• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 12
زمان آخرین مطلب : 5811روز قبل
دانستنی های علمی
خدارو دوست دارم خدارو میخوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام خدارو میخوام نه واسه مشکل و حل غصه هام خدارو دوست دارم نه واسه جهنم و بهشت خدارو دوست دارم ولی نه واسه ی زیبا و زشت خدارو میخوام نه واسه ی خودم که باشم یا برم خدارو میخوام نه واسه ی روزهای تلخ آخرم خدارو میخوام نه واسه ی سکه  و سکو یا مقام خدارو میخوام که فقط تورو نگه داره برام خدارو دوست دارم واسه اینکه تورو بهم داده خدارو دوست دارم چون عاشق بودنو یادم داده خدارو دوست دارم چون عاشقارو خیلی دوست داره خدارو دوست دارم چون عاشقو تنها نمیذاره خدارو دوست دارم واسه اینکه حواسش با منه خدارو دوست دارم آخه همیشه لبخند میزنه خدارو دوست دارم واسه اینکه من و تو باهمیم خدارو دوست دارم واسه اینکه میدونه ما عاشق همیم
سه شنبه 7/3/1387 - 15:53
دانستنی های علمی
 

پروانه گفت:...

من گلهای زیادی را دیده ام...

من گل لاله را می شناسم. گل نسترن را دیده ام. با شقایق دوست بوده ام. با مریم و سوسن و ... هم نشین شده ام.

اما بارها و بارها، به تمامی آنها گفته ام كه هیچ كدامشان برای من، گل نرگس نمی شوند. من عاشق دیوانه گل نرگس ام.

این را دیگر، همه گل های سرزمین من - همه گلهایی كه مرا می شناسند- می دانند.

یك بار گل سرخی از من پرسید: پروانه جان! پروانه خوب و دوست داشتنی! این چه رازیست كه تو همیشه و در همه جا و در حضور تمامی گل ها، تنها و تنها از گل نرگس می گویی و تنها و تنها از عشق او یاد می كنی؟

این گل نرگس چه دارد كه تو را این گونه شیفته و بیچاره خویش كرده است؟ به گل های سرزمین مان نگاه كن! لاله را با تمام زیبایی اش ببین!

طنازی مریم را بنگر!

دل بری سوسن را شاهد باش!

این ها همه آرزو دارند كه زمانی - آن هنگام كه برای استراحت، اندكی در كنارشان می آسایی- حرفی هم از آنها بزنی و سخنی هم در باب محبت آنها بگویی و افسوس و صد افسوس كه همگی در حسرت این آرزو مانده اند...!!!

من در پاسخ گل سرخ گفتم: گل سرخ عزیز! با خود عهد كرده ام- تا آن هنگام كه در سرزمین ما گل نرگس هست- از عشق هیچ گل دیگری سخنی نگویم.

تو خود بگو كه آیا تا وقتی وجود نازنین گل نرگس هست، می توان عاشق دل باخته گل دیگری بود؟!

يکشنبه 23/10/1386 - 13:27
محبت و عاطفه

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت. چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد.!!!
مرد شديداْ منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي توانيم عاشق شويم البته اگر سعي کنيم و بخواهیم!!!

سه شنبه 1/8/1386 - 14:42
محبت و عاطفه

دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ. من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....سالها گذشت ؛ آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید‏
.

سه شنبه 23/5/1386 - 12:41
محبت و عاطفه
ماهي به آب گفت :
 تو نميتوني اشكاي منو ببيني ,
 چون من توي آبم...
 آب جواب داد اما من ميتونم اشكاي
 تو رو احساس كنم چون
 تو توي قلب مني
دوشنبه 21/3/1386 - 14:47
دانستنی های علمی
بزرگي گفت: عشق مانند مرگ است. تا به آن دچار نشوي نمي داني كه چيست و هنگامي هم كه دچار شدي نتواني براي ديگران بازگو كني.

 

دوشنبه 21/3/1386 - 14:46
دانستنی های علمی

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 

 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

دوشنبه 21/3/1386 - 14:45
طنز و سرگرمی

حافظ و شعراش


نيمه شب پريشب گشتم دچار كابوس  ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس

گفتم: سلام حافظ گفتا عليك جانم 

گفتم: كجا روي؟ گفت والله خود ندانم

گفتم: بگير فالي گفتا نمانده حالي 

 گفتم: چگونه اي؟ گفت در بند بي خيالي

گفتم: كه تازه تازه شعر وغزل چه داري؟ 

 گفتا: كه مي‌سرايم شعر سپيد باري

گفتم: ز دولت عشق گفتا كه: كودتا شد 

 گفتم: رقيب گفتا: او نيز كله پا شد

گفتم: كجاست ليلي؟ مشغول دلربايي؟ 

 گفتا: شده ستاره در فيلم سينمايي

گفتم: بگو زخالش، آن خال آتش افروز؟ 

 گفتا: عمل نموده، ديروز يا پريروز

گفتم: بگو زمويش گفتا كه مش نموده 

 گفتم: بگو ز يارش گفتا ولش نموده

گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟

 گفتا: شديد گشته معتاد گرد و افيون

گفتم: كجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟ 

 گفتا: خريد قسطي تلويزيون به جايش

گفتم: بگو زساقي، حالا شده چه كاره؟ 
گفتا: شدست منشي در دفتر اداره

گفتم: بگو ز زاهد آن رهنماي منزل 

 گفتا: كه دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با كاروان غم ها 

 گفتا: آژانس دارد با تور دور دنيا

گفتم: بگو ز محمل يا از كجاوه يادي 

 گفتا: پژو، دوو، بنز يا گلف نوك مدادي

گفتم كه: قاصدت كو آن باد صبح شرقي 

 گفتا: كه جاي خود را، داده به فاكس برقي

گفتم: بيا ز هدهد جوييم راه چاره 

 گفتا: به جاي هدهد، ديش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا كجا برد؟ 

 گفتا: به پست داده آورد يا نياورد؟

گفتم: بگو ز مشك آهوي دشت زنگي 
گفتا كه: ادكلن شد در شيشه هاي رنگي

گفتم: سراغ داري ميخانه‌اي حسابي 

 گفت: آنچه بود از دم گشته چلو كبابي

گفتم: بيا دو تايي لب تر كنيم پنهان 

 گفتا: نمي‌هراسي از چوب پاسبانان

گفتم: شراب نابي تو دست و پا نداري؟ 

 گفتا: كه جاش دارم وافور با نگاري

گفتم: بلند بوده موي تو آن زمان ها 

 گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها

گفتم: شما و زندان؟ حافظ مارو گرفتي؟ 

 گفتا: نديده بودم هالو به اين خرفتي!!!

دوشنبه 7/3/1386 - 11:10
فلسفه و عرفان
 تواضع 

شيطاني به شيطان ديگر گفت: به آن مرد مقدس نگاه كن كه در جاده راه ميرود, در اين فكرم كه به سراغش بروم و روحش را در اختيار بگيرم، رفيقش گفت: به حرفت گوش نميدهد او تنها به امور مقدس ميانديشد.
اما شيطان به همان روش مشتاق و متعصب هميشگي‌اش خود را به شكل فرشته‌اي الهي در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و گفت: آمده‌ام به تو كمك كنم، مرد مقدس گفت: بايد من را با شخص ديگري اشتباه گرفته باشي زيرا من در زندگي‌ام كاري نكرده‌ام كه سزاوار توجه يك فرشته باشم، اين را گفت و به راه خود ادامه داد, بدون اينكه هرگز بداند از چه چيزي گريخته است.

دوشنبه 7/3/1386 - 11:5
دانستنی های علمی
آتش عشق...


گويند عاشقي پس از سالها تحمل هجران و دوري بر در سراي معشوق درآمد و دقّ الباب نمود، حضرت معشوق گفت: كيست؟ گفت: منم عاشق بيقرار، معشوق گفت: بازگرد كه تا تو توئي راهي در حريم وصل ما نخواهي داشت.
با شنيدن اين كلام آتشي بي‌سابقه در جان عاشق مفلس درافتاد و بازگشت، يك سال ديگر در شراره‌هاي آتش فراق چنان سوخت كه بساط خوديتش برچيده و هستي مجازيش خاكستر شده بر باد رفت.
بيني و بينك إنيّي ينازعني
فارفع بلطفك إنيّي من البين...

سال ديگر با هزار التهاب و اضطراب بر در سراي معشوق درآمد و دقّ الباب نمود، معشوق گفت: كيست؟ گفت: توئي، معشوق گفت: حال كه منم پس داخل شو كه از ما به ما محرمتر كسي نباشد.
تا كم نشوي و كمتر از كم نشوي
در حلقه عاشقان تو محرم نشوي...


دوشنبه 7/3/1386 - 11:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته