• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 258
تعداد نظرات : 1680
زمان آخرین مطلب : 4667روز قبل
شعر و قطعات ادبی

مور هم لانه کند خانه شاهی گاهی ...

***

سلام ...
وقتی خواندی،صدایم زدی،دستت را به سویم دراز کردی
باور نمی کردم . گفتم لیاقت ندارم
ما تو با همه کرمت به دل بنده ها نگاه می کنی . چون کریمی...
و الا من که هرچه در کوله بار خود گشتم ، چیزی نداشتم که به تو نشان دهم .
مثلا عبادتی که در شأن بزرگی چون تو باشد … من آنقدر گناهکارم که از گناهان که هیچ ، از عبادتهایم ،هم باید توبه کنم .
عباداتی که هیچ کدام ، آنی نبود که باید باشد .
اما این بار برای دیدن تو، به شهر تو می آیم .
مکه . و شهر رسول عزیز تو ،مدینه .
شهری که یک فرشته سالها در آن قطعه از زمین زیست .
یک بانوی بزرگ و این هدیه خدا کسی نبود جز
« حضرت زهرا س»

و حالا چقدر دوست دارم شهرش را از نزدیک ببینم .
بقیع ،حرم ،صفا،مروه،حجراسماعیل …..
چقدر دوست دارم ، خودت که بهتر می دانی .
پس کمکم کن. و حالا که دعوتم کردی
می آیم که با تمام وجودم از تو تشکر کنم .
تشکر کنم که با همه بی لیاقتیم دعوتم کردی .
ممنون خدای بزرگم .

***

پ ن:عازم سفر حج ام و محتام حلالیت شما...

پ ن2:-چَشم... دعا می کنم. هر کسی را که می شناسم و هر کسی که مرا می شناسد. دعایم کنید. به امید زیارت با معرفت می روم. دعایتان را بدرقه ی راهم کنید که بدون معرفت نباشم و زیارت نکنم...

پ ن3:برگشتنم دست خودم نیست. اگر بود، ترجیحاً بر نمی گشتم. ولی نیست! پس... اگر بر نگشتم... خداحافظ. حلال کنید؛ وگرنه حلالتان نمی کنم! این یک تهدید بود، نه یک خواهش!)

بدرود...

 

يکشنبه 19/4/1390 - 13:39
ادبی هنری

گاهی گمان نمی کنی ، ولی می شود

 

گاهی نمی شود،نمی شود که نمی شود

 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست

 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

 

گاهی گدای گدایی و بخت نیست

 

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

 

***

پ.ن:سلام. . . دلم واسه تبیان و تبیانی ها تنگ شده بود...

پ.ن2:نمی دونم نویسنده این متن کیه!ولی هرکی گفته دستش درد نکنه!

شرمنده واسه مطلب تکراری!

پ.ن3:تا بعد. . . یا حق

چهارشنبه 25/9/1388 - 12:49
شعر و قطعات ادبی

ما که این همه برای عشق


آه و ناله ی دروغ می کنیم

راستی چرا


در رثای بی شمار عاشقان


-که بی دریغ-


خون خویش را نثار عشق می کنند

از نثار یک دریغ هم


دریغ می کنیم...؟

جمعه 17/7/1388 - 18:34
محبت و عاطفه

تو


هربار نگاهم می کنی ، در رفتنم شک می کنم


و


من


هر بار قصد رفتن می کنم


یکبار نگاهت می کنم ....!

 

يکشنبه 25/5/1388 - 1:52
خاطرات و روز نوشت

زائری بارانی‌ام، آقا به دادم می رسی؟


بی‌پناهم خسته‌ام، تنها، به دادم می‌رسی؟


گر چه آهو نیستم، اما پر از دلتنگی‌ام


ضامن چشمان آهوها، به دادم می‌رسی؟


از کبوترها که می‌پرسم، نشانم می دهند


گنبد و گلدسته‌هایت را، به دادم می‌رسی؟


ماهی افتاده بر خاکم، لبالب تشنگی


پهنه آبی‌ترین دریا! به دادم می‌رسی؟


ماه نورانی شب‌های سیاه عمر من!


ماه من! ای ماه من! آیا به دادم می‌رسی؟


من دخیل التماسم را به چشمت بسته‌ام


هشتمین دردانه ی زهرا! به دادم می‌رسی؟


باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم


یک نفر فریاد زد: آقا به دادم میرسی؟


***


پ.ن1:گفتم راهی مشهدم.یکی خندید.یکی ذوق کرد.یکی اشک تو چشماش

 جمع شد.یکی حسرت خورد.یکی باور نکرد!


یکی بی تفاوت گفت خوش بگذره.همه گفتند التماس دعا.


یکی با تمنا.یکی با هیجان.یکی با سوز.یکی هم بی خیال.


لبم خندید.به همه گفتم چشم.روبروی گنبد طلا همه رو یاد می کنم...چشم.


دلم پوزخند زد.تشرش زدم:تو چی میگی؟!


تلخ تر خندید.چیزی به گوشه ی دلم چنگ انداخت:تو که خودت بیشتر از همه

 محتاج دعایی...محتاج..به معنای واقعی!


 قول چی میدی؟!


پ.ن2:می روم تا خدای کلیشه ای را بشکنم.خدای محدود جانماز را.خدای

 قالبی و تصنعی افکار یخ زده ام را.خدای کوچک و موقتی را. شاهد کلّ نجوی،

 خدای بزرگتری است. رَبّ دعای کمیل، خدای دیگریست. من هم خدای بزرگ

 می خواهم. من هم خدای " همه جا " می خواهم نه فقط خدای سر نماز و

 موقع نیاز. باز هم نیازمند دعایتان هستم. (این یک خواهش است)

 

پ.ن3:تا بعد ...یا حق

 

 

دوشنبه 22/4/1388 - 1:14
محبت و عاطفه

هر نتی که از عشق بگوید


زیباست


حالا


سمفونی پنجم بتهوون باشد


یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست....


***


پ.ن<بی ربط>:انگار عاشق ماندن هزار بار سخت تر از عاشق شدن است ...

 

يکشنبه 21/4/1388 - 2:9
ادبی هنری

من دگر خسته شدم


دستهایم بی حس و نگاهم نگران


می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس


این قلم ؛ این کاغذ ؛ اینهمه مورد خوب


راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده . . .


پیکر نازک تنها قلمم ؛ زیر آوار غم و درد دگر خرد شده


می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس . . .


می توانی تو از این دنیای وحشی بنویس


من دگر خسته شدم . . .


راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند


اما ... تو بگو...... گل پرپر شده زیباییست؟؟؟!!! رنگ مرگ ِ عشق آبیست؟


می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ


بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس


بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته


هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش . . .


صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت


جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟


کاغذت می سوزد؟


من دگر خسته شدم . می توانی تو بیا


این قلم؛ این کاغذ ؛ اینهمه مورد خوب


من دگر خسته ام از این تب و تاب . . .

شنبه 30/3/1388 - 13:46
محبت و عاطفه

"من"  و  " تو"


نه دلمان را به این دنیا خوش می کنیم ،


نه به محتویات آن دل می بندیم !


من و تو _ای غریب ترین صدا در قاموس اصوات _ فقط حرکت می کنیم ،


یادمان باشد همیشه :


توقف فقط در ایستگاه ...

دوشنبه 25/3/1388 - 23:32
محبت و عاطفه

آنجا که کشتن عاطفه فرهنگ میشود


دلها برای مردن گل سنگ میشود


من بیصدا به یاد خودم ساز میزنم


آری دلم برای خودم تنگ میشود

يکشنبه 24/3/1388 - 21:32
ادبی هنری

آب!

بسوزد دلت...

خاک!

شود خاک عزا بر سرت...

باد!

پریشان شوی...

 چشم!

الهی که بباری فقط...

 پیش نگاه شما...

مادر خورشید سوخت...

دوشنبه 4/3/1388 - 12:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته