بيا بيا كه طلوعت
غروب نوميدي است.
ميهمان دل بيمار شو
و بيا من هر شب در كنار در اين كلبه محزون و غريب
مي نشينم كه بيايي از دور
و چراغي دارم
روشن از عشق تو در سينه خويش
انتظار
آخرين مشتري حجره ماست
كه به من مي گويد:
منتظر باش صداي قدمش مي آيد
نور باران افق
خبر از رجعت ياري دارد
و دلم در قفس آهني اش شور و حالي دارد.