تبیان، دستیار زندگی
تیربار به طرف او نشانه گرفت اما آن بسیجی بدون ترس همانجا نشست. با آنکه گلوله ها از دو طرفش عبور می کردند گلوله را در آرپی جی قرار داد و دوباره به طرف سنگر تیربار نشانه گرفت و سنگر را منهدم کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حماسه‌ یک آر.پی‌.جی زن

تیربار به طرف او نشانه گرفت اما آن بسیجی بدون ترس همانجا نشست. با آنکه گلوله‌ها از دو طرفش عبور می‌کردند گلوله را در آرپی جی‌ قرار داد و دوباره به طرف سنگر تیربار نشانه گرفت و سنگر را منهدم کرد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
 عباس حکمت

عباس حکمت رزمنده از جانبازان گردان ۴۱۰ غواصِ لشکر ۴۱ ثارالله است. او  درباره مجروحیتش در یکی از عملیات‌های می‌گوید: مهرماه ۱۳۶۳را به جای تدریس در دبیرستان با رفتن به جبهه شروع کردم.  وارد گردان ویژه آبی- خاکی شدم  که بعدا به نام «گردان ۴۱۰» معروف شد. روزها در گل و لای با تلاق‌های بستان می‌لولیدیم و تمرین می‌کردیم تا در منطقه‌ای مشابه آن در خط عراق عملیات کنیم.

پس از تمرین‌های سخت و متوالی، شب عملیات فرارسید. ساعت۱۱ شب سوار قایق‌ها شدیم و تا ساعت دو بعد از نصف شب ملایم پارو زدیم تا به خط عراق رسیدیم و قایق‌ها را در لای نی‌ها مخفی کردیم. خسته خسته شده بودیم، عراقی‌ها نی‌های جلوی خاکریزشان یعنی همان «پَد» را که وسط آب با خاکریزی ساخته بودند که روی آن پهن بود و خودروها هم روی آن آمد و رفت می کردند تا حدود ۲۰۰  تا  ۳۰۰ متر بریده بودند تا محیط صاف باشد و کوچکترین حرکت‌ها را زیر نظر داشته باشند.

ما در لابلای نی‌ها قایق‌ها را متوقف کرده بودیم و آماده صدور دستور عملیات بودیم. فرمانده ما آقای احمد امینی گفت: «همه قایق‌ها  در یک خط آماده باشند و تا سه که شمردم موتورها را روشن کنید و با سرعت، همگی در یک خط افقی و با حفظ فاصله به طرف دشمن حمله کنید.»

دستور عملیات صادر شد. دریک آن، عراقی‌ها دیدند از سرتاسر خط، قایق‌ها با سرعت به طرف آنها می‌آیند. عراقی‌ها هم آسمان را پر از منور کردند و به  تیراندازی به طرف قایق‌ها پرداختند امّا تا آمدند به خود بجنبد قایق‌های ما رسیدند به سیم خاردار. سیم خاردار کنده شد و چسبید به خاکریز عراقی‌ها و بچه‌ها بغل خاکریز دشمن پریدند. قایق ما توی سیم خاردار گیر کرد تا اینکه قایق دیگر آمد، و ما سوار شدیم و آمدیم به رزمندگان دیگر ملحق شدیم.

 عباس حکمت

عباس حکمت سمت چپ تصویر

هنوز یک تیربارچی عراقی تیراندازی می‌کرد. تیرهای رسّام و قرمز او فضا را پر می‌کرد. بنازم به آن بسیجی که با آرپی جی‌اش رفت روی خاکریز و بطرف سنگر تیربار، شلیک کرد، اما چون «خرج» آرپی جی او فاسد یا خیس شده بود گلوله شلیک نشد! تیربار به طرف او نشانه گرفت اما آن بسیجی بدون ترس همانجا نشست و با آنکه گلوله‌ها از دو طرفش عبور می‌کردند گلوله دیگری را در آرپی جی‌ قرارداد و دوباره به طرف سنگر تیربار نشانه گرفت و سنگر را منهدم کرد و بچه‌ها با گفتن: «الله اکبر» روی خاکریز عراقی‌ها یورش بردند.

پاکسازی سنگرها آغاز شد تا آنکه در یک موضعِ دشمن من به دوستم گفتم آن گلوله آرپی جی را بردار که گلوله کم نداشته باشیم. در همین لحظه من با یک رگبار قوی مورد حمله قرار گرفتم و آرنج دستم و لگنم له شد. در قایق قرارم دادند. چند نوبت قایق می‌خواست ما را بطرف عراق ببرد که سر انجام راه خودش را پیدا کرد و ما را به طرف ایران آورد.

ما در لابلای نی‌ها قایق‌ها را متوقف کرده بودیم و آماده صدور دستور عملیات بودیم. فرمانده ما آقای احمد امینی گفت: «همه قایق‌ها  در یک خط آماده باشند و تا سه که شمردم موتورها را روشن کنید و با سرعت، همگی در یک خط افقی و با حفظ فاصله به طرف دشمن حمله کنید.»

در بیمارستان صحرایی لشکر ثارالله آنطور که شهید حاج علی بهزادی می‌گفت: «شب ۹  کیسه خون به من وصل کردند و بعد مرا به اهواز اعزام کردند.» مرا در بیمارستان اهواز عمل کردند و بعد مرا به  بیمارستان امام رضا مشهد بردند. یک پزشک آمد و گفت:« ببریدش اتاق عمل و دستش را قطع کنید!» گفتم: «مگر هندوانه است که قطع کنند؟» پزشک جواب داد: «عفونت کرده است.»

گفتم: «اینها گرد و خاک جبهه است!» گفت: «زخمش را باز کنید ببینم.» زخم را که باز کردند دیدند که تمیز است. با بی‌اعتنایی تمام گفت:«بروید گچ بگیرید و بعد دستم را توی کِشِش گذاشتند!» درد آرنج بد دردی بود. من در ۲۴ ساعت شاید یکی یا دو ساعت خواب می‌رفتم و بقیه شبانه روز از درد بیدار بودم و مسکن هم کم مصرف می‌کردم تا بدنم مقاوم و معتاد به دارو نشود.

در آنجا بعضی اقوام به دیدن من آمدند. علیرغم دفعات قبلی که هیچکس به دیدنم نمی‌آمد. اگرچه پرستارها برای رزمندگان از جان مایه می‌گذاشتند. من در بیمارستان‌ها چه برای عمل و چه اعزام از جبهه تنها بودم به غیر یک مورد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) تهران برای پیوند عصب دست رفته بودم که باجناقم آمده بود به دیدنم و گفت: «پس از عمل داشتی انگشت‌هایت را جلو چشمت می‌گرفتی که ببینی هوش آمدی یا نه!؟» آرنج دستم ثابت مانده و اعصابش معیوب شده بود و برای نماز یک کمی مشکل داشتم اما بقیه زخم‌ها تا حدی بهبود یافتند و من خود را برای عملیات بعدی با آنکه ناقص بودم آماده کردم.

منبع: ایسنا