تبیان، دستیار زندگی
در 16 سالگی تیر خلاصی كه قرار بود به مغزش بخورد، با چرخش ناگهانی سر، به فكش خورد. پس از بهبودی شیمیایی شد و شش ماه بینایی اش را از دست داد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عوارض شیمیایی ‌شدن 3 فرزند بیمار نصیبم کرد

در 16 سالگی تیر خلاصی كه قرار بود به مغزش بخورد، با چرخش ناگهانی سر، به فكش خورد. پس از بهبودی شیمیایی شد و شش ماه بینایی‌اش را از دست داد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
title

در 16 سالگی تیر خلاصی که قرار بود به مغزش بخورد، با چرخش ناگهانی سر، به فکش خورد. پس از بهبودی شیمیایی شد و شش ماه بینایی‌اش را از دست داد. پس از ازدواج دو فرزندش را از دست داد و الان پسر 11 ساله‌اش سرطان دارد و شیمی درمانی می‌شود. سید هادی مزینانی از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس از زمان اعزام به جبهه تا امروز سختی‌های زیادی کشیده است. اهل گلایه و شکایت نیست ولی از رفتار برخی مسئولان ناراحت و دلخور است. می‌گوید ما از فراموش‌شدگان هستیم. روزگار شرایط سختی را برای رزمنده نوجوانی که جانش را کف دستش گذاشت و مقابل دشمنان ایستادگی کرد، رقم زده است. دقایقی پای درد دل‌های این جانباز سیدهادی مزینانی نشستیم تا بگوییم هنوز فراموش نشده‌اید.

اولین بار چه زمانی و در کدام مقطع جنگ پایتان به عنوان رزمنده به جبهه باز شد؟


سال 61 در 16 سالگی راهی جبهه شدم. در 27 روز دوره‌های آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) گذراندم و بعد از آن برای جبهه اعزام شدم. نزدیک یک ماه در پادگان دوکوهه بودم که عملیات والفجر مقدماتی شروع شد. در این عملیات گردانمان در محاصره افتاد و بیشتر بچه‌ها شهید شدند. گلوله‌ای هم به پایم خورد، عراقی‌ها مرا اسیر کردند ولی به خاطر شرایطم چون نمی‌توانستند من را همراهشان ببرند تیر خلاصی به سرم زدند. بعد از دو ساعت به هوش آمدم و یکی از رزمندگان مرا نجات داد و به پشت خط منتقل کرد.


اگر می‌شود کمی بیشتر در مورد ماجرای محاصره و تیرخلاصی که به شما زدند صحبت کنید.


والفجر مقدماتی تعدادی منافق به عنوان بیسیم‌چی در گردان و لشکرها حضور داشتند و همین‌ها حمله را به عراقی‌ها اطلاع داده بودند. در این عملیات موانع و سیم‌خاردارها و میدان مین‌های عظیمی مقابل رزمندگان وجود داشت. در کنار اینها با این مشکل هم مواجه بودیم که عملیات لو رفته است. گردان ما گردان حنظله از لشکر حضرت رسول جزو گردان‌های خط‌شکن بود. عملیات که شروع شد تا جایی که در توانمان بود جلو رفتیم ولی صبح پاتک شد و در محاصره گیر افتادیم. برای این عملیات شهیدان زیادی دادیم. بیشتر رزمندگان شهید شدند. من هم جزو آخرین نفرات بودم که ابتدا مجروح و سپس اسیر شدم. وقتی دیدند توان راه رفتن ندارم یک افسر عراقی به سربازی دستور داد تیرخلاصی بزند و هنگامی که با سرباز چشم در چشم شدم او متوجه سن و سال کم من شد. دلش نیامد شلیک کند و با قنداق اسلحه به سرم زد. در آخر افسر عراقی خودش کلت کشید و شلیک کرد که گلوله از پشت سر به فکم خورد. فکم از جای در آمد، بیهوش شدم و بی‌جان روی زمین افتادم. موقعی که گلوله شلیک شد من یک لحظه سرم را برگرداندم و همین باعث شد گلوله به فکم بخورد. وگرنه به مغزم خورده بود.


پس از به هوش آمدن با چه صحنه‌ها و اتفاقاتی مواجه شدید؟


از زمان به هوش آمدن صحنه‌های عجیب و غریبی دیدم. دیدم یکی از این سوسمارهای بزرگ صحرایی پیکر رزمنده‌ای که به شدت مجروح و برخی اجزای بدنش متلاشی شده است را می‌خورد. آن روز رزمنده‌ای از بچه‌های محله سرآسیاب مرا روی کولش گذاشت و از میدان مین عبور داد. می‌گفت اشهدت را بخوان. هنگام حرکت کاتیوشاهای دشمن از کنارمان رد می‌شد. صورتم به طرف پشت این عزیز بود که ناگهان دیدم دل و روده‌اش از پشت سر بیرون ریخت. گلوله کاتیوشا دو زمانه است و زمانی که به هدف می‌خورد عمل می‌کند. خورده بود به شکمش و منفجر شده بود و بدنش را تکه تکه کرده بود. در میدان مین افتادم و فرمانده گروهانمان را دیدم که کاسه سرش پریده و مغزش بیرون افتاده است. سعی می‌کردم خودم را از مهلکه نجات دهم. میدان مین عرضش 20 متر بود ولی وقتی می‌خواستی از همین 20 متر رد شوی ممکن بود جان سالم به در نبری. اتفاقاتی که باعث شهادت بسیاری از رزمندگان شد. خودم را کشان کشان به رزمندگان رساندم و دوباره بیهوش شدم. چشم که باز کردم خود را در بیمارستان صحرایی دزفول دیدم. بعد از آن با هواپیما به بیمارستان ژاندارمری آمدم و چند ماه تحت درمان بودم.


بعد از بهبود دوباره عازم جبهه شدید؟


کمی که حالم بهتر شد گفتم دوباره می‌خواهم بروم. دهانم سیمکشی شده بود. با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفتم و این بار در منطقه جفیر شیمیایی شدم. بعد از عملیات خیبر و از پادگان حمیدیه به این منطقه اعزام شدیم. هوا بسیار گرم و منطقه خاکی بود. رزمندگان برای فرار از گرما چاله‌هایی می‌کندند و در آن می‌نشستند. 400، 500 نفر از شدت گرما چاله می‌کندند و هر کدام در چاله می‌نشستند تا خنک شوند. متأسفانه همین کار باعث شد خاک شیمیایی بر بدن و چشم‌ها اثر بگذارد که من هم مستثنی نبودم.


از شهدا و رزمندگان شاخص جنگ با چه کسانی همدوره بودید؟


هر شب شهید همت را هنگام سخنرانی می‌دیدم. شهید کاظم رستگار در گردان حر از لشکر سیدالشهدا(ع) فرمانده‌ام بود. من بعد از اسارت حاج احمد متوسلیان به جبهه رفتم. شهید همت را جوانی دیدم که در رزمندگی شجاع و در برخورد با ما بسیار مهربان و متواضع بود. با هیکلی که چندان بزرگ و درشت نبود به لحاظ معنوی، جنگی، فکری و شجاعت آدمی بی‌نظیر بود. با آن جثه کوچک به قلب عراقی‌ها می‌زد، اطلاعات جمع می‌کرد و در بازگشت لشکرش را برای عملیات آماده می‌کرد. در جبهه کسانی را می‌دیدم که روی مین می‌روند و دو شب مانده به عملیات افرادی قبر می‌کندند و در قبرها به مناجات می‌پرداختند

هنگام نماز فضای عطرآگینی جبهه و پادگان دوکوهه را می‌گرفت که قابل وصف نیست. هرچقدر الان می‌خواهم از رفتنم ناراحت باشم یاد آن زمان می‌افتم پیش وجدانم خجالت می‌کشم. یاد آن بچه‌هایی که مخلصانه راز و نیاز می‌کردند. شنیدم یکی از رزمنده‌ها دعا می‌کرد شب حمله طوری شهید شود که هیچ اثری از او باقی نماند. در هیچ جنگی نمی‌شود چنین برداشت‌هایی را با چشم دید. در همه جنگ‌ها همه برای حفظ جان به جنگ می‌روند بعد رزمندگا‌ن‌ ما دعا می‌کردند طوری تکه تکه شوند که اجزای بدنشان پیدا نشود.

همه کسانی که این مناجات‌ها را کردند، رفتند و ما جزو قافله‌ای بودیم که شک و تردید همراهمان بود و شاید همین باعث شد شهید نشویم. بیشتر کسانی که از قافله شهدا جا ماند‌ه‌اند بین بودن و نبودن شکی در دلشان وجود داشت. شهدا استثناهایی بودند که با دل و جان شهادت را قبول کرده بودند. نه اینکه بخواهند جانشان را مفت از دست بدهند بلکه در کمال رزمندگی، شجاعت و غیرت جانشان را از دست بدهند و شهید شوند.


زمان اعزام بسیار کم سن و سال بودید. حس و حالتان در جبهه و هنگام مواجهه با این اتفاقات چگونه بود؟


آن زمان از لحاظ درسی و تحصیلی جزو بهترین دانش‌آموزان منطقه بودم. پرونده‌ام در منطقه 12 تهران است ولی شور و شوق باعث شد درس را رها کنم و جزو رزمندگان شوم. من از اول سال 61 برای اعزام اقدام کردم و در نهایت پایان سال موفق به رفتن شدم. با سماجت خودم و چند تا از دوستانم که همگی شهید شدند توانستیم برویم. شهدایی که الان نامشان بر کوچه و خیابان‌های محله 12 دیده می‌شود. شهید محسن مشکی، بهرام درودی، سیدحسین قادری همکلاسی و رفیق‌هایم بودند و همه کارهایمان را با هم انجام می‌دادیم.
من در سن و سالی بودم که کتمان نمی‌کنم نترسیده بودم. شب عملیات واقعاً ترسیده بودم. خمپاره‌هایی کنارم می‌خورد که آدم را گنگ می‌کرد. آنقدر دوست داشتم شب عملیات حضور داشته باشم که تمام اینها را به جان می‌خریدم. برخی همان موقعی که خمپاره اول کنارشان می‌خورد دچار موج ‌گرفتگی می‌شدند، سروصدا می‌کردند و برای اینکه عملیات لو نرود آنها را به عقب می‌بردند. من با همان سن و سالم خودم را نگه می‌داشتم تا در عملیات حاضر باشم.


به شهادت هم فکر می‌کردید؟


وصیتنامه‌ام را هم نوشته بودم که الان دست مادرم است. زمانی که مجروح شدم اسمم جزو شهدا رد شده بود. خودم در خانه بودم که ساکم را از تعاونی سپاه آوردند و به خودم گفتند سیدهادی شهید شده که من گفتم هادی خودم هستم و مجروح شده بودم. ببینید وضعیتم چقدر ناجور بوده که اسمم را جزو شهدا رد کرده بودند. اگر شهید می‌شدم جزو پاره استخوان‌هایی بودم که امروز از شهدا به دست می‌آید. عراقی‌ها پیکر شهدا را در کانالی ریخته بودند و با لودر رویشان خاک می‌ریختند و دفن‌ می‌کردند.


در حال حاضر از عوارض جانبازی و شیمیایی شدن عارضه‌ای همراه شما مانده که باعث سختی‌تان شود؟


من الان بیکار هستم و شرایط روحی ثابتی ندارم. پسر 11 ساله‌ام سرطان خون دارد و یک سال و نیم است شیمی درمانی می‌شود و گفته‌اند تا سه سال باید شیمی درمانی شود. دو دخترم متأسفانه با شرایط بد فلج ذهنی و جسمی به دنیا آمدند که هر دو از دنیا رفتند. شرایط یکی‌شان خیلی پایدار نبود ولی آن یکی دخترم را با زجر و سختی نگه داشتم. چشمانش هر ماه آب مروارید می‌آورد و او را برای عمل می‌بردم. پرونده‌هایش در بیمارستان فارابی هست. خیلی از پزشک‌ها می‌گویند شرایط شیمیایی شما که حاد بوده ممکن است روی بچه‌ها اثر گذاشته باشد. گاهی فکر می‌کنم می‌گویم شاید اگر آن موقع به جبهه نمی‌رفتم بچه‌هایم اینطوری نمی‌شدند. الان خیلی از رفقای خودم که به جبهه نرفتند را می‌بینم که رئیس جایی هستند و موقعیت خوبی دارند در حالی که در زمان تحصیل من خیلی از آنها سر بودم ولی به خاطر جبهه درسم را رها کردم.


الان چند فرزند دارید؟


یک پسرم را داماد کرده‌ام و یک دو قلوی پسر و دختر دارم که یکی‌شان سرطان دارد. خیلی سختی کشیده‌ام. چشمانم پس از شیمیایی شدن شش ماه کور شد و با مشقت زیادی بینایی‌ام برگشت. پرونده شیمیایی‌ام برای چشم‌هایم در بیمارستان دکتر سپیس در چهارراه سیروس گم شد. پرونده‌های پزشکی جانبازی شیمیایی‌‌ام معدوم و مفقود شد. بعد از شش ماه که خوب شدم نصف بینایی چشم سمت راستم را از دست دادم. از آن موقع هم همینطوری هستم و هر چه دکتر رفته‌ام گفته‌اند عارضه‌ای بوده که بعد از چند وقت بروز کرده و جای خوب شدن ندارد و باید با آن کنار بیایم.


امروز به عنوان یک جانباز و رزمنده مهم‌ترین خواسته‌ و دغدغه‌‌تان در رابطه با چه مسائلی است؟


من تا چند وقت پیش دلم نمی‌خواست هیچ صحبتی از این مسائل کنم ولی فشار زندگی و نبود وضعیت مالی و گرفتاری‌های فرزندان آدم را گرفتار می‌کند. از سال 84 بیکار شده‌ام و هیچ‌گونه درآمدی ندارم. خیلی تحت فشار هستم. امام خمینی فرموده بودند نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در زندگی روزمره خود دچار وقفه شوند، همین جمله امام را لحاظ کنند و به ما برسند، کافی است. ما توقع زیادی نداریم و جز اینکه امکانات اولیه زندگی که رفاه نسبی خانواده را تأمین کند در اختیار ما قرار داده شود. الان 50 ساله هستم و برای کار به صد جا رفته‌ام منتها کسی قبول نمی‌کند. 14، 15 سال پرداختی بیمه دارم و بیمه‌ام قطع شده و همه رقم گرفتاری دارم. مهرماه سال 84 موفق شدم 25 درصد جانبازی‌ام را تکمیل کنم ولی زمان جنگ نماینده بنیاد شهید برایم 50 درصد جانبازی صادر کرده بود. چون آن زمان وضع مالی‌مان خوب بود و جوان بودم و با وجود جانبازی در آن دوره دنبال کارهای درصدم نرفتم و زمانی که رفتم دیدم درصدم را 15 درصد کرده‌اند. 10 سالی طول کشید و با دوندگی‌های همسرم از سال 84 به 25 درصد رسید.

از پارسال هنوز برنامه حقوقی‌ام درست نشده و می‌گویند باید پرونده را به کمیسیون اشتغال بفرستیم و هنوز دستوری از بالا نیامده است. رزمندگان بدون هیچ چشمداشتی وارد جبهه شدند. ما جزو فراموش‌ شدگانیم. من به هر جا نامه نوشتم نه جوابی شنیدم و نه کلامی. امیدوارم با رسیدگی مسئولان مشکل اشتغال و درصد جانبازی‌ام حل شود. بدون رسیدگی، فشار زندگی جانباز‌ها را منزوی می‌کند. نگذاریم روزی برسد که جانبازها به دلیل رسیدگی نکردن مسئولان فراموش و منزوی شوند.


منبع: جوان


این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .