• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 11
زمان آخرین مطلب : 3753روز قبل
دعا و زیارت
متن شعر:
به طاها به یاسین به معراج احمد
به قدر و به کوثر به رضوان و طوبی
به وحی الهی به قرآن جاری
به تورات موسی و انجیل عیسی
بسی پادشاهی کنم در گدایی
چو باشم گدای گدایان زهرا (س)
چه شب ها که زهرا (س) دعا کرده تا ما
همه شیعه گردیم و بی تاب مولا
غلامی این خانواده دلیل و مراد
خدا بوده از خلقت ما
مسیرت مشخص، امیرت مشخص،
مکن دل ای دل بزن دل به دریا
که دنیا به خسران عقبا نیرزد
به دوری ز اولاد زهرا نیرزد.
و این زندگانی فانی جوانی
خوشی های امروز و اینجا
به افسوس بسیار فردا نیرزد
اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو میگذاری به پایش
یقینا یقینا خریدار یاری
بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها زاری یابی؟
به شانه کشیدی غم سینه اش را؟
و یا چون بقیه تو سربار یاری
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟
چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟
دل آشفته بودن دلیل کمی نیست
اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است
بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری
نسیم کرامت وزیدن گرفته
و باران رحمت چکیدن گرفته
مبادا بدوزی نگاه دلت را
به مردم که بازار یوسف فروشی
در این دوره بد شدیدا گرفته
خدایا به روی درخشان مهدی
به زلف سیاه و پریشان مهدی
به قلب رئوفش که دریای داغ است
به چشمان از غصه گریان مهدی
به لبهای گرم علی یا علی اش
به ذکر حسین و حسن جان مهدی
به دست کریم و نگاه رحیمش
به چشم امید فقیران مهدی
به حال نیاز و قنوت نمازش
به سبحان سبحان سبحان مهدی
به برق نگاه به خال سیاهش
به عطر ملیح گریبان مهدی
به حج جمیلش به جاه جلیلش
به صوت حجازی قرآن مهدی
به صبح عراق و شبانگاه شامش
به آهنگ سمت خراسان مهدی
به جان داده های مسیر عبورش
به شهد شهود شهیدان مهدی
مرا دائم الاشتیاقش بگردان
مرا سینه چاک فراقش بگردان
تفضل بفرما بر این بنده بی سر و پا
مرا همدم و محرم و هم رکابش بگردان
سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان
یا مهدی یامهدی مددی
التماس دعای مخصوص لطفی مشهدمقدس
سه شنبه 24/10/1392 - 12:31
شعر و قطعات ادبی
درجایی مطلب جالبی دیدم حیفم آمد شما نبینیدلطفی مشهدمقدسبا خشونت هــرگــز ...
تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند
سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"
بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی می کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گرید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...
چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

 یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز.

پنج شنبه 25/12/1390 - 17:41
خانواده

ی مردمان خوب خوبان بی شمار

امشب دلم پر است از دست روزگاردیگر فنا شدم در زیر پای شهردیگر دلم گرفت از این همه حصارپر شد تمام شهر از آتش خزانکاری نمی کنی ای نازنین بهار ؟!؟پا در گلم هنوز ای زخم سینه سوزبا من سخن بگو از کربلای چارشرمنده توام ای اولین شهیددست مرا بگیر ای آخرین سوار آروم شدی ؟ من که شدم .
شنبه 15/5/1390 - 22:1
طنز و سرگرمی

یکی از بزرگان حکایت کند

اگر یک نفر نیمه شب چت کند

و با فرد بیگانه صحبت کند

و کم کم به چت کردن عادت کند

و یک ساعتش را سه ساعت کند

و هر شب به فردی محبت کند

به افراد قبلی خیانت کند

و با بی خیالی جنایت کند

نه حدّ و حدودی رعایت کند

و اچ آی وی ِ خویش مثبت کند

و این قصه را پر حرارت کند

برای رفیقش روایت کند

چنانکه رفیقش حسادت کند

و او هم رود نیمه شب چت کند

و با فرد بیگانه صحبت کند

و کم کم به چت کردن عادت کند

و یک ساعتش را سه ساعت کند

و هر شب به فردی محبت کند

به افراد قبلی خیانت کند

و با بی خیالی جنایت کند

نه حد و حدودی رعایت کند

و اچ آی وی ِ خویش مثبت کند

و این قصه را پر حرارت کند

برای رفیقش روایت کند

چنانکه رفیقش حسادت کند

و او هم رود نیمه شب چت کندا

شنبه 15/5/1390 - 21:59
مهدویت
                                                                  نیا نیا گل نرگس   

نیا نیا گل نرگس  جهان که جای تو نیست        دو صد ترانه به لبها یکی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  که در زلال دلــــــی               هــزار آینه نقش و یکی ز خال تو نیست
نیا نیا گل نرگس  تــو را به خــاک بقیــع            که شهر ما نه مُحیای گامهای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  نیا به دعــــــــوت ما               هزار نامه کوفــــی یکی برای تـو نیست
نیا نیا گل نرگس  به آسمان ســـــوگند           قسم به نام و نهادت دلی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  ز رنجـــمان تو مــکاه          کسی ز خـلق و خلائق فدای راه تو نیست
نیا نیا گل نرگس  بــــدان و آگه بــاش            که جای سجده گه ِ ما هنوز مال تو نیست
نیا نیا گل نرگس  به مـــــادرت زهـــرا            کسی برای شهادت به کـــربلای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  سقیفه ها برپاست              ردای سبــــز خـلافت ولی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  فدا شــــوی مولا                برای عصر عجیـبی که خواسـتار تو نیست
نیا نیا گل نرگس  که چون عــــلی تنها          به فجر صبح ظـهورت کسی کنار تو نیست
نیا نیا گل نرگس  به جان تشنه عــشق        دعا دعای ظهور اسـت ولی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  به مجــــــلس نـدبه           که ندبه، ندبه خرقه است و پایگاه تو نیست
نیا نیا گل نرگس  دعای عهد کــجاست؟            نه این نماز جماعت به اقتدای تو نیست
نیا نیا گل نرگس  که حرف من...«لطفی»       فقط بیان ِ سرابی ست که انتظار تو نیست

شنبه 15/5/1390 - 21:57
سخنان ماندگار

یادم باشد حرفی نزنم كه دلی بلرزد...

خطی ننویسم كه آزار دهد کسی رایادم باشد كه روز و روزگار خوش است....وتنها دل ما دل نیست....یادم باشد جواب كینه را با كمتر از مهر ؛ و جواب دو رنگی را با كمتر از صداقت ندهم....یادم باشد باید در برابر فریادها سكوت كنم و برای سیاهی ها نور بپاشم....یادم باشد از چشمه درسِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاك زیستن....یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند ..... یادم باشد 
شنبه 15/5/1390 - 21:56
داستان و حکایت
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....



یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....



آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟



پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

 
 
شنبه 15/5/1390 - 21:55
سخنان ماندگار

جقدرخنده داره  که :

یکساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره!!!چقدر خنده داره که :صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول خرید میریم مبلغ ناچیزیه !!!چقدر خنده داره که :یکساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره !!!جقدر خنده داره که :وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم ، چیزی یادمون نمیاد که بگیم ، اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم !!!چقدر خنده داره که :خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته ، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه !!!چقدر خنده داره که :برای عبادت و کاررهای مذهبی  وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمیکنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم !!!چقدر خنده داره :شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور میکنیم !!!چقدر خنده داره :همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند !!!چقدر خنده داره .......اینطور نیست ؟دارید میخندید ؟    ..........    یا اینکه دارید فکر میکنید  ؟این حرفها رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم  . که او خدای دوست داشتنیست. آیا خنده دار نیست :
شنبه 15/5/1390 - 21:53
طنز و سرگرمی
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.در حال مستاصل شد...از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.گفت:ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...قدری پایین تر آمد.وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.وقتی كمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟ما از هول خودمان یك غلطی كردیمغلط زیادی كه جریمه ندارد. كتاب كوچهاحمد شاملو
يکشنبه 19/4/1390 - 12:36
خاطرات و روز نوشت

خاطرات کودکی

کاش برمی گشت روزی روزگارکودکی

 کاش می رفتم به شهر زرنگارکودکی

چون بیادآرم نشاط و جست وخیز آنزمان

می شوم مدهوش و مست و بیقرارکودکی

ای خوشارفتن پی پروانه های رنگ رنگ

سردرآوردن زباغ نغمه بارکودکی

ای خوشارفتن به باغ قصه های دلفریب

پرزدن باچابکی برشاخسارکودکی

آنهمه تصویر ونقاشی کشیدن درکلاس

وآنهمه ابداع وخلق وشاهکارکودکی

ای خوشا آن بی غمی ها بی خیالی های نغز

آنهمه آسایش افسانه های کودکی

کاشکی براسب چوبی می نشستم باغرور

می خرامیدم بسوی کارزارکودکی

نیزه وشمشیربوددرپندارمن

بهترین حربه های روزگارکودکی

سروده :دکتر فرشید فر 

 

جمعه 27/12/1389 - 10:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته