع: ابتکار

خدایا کمک کن که هر وقت که عصبانی شدیم بتوانیم خشم خود را کنترل کنیم خیلی سخته اما فقط با کمک تو می توانیم

چهارشنبه 13/5/1389 - 19:17
ادبی هنری
مردی نزد حکیمی رفت و پیش او از تنگدستی اش شکایت کرد. حکیم از او پرسید: آیا دوست داشتی که نابینا بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟

 

مرد پاسخ داد:نه

آیا دوست داشتی گنگ و لال بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟

مرد پاسخ داد: نه

 آیا دوست داشتی دو دست و دو پا نداشتی اما به جای آن بیست هزار درهم داشتی؟

مرد پاسخ داد: نه

 آیا خوب بود اگر دیوانه بودی و در عوض، ده هزار درهم داشتی؟

مرد پاسخ داد: نه

آیا باز هم از پروردگار و مولایت شکایت می کنی در حالی که او به تو دست کم پنجاه هزار درهم نعمت عطا کرده است؟

مرد فقیر دگرگون و پروردگار تعالی را به خاطر نعمت هایی که به او بخشیده بود شکر گفت. او از آن پس عزم کرد که هیچ گاه از فقرش پیش بندگان خدا شکوه نکند و نیازش را تنها با پروردگار یکتایش در میان بگذارد

چهارشنبه 13/5/1389 - 19:17
ادبی هنری

روزی یک مرد فیلسوف در ساحل دریا ایستاده و شاهد غرق شدن یک کشتی بادبانی بزرگ بود. در مقابل چشم‏های حیرت زده فیلسوف، کشتی با تمام خدمه و مسافرانش زیر آب رفت و حتی یک نفر نجات پیدا نکرد. با دیدن این صحنه‏های دلخراش.فیلسوف آه بلندی کشید و با زبان اعتراض گفت:

«به راستی که این دور از عدالت و انصاف است! آخر چرا باید چنین اتفّاقی بیفتد؟ گیرم که یک نفر آدم گناهکار توی آن کشتی بوده باشد. آیا به خاطر وجود آن یک نفر خطاکار، باید این همه آدم بی‏گناه بمیرند؟!» در حالی که فیلسوف به شدت از قضا و قدر الهی گله و شکایت می‏کرد. سوزش تندی در قسمت ران پای راستش احساس کرد. فیلسوف تکانی خورد و بی‏اختیار به زمین نگاه کرد؛ تعداد زیادی از مورچه‏های درشت ساحلی او را محاصره کرده بودند. آخر فیلسوف درست روی لانه مورچه‏ها ایستاده بود! فیلسوف، با دیدن مورچه‏ها چنان عصبانی شد که مثل دیوانه‏ها از جا پرید و مورچه‏ها را به شدت لگدمال کرد و حتّی یکی از آنها را زنده نگذاشت! در این وقت فرشته‏ای در مقابل او ظاهر شد و با عصایی که در دست داشت، روی شانه‏اش زد و گفت: «ای کسی که از تقدیر الهی گله و شکایت می‏کنی!

به دور و برت نگاه کن تا معنای عدالت و انصاف را بفهمی! یک مورچه ضعیف و ناتوان. نقطه‏ای از بدن تو را گاز گرفت و تو برای تلافی، جان هزاران مورچه بی‏گناه را گرفتی. آیا بیداد و بی‏عدالتی از این بزرگتر هم می‏شود؟

چهارشنبه 13/5/1389 - 19:16
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته