سلام
آخرین بار که اینجا بودم یادم نیست کی بود فقط یادمه روزای خوبی و لحظه های نابی بود، و الان این جا هستم، یا شاید باید بنویسم این جا ایستادم، به یاد اون روزها و شب ها، شب که می شد کسی تو تبیان نبود سوت و کور بی صدا، خالی از هر جنبنده ای مگر چی می شد که یکی پیدا می شد و انگار در یه کویر یا بیابان کسی را دیده باشی، هیجان زده می شدی ، برای من که اون وقتا شیفت شب هم کار می کردم بهترین سرگرمی بود مطالب من معمولا از دست نوشته های خودم بودند و چند نفری هم با ثبت نظراتشون تشویقم می کردند و من هم که مثل اکثر آدما جویای نام بودم و توجه دیگران را دوست داشتم ،به قول همان کاربرها که معمولا مشوقم بودند بیشتر کارکنان خود تبیان بودند که مهربان و خونگرم بودند و من هم که ظرفیت چنین توحهاتی را نداشتم دسته گل آب می دادم، سوتی می دادم ولی اونا اصلا به روم نمی آوردند و صبورانه مشق های خط خطی و بی مفهوم منو با چنان جذابیت و آب و تابی تحویل می گرفتند که حس می کردم نویسنده رو دست من نیومده وباز من دسته گل به آب می دادم و اونا جمع و جورش می کردند، حالا چند سالی گذشته و هر یک جایی، بی خبر از هم، و یا شاید فراموش شده و فراموش کرده دنبال زندگی خود هستیم البته من نوشتم زندگی ولی همه می دونیم که این زندگی نیست و بیشتر زنده بودن و نفس کشیدن هست، بگذریم، به یاد اون روزا، اون آدما اون لحظه ها و دیگه هیچی، همین و بس،
هرچه بود گذشت، خاطره ماند و خاطره هم گاهی نماند