• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2
تعداد نظرات : 4
زمان آخرین مطلب : 4897روز قبل
ورزش و تحرک
احمدیان تز جالبی در زندگی‌اش دارد. او معتقد است که باید ثروتمند زندگی کرد و فقیر مرد! نماینده کمیته ملی المپیک در تیم ملی فوتبال امید با اشاره به برخی فامیل‌بازی‌ها در فدراسیون فوتبال می‌گوید:«کفاشیان با فامیل‌بازی دنبال منافع خودش است او خواهرزاده ۴۰‌ساله‌اش ‌ که هیچ شناختی از فوتبال ندارد و کارمند است را به عنوان سرپرست تیم امید منصوب کرده. من خیابانی‌ام؟ من حاضرم ثابت کنم سرمایه کفاشیان از من بیشتر است

سایت گروه مجلات همشهری: چند هفته قبل بود که عادل فردوسی پور در برنامه ۹۰ با همان موشکافی و تیزبینی مثال زدنی خود، بینندگان پرتعداد برنامه اش را باز هم غافلگیر کرد. او در هنگام بررسی وضعیت تیم امید ناگهان گفت که گزارش خاصی را آماده کرده اند و بی هیچ توضیحی ، مردم را به دیدن آن دعوت کرد.

عماد الدین احمدیان ، نامی است که مدتی است در مباحث کمیته ملی المپیک شنیده می شود. فردوسی پور پس از آن گزارش به خنده گفت : « کلا این آقای احمدیان آدم جالبی است»! ؛ گزارشی که غلام پیروانی در آن به صراحت گفت که احمدیان را نمی شناسد اما در صورتی که احمدیان به سر تمرین امید ها بیاید، او را کتک خواهد زد!

هفته نامه ورزشی پرطرفدار «تماشاگر» گروه مجلات همشهری در شماره ۳۰ خود، گزارشی بسیار جالب و خواندنی از احمدیان دارد که پویا عباسی آن را نوشته است.

این گزارش در ادامه می آید :

«آقا پولداره» زمانی در کانون توجه‌ها قرار گرفت که حسین رضازاده اعلام کرد: «این آقا را نمی‌شناسم»! عکس‌هایی دوباره منتشر شد تا نشانگر اهدای ۱۰۰سکه طلا به قوی‌ترین مرد جهان توسط همان شخصی باشد که رضازاده اعلام کرده بود او را نمی‌شناسد. اصطلاح «آقا پولداره» را پیروانی، سرمربی تیم ملی فوتبال امید به کار برد، درست پس از آن که در برنامه ۹۰ گفته بود: «چنین فردی را نمی‌شناسم» و در گفت‌و‌گو با مطبوعات هم اعلام کرده بود «‌اگر این آقا پولداره، سر تمرین تیم ملی امید بیاید، با او برخورد فیزیکی خواهم کرد»! ( نقل به مضمون). این «آقا پولداره»‌ عمادالدین احمدیان است، یک تاجر متمول که علاقه وافرش به ورزش، او را به عنوان یک حامی به میدان ورزش کشیده. با کمی تاخیر در دفتر کارش حاضر می‌شود؛ گفت‌وگو و گزارشی از سبک زندگی فردی که حالا حضورش در ورزش با جنجال‌هایی از سوی رضازاده و پیروانی، همراه شده است را در ادامه می‌خوانید.

یک گرامافون قدیمی، چند گلدان قدیمی و زیبا، تابلو فرش‌هایی که بر دیوار دفتر کار مجلل عبادا… احمدیان خودنمایی می‌کنند همه و همه تحت تاثیر شمشیری قرار گرفته‌اند که روی دیوار جا خوش کرده است؛ شمشیر دوسری که از روی ذوالفقار، ساخته شده. احمدیان می‌گوید: «به اندازه واقعی ذوالفقار حضرت امیر(ع) ساخته شد. اصل شمشیر در موزه استانبول است و حدود ۸کیلوگرم وزن دارد. از این شمشیر دو قبضه ساختم حدود سه میلیون تومان هزینه ساخت آنها شد که متاسفانه یکی از آن‌ها را به رضازاده هدیه کردم.»

اینچنین، زخم کهنه سرباز می‌کند و ماجرای رضازاده دوباره واکاوی می‌شود؛ عکس بزرگی از اهدای ۱۰۰سکه طلا به رضازاده در گوشه‌ای از اتاق خودنمایی می‌کند، احمدیان به تصویری که مشابه آن در رسانه‌ها منتشر شده است اشاره می‌کند و می‌گوید: «۱۰۰سکه طلا به ایشان دادم، در حالی که هیچ تیمی حاضر به جذب رضازاده نبود از او حمایت کردم، ۱۲-۱۳ سالی است که لابه‌لای کارهایم با رضازاده در ارتباطم و همواره درکنار او بودم. ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم و حتی همسر من زمان به دنیا آمدن دومین فرزند رضازاده به دیدن بچه‌اش رفت و هدیه‌ای هم برد؛ نمی‌دانم رضازاده چرا گفته من را نمی‌شناسد! خداوند لطفی به رضازاده کرده که متاسفانه قدرش را نمی‌داند.»

به خاطر غرور ملی!

حمایت مالی احمدیان از حسین رضازاده و وزنه‌برداری ایران، خیلی پیش‌تر از آن که بحث تیم ملی فوتبال امید پیش بیاید، شروع شده بود. احمدیان در مورد این که چرا به حمایت از ورزش و شخص رضازاده می‌پرداخته، می‌گوید: «رضازاده، زمانی که با گفتن یا ابوالفضل، وزنه‌ها را بالای سر می‌برد، غرور یک ملت را به پرواز در می‌آورد و باعث شادی ملت ایران می‌شد؛ من هم برای حمایت از چنین فردی و استمرار به وجود آمدن چنین لحظه‌هایی از او حمایت می‌کردم. البته این حمایت‌ها کم‌کم و با خواست آقای افشارزاده، شکل گسترده‌تری به خود گرفت و به تیم ملی فوتبال امید هم کشیده شد.

من از سال۱۳۷۳ به حمایت از ورزش پرداخته‌ام، در آن زمان رضازاده ۱۷سال داشت و در اردوی تیم ملی وزنه‌برداری جوانان عضویت داشت.» احمدیان مشاور افشارزاده و نماینده ویژه کمیته ملی المپیک در تیم ملی فوتبال امید است، این را حکم‌هایی که بر دیوار دفتر کار مجلل او نصب شده، تایید می‌کنند تا پرسشی بدون پاسخ بماند، «چرا غلام پیروانی اعلام کرد چنین فردی را نمی‌شناسد»؛ احمدیان در پاسخ به این پرسش می‌گوید: «آقای پیروانی انسان خوبی است و من هیچ وقت به ایشان اهانت نکردم. ایشان هر چند خوب هستند اما به عقیده من که آن موقع هم بیان کردم، نمی‌تواند تیم امید را به المپیک ببرد. این نظر من است شاید اگر افشین پیروانی در کادر فنی تیم ملی امید حضور داشت، امکان رفتن به المپیک وجود داشت و یا تیم امید بهتر نتیجه می‌گرفت!»

شهرت‌طلب یا سوداگر؟

شهرت‌طلب یا تاجری به دنبال کسب اعتبار؟ وقتی احمدیان با این سوال مواجه می‌شود می‌گوید: «هیچ‌گاه به دنبال شهرت نبوده‌ام و به این شهرت راضی نیستم، من بیشتر دنبال نتیجه کار بوده و هستم. حرف و حدیث‌هایی هم که پیرامون حضورم در ورزش به وجود آمده را من به راه نیانداخته‌ام. هدف من اعتلای ورزش ایران و به اهتزاز درآمدن پرچم مقدس کشورمان در میدان‌های مهم ورزشی بوده و در این راه به حمایت از ورزش و ورزشکاران پرداخته‌ام. تا به حال یک ریال از منابع عمومی وام نگرفته‌ام و همیشه قصدم خیر بوده.

شاید خیلی‌ها نمی‌دانند و نخواسته‌ام که بدانند مسجد و مدرسه ساخته‌ام در تهران و کرمانشاه؛ به بسیاری از تازه عروس‌ها جهیزیه داده‌ام و سعی کرده‌ام همیشه به نتیجه کار فکر کنم نه چیز دیگری.» احمدیان در مورد این که تاکنون چه‌قدر در راه ورزش هزینه کرده ،می‌گوید: «هیچ‌وقت جمع نزده‌ام که کجا و برای چه کسانی در ورزش هزینه کرده‌ام، چرتکه نمی‌اندازم. وقتی پرچم ایران بالا می‌رفته من راضی بوده‌ام. از این کارها هم با تمام حرف‌ها و حدیث‌ها و گاه بی‌انصافی‌هایی که شده پشیمان نیستم، شاید این رضازاده است که باید پشیمان شود و با این همه کارهایی که برایش کرده‌ام، گفته فلانی را نمی‌شناسم!»

من، خیابانی و کفاشیان!

جنجال بعدی را علی کفاشیان به راه انداخت! رییس فدراسیون فوتبال پس از صحبت‌های غلام پیروانی، نماینده ویژه کمیته ملی المپیک در تیم ملی امید را «یک فرد خیابانی که جیبش را پر پول کرده خواند» ! احمدیان در پاسخ به گفته‌های کفاشیان می‌گوید:«مگر ایشان مسئول آدم‌های خیابانی است،فکر می‌کردم کفاشیان رییس فدراسیون فوتبال است! ایشان اگر قدرت داشت چرا جواب حرف‌های دندان‌شکن علی دایی را نداد؟ اصطلاح خیابانی معنای خوبی ندارد و در شان یک رییس فدراسیون نیست که این‌گونه سخن بگوید.»

احمدیان به برگزاری جلسه‌های مشترک با کفاشیان اشاره می‌کند و می‌گوید: «ما چندین جلسه مشترک با حضور آقای افشارزاده داشتیم، من حکم مشاور و نماینده کمیته ملی المپیک را دارم، کفاشیان چطور می‌گوید مرا نمی‌شناسد؟ ظاهرا این آقایان فقط پول‌‌مرا می‌شناسند!

من حتی در جلسه‌ای که داشتیم به کفاشیان پیشنهاد دادم حاضرم اگر مسئولیت تیم ملی امید با من باشد ، یکی از بهترین مربیان دنیا را بیاورم و تیم را به المپیک ببرم اگر هم چنین نشد تمام هزینه‌های تیم را خودم پرداخت کنم اما ایشان مثل همه کارهایی که با بی‌تفاوتی از کنارشان می‌گذرد از کنار این پیشنهاد هم گذشت. قبل از این هم پیشنهاد حضور ۴مربی خارجی را با هزینه خودم داده بودم، کلینزمن یکی از گزینه‌های من برای هدایت تیم ملی امید بود اما به خاطر منافع خودشان پیشنهاد مرا بی‌جواب گذاشتند.»

ثروتمند زندگی کن، فقیر بمیر

احمدیان تز جالبی در زندگی‌اش دارد. او معتقد است که باید ثروتمند زندگی کرد و فقیر مرد! نماینده کمیته ملی المپیک در تیم ملی فوتبال امید با اشاره به برخی فامیل‌بازی‌ها در فدراسیون فوتبال می‌گوید:«کفاشیان با فامیل‌بازی دنبال منافع خودش است او خواهرزاده ۴۰‌ساله‌اش ‌ که هیچ شناختی از فوتبال ندارد و کارمند است را به عنوان سرپرست تیم امید منصوب کرده. من خیابانی‌ام؟ من حاضرم ثابت کنم سرمایه کفاشیان از من بیشتر است منتها من سرمایه‌ام را بدون چشم‌داشت در اختیار ورزش و مردم می‌گذارم اما آن‌ها دنبال منافع شخصی خود در ورزش هستند.»

يکشنبه 30/8/1389 - 15:24
موفقیت و مدیریت

من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است:

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست.

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.


این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای که من ترك تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم.


بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را تو کشور می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترك تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردم. امیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود.


اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.


داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.

من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.


احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.


داستان سوم من در مورد مرگ است.

من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم تو زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد


به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد


چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ی ما ست.


شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود


stay hungry stay foolish


این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند


stay hungry stay foolish


این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که برای شما می‌کنم.

 نقل از سایت: khialatemobham.blogfa.com
شنبه 29/8/1389 - 15:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته